از داخل رمل به سمت قتل گاه حرکت کردیم . هیچ ردی از معبر نبود و مجبور بودیم پا روی جا پای نفر جلویی بگذاریم. با انفجار مین والمری همه زمین افتادیم.
فوری جمع شدیم بالای سر آقا مرتضی و سعید یزدان پرست.
پای سید از زیر زانو قطع شده بود اما چهره ی نورانی اش نشان نمی داد که درد می کشد. خواستم از این صحنه فیلم بگیرم که دوربین کار نمی کرد.
اصغر آمد بالای سرش و گفت: «سید نترس چیزی نشده!» – حالا خون دارد می رود. ترکش مین کار خودش را کرده- سید خندید و
ص: 28
________________________________________
1- یوسفعلی میر شکاک
گفت: «اصغر جان! نمی ترسم. ما برای همین حرف ها به فکه آمده ایم.»
32
روی برانکاردی که قاسم دهقان درست کرده بود، داشتیم سید مرتضی را می آوردیم به عقب. با آن حال غریب التماس می کرد که مرا نبرید. بگذارید همین جا باشم.
«یا فاطمه یا فاطمه» می گفت. سه بار پشت سر هم این دعا را خواند: «اللهم اجعل مماتی شهاده فی سبیلک» بعد از آن سرش را بالا آورد و گفت: «خدایا همه گناهان مرا ببخش و مرا شهید کن!»... و به آرزویش رسید.(1)
ص: 29
________________________________________
1- سعید قاسمی
خاطرات: به روایت همسر
خاطرات: به روایت همسر(1)