وارد سنگر شدیم، که با یک بسیجی نو جوان بر خوردیم؛ که به صورت خوابیده بود!.
صدایش کردم گویا خیلی خسته بود که، در کف خاکی سنگر خوابیده بود، تکان اش دادم، عکس العملی نشان نداد.
امیر او را بر گرداند معصوم و آرام به خواب ابدی رفته بود! او در این مسیر با ترکش خمپاره زخمی شده بود، خود را به این مکان رساند و به شهادت رسید، گونه و رنگ صورت اش نشان می داد که، از بچه های همدان است.
من و امیر دقایقی پیش شهید نشستیم، بی آن که حرفی زده باشیم، قدری به هم دیگر نگاه کردیم، اشک های ما خشک شده بود، نگاه هایی پر از درد و معنا، برای اظهار تألم و تبادل غم های بی شمار!.
گفتم: پاشو... راه بیافت امیر جان، یا می میریم و یا از این جهنم نجات پیدا می کنیم!.
جلو تر از امیر پا به بیرون از سنگر گذاشتم هنوز قامت ام را بلند نکرده بودم، که خمپاره یی مانند رعد و برق از راه رسید و کنارم منفجر شد: بببووووممم....
✔️ _*ادامه دارد...*_