*** صبح شد و دو لشکر رو بروی هم ایستادند.
لیکن کدام دو لشکر!
از سوی دیگر عمر بن سعد با چهار هزار سوار و اسلحه و ساز برگ کامل و بدنبال ایشان مملکت و پادشاهی.
و از یک سو حسین با سی و دو سوار و چهل تن پیاده و به دنبال او زنان و کودکان. حسین چشم بدین سپاه گران دوخته بود که به هفتاد و دو تن یاران او حمله آورده بودند و چون نزدیک رسیدند شترِ سواریِ خود را طلبید و سوار شد و بانگ برداشت:
مردم شتاب مکنید، سخن مرا بشنوید، سپس هر چه میخوهید بکنید.
«انَّ وِلیِّ اللَّه الَّذِی نَزَّلَ اّلکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحینَ» (1) 10
چون زنان بانگ او را شنیدند، ناله برآورده، بگریستند. حسین بانگ ایشان را شنید و فرزند خود علی و برادرش عباس را نزد آنها فرستاد تا خاموششان سازند و گفت: به جان خودم سوگند، گریه آنها بسیار خواهد بود!
در این هنگام ابن عباس را به خاطر آورد و چنین پنداشت که هنوز بانگ وی در گوشش طنین انداز است که میگفت:
از حجاز بیرون مشو اگر خود عازم رفتنی، زنان و کودکان خویش
________________________________________
1- - اعراف: 196
ص: 93
را همراه مبر که میترسم کشته شوی و زنان و کودکان تو را نظاره کنند.