صفحه 2 از 19 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 185

موضوع: قصه ی تن وتانگ

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت پنجم: پیش به سوی جبهه ها*



    ⬅️ پس از ناهار و نماز، دراز کشیده بودیم که دو باره نیرو ها را به بیرون از سالن فرا خواندند!.

    یکی هم به طور مجزّا روحانیون اعزامی از مازندران را فرا می خواند!.

    گویا قرار بود یگان های اعزامی، رژه بروند و از عظمت آن ها فیلم بگیرند تا عزم جمهوری اسلامی را برای یک سره کردن جنگ، به رُخ دنیای سلطه و حامیان صدام بکشند!.

    دوستان طلبه ی جویباری هر چه اصرار کردند، قبول نکردم و راست قد خود، دراز کشیده و هنوز بچه ها کاملاً سالن را ترک نکرده بودند که، من خوابیدم!.

    هوا تاریک شده بود و بچه ها با غرولند و اعتراض به سالن باز گشتند.

    تمام یگان ها رژه رفته بودند، روحانیون مازندرانی که بیش از دویست نفر بودند، در یک گروه رژه رفته بودند!.

    همان بهتر که من نرفته بودم، چون تصور این کار برای من خوش آیند نبود؛ تا چه برسد که در آن شرکت می کردم!، برای من بی معنا و بی مفهوم بود!، چون ما نیروی کادری و موظف نبودیم، تا رژه رفتن را آموخته باشیم، تازه روحانی را چه ربطی به رژه؟!.

    این ها هم که رفته بودند، چیزی جز ادای رژه چیزی بلد نبودند!.

    من که از خواب بسیار خوب بیدار شده بودم، سر حال و قِبراق وضوء گرفتم و نمازم را خواندم.

    بعضی از دوستان طلبه در گوشه یی از استخر، نماز جماعت راه انداخته بودند که، توفیق نشد شرکت کنم!.

    دومین شب را با گعده و دور همی در سالن شنا گذرانده بودیم.

    خیلی ها هم رفته بودند که شبانه مجموعه ی آزادی را بگردند و تماشا کنند.

    من زود تر از شب قبل دراز کشیدم، با این که دوستان اصرار می کردند که با هم دیگر حرف بزنیم، اما کم بود خواب داشتم و علی رغم سر و صدا های داخل سالن خوابیدم.

    ساعت ۸ صبح روز ۱۳ آذر ماه به اتفاق حبیب الله و مسلم رستخیز، ولی الله حبیبی، عظیم شیردل از بچه های شورکاء و تعدادی از دوستان جویباری دور هم نشسته بودیم و مانند همه ی بچه ها گرم گفت و شنود بودیم.

    آقای محمد گل بابایی پاسدار اعزام نیرو اهل قائم شهر با یک لیست، بالای استخر شنا حاضر شد و با صدای بلند توجه همه را جلب کرد: برادران عزیز؟!، اسامی کسانی را که می خوانم به عنوان «نیروی پیامی»، وسایل شونو جمع کنند و با من بیان!.

    به دل ام افتاد که نام مرا هم می خواند، چون در زمان نیاز، از لشکر ۲۵ برای من پیام تلگرافی می آمد تا به یگان رزم گردان صاحب الزمان عج و یا گردان دیگری خودم را معرفی کنم.

    نیروی پیامی کلاس خاص خودش را داشت، برای هم این من ژست گرفتم که الآن محمد گل بابایی حتماً اسم مرا می خواند!.

    حتی یواشکی هم به یکی - دو نفر از دوستان بغل دستی ام گفته بودم!.

    او اسامی را می خواند، ولی نام من از دل اش در نیامده بود!.

    خیلی از آن اسامی که خوانده می شد، را می شناختم، این ها چندان سابقه یی در جنگ نداشتند!.

    تا این که نام «حبیب الله رستخیز» را خواند!.

    دیگر دود از سرم بلند شد و عصبانی شدم، حبیب الله رستخیز خوش حال و خندان می خواست کیف و وسایل اش اش را جمع بکند که با تحکم گفتم: بشین سر جات!.

    بنده ی خدا خندید و چیزی نگفت!.

    فهمیدم لیست پیامی ها چیز مهم و حیاتی در این اعزام نیست، چون حبیب الله رستخیز در اوایل دهه ی پنجاه سرباز جنگ ظُفار بود و هرگز به جبهه ی جنگ ایران و عراق نرفته بود، اما به عنوان نیروی پیامی نام اش را خوانده بود!.

    گفتم: لیست شون اَلَکیه، معلوم نیست که این ها رو کجا می خوان ببرند، که پیامی را بهانه کردند!.

    حبیب الله رستخیز تمکین کرد و منطق مرا پذیرفت و نرفت.

    خواستم به محمد گل بابایی، که رفیق من بود اعتراض بکنم، ولی بی فایده بود.

    پس از آن، نیرو ها را به خط کردند تا بر اساس رسته و توانایی شان، آن ها را تقسیم کنند.

    من وارد هیچ یک از این صف ها نشدم.

    می دانستم که بخش عمده ی این نیرو ها را به جنوب و مازندرانی ها و اهالی گرگان و دشت را به لشکر ۲۵ عزیمت می دهند.

    برای هم این به بچه ها می گفتم: اگه اسامی تونو نوشتید، کار به لیست شون نداشته باشید، وقتی رسیدیم هفت تپه، بهتون میگم چه کار بکنید، حواس تون به من باشه!.

    عده یی از نیرو های تازه آموزش دیده را فرا خوان کردند و آن ها با خدا حافظی به سمت کردستان رفتند.

    شیخ یونس یونسی المشیری و پدرش حاج محمد هم با ما در این اعزام بودند، که پدر شیخ یونس با او وداع کرد و علی رغم اصرار شیخ یونس به پدرش که کردستان نرود و با او به جنوب برود، پیر مرد قبول نکرد و به کردستان اعزام شد.
    دلیل اش را اطاعت از فرمان دهی عنوان کرده بود!.

    در حالی که من در استخر لمیده بودم و کاری به کار تقسیم بندی های نیرو ها نداشتم، سالن از هیا هوی نیرو ها خالی شده بود!.

    همه ی رفقاء رفته بودند، جز من و چند نفر که بهانه ی بیماری داشتند، مانده بودیم!.
    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    تا نزدیکی های ظهر، در بیرون از سالن ها برو و بیایی بود و از بلند گو های مجموعه ی ورزشی آزادی، نوحه های حماسی و بیش از همه صدای آهنگران پخش می شد و گاهی صدای جنگنده یی که از ارتفاع پائین پرواز می کرد، تا درون سالن شنیده می شد.

    پس از نماز و ناهار دو باره کار ها آغاز شد و تا به غروب جمعیت زیادی از اعزامی های مازندران به مریوان و سنندج، تیپ مالک اشتر در غرب، تیپ جواد الأئمه در شوشتر و عده یی هم برای کار های خدماتی رهسپار مناطق جنگی شدند.

    البته نیرو های دیگر مناطق کشور هم، گروه گروه عازم می شدند.

    عصر بچه ها در پیرامون سالن کُشتی اجتماع کرده بودند، تا متولیان اعزام نیرو، برابر لیست مورد نیاز و ابلاغی ستاد کل نیرو های مسلح، نیرو های کلیدی را از میان هزاران نفر مشتاق حضور در معرکه، انتخاب کنند.

    بیش از همه آر پی چی زن و تیر بار چی و کمک های شان را معلوم و لیست آن را می بستند!.

    تکلیف بقیه را هم قرار شد فردا روشن کنند.

    شب دور همی ها آغاز شده بود، به جز من، بقیه ی بچه ها خسته و کلافه شده بودند.

    طلبه ها ترتیب دعای کمیل را داده بودند، با این که همه خسته بودند، اما دعای کمیل مورد توجه و اقبال قرار گرفته بود.

    چون فردا روز آخر زنگ تفریح ما در مجموعه ی آزادی بود، بچه ها زود تر خوابیدند!.

    ساعت ۹ صبح روز ۱۴ آذر ماه لیست اسامی رزمنده گان را خواندند و نیرو ها را به سمت اتوبوس ها هدایت کردند.

    به هر یک از رزمنده گان آشنا می رسیدم می گفتم: قرار مون هفت تپه!، رسیدید صبر کنید تا همه از راه برسند، اون وقت همه تونو می برم گردان صاحب الزمان عج!.

    می پرسیدند: خوب! این ها اسم مونو نوشتند، یگان ما را هم تعیین کردند، مگه میشه کاری کرد؟!.

    پاسخ می دادم: اونا اهمیتی نداره، در گردان صاحب الزمان عج کار های پرسنلی تونو انجام میدم!، نگران نباشید!.

    ساعت ۱۱ نوبت به حرکت ما رسیده بود و علی رغم تقسیم بندی ها، خیلی ها وقعی نگذاشتند و هر کسی به دل خواه خود سوار اتوبوس های مورد نظر می شد.

    البته بیش تر شان مقررات را رعایت کرده بودند، که باعث جدایی خیلی ها از رفقاء و بچه محل ها شده بود.

    اتوبوس ها مانند واگن قطار ها پشت سر هم حرکت می‌ کردند، جِلوِه ی زیبا و دل گرم کننده یی داشت، به طوری که دامنه ی ماشین ها پایانی نداشت!.

    جاده پر از برف و یخ بندان بود، اما دل ها گرم و لب ها خندان بود.

    ساعت ۱ نیمه شب به هفت تپه رسیدیم، ولی دژبانی جلوی ماشین ها را گرفتند و خواستند به پادگان شهید جعفر زاده در اندیمشک برویم.

    راننده ها اعتراض کردند، اما اصرار متصدیان اعزام باعث شد که اتوبوس ها مانند تخم تسبیح راه بیافتند و به پادگان شهید جعفر زاده در اندیمشک بروند!.

    ساعت ۲:۳۰ خسته و کوفته به مقصد رسیدیم و بدون قال و قیل در یکی از سالن ها ساکن شدیم و خیلی زود هم خوابیدیم...
    امضاء



  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت ششم: چشمان منتظر*



    ⬅️ پس از نماز صبح هم خوابیدیم، ساعت ۸ یا ۹ صبح پس از صرف صبحانه از سالن ها خارج شدیم، جمعیت زیادی در پادگان حضور داشتند.

    هوا صاف و آفتابی، اما بخش هایی از محوطه، پر از آب های سطحی بود، که بر اثر بارنده گی چند روز اخیر به وجود آمده بود.

    درختان تنومند و بلند و بالای آکالیپ توس، با برگ های انبوه و سبز، که بر اثر وزش ملایم باد، می چرخیدند، در پیرامون پادگان خود نمایی می کردند.

    بلند گوی پادگان یک بند نوحه ی آهنگران را پخش می کرد.

    رفقاء به دیدن ام می آمدند و از تکلیف شان می پرسیدند!.

    منظور آن ها یگان رزم شان بود که از من مشورت می گرفتند که، به کدام گردان و یا یگان بروند!؟.

    اگر به یگانی غیر از توصیه ی من، بروند و از هم جدا بشوند چی؟!.

    تجربه ی اعزام ها به من می گفت: نیرو ها تا محل استقرار بروند، در آن جا راه شونو کج کنند و به هر یگانی که دل شون خواست، ملحق بشوند، پرسنلی اون یگان پلاک شناسایی برای شان صادر و لیست را به لشکر ارسال می کرد!.

    به صبح گاه فرا خوانده شدیم، پس از تلاوت قرآن، آقای نوریان رئیس ستاد لشکر ۲۵ کربلاء به رزمنده گان خوش آمد گفت و نیاز جبهه به نیروی تازه نفس و آثار آن بر روند جنگ را تشریح نمود.

    پس از صحبت های ایشان، مسؤولین اعزام به هم راه بچه های پرسنلی لشکر با سرعت به سازمان دهی نیرو ها پرداختند.

    هر گروهی را که سازمان دهی می کردند، سوار بر اتوبوس ها کرده به «هفت تپه» می فرستادند که از اواخر سال قبل، محل استقرار لشکر ۲۵ کربلاء شده بود.

    «هَفت‌ تَپه» حاصل خیز ترین قسمت دشت خوزستان بین رود خانه‌ های دز و کرخه، در ۱۷ کیلو متری جنوب شرقی شوش و در وسط کشت زار های طرح نی شکر واقع شده‌ است.

    در سال ۱۳۴۵ شمسی مجموعه‌یی از تپه‌ های باستانی و ساختمان معبد چغازنبیل در آن کشف شد که، احتمالاً شهر «تیکنی یا کابناک» از تمدن عیلام در سده ی پانزدهم قبل از میلاد را در خود جای داده‌ بود!.
    «ویکی پدیا»

    ✔️ من جزو اولین هایی بودم که با اتوبوس از کنار روستای خُمَّاط و دالان منتهی به معبد چغا زنبیل، رد شده، در چهار راه لشکر که چند وقت پیش سوله ی آش پز خانه ی کل لشکر را در ضلع شمال شرقی این چهار راه بنا نموده بودند، پیاده شدیم.

    جاده ی منتهی به گردان‌ ها بسیار نا هموار بود برای هم این بقیه ی راه را می بایست پیاده می رفتیم، یادم نمی آید که نام من برای کدام یگان نوشته شده بود.

    گوشه یی ایستادم تا دوستانی که با هم قرار گذاشته بودیم، از راه برسند و با هم به گردان صاحب الزمان عج برویم.

    محمد صادق درویشی شورکایی از سَمتِ ستاد لشکر آمده بود، هم دیگر را در آغوش کشیدیم.

    روی بتن شکسته یی نشستیم و گرم صحبت شدیم و از زاد گاه مان شورکاء و گردان صاحب الزمان عج حرف زدیم.

    ما تابستان امسال در هور الهویزه بودیم، او تنها پسر خانواده اش بود که چند وقت پیش، بعد از دو سه سال، بچه دار شد و اسم اش را فخر الدین گذاشته بود.

    ماشین پر از نیرو پست سر هم از پادگان شهید جعفر زاده در اندیمشک از راه می رسیدند، بچه های اعزامی از شورکاء و جمعی از جویباری ها هم آمدند.

    دوستان طلبه هم در میان بقیه ی نیرو ها بودند.

    به بعضی از آنان اصرار می کردم که به گردان‌ صاحب الزمان عج بیایند، قبول نمی کردند.

    حتی طلبه هایی مانند سید مجتبی رسولی و سید محمد علی رضایی که از رفقای بسیار نزدیک من بودند، تنها محمود مدانلو جویباری و قاسم صالحی جویباری پذیرفته بودند، که با من بیایند.

    یک قانون نا نوشته در لشکر ما وجود داشت که، بابلی ها و گرگانی ها گردان‌ مسلم بن عقیل، قائم شهری ها و کیا کلایی ها و جویباری ها گردان امام محمد باقر ع و حمزه سید الشهداء، آملی ها و محمود آبادی و نوری ها گردان‌ مالک اشتر، بابلسری ها و امیر کلایی گردان‌ موسی بن جعفر ع، فریدون کناری ها، گردان یا رسول ص و گلوگاهی ها به گردان‌ امام حسین ع می رفتند.

    خیلی از اعزامی ها کاری به تقسیم بندی های لیست اعزام نیرو نداشتند، هر چه هم مسؤولان پرسنلی و اعزام نیروی لشکر داد می زدند و تحکّم می کردند، هیچ کس توجهی نمی کرد!.

    بسیاری از نیرو های مردمی قاعده پذیر نبودند، می گفتند در یگانی می جنگیم که، در آن راحت تر هستیم!.

    نیرو های مردمی موجود در لشکر، مربوط به اعزام کاروان شش و هفت بودند که شهریور و مهر ماه اعزام شدند و مأموریت شان پایان یافته و یا رو به پایان بود.

    گردان صاحب الزمان عج هم، پس از مدت ها خط نگه داری در منطقه ی عملیاتی هور الهویزه و مجنون، به هفت تپه باز گشته بود و بخشی از نیرو های آن می بایست تسویه حساب می کردند.

    سیل نیرو ها به گردان‌ های دیگر بسیار زیاد بود و مسؤولان یگان ها هم قادر به جلو گیری نبودند و نمی دانستند که چه کار باید بکنند؟!.
    از این رو گردان صاحب الزمان عج، پشتیبانه ی شهرستانی نداشت.

    فرمانده ی گردان
    امضاء



  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    جواد نژاد اکبر و جابر جعفری از فرماندهان گردان، بیرون چادر فرماندهی روی تراورس نشسته بودند و جواد نگران به نظر می رسید.

    نیرو های اعزامی، گروه گروه پیاده از کنار گردان صاحب می گذشتند و به گردان‌ های مالک، امام حسین و مسلم می رفتند، که در حوالی این گردان مستقر بودند، اما کسی توجهی به گردان صاحب نمی کرد.

    صبح تنها شصت - هفتاد نفر از اعزامی ها به هم راه مسؤول پرسنلی وارد گردان شدند که این تعداد حتی کفاف جای گزینی ترخیصی ها را هم نمی داد!.
    برای هم این جواد آقا ناراحت بود.

    رجب برمکی به او گفت: اگر در این اعزام شیخ صمد آمده باشد، مطمئن باش گردان پر از نیرو خواهد شد!!!. (۱)

    جواد که عادت نداشت زیاد حرف بزند، لب خندی زد و گفت: ببینیم خدا چه می خواهد!؟.

    اگر چه رجب برمکی، به او دل داری می داد، جواد اما نگرانی اش به جا و درست بود، چون گردان صاحب الزمان عج، از یگان های رزم قدیمی لشکر بود، که بعد از دو ماه از عملیات والفجر شش منحل شد و از چند ماه گذشته دو باره سر پا شد، از این رو اقبالی در میان بچه ها نداشت!.

    بله، عده یی تابع مقررات و دستورات بودند، به هر صورت به عنوان نیروی معرفی شده به این گردان می رفتند.

    منصور مُطَلّبی، رضا میرزا نژاد، قربان نام دار، حجت الله رضی جویباری، محمد حسن رضاییان جویباری، غلام شعبان نتاج، رجب علی عرب لاریمی، رحمان حیدری باغ دشتی، غضنفر حسین نژاد گتابی، موسی حبیب پور عزیزکی و عده یی دیگر هم تابع دستورات و یا خاطر خواه گردان صاحب بودند، چون ماه های قبل در این گردان حضور داشتند.

    رجب برمکی از فرماندهان یگان رزم صاحب الزمان عج اهل جویبار بود که همه ی رزمنده گان جویباری به او علاقه داشتند و من به خاطر وجود او تمایل داشتم خودم و بقیه ی دوستان را به این گردان ببرم.

    سه - چهار سال پیش، که در گردان‌ مسلم بن عقیل بودم، جواد نژاد اکبر جانشین سبز علی خدا داد بود که، من در آن گردان حضور داشتم و چون نیروی گم نامی بودم، او آن زمان مرا را نمی شناخت، اما تابستان امسال در هور الهویزه حضور داشتم او فرمانده ی گردان صاحب بود که، به پیشنهاد آقای برمکی مرا برای مدتی مسؤول محور امام محمد باقر ع منصوب کرده بود، لذا با روحیه و انگیزه های من آشنا شده بود!.

    من و محمد صادق در چهار راه آش پز خانه ی لشکر، هم چنان منتظر ایستاده بودیم و هر چه نیرو می آمد بر تعداد یاران من افزوده می شد!.

    عده یی را با محمد صادق هم راه کرده، به گردان‌ فرستادم تا تجمع بچه ها، حساسیت مسؤولین اعزام لشکر را بر نیانگیزد!.

    دقایقی گذشت که همه ی دوستان از راه رسیدند، لذا من با جمعیت زیادی، که عمدتاً از اهالی جویبار و دیگر شهر ها بودند، به سمت گردان به راه افتادیم، انگار تظاهرات شده بود.

    بچه ها با شور و شوق زیاد، هم راه من می آمدند و یکی مداحی می خواند و بقیه سینه می زدند و یا شعار می دادند!.

    از آخرین سر بالایی و پیچ نهایی گذشتیم و وارد محوطه ی گردان شدیم، اولین چادری که به چشم ما خورد، مقر فرماندهی در سمت راست و چادر مخابرات، پرسنلی و تعاون در سمت چپ محوطه ی گردان بود.

    برمکی و جابر جعفری و نژاد اکبر با دیدن جمعیت رزمنده، با خوش حالی به سمت ما آمدند و پس از خوش و بش، به گرمی از نیرو ها استقبال کردند.

    محوطه ی گردان صاحب الزمان عج، پر از نیرو شده بود و شور و شوق زیادی در میان شان موج می زد، بلند گوی تبلیغات گردان‌ یک بند مارش عملیات پخش می کرد و فضا را احساسی تر کرده بود!.

    قرار شد همه ی چادر ها حتی چادر نماز خانه هم میزبان نیرو ها باشند، تا برنامه ی تقسیم نیرو ها به گروهان ها انجام شود.

    فرماندهان گردان، مرا به چادر فرماندهی دعوت کردند....

    (۱):- *به نقل از رجب برمکی*



  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت هفتم: اعزام شبانه به منطقه ی جدید*



    ⬅️ گردان با حضور نیرو های تازه نفس رونق گرفته بود، به طوری که بسیاری از بچه های اعزامی شهریور و مهر ماه که می توانستند تسویه حساب کنند، اما مأموریت شان را کردند تا در برنامه های آتی گردان نقش داشته باشند.

    تعداد نیرو ها چون از استعداد یک گردان گذشته بود، گردان را به دو مجموعه تقسیم نمودند.

    گردان یک صاحب به فرماندهی رجب برمکی و گردان دوم صاحب به فرماندهی جابر جعفری تشکیل شد، که فرماندهی هر دو گردان با جواد نژاد اکبر بود.

    البته همه ی گردان های لشکر، صاحب دو گردان شده بودند.

    چند روز طول کشید تا نیرو ها را برابر نیاز مندی های مختلف گروهان ها و دسته ها جا به جا کنند.

    رسته های پیک، فرماندهی گروهان ها و دسته ها، تیر بار چی، آر پی چی زن، تک تیر انداز، تدارکات و پشتیبانی، خدمات، تسلیحات و....

    روز بعد با موتور در حالی که هنوز بعضی از مسیر ها را آب باران اخیر انباشته بود، به گردان‌ آقا امام محمد باقر ع، حمزه سید الشهداء و مالک اشتر و امام حسین ع سر زدم تا ببینم دوستان و آشنایان من در کدام یک از این یگان ها هستند، که همه ی گردان ها مشغول سامان دهی نیرو های شان بودند.

    البته دو روز دیگر هم با موتور به دیدار رفقاء می رفتم، بیش از همه جا در گردان‌ امام محمد باقر ع، دوستان من جمع شده بودند.

    تعداد زیادی از بچه های زاد گاه من شورکاء هم در این گردان بودند؛ که با اعزام های پیشین آمده بودند.

    محب خرمی، علی اصغر حسنی، محمد رضا فرجی، عبدالعلی قربانی، عطاء الله رنج کش، ولی الله قمی، احمد فضلی...

    غروب ۱۸ آذر ماه، پس از ۸ روز از اعزام همه را آماده باش دادند، به طوری که کسی حق خروج از محوطه ی گردان را نداشت.

    شب هنگام و پس از نماز جماعت که به امامت شیخ قاسم صالحی جویباری خوانده بودیم، بلا فاصله شام را دادند و نیرو ها را با تجهیزات در صبح گاه گردان جمع کردند.

    بچه ها می دانستند که برای حرکت به نقطه ی نا معلومی آماده شده اند.

    چون جبهه رفته های پر سابقه اطلاع داشتند که، هنوز چند روز از حضور ما نگذشته بود قصد عزیمت کرده ایم، حتماً خبر هایی در پیش بود، البته جواد نژاد اکبر و باقی فرماندهان دو روز پیش رفته بودند و شب دیر وقت بر گشتند، برمکی به عنوان امانت به من گفته بود که به حوالی آبادان می رویم.

    پس از تلاوت قرآن، من مصیبت عاشورای حسینی را خواندم، فضا دل ربا و پر از احساس و معنویت شده بود.

    پس از مداحی و سینه زنی، بلند گو ها را خاموش کردند و رجب برمکی فرمانده ی گردان یکم صاحب الزمان عج، با صدای رسا برای ما صحبت کرد و رعایت نکات امنیتی را گوش زد نمود، اما مقصد را نگفته بود.

    من می خواستم با موتور بروم گردان محمد باقر ع، تا با دوستان و هم محلی ها خدا حافظی کنم که، برمکی اجازه نداد.


    اتوبوس ها از سر شب در حوالی معبد چغازنبیل جمع شده بودند.

    از حرکت به چغازنبیل و سامان دادن نیرو ها برای سوار شدن به اتوبوس ها، کلی وقت صرف شده بود.

    بالأخره ساعت ۱۲ شب به اتفاق سیف الله فغان پور، تیمور علی پور و... از ارکان گردان‌ صاحب سوار یکی از اتوبوس ها شدیم.

    بچه هایی که بیدار بودند، مسیر را می پائیدند و حدس هایی می زدند.

    از اهواز گذشتیم و در جاده ی آبادان قرار گرفتیم، حدس ها محدود به آبادان و خرم شهر و فاوو شده بود.

    در دژبانی اول آبادان نماز صبح را خواندیم که این حجم از نیرو وقت زیادی را گرفته بود.

    تازه سوار ماشین ها شده تا حرکت کنیم، دستور دادند به اهواز بر گردید!.

    همه گمان می کردند که این حیله ی نظامی برای رد گم کردن است!.

    از این رو جز بعضی از راننده ها کسی اعتراض نکرده بود.

    هوا کاملآ روشن شده بود که به پایگاه شهید بهشتی مقر فرماندهی لشکر ۲۵ کربلاء در جنوب غربی شهر اهواز بر گشتیم.

    این مکان متعلق به دانش گاه شهید چمران بود، که به خاطر شرایط جنگی در اختیار یکی از لشکر های سپاه قرار گرفته بود.

    پایگاه شهید بهشتی زیاد بزرگ نبود، از این رو محوطه ی آن پر از نیرو شده بود.

    عباس درویشی پسر عمه ی من و سید فضل الله هاشمیان شورکایی، که با هم اعزام شده بودیم، در پایگاه شهید رجایی درست پشت سر هم این پایگاه واقع شده بود، حضور داشتند.
    من و محمد صادق درویشی و بقیه ی بچه محل ها می خواستیم سری به آن ها بزنیم، اما مقررات منع آمد و شد به طور جدی رعایت می شد.

    حتی فرماندهان هم با هم آهنگی ستاد لشکر می توانستند از پایگاه خارج بشوند.

    اما مجالی بود که ذکریا محمدی راد «غسالی» شورکایی از قدیمی های جنگ را ببینیم، که پس از مجروحیت، مسؤولیت تعمیر تسلیحات سبک و نیمه سنگین لشکر را به عهده گرفته بود.

  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    تمام روز را من و محمد صادق درویشی و حبیب الله و مسلم رستخیز و ولی الله حبیبی در کار گاه تعمیر تسلیحات بودیم و از هیا هو و تنگی جا در مسجد پایگاه دور ماندیم، هر دم به ساعت از من می پرسیدند: تو که فرماندهی هستی، بگو کجا داریم میریم؟!.

    که من هیچی به آن ها نگفتم، به محمد صادق گفته بودم، چون او جانشین فرماندهی گروهان یک از گردان دوم صاحب را بود!.

    ذکریا به ما گفته بود که جهان بخش کاکویی، اکبر رمضانی، سبز علی کاکویی هر سه در آش پز خانه ی پایگاه شهید بهشتی مشغول هستند!.

    بچه محلی ها، دست جمعی به دیدن آن ها رفتیم، که این دیدار خیلی با حال بود.

    ناهار دبش و متنوعی هم به ما دادند و عصر در حالی که بچه های گردان جای کافی برای استراحت نداشتند، ما در اتاق بزرگ و با امکانات ذکریا محمدی راد خوابیدیم از ذخیره گاه او کلی کمپوت و تنقلات خوردیم، در کل دلی از عزا در آورده بودیم!.

    هنگام اذان مغرب با ذکریا و آش پز های شورکایی خدا حافظی کردیم و پس از نماز بلا فاصله سوار ماشین شده، دو باره راه آبادان را در پیش گرفتیم.

    باز هم همه ها و حدس و گمان ها آغاز شده بود.

    دو سه ساعت بعد از پل خاکی بهمنشیر گذشتیم که روی یک تابلوی چوبی در خروجی آن نوشته شده بود: «پل خاکی امام حسن ع» و آرم جهاد سازنده گی در دو طرف آن دیده می شد!.

    با ورود به آن سوی بهمنشیر، نخل های بلند و بالا خود نمایی کرده که در راستای جاده ی خاکی به ردیف ایستاده بودند!.

    ماشین ها با نور پائین حرکت می‌ کردند و چند دقیقه پس از گذشتن از بهمنشیر، در محوطه ی بازی ایستادند.

    پیاده شدیم بلا فاصله نیرو ها را به عمق نخلستان ها هدایت کردند.

    پس از یک کیلو متر، به تابلوی رنگ و رو رفته یی بر خوردیم که با نور چراغ قوه ی یکی از راه نما ها خود را نشان داده بود. «دهستان شلاهی، روستای صیداویه».....

  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت هشتم: روز های صیداویه*



    ⬅️ روستای صیداویه برای اولین بار سال۱۲۱۳ شمسی توسط شیخ ثامر بنی کعب، به دو برادر به نام های شیخ حاج مشعل و شیخ فیصل فرزندان شیخ یعقوب (اعقیب) صیداوی از تیره ی نصار بخشیده شد و از آن پس به صیداویه مشهور گردید.

    این روستا دارای نخلستان های بسیار زیبا و بزرگ بود که در امتداد رود بهمنشیر واقع شده بود.

    ما را در این خانه های خالی از سکنه ی روستا، مستقر کردند.

    به خاطر عدم حضور مالکان این روستا، نی های پر پشت، نخلستان ها را به خرابه و پوشش غیر قابل نفوذ تبدیل کرده بود.

    منصور مُطَلّبی جویباری از فرماندهان یگان رزم گردان صاحب این روستا را می شناخت.

    او می گفت: سال قبل برای عملیات والفجر هشت، در این روستا مستقر بودند.

    خانه ها گلی، تاریک و نمور بود، هیچ امکاناتی برای یک زنده گی ساده هم وجود نداشت.

    تیر برق های چوبی، کج و مُعوَّج شده و سیم برق ها هم لای پهن برگ های نخل ها اسیر بودند!.

    نیرو ها شب اول را در اتاق های پر نم و رطوبت که بعضی از آن خانه ها بی در و پیکر بودند و با بوی بسیار بد در عین حال سرد گذراندند.

    خانه یی که ارکان فرماندهی گردان در آن ساکن شدند، بخشی آجری و بخشی دیگر گلی و قدیمی بود، اما پیش تر تمیز شده بود.

    صبح، گروهان ها مکان جدید خود را شناخته و در منازل تعیین شده مستقر شدند.

    آن ها تا به غروب مشغول رُفت و روب اتاق ها و حیاط بزرگ منازل بودند.

    تدارکات گردان هم امکاناتی مانند مُشمّا برای کف اتاق ها، چراغ والور و نفت سفید، فانوس، ‌پتو و... در اختیار یگان ها قرار می داد.

    همان روز اول، جواد نژاد اکبر از من خواست که از میان نیرو های گردان، سی نفر نیروی کار آزموده را به عنوان گروه ضربت انتخاب کنم!.

    مأموریت این گروه، ابتداء آموزش جنگ های چریکی، نفوذ و انهدام اهداف و ضربت بر توانایی های دشمن بود.

    کنار ساختمان فرماندهی، ساختمان متروکه یی بود که، آن را به عنوان یگان گروه ضربت گرفتم و با کمک تعدادی از بچه ها آن را تمیز و فرش کردیم.

    با پیشنهاد دمحمود مدانلو جویباری، نام این یگان را با رنگ آبی و خط نستعلیق، روی دیوار نوشتم!: «گروه ضربت اُسامة بن زید»

    به دستور جواد نژاد اکبر، یک قبضه خمپاره ۶۰ چریکی و چند قبضه آر پی چی و دو قبضه نارنجک انداز ای‌ جی‌ اس، معروف به پلومین و دو سه قبضه قنّاسه به من دادند، قرار شد نیرو ها را انتخاب، بعد کسری نیاز های خود را لیست بدهم، تا تأمین کنند.

    اولین نفری که با وساطت شیخ محمود مدانلو جویباری مسؤول تبلیغات گردان‌، آمده بود تا نام خودش را در گروه ضربت بنویسد؛ موسی علی زاده سید زین العابدینی بود.

    سال قبل برادر نوجوان اش حبیب الله در عملیات والفجر هشت، در فاوو مفقود الأثر شده بود، لذا از پذیرش او سر باز می زدم، اما او یک سره اصرار داشت که، به این جمع بپیوندد! و قبول کردم.

    دو روز بعد از استقرار در صیداویه، جلسات فرماندهان یگان رزم گردان صاحب و مأنور و آموزش ها آغاز شده بود.

    جواد آقا به طور مرتب به هم راه رجب برمکی، جابر جعفری و ناصر بابا جانیان، سیف الله فغان پور، تیمور علی پور، سید محمد موسوی بندر گزی فرماندهان گردان‌ های یک و دو و دستیار های خود به گروهان ها، حتی دسته ها سر کشی می کرد.

    جواد از یکا یک نیرو ها سؤوال و تجربه و مدت حضور شان در جبهه را می پرسید.

    در این خلال، بسیاری از فرماندهان یگان رزم گردان را انتخاب، جا به جا و یا تغییر داده بود.

    برای جواد، جان نیرو و توانایی یک فرمانده اهمیت داشت به خصوص نسبت به فرمانده ی دسته که او را جلو دار ترین عنصر در حمله می دانست.

    او به هیچ چیزی سطحی نگاه نمی کرد، کم تر حرف می‌ زد و بیش تر گوش می‌ داد.
    در بعضی از این سر کشی ها من هم حضور داشتم، روابط و نگاه تیز بینی اش را زیر نظر داشتم و برای خودم حلاجی و تحلیل کرده و مشق می گرفتم.

    از طرفی سر گرم انتخاب نیرو برای گروه ضربت بودم، چون از قرائن بر می آمد، وقت زیادی نداشتیم.

    در همان روز ها گردان های مسلم بن عقیل، مالک اشتر، موسی بن جعفر، انصار الحسین در این روستا و اطراف آن مستقر شده بودند.

    صبح یکی از روز ها، همه ی گردان های حاضر در این نخلستان، در محوطه ی گردان مالک اشتر جمع شدند.

    محوطه ها در این جا، در حقیقت درون نخلستان ها بود، چون جای باز و بدون نخل وجود نداشت.

    حمید رضا نو بخت فرمانده ی تیپ سوم و مرتضی قربانی فرمانده ی لشکر با بچه ها در خصوص اهمیت آموزش و برنامه های آتی صحبت کردند، فضای تبلیغات و فعالیت ها به سمت تقویت روحیه ی نیرو ها برای حمله به دشمن، پیش می رفت و هر روز اشتیاق بچه ها بیش تر می شد.

  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    همان شب و پس از بر گشت از مراسم سخن رانی، رزمنده گان گردان صاحب شام ساده یی خوردند و با تجهیزات کامل در نخلستان راه پیمایی طولانی یی داشتند، که ساعت از ۱۲ شب گذشته بود، بعد هم در رود بهمنشیر سوار بر قایق ها شدند.

    پس از مانور درون رود خانه، که تقریباً همه ی بچه ها خیس شده و از سرما می لرزیدند، آنان را در ساحل پیاده کردند.

    نوع آموزش ها نشان می داد که، عملیات پیش رو، آبی - خاکی ست!.

    ایام ولادت حضرت علی ع بود، که بچه ها در گروهان حضرت قاسم جشن گرفتند.

    موسی علی زاده به اتفاق تنی چند از رزمنده گان جویباری، آجر های اطراف را جمع آوری و با کمک محمود مدانلو جویباری و غلام رضا معلمی و قاسم پور نوروزی ازنوایی بچه های تبلیغات گردان‌، پشت محل استقرار این گروهان، یک محوطه ی بزرگ را در دل نخلستان جاده کشی کردند.

    بلوار و میدان و طاق نُصرت ساختند و با موتور برق آن جا را چراغانی کردند و ایست گاه صلواتی راه انداختند و آهنگ های شهرام ناظری، شجریان، سید جلال محمدیان پخش کردند!!.

    حتی رزمنده گان گردان های دیگر هم آمده بودند، در جشن گردان صاحب شرکت کردند.

    پس از چند روز که نیرو های ضربت، انتخاب شدند و اقلام مورد نیاز را معلوم کردم، جواد دستور انحلال گروه ضربت را داد!.

    علت اش هم این بود که تیپ سوم، مستقلاً گروه ضربت تشکیل داده بود، به آن ها حتی چند دستگاه موتور هم داده بودند که، روز ها در مسیر های خاکی و نا هموار صیداویه تمرین می کردند!.

    فرماندهان رده ی اول یعنی نژاد اکبر، برمکی، جعفری هر روز به جلسات تیپ و قرار گاه می رفتند و ما که در فرماندهی بودیم، چیزی دست گیر مان نمی شد!.

    هر چه جلو تر می رفتیم، اوضاع جدی تر و بچه ها امید وار تر می شدند.

    ده روز از استقرار مان در صیداویه گذشته بود، جواد مرا به عنوان جانشین گروهان علی اکبر معرفی کرد و من به این گروهان نقل مکان کرده بودم.

    البته انتقال به گروهان باعث نشد که من بیش تر وقت های خود را در فرماندهی نگذرانم!.

    با موتور رانی حال خوشی پیدا می کردم، با توجه به محدودیت های آمد و شد های زیاد، اما من همه روز جاده ی خاکی صیداویه را از ابتداء تا انتهاء حتی آن سوی گورستان دهکده، پشت سر می گذاشتم!.

    حوصله ام که سر می رفت، با یک دور زدن آرام می گرفتم!.

    برمکی بعضی از روز ها اعتراض می کرد که ول کن موتور را!.

    البته زیاد حرف هایش را جدی نمی گرفتم، جواد اما خیلی روان شناس بود، او می دانست که من نهاد نا آرامی دارم، برای هم این گشت و گذار و هیجان، بخش قابل توجهی از روحیه ی مرا، بالانس می کرد!!!...

  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت نُهم: روز های خوش صیداویه*


    ⬅️ روز ها با علی اکبری فرهنگی و اهل معلم کلاء محمود آباد فرمانده ی گروهان علی اکبر، بچه ها را به عمق نخلستان های پر از نی می بردیم و جنگ خانه به خانه، بدون آتش را تمرین می کردیم.

    البته گاهی به داخل خانه های مخروبه نارنجک می انداختیم، تا راه انهدام اهداف این گونه را به آن ها که جنگ شهری را نمی دانستند، آموزش می دادیم!.

    شب ها با دوستان دور همی و گعده داشتیم، روز ها و زمان بی کاری، به دیدن محمد صادق درویشی و مسلم و حبیب الله رستخیز، ولی الله حبیبی، که در گردان‌ دوم صاحب بودند و کنار گروهان ما سکونت داشتند، می رفتم.

    البته عظیم شیردل شورکایی، پسر خاله ی حبیب الله رستخیز هم بود، منتهی کم سن و سال بود، زیاد با او دم خور نمی شدیم!، ممکن بود مزاحی می شد، که حضور او به صلاح نبود!.

    بیش ترین کار با نیرو های گروهان را من انجام می دادم و روز و شب هم نداشت!.

    عصر یکی از روز ها داشتم نیرو ها را برای پیاده روی درون نخلستان، آماده می کردم که دوستان شورکایی برای دیدن ام آمده بودند.

    آن ها در مدخل ورودی گروهان ما، روی تعدادی چوب روی هم چیده نشستند، وقتی دیدند که با نیرو ها سر و کله می زنم و تحکم می کنم؛ به کار های من می خندیدند!.

    چند بار تذکر دادم و گفتم: لطفاً برید و مزاحم نشید!!.

    آن ها بیش تر می خندیدند و شکلک در می آوردند و بچه های به صفِ گروهان هم می خندیدند!!.

    جلو رفتم و به آن ها تذکر دادم که، موضوع رفقات را با مسؤولیت و کار، قاطی نکنند!.

    اما فایده نکرد!، بر گشتم و به نیرو ها تذکر دادم که توجه خود شان را به برنامه ی گروهان جلب و مسائل نظامی را رعایت کنند.

    بچه ها حق داشتند چون آن چهار نفر یک بند می خندیدند، معلوم بود که آمدند سر به سر من بگذارند!.

    روی خط اعصاب من راه می رفتند، یک بار دیگر. پیک گروهان همت اسدیان را فرستادم به آن ها متذکر بشود که، وَقعی نگذاردند!.

    تکلیف معلوم بود، با خشم به طرف شان رفتم و اسلحه را از دوش ام در آوردم و بی درنگ به سمت شان اما کمی با فاصله رگبار بستم، به طوری که گِل ناشی از اصابت گلوله ها به هوا می پرید!.

    نیرو های گروهان کاملاً ساکت و بی حرکت شدند، ولی آن ها پا به فرار گذاشتند.

    محمد صادق درویشی و ولی الله حبیبی و مسلم رستخیز دو پای دیگر قرض کرده در رفته بودند و درون نخلستان به صورت مار پیچ می دویدند!.

    حبیب الله رستخیز اما پای او لای چوب های دپو شده گیر کرد، تقلا داشت در برود که، به او رسیدم!، رنگ از صورت اش پریده بود، فهمیده بود که خیلی قاطی کرده بودم!.

    حبیب الله را زیر ضربات قنداق تاشوی اسلحه ام گرفتم و حسابی از خجالت اش در آمدم.

    می خواست اعتراض بکند، پیرامون او را به رگبار می بستم! و فقط التماس می کرد!.

    تاوان آن ها را هم او یک جا پرداخته بود، واقعاً عصبانی بودم، خدا رحم کرد که اتفاقی نیافتاده بود!.

    حبیب الله که حسابی نقره داغ شده بود، سر به زیر انداخت و در حالی که مرتب بدن اش را می تکاند، به سمت گروهان اش رفت!.

    رفتن اش خیلی مظلومانه بود و دل ام برایش سوخت، او چهار فرزند پسر داشت و کارگر بود، آن قدر کار می کرد که در دیار ما معروف بود.

    در حالی که سی و اندی سال عمر کرده بود، اما از شدت کار پشت اش خم شده بود.
    بسیار ساده و بی آلایش بود و سرشار از اخلاص

    نیرو ها که دیدند من با بچه محلی های خودم آن گونه بر خورد کردم، حسابی جا خورده بودند!.

    نیرو ها با من سابقه ی حضور در جبهه را نداشتند، لذا نمی دانستند که چه روحیه یی دارم؟!.

    تنها آقای بصیری طلبه ی بهنمیری از دوستان هم دوره یی من در حوزه ی علمیه ی رستم کلاء - بهشهر بود، که در دسته ی اول گروهان ما حضور داشت.

    غروب و پس از نماز با یک نارنجک موجی به دیدن بچه محلی های آزار کننده ی خودم رفتم!.

    محمد صادق درویشی جانشین یکی از گروهان های گردان دوم بود، بقیه ی بچه های شورکاء هم با او هم اتاق بودند.

    در زدم و صدا کردم، اما کسی پاسخ ام را نداد!.

    گفتم شاید مشغول نماز جماعت هستند!.

    آرام در را باز کردم، دیدم دور بخاری والور نشسته اند و اصلأ آدم حساب ام نمی کنند!.

    دو سه بار هر کدام شان را صدا کردم، معلوم بود که بد جوری دل خور هستند!.

    فریاد زدم: حالا طلب کار هم شدید!؟.

    نارنجک موجی را در آوردم و گفتم: الان اتاق را رو سر تون خراب می کنم!.

    و نارنجک را بی آن که ضامن اش را بکشم، به وسط شان انداختم!!.

    وقتی نارنجک را دیدند، جیغ زدند و به سمت در فرار کردند، در حالی که من کنار در ایستاده بودم قاه قاه می خندیدم، از سر و کله ی هم بالا رفتند تا از دَرِ کم عرض و چوبی کهنه ی اتاق خارج شدند!.

    با پای برهنه هم در رفتند، من با طمأنینه وارد اتاق شدم و نارنجک را بر داشتم و روی پتو ها نشستم!.
    امضاء



  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آن ها با ترس و دلهره بر گشتند و به داخل اتاق سَرَک کشیدند، دیدند من لَم داده، دارم کمپوت شان را می خورم!.

    علی اکبر سلیمی خورشیدی برادر شهید و فرمانده ی گروهان که با این ها فرار کرده بود، خنده کنان به سمت ام آمد و گفت: موضوع را می دونم، خوب کاری کردی که امروز این ها را ادب کردی، حق شان بود!!.

    با صدای بلند گفتم: محمد صادق؟! به خدا نیایید میرم با کلاش بر می گردم، نارنجک را هم این بار بدون ضامن می اندازم!.

    آن ها ابتداء با اخم و عصبانیت وارد اتاق شدند، اما خیلی زود بمب خنده ها ترکید و آشتی کنان رونق گرفت.

    حبیب الله رستخیز اما همه جای بدن اش کوفته بود، هم بد و بی راه می گفت و هم با صدای بلند می خندید!.

    هر چه که بود دیگر نه این ها بلکه احدی در گردان‌ صاحب، زمان کار و آموزش نظامی با من کَل نمی انداخت!....
    امضاء



صفحه 2 از 19 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi