صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25

موضوع: لاله ای در فکه: خاطراتی از بسیجی شهید سید مرتضی آوینی

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    از داخل رمل به سمت قتل گاه حرکت کردیم . هیچ ردی از معبر نبود و مجبور بودیم پا روی جا پای نفر جلویی بگذاریم. با انفجار مین والمری همه زمین افتادیم.
    فوری جمع شدیم بالای سر آقا مرتضی و سعید یزدان پرست.
    پای سید از زیر زانو قطع شده بود اما چهره ی نورانی اش نشان نمی داد که درد می کشد. خواستم از این صحنه فیلم بگیرم که دوربین کار نمی کرد.
    اصغر آمد بالای سرش و گفت: «سید نترس چیزی نشده!» – حالا خون دارد می رود. ترکش مین کار خودش را کرده- سید خندید و
    ص: 28
    ________________________________________
    1- یوسفعلی میر شکاک
    گفت: «اصغر جان! نمی ترسم. ما برای همین حرف ها به فکه آمده ایم.»
    32
    روی برانکاردی که قاسم دهقان درست کرده بود، داشتیم سید مرتضی را می آوردیم به عقب. با آن حال غریب التماس می کرد که مرا نبرید. بگذارید همین جا باشم.
    «یا فاطمه یا فاطمه» می گفت. سه بار پشت سر هم این دعا را خواند: «اللهم اجعل مماتی شهاده فی سبیلک» بعد از آن سرش را بالا آورد و گفت: «خدایا همه گناهان مرا ببخش و مرا شهید کن!»... و به آرزویش رسید.(1)
    ص: 29
    ________________________________________
    1- سعید قاسمی
    خاطرات: به روایت همسر
    خاطرات: به روایت همسر(1)
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    1
    قبل از ازدواج، آشنایی چند ساله با هم داشتیم. من ایشان را می شناختم. از سن پانزده سالگی تا بیست سالگی که این آشنایی به ازدواج رسید . خانواده ی من مخالف این ازدواج بودند، ولی برای من مشخص بود که این زندگی مشترک باید شروع شود. صورت دیگری برای ادامه ی زندگی نمی توانستم تصور کنم.
    ص: 30
    ________________________________________
    1- - مریم امینی
    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    2
    خانه ی کوچکی در خیابان شریعتی تهران اجاره کرده بودیم. اولین فرزندمان در همین خانه به دنیا آمد. بعدها، چون توان پرداخت اجاره را نداشتیم، به منزل پدری آقا مرتضی در خیابان مطهری نقل مکان کردیم.
    سه سال هم در همین خانه ماندیم. بعد یک آپارتمان هفتاد و پنج متری در قلهک خریدیم و کلی هم قرض بالا آوردیم. حالا صاحب سه فرزند شده بودیم. جایمان کوچک و تنگ بود. آقامرتضی می خواست نزدیک پدر و مادرشان باشیم تا بهتر به آنها خدمت کند. به همین خاطر آپارتمان را فروختیم و دوباره به خانه ی پدریشان برگشتیم و طبقه ی اول این خانه را خریدیم و ساکن شدیم و تا زمان شهادت آقامرتضی آن جا بودیم.
    ص: 31
    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    3
    وقتی بچه ی اولمان به دنیا آمد .من ندیدم، ولی مادرشان برایم گفتند مرتضی، سجده ی شکر به جای آورد و پشت یک قرآن، تاریخ تولد و نام بچه را یادداشت کرد.
    مرتضی خیلی به من و بچه ها علاقه مند بودند. به خصوص یکی دو سال آخر این علاقه را خیلی ابراز می کرد و به زبان می آورد. هرچه به زمان شهادت نزدیک می شدیم، بدون هیچ اغراقی احساس می کردم داریم به سال های اول زندگی برمی گردیم.
    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    4
    به تدریج که به زمان شهادت ایشان نزدیک می شدیم، بیشتر ایشان را می دیدیم، با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت واقعااز حد و توانایی های یک آدم معمولی خارج بود. ولی در
    ص: 32
    خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمی کردیم. من هیچ وقت درگیر مسایل خرید بیرون از خانه و صف های خرید نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در همین صف ها انجام می دادند.
    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    5
    در یک آپارتمان هفتاد و پنج متری که تنها دو اتاق داشت، پنج نفری زندگی می کردیم. نمی دانم چه طور می نوشت. برایم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمی کرد باید اتاق دیگری داشته باشد. بیشتر اوقات در همان شلوغی و سر و صدا و بی جایی، پشت میز غذاخوری می نشست و می نوشت. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شب ها که از سر کار می آمد. دوساعتی می خوابید و بعد بلند می شد و به نماز شب و مناجات و نوشتن مشغول می شد.
    ص: 33
    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    6
    یکبار سر مسئله ای ناراحت و گرفته بودم و به ایشان شکایت کردم.
    به من گفت: «بین هزاران کهکشانی که در جهان وجود دارد، یکی از آنها راه شیری است. بین سیاره های کهکشان راه شیری تنها یکی شان زمین است. کره زمین قاره های متفاوتی دارد که یکی از آنها آسیاست...» و همینطور از کل به جز می آمد. آخرش هم گفت: «ما هم ذره ای در این مجموعه هستیم. حالا ببین این حرفی که می زنی در کجای این مجموعه باشکوه جای دارد.»
    ص: 34
    7
    روزهای آخر، وقتی به فکه رفتند و کار نیمه تمام ماند و برگشت، گفت : «دو سه روز دیگر باید برگردم فکه.» متوجه شدم خیلی اندوهگین است. مرتب سوال می کردم: «چرا اینقدر گرفته و ناراحتی؟» ولی در ذهنم هیچ ارتباطی برقرار نمی شد که اتفاقی افتاده که دوباره دارند برمی گردند.




    بدون تردید از شهادت خودش اطلاع داشت. همان اواخر وقتی پیشنهادی برای کار جدید به ایشان دادم، گفت: «فعالیت این کار به صلاح نیست. الان اینقدر برای من مشکل درست کرده اند که اگر آدمی پشت به کوه داشته باشد، نمی تواند تحمل کند. من اما به جای دیگری تکیه داده ام که سرپا ایستاده ام.»
    ص: 35
    8

    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حوالی ظهر روز جمعه بیستم فروردین ماه ، مرتضی در فکه رفت روی مین. صبح شنبه پدر و مادرم آمدندوگفتند: «مرتضی زخمی شده است.»
    بچه ها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این بود که اصلاً چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است. بچه ها که رفتند، پدر و مادرم آرام آرام سرحرف را باز کردند و من باخبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. خانه ام انگار زیر و رو شد. هیچ چیز نبود. ولی مرتضی بود.
    آن روز به دنبال تک تک بچه ها به مدرسه شان رفتم، چون خیلی زود پرچم ها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم می آمد. نمی خواستم قبل از این که بچه ها باخبر بشوند، پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. به بچه ها گفتم: «بابا هست، ولی ما او را نمی بینیم.»
    ص: 36
    خاطرات: به روایت خودش
    1
    من بچه شاه عبدالعظیم (شهر ری) هستم و درخانه ای بزرگ شده ام که در هر سوراخش که سر می کردی، به یک خانواده دیگر نیز برمی خوردی.
    2
    درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز
    ص: 37
    کشورهای عربی روی تخته سیاه نوشتم: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما سر جایمان نشستیم، آقای مدیر آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید: «این را کی نوشته؟» صدایی از کسی درنیامد.
    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ناگهان یکی از بچه ها بلند شد و گفت این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد که «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت: «بیا دم دفتر تا پرونده ات را زیر بغلت بگذارم و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد.
    ص: 38
    3
    در حدود سال های 45- 50 با یکی از دوستان به منزل یک نقاش که همه اش از انار نقاشی می کشید، رفتیم. می گفتند از دراویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می کردیم با یک حالت خاصی به ما می فهماند که به این زودی و راحتی نمی شود وارد معقولات شد.
    4
    تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر! من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالها در یکی از دانشکده های هنری درس خوانده ام، به شب های شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعت ها از وقتم را به مباحث بیهوده درباره چیزهایی که نمی دانستم گذرانده ام. من هم
    ص: 39
    سال ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی زیسته ام.

    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ریش پروفسوری و سبیل نیچه ای گذاشته ام و کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوز را -بی آنکه خوانده باشم- طوری دست گرفته ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: «عجب، فلانی چه کتاب هایی می خواند، معلوم است که خیلی می فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس طالبش باشد، آن را خواهد یافت.
    ص: 40
    5
    دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. حقیر هرچه آموخته ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی در سایه تعهد اسلامی به دست می آید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نساخته. اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرسانده ام.
    امضاء


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi