*قسمت پنجم: پیش به سوی جبهه ها*
⬅️ پس از ناهار و نماز، دراز کشیده بودیم که دو باره نیرو ها را به بیرون از سالن فرا خواندند!.
یکی هم به طور مجزّا روحانیون اعزامی از مازندران را فرا می خواند!.
گویا قرار بود یگان های اعزامی، رژه بروند و از عظمت آن ها فیلم بگیرند تا عزم جمهوری اسلامی را برای یک سره کردن جنگ، به رُخ دنیای سلطه و حامیان صدام بکشند!.
دوستان طلبه ی جویباری هر چه اصرار کردند، قبول نکردم و راست قد خود، دراز کشیده و هنوز بچه ها کاملاً سالن را ترک نکرده بودند که، من خوابیدم!.
هوا تاریک شده بود و بچه ها با غرولند و اعتراض به سالن باز گشتند.
تمام یگان ها رژه رفته بودند، روحانیون مازندرانی که بیش از دویست نفر بودند، در یک گروه رژه رفته بودند!.
همان بهتر که من نرفته بودم، چون تصور این کار برای من خوش آیند نبود؛ تا چه برسد که در آن شرکت می کردم!، برای من بی معنا و بی مفهوم بود!، چون ما نیروی کادری و موظف نبودیم، تا رژه رفتن را آموخته باشیم، تازه روحانی را چه ربطی به رژه؟!.
این ها هم که رفته بودند، چیزی جز ادای رژه چیزی بلد نبودند!.
من که از خواب بسیار خوب بیدار شده بودم، سر حال و قِبراق وضوء گرفتم و نمازم را خواندم.
بعضی از دوستان طلبه در گوشه یی از استخر، نماز جماعت راه انداخته بودند که، توفیق نشد شرکت کنم!.
دومین شب را با گعده و دور همی در سالن شنا گذرانده بودیم.
خیلی ها هم رفته بودند که شبانه مجموعه ی آزادی را بگردند و تماشا کنند.
من زود تر از شب قبل دراز کشیدم، با این که دوستان اصرار می کردند که با هم دیگر حرف بزنیم، اما کم بود خواب داشتم و علی رغم سر و صدا های داخل سالن خوابیدم.
ساعت ۸ صبح روز ۱۳ آذر ماه به اتفاق حبیب الله و مسلم رستخیز، ولی الله حبیبی، عظیم شیردل از بچه های شورکاء و تعدادی از دوستان جویباری دور هم نشسته بودیم و مانند همه ی بچه ها گرم گفت و شنود بودیم.
آقای محمد گل بابایی پاسدار اعزام نیرو اهل قائم شهر با یک لیست، بالای استخر شنا حاضر شد و با صدای بلند توجه همه را جلب کرد: برادران عزیز؟!، اسامی کسانی را که می خوانم به عنوان «نیروی پیامی»، وسایل شونو جمع کنند و با من بیان!.
به دل ام افتاد که نام مرا هم می خواند، چون در زمان نیاز، از لشکر ۲۵ برای من پیام تلگرافی می آمد تا به یگان رزم گردان صاحب الزمان عج و یا گردان دیگری خودم را معرفی کنم.
نیروی پیامی کلاس خاص خودش را داشت، برای هم این من ژست گرفتم که الآن محمد گل بابایی حتماً اسم مرا می خواند!.
حتی یواشکی هم به یکی - دو نفر از دوستان بغل دستی ام گفته بودم!.
او اسامی را می خواند، ولی نام من از دل اش در نیامده بود!.
خیلی از آن اسامی که خوانده می شد، را می شناختم، این ها چندان سابقه یی در جنگ نداشتند!.
تا این که نام «حبیب الله رستخیز» را خواند!.
دیگر دود از سرم بلند شد و عصبانی شدم، حبیب الله رستخیز خوش حال و خندان می خواست کیف و وسایل اش اش را جمع بکند که با تحکم گفتم: بشین سر جات!.
بنده ی خدا خندید و چیزی نگفت!.
فهمیدم لیست پیامی ها چیز مهم و حیاتی در این اعزام نیست، چون حبیب الله رستخیز در اوایل دهه ی پنجاه سرباز جنگ ظُفار بود و هرگز به جبهه ی جنگ ایران و عراق نرفته بود، اما به عنوان نیروی پیامی نام اش را خوانده بود!.
گفتم: لیست شون اَلَکیه، معلوم نیست که این ها رو کجا می خوان ببرند، که پیامی را بهانه کردند!.
حبیب الله رستخیز تمکین کرد و منطق مرا پذیرفت و نرفت.
خواستم به محمد گل بابایی، که رفیق من بود اعتراض بکنم، ولی بی فایده بود.
پس از آن، نیرو ها را به خط کردند تا بر اساس رسته و توانایی شان، آن ها را تقسیم کنند.
من وارد هیچ یک از این صف ها نشدم.
می دانستم که بخش عمده ی این نیرو ها را به جنوب و مازندرانی ها و اهالی گرگان و دشت را به لشکر ۲۵ عزیمت می دهند.
برای هم این به بچه ها می گفتم: اگه اسامی تونو نوشتید، کار به لیست شون نداشته باشید، وقتی رسیدیم هفت تپه، بهتون میگم چه کار بکنید، حواس تون به من باشه!.
عده یی از نیرو های تازه آموزش دیده را فرا خوان کردند و آن ها با خدا حافظی به سمت کردستان رفتند.
شیخ یونس یونسی المشیری و پدرش حاج محمد هم با ما در این اعزام بودند، که پدر شیخ یونس با او وداع کرد و علی رغم اصرار شیخ یونس به پدرش که کردستان نرود و با او به جنوب برود، پیر مرد قبول نکرد و به کردستان اعزام شد.
دلیل اش را اطاعت از فرمان دهی عنوان کرده بود!.
در حالی که من در استخر لمیده بودم و کاری به کار تقسیم بندی های نیرو ها نداشتم، سالن از هیا هوی نیرو ها خالی شده بود!.
همه ی رفقاء رفته بودند، جز من و چند نفر که بهانه ی بیماری داشتند، مانده بودیم!.