صفحه 19 از 19 نخستنخست ... 91516171819
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 185 , از مجموع 185

موضوع: قصه ی تن وتانگ

  1. Top | #181

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    وارد سنگر شدیم، که با یک بسیجی نو جوان بر خوردیم؛ که به صورت خوابیده بود!.

    صدایش کردم گویا خیلی خسته بود که، در کف خاکی سنگر خوابیده بود، تکان اش دادم، عکس العملی نشان نداد.

    امیر او را بر گرداند معصوم و آرام به خواب ابدی رفته بود! او در این مسیر با ترکش خمپاره زخمی شده بود، خود را به این مکان رساند و به شهادت رسید، گونه و رنگ صورت اش نشان می داد که، از بچه های همدان است.

    من و امیر دقایقی پیش شهید نشستیم، بی آن که حرفی زده باشیم، قدری به هم دیگر نگاه کردیم، اشک های ما خشک شده بود، نگاه هایی پر از درد و معنا، برای اظهار تألم و تبادل غم های بی شمار!.

    گفتم: پاشو... راه بیافت امیر جان، یا می میریم و یا از این جهنم نجات پیدا می کنیم!.

    جلو تر از امیر پا به بیرون از سنگر گذاشتم هنوز قامت ام را بلند نکرده بودم، که خمپاره یی مانند رعد و برق از راه رسید و کنارم منفجر شد: بببووووممم....


    ✔️ _*ادامه دارد...*_
    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #182

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    _*«قصه ی تن و تانک»*_


    ✒️ _*عبدالصمد زراعتی جویباری*_


    *قسمت هفتاد و پنجم «آخرین قسمت»: پایان غم انگیز یاران*


    ⬅️ خمپاره در یک متری من منجر شده بود!، که سرم را به تراورسِ دَرِ ورودی کوبید و با صورت به زمین افتادم و امیر زیار مشک آبادی را به دیواره ی سنگر زد!.


    گلوله دقیقاً افتاده بود آن طرف دیوار حجیم کیسه یی، دود و خاک و گل همه جا را تیره و تار ساخته بود و من بین بیهوشی و هوش یاری روی زمین به صورت افتاده بودم، مقداری گِل شور وارد دهان ام شده بود.

    محل زخم گونه ام دو باره سر باز کرد و خون در امتداد صورت و ریش من، تا به سینه ام راه گشوده بود.

    علی زیار مشک آبادی، فکر کرد که، کارم تمام شد!.

    نمی توانستم حرف بزنم، پا های خود را تکان دادم، او فهمید که هنوز این جان سخت!، زنده است!.

    پا های مرا گرفت و به درون سنگر کشید که، بدن ام در بر خورد اسلحه خط و خش انداخته بود!.

    علی کمک کرد که بنشینم، دستی به گلو و سینه ام زدم! دردی نداشت، جز مقداری سنگ ریزه که در پوست گلوی من رفته بود!.

    او قمقمه اش را در آورد و از آن دو - سه جرعه آب خوردم که، با گل شور لای دهان و دندان ام قاطی شده بود!.

    نفس عمیقی کشیدم، اما چشمم قدری تار می شد!، علی حرف می زد، اما گوش ام چیزی نمی شنید و یک بند سوت می کشید و من فقط جنبیدن لبان اش را می دیدم.

    لحظاتی گذشت تا خودم را پیدا کردم!، چهار دست و پا از سنگر بیرون رفتم، اسلحه ام را خواستم، امیر اسلحه ی مرا بر داشت.

    غلام رضا معلمی با دیدن ام به سمت ام دوید؛ خیلی خوش حال بود، گفت: فکر کردیم با این انفجار شهید شدید!، خدا را شکر که اتفاقی برا تون نیافتاد!.

    کمک ام کرد و دست ام را گرفت تا نیافتم، اشاره کردم که اسراء را حرکت بدهید، آتش باری کم و بیش ادامه داشت.

    چند قدمی که می رفتم، مانند بیماران آسمی، دستان ام روی زانو، خم می شدم تا نفسی تازه کنم!.

    اسرای عراقی نگاهی به وضعیت من می کردند و به هم دیگر یک چیز هایی می گفتند!، می دانستند که من مواظب شان هستم و در همان وضعیت اسلحه ام روی رگبار تنظیم شده بود!.

    نمی دانم آرزوی مرگ مرا می کردند، یا دل شان برای من سوخته بود!.

    گاهی می نشستم، در میان آن همه خمپاره ها مجبور بودیم آرام تر برویم، چون من توان حرکت قبلی را نداشتم، صد متری رفته بودیم که در کمرم احساس سوخته گی کردم، دست زدم دیدم خون می آید!.

    غلام رضا معلمی نگاه کرد و گفت: یه ترکش ریز خورده، درد داری آقا شیخ!؟.

    گفتم: نه، راه بیافت!.

    راست می گفت ترکش نا
    چیزی بود!.

    به خرابه های یک روستای متعلق به عرب های عراقی رسیدیم که، جز دیوار های فرو افتاده، نخل های بی سر و شعار هایی به خط عربی روی دیوار های فرو افتاده، چیزی برای دیدن نداشت!.

    از روز گار خوش و آباد این دهکده و بازی های کودکان آن، در کوچه های احاطه شده با نخل های بلند و نهر های پر آب و آدم های پر انگیزه برای زنده گی، خبری نبود و ساکنان بعدی نظامیان بودند، چکمه پوشانی که کار شان ویرانی آبادانی ها بود!.

    خیلی ها در این جا کشته شدند و این آبادی طی سال های جنگ، در حقیقت چندین بار قبرستان ما و عراقی ها شده بود!.

    از محدوده ی آتش باری دشمن خارج شدیم، اما بوی سیر و سبزه ی تراشیده، مشام ها را می آرزد، عراقی های اسیر، زود تر از ما فهمیده بودند که ارتش آنان، عقبه ی جبهه ی ما را بمباران شیمیایی کردند، لذا زیر پوش های خود را در آوردند و به صورت شان بستند!!!.

    سرم درد می کرد و چشمم سیاهی می رفت، به علی زیار مشک آبادی و غلام رضا معلمی اشاره کردم که، به بچه ها بگویند؛ منطقه بمباران شیمیایی شده است!.

    هیچ کدام ماسک نداشتیم، یکی از بچه ها چفیه ی خودش را با سر نیزه نصف و با آب قمقمه خیس اش نمود و روی دهان و بینی ام بست و برای خودش هم این کار را انجام داد.

    بقیه ی بچه ها که آشفته شده بودند، هم چفیه ها را خیس و به صورت شان بستند!.

    راه تمام نمی شد، انگار برهوتی نفرین شده بود. رمقی نداشتم، گاهی روی زمین گِلی دراز می کشیدم، اما زود بلند می شدم.

    علی زیار مشک آبادی گفت: سوار یکی از ماشین ها شو و خودت رو به بیمارستان صحرایی برسون.

    اما مأموریت ام را بایست به انجام می رساندم، چون هنوز تَه مانده یی از توان در من بود!.

    سر انجام ساعت ده و نیم صبح به قرار گاه رسیدیم، دم دژبانی روی زمین دراز کشیدم و به بچه ها گفتم اُسراء را تحویل بدهند و بگویند: حاج مرتضی قربانی فرمانده ی لشکر ۲۵ کربلاء برا تخلیه ی اطلاعات، این اسراء را فرستادند این جا!.

    اُسراء که از کنارم می گذشتند، بعضی ها برایم دست تکان دادند و دعاء کردند، من هم با اشاره ی دست، پاسخ محبت شان را دادم.

    شاید به خاطر این بود که، ما در آن شرایط سخت و با توجه به آسیب های روحی، حتی یک فریاد خشک و خالی، هم بر سر شان نزدیم، ممکن بود که بد تر و بسیار شدید ترش را انتظار داشتند!.
    امضاء



  4. Top | #183

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    علی از دژبان پرسید: بیمارستان صحرایی از کدوم طرفه!؟.

    دژبان به علی و غلام رضا کمک کرد که بر خیزم، بعد ذآن طرف خیابان را نشان داد و گفت: اون جا ست برادر!.

    خیلی خوش حال شدم که، راه بیش تری را نمی رفتم، یعنی نمی توانستم بروم.

    وارد بیمارستان صحرایی شدیم، با کمک پرستاری لباس های پاره و مملو از خون و گل ام را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم!.

    مجروحین شیمیایی هم آورده بودند، معلوم بود که دشمن در سطح وسیعی از این سلاح استفاده کرده بود.

    داشتم با علی و غلام رضا صحبت می کردم که، با بچه ها بر گردند به مقر گردان در جاده ی شهید صادقی..!، اما نه قرصی خورده و نه آمپولی زده بودم؛ که از فرط خسته گی، خون ریزی و نا توانی، ضعف مفرط و بی خوابی زیاد، بیهوش شدم!.

    زمانی به هوش آمدم، که ظهر روز بعد بود، دو باره خودم را در سالن ورزشی تختی اهواز دیدم!!.

    همان سالنی که در مرحله ی اول عملیات کربلای پنج زخمی شده بودم و من و تعداد زیادی را به آن جا منتقل کرده بودند، البته این بار با مجروحینی کم تر!.

    بیش از ۲۴ ساعت خوابیده بودم، روی دست ام سِرُم و خون وصل شده بود، همه جای تن ام درد می کرد.

    گونه ی چپ و کتف راست و کف پا ها و بالای باسن ام باند پیچی شده بود!.

    آن شب را تا به نیمه بیدار بودم، حوصله ی گفت و گو با کسی را نداشتم، هر چه هم نگاه می کردم، آشنایی پیدا نمی شد، معلوم بود که حتی زخمی های ما هم یا خیلی بد حال بودند که به این جا نیامدند و یا در معرکه ماندند.

    همه ی فکر من در شلمچه، با جواد و بچه های گردان بود؛ مرتب صحنه های در گیری و جا ماندن بچه ها، اشتباهات و کار هایی که نتوانسته بودیم، انجام بدهیم؛ در ذهن ام مرور می شد.

    از این که زنده بودم و رفقاء و دوست و فرمانده ام شهید و مفقود شده بودند، عذاب وجدان داشتم.

    گاهی تا دقایقی بدون حرکت به نقطه یی خیره می شدم، سرفه های شدید مرا از اندیشه و افکار پر تشویش منحرف می کرد!.

    یکی - دو باری که از تخت پایین رفتم و به بیرون از سالن سرک کشیدم، قصد داشتم به شلمچه بر گردم، تا شاید بتوانم از جواد و باقی بچه ها خبری پیدا کنم، البته بی فایده بود ولی گاهی تمایل باطنی، بر منطق و عقل غلبه می‌ کند!.

    صبح روز بعد فقط سِرُم روی دست ام وصل بود، که خودم آن را در آوردم.

    بیرون آن قدر بارش می بارید که گویا تَهِ آسمان پاره شده بود، باد هم می وزید و درختان کوچک را به این سمت و آن سو خم می کرد!.

    تا به ساعت ده صبح منتظر ماندم که بارنده گی متوقف بشود، اما باران هم چنان می بارید.

    باند پای خود را در آوردم و با لباس بیمارستانی و دم پایی از سالن خارج شدم، امکان خروج از در اصلی وجود نداشت، مگر با برگ ترخیص!.

    از ناودانی سقف ورزش گاه آب زیادی بر زمین می ریخت و من لنگان لنگان سالن را دور زدم، تا در دیوار فنسی قرار گاه خاتم‌ - گُلف - راهی برای بیرون رفتن پیدا کردم، در این هوا خیلی زود باند ها خیس شده و کَنده شد.

    با تلاش زیاد توانستم که از دژبانی قرار گاه خارج بشوم و چون باران شدید بود و باد تندی هم می وزید، نگه بان توجهی به من نکرد! و الا مانع می شد.

    در آن سوی جاده ی کمر بندی شمالی اهواز منتظر ماشین ایستادم، گاهی باد باران را بر صورت ام می کوبید و زخم گونه ام درد می گرفت.

    چند دقیقه ی بعد یک ماشین تویوتا وانت متعلق به جهاد جلوی من ایستاد و با همان سر و وضع سوارم کرد، که صندلی اش خیس شده بود.

    رادیوی مارش عملیات می نواخت و از پیش روی رزمنده گان در شلمچه می گفت!.

    معلوم نبود از کدام پیش روی خبر می داد، باز هم از گردان های دیگر وارد عمل شدند، حتماً جنازه های رزمنده گان شان روی جنازه های گردان ما تلنبار شده بود!.

    رادیو از شهادت حاج حسین خرازی می گفت و شعر می خواند، پس تنها رزمنده گان عادی و فرماندهان گروهان ها و گردان ها نبودند که در بستر خونین شلمچه آسمانی می شدند، حسین خرازی علمدار جبهه ها بود، که گویا چند روز قبل به شهادت رسیده بود.

    راننده می خواست بداند که کی هستم و سر وضع ام چرا این جوری است، گفتم: رزمنده ی لشکر ۲۵ هستم، زخمی شدم و الان از بیمارستان صحرایی فرار کردم، نه پول دارم و نه لباس درست و حسابی، اگه ممکنه منو به پایگاه مون برسون!.

    خیلی متأثر شد، چون عجله داشت عذر خواهی کرد و مرا تا سه راهی لشکرک رساند که، ماشین های لشکر مرتب از آن جا رفت و آمد می کردند.

    از شدت بارش و وزیدن باد اندکی کاسته شده بود.

    مانند کارتون خواب های معتاد ایستاده بودم که ماشینی رسید و چند نفر دیگر هم که با من ایستاده بودند، سوار شدند و من هم به زحمت توانستم سوار بشوم که، یکی از دمپایی های من افتاد و ماندم با یک پای برهنه!.

    هم راهان نگاهم می کردند، نمی دانستند که من رزمنده ام و از معرکه ی سخت و پر از مصیبت بر گشتم!.
    امضاء



  5. Top | #184

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    گمان می کردند یکی از کولی های اطراف اهواز هستم، در دژبانی لشکر که مانع ورودم شدند، با زبان مازندرانی صحبت کردم و گفتم: از بچه های گردان صاحب الزمان عج هستم!، هم راهان با تعجب و تأثر نگاهم کردند.

    وارد پایگاه شدم، یک راست به سراغ ذکریا محمدی راد رفتم، که رفته بود شهر، اما در اتاق اش لباس های خودم را در آوردم و لباس های او را پوشیدم.

    کمپوت و کنسرو های او را درو کردم و روی تخت اش دراز کشیدم و خواب رفتم، شب بود که بیدار شدم!.

    ذکریا محمدی راد و دو سه نفر از نیرو های او درون کار گاه تعمیرات سلاح، مشغول کار بودند و صدای چکش کاری آن ها شنیده می شد.

    به دیدن شان رفتم که ذکریا مرا دید، به طرف ام آمد و مرا به اتاق بر گرداند.

    دو باره روی تخت دراز کشیدم و ذکریا چای آماده کرد و با و بیسکویت برای من آورد و کنارم نشست.

    سر و وضع ام رقت بار بود، از کتف و ناحیه ی بالای باسن ام که ترکش ریزی خورده بودم، مقداری خون آمده بود که ذکریا یکی را فرستاد، از بهداری آمدند و باند پیچی کردند.

    آن شب تا به ساعت ها برای ذکریا و نیرو های او از عملیات حرف زدم، آن می گفتند: بلباسی فرمانده ی گردان امام محمد باقر هم شهید شد!.

    تعجب کردم و گفتم: نه! گردان محمد باقر حضور نداشت!.

    گفتند: تو پایگاه شهید بهشتی صحبت از شهادت او هست!.

    صبح روز بعد، به ستاد پایگاه شهید بهشتی رفتم، خودم را معرفی کردم که مرا شناختند؛ ولی من بعضی ها را به صورت می شناختم.

    از حال و وضع ام پرسیدند، شرح ماجرای فرار از بیمارستان را گفتم، تعجب کردند یکی از آن ها گفت: پریشب گردان‌ امام محمد باقر هم در همان ناحیه عملیات داشت که متأسفانه سر نوشت بهتری از شما نداشتند و بلباسی هم شهید شد و وضعیت شون مثل آقای نژاد اکبر نا معلومه.

    باقی مونده ی گردان صاحب هم دیروز بر گشتند هفت تپه، دیگه شلمچه نیستند که بخوای بری اون جا!.

    گفتم: گردان‌ های مسلم و صاحب و مالک کم بود که امام محمد باقر را هم وارد کردند؟!.

    گفت: و موسی بن جعفر، بالاخره جنگ است و کاری نمیشه کرد!.

    چه قدر در اتاق های پایگاه ها و مقر لشکر ها جای گرم و نرمی بود!؟، بدون خدا حافظی بر گشتم پیش ذکریا.

    خاطرات بلباسی مثل برق و باد در ذهن ام نقش می بست!، متانت و ادب و نزاکت و نجابت و دقت و شجاعت او، که زبان زد بچه های لشکر بود، من با فرماندهی او در یکی از عملیات های فاوو شرکت کرده بودم که، تقریباً همه ی نیرو های خود را از دست داده بودیم، آن جا هم قتل گاه ما شده بود که تنها ۲۸ نفر باز گشته بودیم!.

    هنگام ظهر خبر دادند که مینی بوس لشکر آماده ی رفتن به مقر لشکر در هفت تپه است.

    از ذکریا و هم کاران او تشکر و خدا حافظی کردم، بابت لباس ذکریا که پوشیده بودم هم عذر خواستم و سوار اتوبوس کهنه و قدیمی شدم؛ به سمت مقر لشکر راه افتادیم.

    بچه ها گرم گفت و گو بودند و از خسارات و شهادت بچه های گردان ها می گفتند، حتی از خسارت انسانی گردان صاحب هم حرف زدند، آن ها ادامه ی عملیات کربلای پنج را اشتباه می دانستند.

    کسی مرا نمی شناخت و نمی دانستند که من از همان جای پر اشتباه بر گشته بودم و فقط شنونده بودم!.

    یکی از آنان قصه ی تلخی را تعریف کرده بود که، برای من عجیب و غیر قابل باور بود!.

    او می گفت: علی رضا بلباسی از خط مقدم باز دید و در آن جا نقشه را برای او تشریح کردند، او ادامه ی عملیات را عاقلانه و منطقی نمی دانست، لذا به مرتضی گفت: من بچه های مردم را وارد قتل گاه نمی کنم!.

    مرتضی قربانی گفت: این دستور فرماندهی است!.

    علی رضا بلباسی گفت: خوب! پس برای من بنویس که این دستوره، تا روز قیامت اگر از من پرسیدند چرا جوان های مردم رو وارد معرکه یی کردی که، می دونستی قتل گاه است، نوشته ات رو نشون بدم، بگم طبق فرمان عمل کردم و مرتضی هم برایش نوشت!!.

    اگر چه بلباسی انسان رُک و صادقی بود، ولی نمی دانستم که این اتفاق راست بود یا دروغ؟!.

    کاش این صحبت ها واقعیت داشت، تا شاید چشم دل بعضی از فرماندهان باز می شد، که این قدر میخ به سنگ نمی کوبیدند!.

    در منطقه ی شوش هوا نیمه ابری بود و از باران اهواز در این جا خبری نبود.

    ساعت سه بعد از ظهر به پادگان رسیدیم.

    مدتی در حوالی ستاد لشکر منتظر ایستادم؛ تا ماشین تدارکات رسید؛ من و چند نفر دیگر که منتظر ایستاده بودند؛ سوار شدیم.

    بهار زود رس جنوب چنان زیبایی وجد آوری را در تپه چاله های هفت تپه به وجود آورده بود که، هوش از سر هر رهگذری می پرید.

    تا چشم یارای دیدن داشت، گل های سرخ شقایق وحشی لای علف زار ها خود نمایی می کرد.

    دسته های پرنده گان رنگا رنگ و مختلف در آسمان پرواز های کوتاهی می کردند و درون علف زار ها می نشستند.

    باد ملایمی می وزید، گویا طبیعت نغمه می خواند و دسته ی موزیکال می نوازید و علف ها و گل ها به وجد آمده، تلو تلو می خوردند و پرنده گان شادی می کردند!.

    بر خلاف قلب پر از اندوه من، طبیعت اما در اوج طراوت و سر خوشی بود.
    امضاء



  6. Top | #185

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    محو در تماشای طبیعت بودم که ماشین در چهار راه لشکر جلوی آش پز خانه ایستاد.

    پیاده شدیم ولی من مسیرم به گردان‌ صاحب بود و باقی به سمت گردان‌ های دیگر.

    معبد چُغازَنبیل - زیگورات دور اونتاش - از دور خود نمایی می کرد.

    یاد شب هایی افتادم که برای اعزام به خط مقدم در چُغازَنبیل جمع و از آن جا سوار اتوبوس ها می شدیم و با شور و شوق می رفتیم تا برگ دیگری از مقاومت و متجاوز ستیزی مان را در صفحات تاریخ این سر زمین رقم بزنیم!.

    اکنون این معبد چند هزار ساله که متعلق به نیاکان ما بود، به درازای تاریخ قد بر افراشته، فرزندان این آب و خاک را می دید که مانند پیشینیان خود، فوج فوج می روند و کشته می شوند تا ایران، سر بلند بماند!.

    محو در تماشای معبد شگفت انگیز زیگورات چُغازَنبیل بودم که ماشین تدارکات گردان صاحب جلوی من توقف کرد، سبحان زارع - همان قایق رانی که پس از مجروحیت ام در شب دوم عملیات کربلای پنج، ما را اشتباهی به سمت عراقی ها برده بود، - پیاده شد.

    با هم رو بوسی کردیم، گفت: از راه رفتن ات فهمیدم که، شیخ صمد هستی!.

    او از شلمچه بر می گشت، با هم به مقر گردان رفتیم.

    گردان اگر چه سر سبز و پر طراوت بود و چاله ها و پایین تپه ها مملو از آب و درختچه ها با جوانه های تازه میزبان پرنده گان بودند، اما غمکده یی بود که آدمی را در خود فرو می برد.

    قهقهه ی مرگ بالای هر یک از چادر های گردان، شنیده می شد و من در مقابل چادر فرماندهی ایستادم، سید محمد موسوی بندر گزی و دو نفر دیگر، کنار چادر منتظر من بودند، از شدت غم پا های من لرزید و نشستم، با صدای بلند گریه کردم و آقا جواد نژاد اکبر و بسیاری از بچه ها را صدا می زدم!.

    سید محمد آمد و با گریه دست ام را گرفت و بلندم کرد، هم چنان که به سمت چادر فرماندهی می رفتم، گریه می کردم.

    در چادر هم عزاء خانه بود چون همه ی آن مکان و محیط پر بود از خاطرات، که برای همیشه آن خاطره ها، که داغ شان هم در یاد و دل های ما می ماند.

    تنها ۲۰ نفر از عملیات باز گشته بودند و باقی بچه ها در زمین شور شلمچه به شهادت رسیدند و یا مفقود و اسیر و یا زخمی شدند....



    پایان
    امضاء



صفحه 19 از 19 نخستنخست ... 91516171819

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi