صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

موضوع: لاله ای در فکه: خاطراتی از بسیجی شهید سید مرتضی آوینی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض لاله ای در فکه: خاطراتی از بسیجی شهید سید مرتضی آوینی


    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 16-03-2022 در ساعت 15:28
    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    اشاره
    «پیک افتخار» عنوانی است برای خاطراتی از بزرگ مردان و شیر زنان این مرز و بوم در زمانه ای که تاریکی و ظلمت می رفت تا آسمان آبی اش را دلگیر کند؛ مردانی که شرف و غیرت ایرانی مسلمان را برای همیشه معنی کردند.

    بی شک آنان کسانی هستند که فرزندان این آب و خاک، همواره به بالای بلندشان خواهند بالید!
    کیست که نام آنان را با افتخار و غرور بر زبان نراند!
    «پیک افتخار»، تجدید خاطره ای است برای آنان که بودند و دیدند؛ و آیینه ای است برای آنان که نبودند اما تشنه ی رؤیت خورشید وجودشان هستند.
    ستاد آیه های ایثار و تلاش
    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    مرتضی رشته اش ریاضی بود. یک روز کارت کنکور در دستش بود. گفتم: «مگر نمی خواهی در کنکور شرکت کنی؟»
    گفت: «کارتم را پاره کردم.»
    گفتم: «چرا؟»
    گفت: «رشته ریاضی را دوست ندارم.» بعد رفت و در هنرهای زیبا، در کلاس طراحی نشست و در آنجا باز هم شاگرد اول شد.(1)
    3
    به نقاشی خیلی علاقه داشت. در همان سالهایی که در کرمان بودیم معلم نقاشی داشت. به نویسندگی هم خیلی علاقه داشت و خیلی چیزها می نوشت. حتی یک کتاب قبل از انقلاب نوشته بود که اسم عجیبی داشت. یادم نیست چیزی بود شبیه «نه از خود...»
    ص: 6

    1- همان
    موضوعش در مورد ناراحتی مردم و فقر و تنگدستی بود.
    از زمانی که به دانشکده رفت به موضوع فقر خیلی حساس بود. یک روز زمستانی وقتی از دانشکده به خانه آمد دیدم پالتو همراهش نیست. پرسیدم: « پالتویت کجاست؟»
    گفت: «دادم به کسی که نیازمند بود(1)
    4
    گاهی می دیدم موقع مونتاژ می رود وضو می گیرد و بر می گردد. گفتم: «آقا مرتضی! وسواسی شدی؟»
    گفت: «نه آقا احسان! کار کردن راجع به شهدا حریم خاصی دارد که باید رعایت شود. ماشه دوربین را هم که می خواهی بچکانی باید از قبل مقدمات آن را فراهم کنی.»
    حتی میز کار آقا مرتضی رو به قبله بود.(2)
    ص: 7

    1- همان
    2- احسان رجبی
    5
    وقتی می خواست ازدواج کند، یک ساعت مانده به مراسم، داشت کتاب می خواند. گفتند: «بیا آن طرف همه منتظرند...»
    گفت: «فلانی برو بگذارشان سر کار. من ده بیست صفحه دیگه مانده ، می خوانم و می آیم(1)
    6
    بیشتر دوست داشت گمنام باشد به همین دلیل گاهی به اسم های دیگر مقاله می نوشت، نام هایی مانند: سجاد شکیب، مرتضی علم الهدی، مرتضی حق گو، مهدی علم الهدی و فرهاد گلزار که از این نام آخر بیشتر در مجلات سینمایی استفاده می کرد.
    گاهی نیز با نام مستعار «کاکتوس» می نوشت که بعدها عنوان صفحه طنز ماهنامه ی سوره شد.
    ص: 8

    1- برادر شهید
    7
    روی نیمکت راهروی بخش تدوین فیلم برایم شعری خواند که خیلی قشنگ بود. بعدها به من گفت تمام اشعار و قصه های پیش از انقلابش را سوزانده است به همین خاطر امیدوار بودم آن شعر کار بعد از انقلاب باشد که آن را نسوزانده باشد.
    در تمام آن سال ها همیشه فکر می کردم در یک فرصت مناسب از او درخواست کنم که همان شعرش را دوباره برایم بخواند و من یادداشت کنم.
    حالا که ناگهان خیلی دیر شده، بدون هیچ دلیلی احساس می کنم که تنها شنونده ی آن شعر من بوده ام.
    8
    قبل از پرواز آمده بود دفتر. موقع خدا حافظی همینطور که داشت می رفت گفت:
    ص: 9
    نمی خواهی روبوسی کنی؟
    گفتم : مگه دو
    سه روز
    بیشتر طول می کشه؟
    خندید و راه افتاد. دوباره بر گشت و گفت: «تا حالا فکر کردی اگه من نباشم، می خواهید روایت فتح را چه بکنید؟»
    حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: «تعطیل می کنیم؟» گفت: «یعنی چی؟»
    گفتم: «
    جدی دارم می گم .
    تعطیلش می کنیم.»
    ... و برای همیشه رفت.
    9
    هیچ وقت نمی گذاشت ازش عکس یادگاری بگیریم. شوخی می کرد و از جلوی دوربین فرار می کرد. آن سفر آخر، خیلی اصرار کردم تا راضی شد عکس بگیرم . ولی گفت: «بگیر! اما به شرطی که عکس حجله ای باشد.» آن وقت راحت ایستاد و عکس گرفتم.
    ص: 10
    10
    با یک شاخه گل مریم به دیدارش رفتم در دفتر ماهنامه سوره اولین
    بار بود
    او را می دیدم- دست دادیم، یک دیگر را بوسیدیم. اتاقش بوی کاغذ، بوی گل مریم (که می گفت مریم را بیش از هر گلی دوست دارد) و بوی سادگی نجیبانه ای می داد .
    نشستیم و از همه چیز سخن گفتیم، اما نه از همه کس- اگر رشته کلام می رفت، که ذره ای غیبت و بدگویی آلوده شوی، سکوت می کرد، لبخند می زد و حرف دیگری را پیش می کشید. (1)
    11
    به نماز سید که نگاه می کردم، ملائک را می دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته اند. گفتم: «نمی دانم, چرا من
    ص: 11

    1- کیومرث پور احمد
    همیشه هنگام
    اقامه نماز حواسم پرت می شود.»
    به چشمانم خیره شد و گفت: «مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در مسیر زندگی هم حواسش جمع نخواهد بود(1)
    12
    مرتضی که از سفر حج برگشت، به دیدنش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی از آن پیرمرد روستایی است. بعدها یادم آمد که ای بابا، حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.»
    ص: 12

    1- اکبر بخشی
    13
    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    آخرین بار که او را دیدم چند روز بعد از عید 72 بود. حاجی، پیراهن لی آبی رنگ پوشیده بود که خیلی هم بهش می آمد. گفتم: «حاج آقا چه پیراهن قشنگی؟ ماشاءالله چه بهتان هم می آید!»
    گفت: «متلک می اندازی؟»
    گفتم: « نه به خدا، چرا متلک؟»
    ص: 17
    گفت: «در این سن و سال این کارها تلاش مذبوحانه ای است برای ندیدن پیری!»
    موقع شهادت هم، همین پیراهن تنش بود.(1)
    19
    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    امام جماعت لشکر داشت در مورد الگو داشتن و الگو پذیری حرف می زد. بحث به مصداق و مثال که رسید گفت:
    «مثلاً این آقا سید! حداکثر استفاده را از وقتش می کند، و ...»
    در همین لحظه برق قطع شد.
    چند لحظه بعد که برق آمد سید مرتضی غیبش زده بود. اما امام جماعت همچنان از آقا سید تعریف می کرد.
    23
    بار ها پیش می آمد که به خاطر صدای گیرایش
    به او پیشنهاد
    کار می شد اما او نمی پذیرفت. جز یکبار.
    ص: 20
    یک کار دانشجویی بود،به نام «رقص عَلَم» کار مستندی برای عزاداری امام حسین (ع). کار را که دید، متواضعانه برایش متنی نوشت و خودش هم برایش خواند.
    24
    حسین هاشمی که از اسارت برگشت،یک روز آمد تلویزیون. یکی از قسمت های «روایت فتح» را برایش گذاشته بودند و او هم کنار سید نشسته بود و تماشا می کرد.
    مدتی که گذشت سید از اینکه فیلم و صدای خودش را می دید حوصله اش سر رفت. به همین خاطر صتدلی اش را جلو کشید و شروع کرد به تقلید صدای خودش: «کربلا... ما داریم می آییم...»
    می گفت و می خندید.
    ص: 21
    25
    اولین بار در جمکران دیدمش. نشسته بود و با صدایی گیرا
    دعا می خواند و نرم نرم گریه می کرد.
    کنارش نشستم و دل به دعایش سپردم. بعد از دعا سلام علیکی کردیم و التماس دعایی.
    وقتی دیوان حافظ را در دستم دید گفت: «با حافظ همراهید؟»
    گفتم : «دوست دارم.»
    گفت: « پس برایم باز کن!»
    باز کردم، این آمد: «خرم آن روز کزین منزل ویران بروم»
    گریست، من هم به گریه افتادم. گفتم: «شما؟»
    گفت: «مهره ای گم شده از صفحه شطرنج الهی»
    ص: 22
    26
    جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی را برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه هم بردارم؟»
    گفتم: «البته آقا سید»
    یک شیرینی دیگر هم برداشت اما هیچ کدام را نخورد. کار همیشه اش بود. هرجا غذای خوشمزه یا شیرینی به او تعارف می کردند، بر می داشت و نمی خورد. می گفت: « می برم با خانم و بچه ها با هم بخوریم.»
    به ما هم توصیه می کرد که این کار خیلی مؤثر است که آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.
    27
    امضاء


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    قصد داشتم به افغانستان بروم. احساس دل تنگی شدیدی مرا آزار می دهد. به سراغ شهید آوینی رفتم. تازه از فکه آمده بود. با صدای محزونی گفت: «جنازه های شهدا را دیدم که از زیر خاک بیرون زده بود. قلبم لرزید.»
    دلش آن جا بود. دوباره عزم رفتن داشت. اصرار داشت که با آنها به فکه بروم. گفتم: «آقا سید! شنبه به سمت افغانستان پرواز داریم. فقط آمده ام خداحافظی کنم.» یکدیگر را در آغوش گرفتیم غافل از اینکه آخرین بار است که گرمای دستان سید به شانه ام می خورد. آرام گفت: «قول بده اگر وصال حاصل شد، ما را فراموش نکنی.» مات و مبهوت به او نگاه کردم. نمی دانم چرا زبانم نچرخید تا بگویم: «تو هم که فکه می روی، ما را فراموش نکن.»
    ص: 26
    30
    به خاطر مطالبی که در مجله سوره نوشته شده بود نامه تندی برای سید مرتضی نوشتم که یعنی «من رفتم.»
    به خانه رفتم. خسته از سختی های روزگار چشمانم را بستم. در عالم رؤیا صدیقه طاهره (س) را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد. از مشکلاتم گفتم و سختی های مجله سوره. حضرت فرمودند: «با فرزند من چه کار داری؟»
    و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری. دوباره فرمودند: «با فرزند من چه کار داری ؟» تا اینکه برای سومین بار که آن جمله را تکرار کردند ازخواب پریدم.
    غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش تر پرت می کرد.
    مدتی بعد نامه ای به دستم رسید : «یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی
    ص: 27
    برو، هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی بازی شده است، اجدادم هوایم را دارند»(1)
    31
    امضاء


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    خاطرات : به روایت دیگران
    1
    در خمین که بودیم همیشه شاگرد اول کلاس بود. حتی یک روز آمد و دیدم گریه می کند. پرسیدم: « چرا گریه می کنی؟»
    گفت: « برای اینکه به من و یکی دیگر بیست داده اند.» حتی رفته بود به معلمش هم گفته بود. معلم هم جواب داده بود : « من که نمی توانم به تو بیست و پنج بدهم.»
    البته مرتضی قبل از اینکه به مدرسه برود خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود. حتی وقتی کلاس اول بود، روزنامه هم می خواند.(1)
    ص: 5

    1- پدر شهید
    امضاء


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آن روز که رضا در کنار او به شهادت رسید، حدود دو ساعت مرتضی بی تاب و سرگردان در شلمچه راه می رفت، بی قرار بود. گمان می کرد از قافله جا مانده است، یا اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است . آرام پرسیدم: «مرتضی جان چرا پریشانی؟»
    بغض گلویش را فشرد : «این را نمی فهمم که چرا در این مدت من شهید نشده ام. درست می دیدم که درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من می خورد و من سالم از کنار آنها بلند می شوم»
    14
    خبر شهادت «صادق گنجی» را در روزنامه ها نوشته بودند. وارد اتاق سید شدم مقابل پنجره ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشک گونه هایش را نوازش می کرد، با
    ص: 13
    صدای بلند گفتم: «خدا قوت آقا مرتضی!» یکی از بچه ها سریع مرا به سکوت دعوت کرد، همانجا سر جایم نشستم نمی دانستم حالش بد است».
    ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین ؟ می بینی چه
    جوری داریم در جا می زنیم ؟
    هفته پیش با او (صادق گنجی) بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!... کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه گذشته بارشو ببنده و بره؟» دیگر چیزی نگفت. گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید. (1)
    15
    در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود.
    ص: 14

    1- حسین بهزاد
    از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. سید گفت : «باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقی هاست، برویم. »
    مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم.
    یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند، با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد.»
    برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم.
    آقا سید فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید، اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیت هایی که در شهر
    داشت باید
    مانع حضور او در جبهه می شد، ترس و خستگی در قاموس سید مرتضی راه نداشت.(1)
    ص: 15

    1- آقای همایونفر
    16
    سعید با عجله وارد سالن شد، گله مند بود. فیلم «خنجر و شقایق(1)» را می خواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم، سعید پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلم را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت: «سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلم دست من است. من اکثر شب ها آن را در جایی نمایش می دهم، اگر فیلم را امشب به شما بدهم باید تا بیست و چهار ساعت دیگر آن را برگردانی».
    با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم: «آقا مرتضی نگفتی! فیلم را برای چه کسی نمایش می دهی». حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت: «بیشتر شب ها در پایگا های بسیج نشان می دهم.(2)
    ص: 16

    1- این فیلم در مورد بوسنی است.
    2- حسین بهزاد
    17
    ایام عید بود مرتضی حال عجیبی داشت، دید و بازدید آن سال برای او جلوه ای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم. نگران شدم اماسعی کردم کسی از این موضوع مطلع نشود. یک شب همینطور که با هم صحبت می کردیم. گفت: «نمی دانم این روزها چه کار خوبی کرده ام که خدا این حال خوش را به من داده است.»


    امضاء


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در سفر پاکستان برای فیلم برداری، رفتیم به محلی که تعدادی چادر نشین ساکن بودند. از آنجا رفتیم بالای دیوار مرگی که موتور سواری دور آن می چرخید و در زیر پای آن چند زن برای جلب مشتری می رقصیدند. اگر موتور سوار می افتاد اولین کسانی که کشته می شدند زن ها بودند. از فیلم برداری منصرف شدیم. آقا مرتضی که خیلی منقلب شده بود شروع کرد به گریه کردن. بعد گفت: «چه کار دارند با مسلمانان می کنند ؟ مسلمانان
    به کجا دارند می روند؟» سر مزار رهبر شیعیان پاکستان شهید عارف حسینی- هم بغصش ترکید و یک دل سیر گریه کرد.
    ص: 18
    ________________________________________
    1- محسن مؤمنی
    21
    بیشتر وقت ها روزه می گرفت. اگر هم روزه نبود غذای سر کارش معمولاً نان و پنیر و کشمش یا گردو بود.
    شب هایی هم که تا صبح
    پشت میز مونتاژ بود، یک مشت کشمش همراهش بود. به قول بچه ها، اوضاع کشمشی بود.
    یکبار هم در مسیر اهواز برای نهار رفتیم به یک رستوران. لیست غذا ها را که بالا و پایین کرد گفت: فقط «ماست».
    21
    کم می خوابید . شاید
    روزی 4 ساعت . بارها می شد شب ها دیر وقت که می خواست بخوابد روی کارتن یا پتویی می خوابید که خیلی راحت نباشد و زود بیدار شود.
    دیگر این که بارها اصرار داشت بعد از دو ساعت
    ص: 19
    خواب بیدارش کنیم و اگر گاهی دلمان برایش می سوخت و دیرتر بیدارش می کردیم، به ما اعتراض می کرد.
    22
    امضاء


  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    تازه جنگ به پایان رسیده بود. با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم: «آقا مرتضی آنجا
    ص: 23
    چطور بود؟»
    با ناراحتی گفت: «بسیار بد بود، چه خانه خدایی؟ غربی ها پدر ما را در آوردند. کاخ ساخته اند، تمام محله بنی هاشم را خراب کرده اند. کاش نرفته بودم.»
    مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم: «حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟»
    نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی دانم اما احساس می کنم این بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. اینبار هیجان عجیبی داشت . با خوشحالی گفت: «این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم.»
    بعد آهی کشید و ادامه داد: «به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم: «دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یکبار دیگر می خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه!»
    پرسیدم:
    ص: 24
    «چطور؟» گفت: «در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی خواهم فکر بکنم.» بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم هایی در این دنیا زندگی می کنند ما کجا واینها کجا؟»
    28 مرتضی عادت داشت، هر روز سیگار بکشد، تقریباً تمام اعضای خانواده این مسأله را می دانستند. اما پس از پیروزی انقلاب به طور ناگهانی سیگار را ترک کرد. برای همه این مسأله جالب بود، وقتی از او علت این کار را پرسیدم، پاسخ داد: «آقا امام زمان(عج) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. من چطور می توانم در حضور ایشان سیگار بکشم».
    ص: 25
    29
    امضاء


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi