صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 76

موضوع: شیرزن کربلا، یا، زینب دختر علی علیه‌السلام

  1. Top | #41

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    *** از کتابهای تاریخی و تذکره‌ها می‌پرسیم آیا میان زن و شوهر مخالفتی بوده است؟ در پاسخ این سؤال تاریخ و تذکره‌ها خاموش مانده پاسخی نمی‌دهند.
    می‌خواهیم این موضوع را نادیده انگاریم ولی می‌بینیم، چندان آسان و مقدور نیست.
    هر گاه متوجه جدایی زینب و عبدالله نشده بودیم، ممکن بود تنها همراه زینب به سفر برویم ولی چه باید کرد که بدین نکته متوجه شدیم.
    سپس مشاهده می‌کنیم که در هر نقطه، میان زینب و پسر عموی او، جدایی افتاده است. زینب تا آخرین روز زندگانی خویش، همراه خویشاوندان خود بسر برده و خاطر او به شوهر یا فرزند مشغول نگشته است.
    و باز این سؤال پیش می‌آید که چه اختلافی میان این زن و شوهر بود؟ اخیراً چیزی را در شرح حال زینب می‌خوانیم و تصوّر می‌کنیم این زینب، جز عقیله بنی هاشم نیست. آری در آن وقت که کتابهای تاریخ و تذکره‌ها در این باره خاموشند، در کتاب «سیده زینب» و اخبار «زینبیات» تألیف عبیدلی؛ دانشمند نسب دان، در ترجمه زینب وسطی (ام کلثوم) زن پیشین عمربن خطاب چنین می‌خوانیم:
    چون عمر کشته شد، محمد بن جعفر بن ابی طالب وی را به زنی گرفت و بمرد، سپس عبدالله بن جعفر با وی ازدواج کرد و ازدواج عبدالله با او، پس از طلاق خواهر وی؛ زینب کبری- س- بود و ام کلثوم در خانه عبدالله درگذشت.
    ص: 76
    سپس رشته این خبر را گرفته پیش می‌آییم و شرح حال عقیلة بن جعفر راخوانده و می‌بینیم!
    هیچ یک از تذکره نویسان سخنی از طلاق زینب عقیله و ازدواج عبدالله با ام کلثوم نگفته‌اند، پس اگر خبر طلاق درست است چه وقت واقع شده؟
    آنچه را که بطور حدس (نه یقین) می‌توان گفت این است که این طلاق پس از قتل امام علی و پیش از حرکت حسین از حجاز بوده است.
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #42

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ام کلثوم تا روز مرگ محمد بن جعفر، در خانه وی بود و محمد در صفین زیر پرچم علی جهاد می‌کرد و چنانکه در خبر پیش گذشت، ام کلثوم پس از شهادت حسین در خانه عبدالله جعفر (در غوطه دمشق) مرد.
    بنابراین، ام کلثوم تا هنگام مرگش که پس از قتل حسین بوده، در خانه عبدالله بن جعفر بسر برده است در این صورت زینب پیس از این واقعه، طلاق گرفته و با برادر خود به کربلا رفته است.
    این نتیجه آخرین تحقیقی است که پیرامون این موضوع مبهم و پیچیده و در اطراف زناشویی زنیب به دست آمده است.
    از تاریخ نویسان نمی‌پرسیم که سبب طلاق چه بوده؟ بلکه متوجه زینب شده و می‌بینیم که وی خود را در دوستی برادر و برادر زاده‌ها فنا ساخته و عبدالله بن جعفر را مشاهده می‌کنیم که از صمیم قلب حسین را کمک کرده و از او می‌خواهد که از حرکت به عراق منصرف شود.
    و خود در تعظیم و بزرگداشت او پایدار می‌ماند و چون حسین را مصمم به حرکت می‌بیند، پسران خویش را همراه امام می‌فرستد و دل او
    ص: 77
    پیوسته با حسین است.
    پس از آن که حسین شهید می‌شود، عبدالله خوشحال است که محمد و عون پسران وی همراه او کشته شده‌اند. در روایت دیگر می‌خوانیم که: فرزندان عبدالله سه نفر با حسین شهید شده‌اند؛ محمد، عون و عبدالله.
    ص: 78

    امضاء


  4. Top | #43

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    به سوی بیابان مرگ

    شامگاهی که هوا آرام بود، کاروان درروشنایی ضعیف ماه، مکه را ترک گفته، و کوفه را پیش گرفت. گویی کوههایی که شهر مکه را در میان گرفته‌اند، از اینکه خاندان محمد صلی الله علیه و آله و سلم را عازم سفرِ مرگ می‌بینند، به خشم و خاموشی گراییده‌اند.
    همین که لختی راه پیمودند، فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص؛ امیر حجاز، سر راه بر ایشان گرفته و می‌خواستند کاروان را به مکه باز گردانند و کار به تازیانه کشید، سپس فرستادگان باز گشته و کاروان به مسیر خود ادامه داد.
    کاروان در آغاز سفر به شتاب راه می‌رفت و چون شنیده بودند که چند ده هزار نفر منتظر ورود پسر دختر پیغمبرند، دشواری سفر برایشان آسان بود همچنان که شصت سال پیش، انصار جد حسین، انتظار قدوم محمد صلی الله علیه و آله و سلم را داشتند.
    زینب که سرپرست زنان بود، یک- دو بار به پشت سر نگریست و در حالی که دل او از غصه مالامال بود بر آن جایگاه مقدس نظر افکند.
    او پیش از این وقت نیز به عراق سفر کرده بود، ولی در آن وقت، پدری داشت که دنیایی قیمتش بود. امروز که برای دومین بار به عراق می‌رود سنگینی مصیبتها که در طول بیست سال متحمل شده، او را درهم فشرده است. پدر و برادر و همچنین ایام شادابی و سپس روزگار جوانی را از دست داده است.
    ص: 79
    امضاء


  5. Top | #44

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    زینب بدنبال این نگاه، نگاهی که از محبت و اندوه و ترحم سرشار بود به کاروانی که به راه خویش می‌رفت، انداخت و در این وقت دیدگان او پر از اشک شد، مگر افراد این کاروان همه خویشاوندان، برادران، برادرزادگان و عموزادگان او نیستند که خانه خویش را ترک گفته به سوی عاقبت حتمی ولی نامعلوم خود پیش می‌روند؟!
    آیا زینب می‌دانست پایان کار چه خواهد بود؟ بر فرض که نمی‌دانست، مدتی دراز در انتظار نماند؛ چه کاروان هنوز بیش از دو یا سه منزل راه نپیموده بود که دو تن عرب از بنی اسد را دیدند و در خاطر حسین گذشت که وقایع کوفه را از ایشان بپرسد. طبق اطلاعی که مسلم بدو داده بود، می‌بایست او را از مردمی خبر می‌دهند که گروه گروه آماده استقبال او هستند و سرودی را که دختران بنی‌نجّار هنگام ورود جدّوی به مدینه از ته دل می‌خواندند، بر زبان می‌رانند.
    ولی افسوس که گفتار این دو تن عرب، رشته این خیالات شیرین را قطع کرد. آنها در پاسخ حسین گفتند:
    ما خبری داریم، پنهان بگوییم یا آشکار؟!
    حسین نظری به اصحاب خود کرد و گفت:
    - از اینها چیزی پوشیده ندارم.
    - گفتند:
    پسر پیغمبر! دلهای مردم «با» تو و شمشیرهای ایشان «بر» تو است، برگرد!
    سپس او را از قتل مسلم و هانی خبر دادند. با شنیدن این خبر،
    ص: 80
    کاروان را سکوتی آمیخته با اندوه فرا گرفت و بدنبال آن، ناله زنان و آواز گریه همگیِ کاروان برخاست و ماتمی در آن بیابان برپا گشت.
    چون بانک ناله اندکی فرو نشست، حسین خواست تا کسان خود را باز گرداند، لیکن فرزندان عقیل به پا جسته، صیحه زنان گفتند:
    به خدا هرگز بر نمی‌گردیم تا خون خویش بخواهیم، یا از آن شربت که مسلم نوشیده است بنوشیم و همگی کشته شویم!
    حسین به آن دو تن نگریست و با لحنی محکم و آمیخته با اندوه گفت:
    - زندگی پس از مرگ اینان، خوش نیست.
    .... و تقدیر چنان کرد که همگی کشته شدند و بازنگشتند.
    0* 0
    امضاء


  6. Top | #45

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    کاروان پس از ملاقات این دو نفر اعرابی، دیگر در رفتن شتاب نکرد، بلکه تمام روز و بیشتر شب را توقف کردند و چون سحر نزدیک شد، حسین جوانان و غلامان را فرمود تا آب بسیار بردارند، سپس به راه خود ادامه دادند. اندکی از مسافت مانده بود، ولی شکی نداشتند که کاروان عاقبت ترسناکی در پیش دارد و حسین نخواست که حقیقت حال را از کسانی که شاید به خاطر مال دنیا بدو پیوسته‌اند پوشیده دارد و اصحاب خود را مخاطب ساخته گفت: (1) 6
    ما را خبری سخت ناخوش رسید، مسلم بن عقیل وهانی بن عروه کشته شده و شیعیان ما یاری ما را فرو گذاشته‌اند، هر که دوست دارد برگردد، بر او باکی نیست».
    ________________________________________
    1- دکتر بنت الشاطی، شیرزن کربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 5، 1376.
    ص: 81
    عربها از چپ و راست از گرد او پراکنده شدند و تنها خویشاوندان وی که از حجاز با او آمده بودند ماندند و کاروان دوباره خاموش به راه افتاد، گویی بی اختیار آنها را به سوی مرگ می‌راند.
    هنوز روز را به نیمه نرسانده بودند که خبر ترسناک دیگری رسید، هنگامی که کاروان در بیابان خشک به راه خود می‌رفت، خبر قتل عبدالله بن یقطر برادر رضاعی حسین را شنید. حسین پیش از آن که خبر مسلم را بشنود، عبدالله را به رسالت نزد وی فرستاده بود و جاسوسان ابن زیاد او را گرفته نزد امیر بردند و عبیدالله گفت:
    «به بالای قصر رود و حسین را لعن کند سپس فرود آید و منتظر امر امیر باشد.
    عبدالله بر فراز قصر رفت و مردم کوفه را از رسیدن حسین آگاه ساخت و عبیدالله و پدر از را لعنت کرد. پسر زیاد گفت: تا او را از بالای قصر بزیر انداختند و استخوانهای وی را شکستند، هنوز جانی داشت که سر او را بریدند.
    امضاء


  7. Top | #46

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    این بار کاروانیان همچون بار نخستین که خبر مرگ مسلم را شنیدند، نه تنها گریستند، بلکه سرها را به زیر انداخته، خبر را گوش دادند و سپس به راه افتادند.
    این هنگام یکی از مردم قافله، از دور چیزی را دید و گمان کرد درخت خرماست و کاروان هم تکبیر گفتند و به خود وعده دادند که پیش از شروع جنگ اندکی در سایه نخلستان استراحت خواهند کرد، حسین اصحاب خود را پرسید:
    ص: 82
    - تکبیر برای چه بود؟
    - گفتند: درخت خرما دیدیم.
    آوازی دیگر از کسی که راه را نیکو می‌دانست برخاست و گفت:
    - به خدا در این مکان درخت خرما نیست؟ گمان دارم آنچه می‌بینید جز گوش چهار پایان و سر نیزه‌ها نیست! حسین علیه السلام لختی فکر کرد، سپس گفت:
    - به خدا که من نیز چنین می‌بینم.
    در این وقت کاروانیان را سکوتی ممتد فرا گرفت که جز بانک شتر، آن را نمی‌شکست و چنان می‌نمود که این انجمنِ بشریِ محزون را که با عزم و تصمیم، آرام آرام به سوی عاقبت درد ناک خود پیش می‌رود، شبح مرگ فرا گرفته است و گویا مراقب ایشان است که به یک سو شوند تا آنها را برباید.
    - هوای نیم روز، سخت سوزان بود و حسین اصحاب خود را به سوی کوه (دی حشم) برد و شترها را خوابانیدند. در این وقت غباری سخت برخاست، و معلوم شد که حربن یزید است با هزار سوار از جانب عبیدالله زیاد؛ امیر کوفه، نزد حسین می‌آید تا پیام آن ستمکار را بدین مضمون بدو رساند:
    - من مأمورم تو را نزد پسر زیاد ببرم، یا کار را بر تو سخت بگیرم و نگذارم از جای خود حرکت کنی. حسین گفت:
    - پس با تو نبرد می‌کنم و از این بترس که با قتل من بدبخت شوی و مادرت بر تو بگرید.
    ص: 83
    حر، خشم خود را فرو خورد و گفت:
    - اگر جز تو کسی نام مادر مرا می‌برد نام مادر وی را (هر که باشد) می‌بردم ولی به خدا که نام مادر تو را جز به نیکی نمی‌برم.
    حسین علیه السلام آماده حرکت شد ولی حر، سر راه بر او گرفت.
    حسین علیه السلام پرسید چه می‌خواهی؟
    - من مأمور نیستم با تو جنگ کنم، بلکه مأمورم تا تو را به کوفه نرسانم از تو جدا نشوم!
    و اگر به کوفه نمی‌آیی براهی برو که نه به کوفه رود و نه به مدینه، تا من به ابن‌زیاد نامه بنویسم، تو نیز به یزید نامه‌ای بنویس، شاید خدا چنان کند که عافیت من در آن باشد و سر و کارم با تو نیفتد، حسین علیه السلام از راه قادسیه به سمت چپ رفت و نامه‌هایی را که کوفیان نوشته بودند، پراکنده کرد، سپس به کسانی که در لشکر پسر زیاد آمده بودند نگریست و گفت:
    - نامه‌ها و رسولان شما نزد من آمدند؛ که با من بیعت کرده‌اید، اگر بر بیعت خود استوارید رشد خود را می‌یابید و اگر عهد را شکسته و بیعت مرا فرو گذاشته‌اید به خدا که این کار را با پدر و برادر و پسر عمویم مسلم کردید و کسی که به شما اعتماد کند، فریب خورده است.
    کسی که عهد بشکند زیانش بدو می‌رسد و خدا مرا از شما بی نیاز خواهد ساخت.
    حرگفت:
    - تو را به خدا جان خود را حفظ کن که اگر به جنگ برخیزی کشته می‌شوی.
    ص: 84
    حسین فرمود:
    - مرا از مرگ می‌ترسانی؟
    - من خواهم رفت مرگ بر جوانمرد عارنیست، بلکه زندگانی با خواری ننگ است.
    چون حر این سخنان بشنید سر خویش را با خشوع به زمین انداخت و از خدا خواست او را از جنگ با حسین باز دارد. و پسر زیاد را نامه کرد که آیا اجازت می‌دهد حسین به جایی که از آن باز آمده است، باز گردد؟
    و امیدوار بود که پاسخ مساعد باشد.
    چون خبر ورودحسین درکوفه شایع شد، چهار نفر از مردم شهر به قصد یاری وی حرکت‌کردند؛ آری تنها چهار نفر. حر خواست از پیوستن آنها مانع شود ولی حسین گفت از آنها چنان دفاع خواهم کرد که از خود!
    - ناچار مزاحم آنها نشدند.
    سپس حسین از احوال مردم کوفه پرسید:
    گفتند:
    بزرگان کوفه رشوه‌های کلان گرفتند و جوالهای ایشان پر شد، چنان که برای نبرد با تو فراهم شده‌اند، دیگر مردم هم دلشان با توست، آنگاه حوادث کوفه را به وی خبر دادند و حسین نتوانست از ریزش اشک جلوگیری کند و این آیه را برخواند:
    «فَمِنْهُمْ مَنْ قضی نَحْبَه وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ وَ ما بدَّلُوا تَبْدیلًا.» (1) 7
    آنگاه سربزیر افکنده خاموش شد، آن شب را به انتظار بسر
    ________________________________________
    1- - احزاب: 23.
    ص: 85
    آوردند.
    چ چون صبح شد و حسین نماز بامداد بگزارد، اصحاب خویش را به سمت چپ حرکت داد و حر به سختی ایشان را به سوی کوفه می‌گردانید و پیوسته به سمت چپ در حرکت بودند تا به «نینوا» رسیدند. در این وقت سواری از جانب کوفه پیدا شد و نامه‌ای بدین مضمون برای حر آورد:
    چون نامه من به رسید کار را بر حسین سخت گیر و او را جز در بیابانی که از پناهگاه و آب تهی باشد فرود میاور، فرستاده خویش را فرموده‌ام که مراقب تو باشد و مرا از انجام مأموریتی که به تو واگذاشته‌ام خبر دهد. از این پس آب را از ایشان باز داشتند و آن شب را اصحاب حسین تشنه به سر بردند.
    امضاء


  8. Top | #47

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    بامدادان مقدمه لشکر کوفه که چهار هزار تن بودند و سر کرده ایشان عمر بن سعد بن ابی وقاص بود وارد شد و چون نزدیک حسین رسیدند عمر بن سعد فرستاده خویش را روانه داشت تا از حسین بپرسد برای چه بدین سوی آمده است.
    وی پاسخ داد.
    - مردم شهر شما مرا خواندند، حال اگر آمدنم را ناخوش دارید باز می‌گردم.
    عمر سعد ماجرا را به عبیدالله نوشت، وی گفت:
    اکنون که چگالهای ما بدو بند شد، امید رهایی دارد؟! لیک گریزگاهی نیست.
    آن گاه در پاسخ عمر سعد نوشت که بیعت یزید را به حسین عرضه
    ص: 86
    کن، اگر پذیرفت رأی خویش را خواهم گفت و آب را از او و کسانش بازدار. عمر پانصد سوار بر شریعه فرستاد تاراه آب را بستند. چون تشنگی اصحاب حسین شدت یافت برادر خود عباس را گفت، که با بیست تن پیاده و سی تن سواره (به تعداد یک سوم اصحاب) بر سر آب رفت و پس از جنگ سبکی، مشک‌ها را پر کرده، باز گشتند.
    *** از این پس معلوم شد کار به سختی و دشواری می‌کشد، حسین رسول خویش را نزد عمر فرستاد و یکی از سه چیز را خواستان شد.
    - به حجاز برگردد، او را نزد یزید برند. (1) 8
    - به یکی از مرزهای مسلمان رود و یکی از ساکنان آنجا باشد.
    عمر نامه‌ای به عبیدالله نوشت و ساعاتی طولانی و طاقت فرسا در انتظار پاسخ امیر گذشت تا وقتی جواب ابن زیاد به همراه شمر بدین مضمون رسید:
    تو را نفرستاده‌ام که دست از حسین برداری یا سلامت و پایداری او جویی یا نزد من میانجی او شوی. اگر حسین و اصحاب او امر مرا گردن نهادند ایشان را به سلامت نزد من روانه ساز و اگر سرپیچی کردند آن ها را بکش و پس از کشتن گوش و بینی ایشان را ببر که در خور آن هستند! و چون حسین کشته شد اسبها را به سینه و پشت او بتاز، چه او نافرمان و اخلالگر و پیوند برو ستمکار است!
    ________________________________________
    1- - کسی که تا آخرین دقیقه حیات حسین علیه السلام با وی بوده است، می‌گوید: او چنین تقاضایی از عمر نکرد. و شاید خود در عمر سعد نامه‌ای که به عبید الله نوشته برای مماطله، این جمله را افزوده است.
    ص: 87
    اگر فرمان ما بردی، پاداش شنوا و فرمان بر را به تو می‌دهیم و اگر سرباز زدی فرماندهی لشکر را به شمر واگذار!

    امضاء


  9. Top | #48

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***

    پیش از غروب آفتاب، عمر بن سعد به سربازان خود فرمان حمله داد. در این وقت حسین علیه السلام در خیمه به شمشیر خویش تکیه داده و به خوابی سبک فرو رفته بود و زینب مراقبت او را می‌کرد، چون خروش لشکریان نزدیک شد، برادر را از خواب برانگیخت و آمدن سپاه را به او اطلاع داد.
    - حسین علیه السلام گفت:
    - پیغمبر را به خواب دیدم که به من فرمود: تو نزد ما می‌آیی.
    - زینب طپانچه بر چهره کوفت و بانگ واویلا برداشت.
    حسین علیه السلام گفت:
    - خواهر! آرام باش، و عباس را فرمود تا نزد سپاهیان رود و مقصود آن‌ها را بپرسد. چون دانست که قصد جنگ دارند دوباره او را روانه کرد تا شبی به او مهلت دهند که به نماز و استغفار پردازد و بامداد یا تسلیم شود یا جنگ کند.
    عمر با اصحاب خویش مشورت کرد، یکی از ایشان وی را گفت:
    - سبحان‌الله! اگر مردی از دیلم این مهلت را می‌خواست سزاوار بود بپذیرید. سپس تا بامداد، ایشان را مهلت دادند.
    در آن شب حسین علیه السلام اصحاب خود را جمع کرد و نخست خدا را به نیکی بستود، سپس گفت:
    من یارانی بهتر و وفادارتر از اصحاب خود و خویشاوندانی
    ص: 89
    نیکوکارتر و مخلص‌تر از خویشاوندان خودم ندید. خدا شما را از جانب من جزای نیکو دهد. من همه شما را رخصت دادم و بیعت خود را از گردنتان برداشتم. از تاریکی شب استفاده کرده، بروید و هر یک از شما دست یکی از خویشان مرا گرفته همراه ببرید و به شهرها پراکنده شود، تا خداگشایشی دهد. این مردم (یزیدیان) مرا می‌طلبند و چون به من دست یافتند از دیگران دست برمی‌دارند.
    - پناه بر خدا! آن وقت به مردم چه بگوییم؟ بگوییم آقا و آقا زاده و پشتیبان خود را واگذاشتیم تا آماج تیر و خوراک درندگان شود و چون جان خویش را دوست داشتیم، خود فرار کردیم؟!
    - ابداً.
    - بلکه با تو زنده‌ایم و با تو می‌میریم!
    سپس یکی از اصحاب گفت:
    اگر ما از تو جدا شویم، نزد خدا چه عذری خواهیم داشت؟ به خدا من از تو جدا نمی‌شوم تا پیکان خود را در سینه اینها بشکنم و چندان که قبضه تیغ را در دست دارم بدانها تیغ می‌زنم و اگر سلاحی نداشتم به ایشان سنگ میپرانم تا هنگامی که بمیرم.
    امام سخت می‌گریست و اصحاب او نیز گریه کردند و زینب و زنان دیگر که در خیمه‌ها بودند و با اضطراب و اندوه به سخنان امام گوش می‌دادند، بانگ و ناله برداشتند.
    سپس همگی به خوابگاههای خود رفتند!
    زمین کربلا را سکوتی سنگین فرا گرفت ولی دیری نگذشت که
    ص: 90
    ناله‌ای از خیمه حسین برخاست و آرامش را بهم زد.
    این صدایی بود که از اعماق دل پریشان زنی بر می‌خاست که می‌گفت:
    کاش مرگ رشته زندگانی مرا می‌گسست! ای حسین من، ای آقای من، ای باقی مانده خاندان، از زندگی سیر و آماده مرگ شده‌ای؟ امروز جدم پیغمبر و مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن مرد! ای بازمانده گذشتگان و فریاد رس باقی ماندگان!
    این زن جز زینب نبود.
    امضاء


  10. Top | #49

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    زینب عقیله بنی هاشم.

    اینک علی بن الحسین را می‌خوانیم تا ماجرا را برای ما بگوید:
    شبی که پدرم در روز آن کشته شد، من نشسته بودم. عمه‌ام زینب پرستاری مرا به عهده داشت. پدرم از اصحاب کناره گرفت و به خیمه خود رفت و مولای ابوذر، شمشیر او را اصلاح می‌کرد.
    پدرم اشعاری خواند که در طی آن دنیا را ملامت میکرد. و از ناپایداری و بد عهدی او شکوه داشت.
    این اشعار را دو یا سه بار خواند. من مقصود او را دانستم و گریه‌ام گرفت ولی خود را نگاهداشتم. اما عمه‌ام زینب که اشعار را شنید بی‌تاب شد و سر برهنه و دامن کشان نزد پدرم رفت و بانک وامصیبتا برداشت!
    حسین نگاهی تند بدو کرد و گفت:
    - خواهر، شیطان حلم تو را نبرد.
    - پدر و مادرم فدایت! اباعبدالله .... حسین علیه السلام را غصه گرفت و
    ص: 91
    اشک در دیده‌اش گشت و زیر لب گفت:
    - اگر مرغ قطارا شبی بگذراند، آسوده می‌خوابد.
    زینب دوباره خروش برآورد وسیلی بر چهره خود زد و گریبان چاک کرد و بی‌هوش افتاد. حسین برخاست و آب بر صورت او ریخت و گفت:
    - خواهر از خدا بپرهیز و شکیبایی پیش گیر. مردم زمین می‌میرند.
    جز خدا همه هلاک می‌شوند. پدر و مادر و برادرم از من بهتر بودند. همه به پیغمبر اقتدا کنیم!
    خواهر! تو را سوگند می‌دهم. گریبان بر من چاک مکن و رخساره مخراش و چون مردم فریاد واویلا بر میاور.
    سپس او را نزد من آورد و خود نزد اصحاب رفت.
    اگر زینب می‌دانست بامداد آن شب چه در پیش دارد، گریه‌ها را برای فردا ذخیره می‌کرد


    امضاء


  11. Top | #50

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    *** شبی سخت طولانی بود! بیشتر آنان شب را بیدار بسر برده و به شبح مرگ که در پیش رویشان نشسته و انتظار بامداد را می‌کشید چشم دوخته بودند. (1) 9
    زینب دیده به تاریکی که بیابان را فرا گرفته بود، می‌انداخت و چون اندکی تسکین نیافت، گرد خوابگاه فرزندان و برادران می‌گردید تا
    ________________________________________
    1- - در اینجا مؤلف، داستان نویسی را بر تاریخ نویسی مقدّم داشته است، زیرا همه تاریخ نویسان می‌گویند: در آن شب اصحاب حسین به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مشغول بوده و بیمی از مرگ نداشتند.
    ص: 92
    توشه‌ای برای ایام دوران جدایی بردارد!
    امضاء


صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi