صفحه 3 از 19 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 185

موضوع: قصه ی تن وتانگ

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت دهم: روز پر کار در صیداویه*


    ⬅️ هر چه جلو تر می رفتیم دیگر حتی مجال موتوری سواری و لو برای ده دقیقه هم نبود، جلسات، تمرین و آموزش، برنامه های مذهبی و روحیه بخش مانند زیارت عاشوراء، دعای کمیل و توسل، سینه زنی، پیاده روی و... پشت سر هم انجام می گرفت.

    انگار فرماندهان خیلی عجله داشتند که خطوط دشمن را، با ظرفیت بیش از یک صد هزار رزمنده بشکنند!.

    یک روز عصر آقای شیخ محمود مدانلو جویباری مسؤول تبلیغات گردان آمد و گفت: از قرار گاه خاتم الانبیاء یکی از روحانیون، می خواد بیاد با ما جلسه بذاره!.

    گفتم: حوصله اش را ندارم، برو به آقای بصیری بهنمیری و شیخ قاسم صالحی جویباری و طلبه هایی که هستند، بگو و برا شون جلسه بذار؛ من وقت ندارم!.

    شیخ محمود گفت: می خواد با حاج آقا رحمانی فرمانده ی بسیج بیاد!.

    گفتم: باشه جلسه را بذار، من هم میام!.

    نه به خاطر این که رحمانی کلاس اش بالا بود، بلکه رئیس بسیج حتماً یک خبر هایی از صندوق اسرار نظام با خود داشت، که بشود چیزی از لای حرف هایش بفهمیم!.

    عصر منتظر بودیم که نیامدند، پس از نماز مغرب یک ماشین کالسکه آمد و یک روحانی جوان پیاده شد!.

    نگاهی به شیخ محمود کردم و چیزی نگفتم، چون می گفت: حاج آقا رحمانی می خواد بیاد!، اما یک نفر آمده بود که او را نمی شناختیم!.

    روحانی جوان و عینکی، با ما چهار تا طلبه گرم گرفت و خودش را معرفی کرد: بنده عبدالله میثمی هستم از قرار گاه خاتم!.

    مقداری لهجه ی اصفهانی هم داشت!.

    سلام حاج آقا رحمانی را رساند و گفت: به خاطر فشرده گی برنامه ها نتونستند بیان و عذر خواهی کردند از شما.

    قابل درک بود، چون خود ما در این جا کار های زیادی داشتیم که هر گوشه را می گرفتیم، گوشه های دیگر رها و بر زمین می ماند.

    تعارف کردم که به اتاق من برویم، اما شیخ عبدالله میثمی، در آن تاریکی، زیر چند نخل نشست و به ما هم گفت: همین جا بشینیم که صمیمی و دوستانه تره!.

    راننده اش نور پایین ماشین اش را روشن کرد، که تا اندازه یی محیط قابل مشاهده شده بود!.

    میثمی مقداری صحبت کرد و از روحیه و آماده گی رزمنده گان پرسید و دوستان هم مطالبی گفتند.

    شیخ محمود مرا معرفی کرد که از فرماندهان در این گردان هستم!!.

    میثمی خیلی ابراز خوش حالی کرد و از وضعیت بچه ها سؤوال کرد.

    من هم مختصر پاسخ دادم و به خاطر ضیق وقت خدا حافظی کرد تا به گردان های دیگر هم برسد.

    چیزی از لا به لای حرف های او نفهمیدیم که قرار است چه کاری انجام بگیرد؟!.

    چند روز بعد آقا جواد، که فهمید ما با آقای میثمی نشست داشتیم او را مسؤول نماینده گی امام (ره) در قرار گاه خاتم‌ الانبیاء معرفی کرده بود.

    خیلی با اخلاص بود که در آن جای گاه حضور داشت، اما ترجیح داد در شب تاریک روی زمین نمناک بنشیند و حال و روز ما را بپرسد و نگوید که چه مسؤولیتی دارد؟!.

    یک روز جواد نژاد اکبر به اتفاق باقی فرماندهان گردان صاحب به گروهان ما آمده بودند.

    مانند بقیه ی جا ها، از همه ی نیرو ها سؤوالاتی پرسید، حتی از فرماندهان گروهان که چه جور فرماندهی هستند؟!.

    دبیر نصیری روشن اهل بهمنمیر، یعقوب علی پور اهل بابل و سید حشمت اشرفی اهل جویبار فرماندهان دسته های گروهان علی اکبر بودند.

    او وقتی متوجه شد که سید حشمت، سابقه یی در جنگ ندارد هم آن جا به من و علی رستگار فرمانده ی گروهان علی اکبر تذکر داد.

    علی رستگار موضوع انتخاب او را به گردن من انداخت و من هم قبول کردم.

    هنگام رفتن به من گفت: ناهار بیا پیش ما، کارَت دارم!.

    آن جا علت انتخاب سید حشمت را پرسید.
    گفتم: از جهت سن، بزرگ تر از بقیه است، روابط عمومی بسیار خوبی دارد و آدم قاطعی هم هست و بچه ها از او حرف شنوی دارند!.

    او این جا دستورات را به درستی انجام می دهد و ما به کار او تسلط داریم.

    اما در میدان نبرد، شخصاً خودم با این دسته هستم، بالأخره یکی از ما باید با یکی از دسته ها هم راه باشد، خوب خود من هستم.

    منطق مرا پذیرفت و تشکر هم کرد و گفت: ظاهراً بچه ها از شما راضی هستند، البته محل امتحان شما در معرکه است.
    ما نسبت به جان بچه های مردم مسؤولیم و از اون طرف هم مأموریت مون باید به درستی انجام بگیره، واسه هم این حساس ام!...

    روز های منتهی به آخر های آذر ماه گفتند: برادر محسن قراره بیاد برا بچه ها سخن رانی بکنه!.

    منظور از محسن رضایی، فرمانده ی کل سپاه بود.

    عصر یک روز سرد اواخر آذر ماه، که آسمان مملو از ابر های در هم پیچیده بود، ما را به فرماندهی محور تیپ سوم فرا خواندند، تا در سخن رانی برادر محسن رضایی شرکت کنیم.

    تا به غروب منتظر ماندیم، اما او نیامده بود، گویا در لشکر های دیگر حضور پیدا کرده بود، از این رو نوبت به ما نرسید.
    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    به مقر باز گشتیم، ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که دستور دادند هر چه زود تر به صف شده، با سر قدم های بلند به همان محل بر گردیم، بلا فاصله نیرو ها را به آن سو حرکت دادیم.

    محل اجتماع تاریک بود و فقط چند تا فانوس دور تا دور، روی نخل ها با سیم بسته و آویزان کرده بودند، که بیش تر شان دود زده و شیشه های شان کدر شده بود.
    ساعت از یک و نیم شب گذشته بود که، برادر محسن از راه رسید.

    خسته به نظر می رسید، اما با امید واری حرف زد و بچه ها به وجد آمده بودند و مرتب سخنان او را قطع می کردند و «شعار جنگ جنگ تا پیروزی» سر می دادند!.
    نیمه شب با تنی خسته ولی پر امید به آینده ی جنگ، به مقر باز گشتیم، چنان خسته بودم که با سینه خشاب ام خوابیدم!.

    صبح روز بعد، سر گرم آموزش بچه های گروهان بودیم که مهدی وحیدی، مرتضی مسکار، عباس متقی، عبدالله فاضلیان، محمد معصومی و سعید کلانتری از بسیجیان ساروی آمدند، تا مرا ببینند.

    بچه ها را به فرماندهان دسته ها سپردم و به نزد شان رفتم!.

    روی تنه ی نخل که گوشه ی حیاط افتاده بود، به ردیف نشسته و با آن ها به گپ و گفت پرداختم.

    این ها شنیدند که ممکن است عملیاتی در پیش باشد، به صورت موردی به لشکر اعزام شدند.

    و چون غالباً بچه های ساری در گردان‌ مسلم بن عقیل حضور داشتند، آن ها ابتداء به این گردان رفتند، شرایط به گونه یی نبود که در آن یگان بمانند.

    علی محسن پور از قدیمی های جبهه، اهل ساری چون با آقا جواد نژاد اکبر رفیق و هم رزم قدیمی بود، آن ها را به ایشان معرفی کرد، جواد هم این چند نفر را فرستاد پیش من.

    با این ها گرم گرفتم به طوری که گویا سال ها هم دیگر را می شناختیم، انرژی مثبت فراوانی داشتند.

    کنار اتاق من یک اتاق نمور و تاریک و خالی بود، به عباس فقیهیان و همت اسدیان کم سن ترین ها و پیک گروهان ما گفتم از تدارکات لوازم مورد نیاز را برای اتاق آن ها تدارک ببینند.

    این ها را به دسته ها نفرستادم، بلکه مستمر آزاد گروهان ما بودند...
    امضاء



  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت یازدهم: شخصیت جواد نژاد اکبر*


    ⬅️ همت اسدیان از بسته گان ام و عباس فقیهیان هر دو نوجوان ۱۴ - ۱۳ ساله بودند، که از روز اعزام تا ورزش گاه آزادی و اتوبوس اعزامی به جنوب هم راه من بودند.

    هنگامی هم که نیرو ها را تقسیم کردند، من آن ها را با خود به گردان‌ صاحب الزمان عج آورده بودم.

    زمانی که گروه ضربت تشکیل شد، هر دو نفر را به گروه وارد کردم تا به عنوان پیک کنار من باشند، وقتی هم که به گروهان علی اکبر رفتم باز به عنوان پیک هم راهی ام می کردند.

    یکی از آن روز ها در اتاق تاریک و نمور مان، مشغول تمیز کردن اسلحه ام بودم، عادت داشتم که با سلاح کار های خارق العاده یی انجام بدهم، در واقع نوعی به رخ کشیدن تسلط و حرفه یی بودن ام بود!.

    همت اسدیان، سر نماز مشغول ذکر بود، که من پس از پاک کردن اسلحه ام، خشاب گذاری کردم و همت را صدا زدم و اسلحه را مسلح کرده، به سمت صورت اش گرفتم و ماشه را کشیدم!.

    نفس همت بند آمده بود و لحظه یی هنگ کرده بود، بعد شروع به اعتراض کرد!.

    همت می دانست که من جوری اسلحه را مسلح می کنم که گلوله داخل لوله نمی رود! و فقط قصد شوخی با او را داشتم، از اعتراض او به شدت ناراحت شدم، در حالی که اعتراض او بسیار به جا و شوخی بسیار تلخ و گرانی هم بود!.
    چون اتاق به خاطر تاریکی زیادش ممکن بود، من در مسلح کردن دچار خطاء می شدم و گلوله در جان سلاح جای می گرفت و باقی همه اش فاجعه بود...

    همت برای نماز دوم اش ایستاده بود، که این بار اسلحه را کاملاً مسلح و با عصبانیت تمام کنار گوش همت شلیک کردم و او در حالی که به شدت ترسیده بود، روی زمین دراز کشید!.

    با فریاد او را به بیرون از اتاق هدایت و در محوطه ی گروهان دستور دادم روی زمع دراز بکشد و سینه خیز برود!.

    طفل معصوم نمی دانست که این چه کاری بود که انجام می دهم؟!.
    مرتب هم زیر سرش گلوله خالی می کردم و او تقلا می کرد که به دستورات من عمل بکند در حالی که هیچ کار خطایی نکرده بود!.

    بچه ها در محوطه ی گروهان جمع شده بودند، اما کسی جرائت پرسش و اعتراض نداشت!.

    اسلحه را ضامن گذاشتم و به او گفتم بر گردد اتاق و به کارش برسد و خندیدم و گفتم: این هم تنبیه ات!!!، تا تو باشی که حرف روی حرف من نزنی!!!!!.

    همت اسدیان در حالی که بسیار ناراحت بود، با چشمانی پر از اشک و بغضی در گلو، دستی به لباس اش کشید و به اتاق بر گشت و به نماز ایستاد.

    وقتی او را در حال عبادت دیدم، دل ام لرزید، خطای بچه گانه ام موجب تأسف و حقارت ام شد!.

    این کاری نبود که یک فرمانده با نیروی پاک و بی گناه و بسیار نجیب و مؤدب اش می کرد.

    این نوجوانان امانت بودند که دل از بازی و مدرسه و دنیای خرد سالی شان بر داشته و به جبهه آمدند، تازه به من به عنوان برادر بزرگ تر شان تکیه کرده بودند، انتظار چنین بر خوردی را نداشتند.

    افسرده شدم و در خود فرو رفتم، خشم بیهوده و غرور تا به جا، مرا تحقیر کرده بود، قبل از این که همت اسدیان را ذلیل کرده باشد!.

    این رفتار های تند و تصمیمات توأم با عصبانیت، گروه فرماندهی گردان را نسبت به من، بد بین کرده بود، لذا به کار های من ایراد می گرفتند.

    چون وقت های بی کاری هم به فرماندهی می رفتم، همیشه بین من و ارکان فرماندهی بحث و جدل بود.

    حتی در جلسات که مرتب نظرات ام تغییر می کرد و ده جور نظر می دادم، هم نسبت به اظهارات باقی فرماندهان طنین بودم که چون مخالف کار های من هستند، سعی می‌ کنند نظرات مرا رد کنند!.

    جواد نژاد اکبر اما آرام و صبور بود، آن همه هجمه و زیر آب زدن من، را با بزرگواری تحمل می کرد.

    او تنها کسی بود که در جلسه مطالب را یاد داشت می گرفت، کم تر حرف می‌ زد، اما در جمع بندی نظرات بسیار تَبَحُّر داشت.

    برای تند خویی های من، یک روز مرا تذکر داد ولی زیر بار نرفتم و برای کار های خود دلیل داشتم!.

    جواد گفت: بعضی ها در باره ی تو معتقد هستند که این کار هات باعث میشه که نتونی به وظایف ات عمل بکنی و در شرایط سخت تصمیم درستی بگیری، اما من اعتقاد دارم که این سر پر شور قادره تصمیمات خوبی را در زمان بحرانی بگیره.

    بعد نصیحت ام کرده بود: به دوستان فرماندهی سوء ظن نداشته باش!، ما یک تیم هستیم که باید منسجم باشیم، آقا شیخ؟!، کسی این جا حب و بغضی ندارد که بخواد یکی رو زمین بزند!.
    بچه های مردم امانت ما هستند، نقاط ضعف و قوت ها باید دیده بشه، تا این امانت ها حفظ بشوند.
    دل ات رو از سوء تفاهم ها پاک کن، کارَت رو درست انجام بده، از انتقاد ناراحت نشو، ما با هم دیگه برادریم...

    می خواستم از کار های خودم دفاع بکنم اما جواد با منطق اش مرا خاموش کرده بود.

    جواد شخصیت ممتازی داشت که، تا به آن روز چنین ویژه گی منحصر به فرد را در کسی ندیده بودم.


    در هور الهویزه چند روزی را در سنگر فرماندهی بودم، این آغاز آشنایی ما بود.
    امضاء



  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    چون رجب برمکی اهل جویبار از فرماندهان یگان رزم گردان صاحب الزمان عج بودند و او را دوست داشتم و مرد مخلص و بی ادعایی بود، اقبال پیدا کردم که در این گردان حضور یابم.

    یک روز جواد که از اهواز بر گشته بود، به هم راه خود یک قوطی پنج کیلویی روغن آورده بود!، تا این جای کار، چیز غیر عادی یی نبود.

    جواد آقا با نی های هور، در قسمتی از محوطه ی سنگر آکاسیفی، سایبانی برای خودش درست کرده بود.

    در ساعت فراغت، با قلاب ماهی گیری اش، می نشست و ماهی می گرفت.

    آن دو سه روز متوجه شدم که او روغن را از پول خود خریده بود.

    می گفت: سه وعده غذای ما را از آش پز خانه ی لشکر میارن، لذا حق نداریم از روغن بیت المال استفاده کنیم!!.

    حالا که ماهی می گیریم، وعده ی اضافی غذا را با پول خود مون تهیه می کنیم!.

    حتی ماهی های کپور صید شده را خودش تمیز می کرد و خیلی خوش مزه هم می پخت!.

    هر کسی بر سر سفره ی فرماندهی گردان حضور داشت، با لطافت و ظرافت او را به خوردن ماهی تشویق می‌ کرد!.

    در روز های حضور در صیداویه، پیر مردی شهردار فرماندهی بود.

    او به کار های تهیه ی غذا و دم کردن چای و تمیز کردن اتاق و شستن ظرف ها مشغول بود.
    گاهی از سر بزرگواری، لباس بچه های فرماندهی را هم می شست.

    یادم نمی آید که توانسته باشد یک بار هم لباس جواد آقا را شسته باشد!.

    جواد حتی ظرف غذای خودش را می شست و اجازه نمی داد یکی دیگر طرف او را بیاورد و جمع کند.

    هر کار و حرکت اش، درسی در آن نهفته بود.

    از آن روز که با من صحبت کرده بود، خودم را تعدیل کردم و حرف های او آرامش خاصی به من داده بود، به طوری که در جلسات نقطه نظرات ام را می نوشتم و دیگر ده جور نظر نمی دادم و او متوجه تغییر در شیوه ی نگاه من شده بود.

    سخت گیری های من با نیرو ها هم تغییر کرده بود، بیش تر جای خود را به محبت و اظهار علاقه مندی داده بود و من باز خورد آن را در میان بچه ها می دیدم.

    البته عصر همان روز با همت آشتی و از او عذر خواهی کردم.

    اگر چه رفتار های هیجانی و قاطعیت را در متن خودم داشتم، اما عاطفی و احساسی تر شده بودم و مراقب تند خویی های خود بودم تا گزَک دست کسی ندهم، به خصوص دست هم قطاران ام در فرماندهی که مرا شایسته ی فرمان دهی نمی دیدند!...
    امضاء



  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت یازدهم: شخصیت جواد نژاد اکبر*


    ⬅️ همت اسدیان از بسته گان ام و عباس فقیهیان هر دو نوجوان ۱۴ - ۱۳ ساله بودند، که از روز اعزام تا ورزش گاه آزادی و در اتوبوس اعزامی به جنوب، هم راه من بودند.

    هنگامی هم که نیرو ها را تقسیم کردند، با من به گردان‌ صاحب الزمان عج آمده بودند.

    زمانی که گروه ضربت تشکیل شد، هر دو نفر را به گروه وارد کردم تا به عنوان پیک کنار من باشند، وقتی هم که به گروهان علی اکبر رفتم باز به عنوان پیک هم راهی ام می کردند.

    یکی از آن روز ها در اتاق تاریک و نمور مان در روستای صیداویه، مشغول تمیز کردن اسلحه ام بودم، عادت داشتم که با سلاح کار های خارق العاده و خطر ناکی انجام بدهم، در واقع نوعی به رخ کشیدن تسلط و حرفه یی بودن ام بود!.

    همت اسدیان، سر نماز مشغول ذکر بود، که من پس از پاک کردن اسلحه، خشاب گذاری کردم و همت را صدا زدم و اسلحه را مسلح کرده، به سمت صورت اش گرفتم و ماشه را کشیدم: تَخ!!.

    نفس همت بند آمده و لحظه یی هنگ کرده بود، بعد شروع به اعتراض کرد!.

    همت البته می دانست که من جوری اسلحه را مسلح می کنم که گلوله، به داخل لوله نمی رود! و فقط قصد شوخی با او را داشتم، لذا از اعتراض او به شدت ناراحت شدم، در حالی که اعتراض او بسیار به جا و شوخی من بسیار تلخ و گران و بی جا بود!.

    ممکن بود به خاطر تاریکی زیاد اتاق، من در مسلح کردن دچار خطاء می شدم و گلوله در جان سلاح جای می گرفت و باقی، همه اش فاجعه بود...

    همت برای نماز دوم اش ایستاده بود، که این بار اسلحه را کاملاً مسلح و با عصبانیت تمام کنار گوش همت شلیک کردم و او در حالی که به شدت ترسیده بود، روی زمین دراز کشید!.

    با فریاد او را به بیرون از اتاق راندم و در محوطه ی گروهان دستور دادم روی زمین دراز بکشد و سینه خیز برود!.

    طفل معصوم نمی دانست این چه کاری بود که انجام می دهم؟!.

    چون پر از غرور و خود بینی بودم، برای فرو نشاندن خشم و به رخ‌ کشیدن قدرت و اراده ام، مرتب هم زیر سرش گلوله خالی می کردم و او تقلا می کرد که به دستورات من عمل بکند، در حالی که حیرت زده بود؛ چون هیچ کار خطایی نکرده بود!.

    بچه ها در محوطه ی گروهان جمع شده بودند، اما کسی جرائت پرسش و اعتراضی را نداشت!.

    اسلحه را روی ضامن گذاشتم و به او گفتم بر گردد اتاق و به کارش برسد و خندیدم و گفتم: این هم تنبیه ات!!!، تا تو باشی که حرف روی حرف من نزنی!!!!!.

    همت اسدیان که بسیار ناراحت بود، با چشمانی پر از اشک و بغضی در گلو، دستی به لباس اش کشید و به اتاق بر گشت و به نماز ایستاد.

    وقتی او را با تواضع و اخلاص و قلبی شکسته در حال عبادت دیدم، دل ام لرزید، خطای بچه گانه ام موجب تأسف و حقارت ام شد!.

    این کاری نبود که یک فرمانده با نیروی پاک و بی گناه و بسیار نجیب و مؤدب و کم سن و سال می کرد.

    این نوجوانان امانت بودند که دل از بازی و مدرسه و دنیای خرد سالی شان بر داشته و به جبهه آمدند، تازه به من به عنوان برادر بزرگ تر شان تکیه کرده بودند، پس انتظار چنین بر خوردی را هم نداشتند.

    افسرده شدم و در خود فرو رفتم، خشم بیهوده و غرور نا به جا، مرا تحقیر کرده بود، قبل از این که همت اسدیان را ذلیل کرده باشد!.

    این رفتار های تند و تصمیمات توأم با عصبانیت که بیش تر ناشی از موج گرفته گی های متعدد بود، گروه فرماندهی گردان را نسبت به من، بد بین کرده بود، لذا به کار های من ایراد می گرفتند.

    چون وقت های بی کاری هم به فرماندهی می رفتم، همیشه بین من و ارکان فرماندهی بحث و جدل بود، حتی برمکی که مدافع سینه چاک من بود، منتقد من شده بود!.

    تا جایی که در جلسات که مرتب نظرات ام تغییر می کرد و ده جور نظر می دادم، هم نسبت به اظهارات باقی فرماندهان طنین بودم که چون مخالف کار های من هستند، سعی می‌ کنند نظرات مرا رد کنند!.

    جواد نژاد اکبر اما آرام و صبور بود، آن همه هجمه به جا و نا به جا و زیر آب زدن ها، را با بزرگواری تحمل می کرد.

    او تنها کسی بود که در جلسه مطالب را یاد داشت می گرفت، کم تر حرف می‌ زد، اما در جمع بندی نظرات بسیار تَبَحُّر داشت.

    آن روز برای تند خویی من تذکرم داد؛ ولی زیر بار نرفتم و برای کار های خود دلیل می آوردم!.

    جواد گفت: بعضی ها در باره ی تو معتقد هستند که این کار هات باعث میشه که نتونی به وظایف ات عمل بکنی و در شرایط سخت تصمیم درستی بگیری، اما من اعتقاد دارم که این سر پر شور قادره تصمیمات خوبی را در زمان بحرانی بگیره، فکر می کنم اشتباه نمی کنم.
    گویا داشت باور مثبتی را در من تلقین می کرد.

    بعد نصیحت ام کرده بود: به دوستان فرماندهی سوء ظن نداشته باش!، ما یک تیم هستیم که باید منسجم باشیم، آقا شیخ؟!، کسی این جا حب و بغضی ندارد که، بخواد یکی رو زمین بزند!.
    امضاء



  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بچه های مردم امانت ما هستند، نقاط ضعف و قوت ها باید دیده بشه، تا این امانت ها حفظ بشوند.

    دل ات رو از سوء تفاهم ها پاک کن، کار خودت رو درست انجام بده، از انتقاد ناراحت نشو، ما با هم برادریم...

    می خواستم از کار های خودم دفاع بکنم، اما جواد با منطق اش مرا خاموش کرده بود، یعنی حرفی برای گفتن نداشتم.

    جواد شخصیت ممتازی داشت که، تا به آن روز چنین ویژه گی منحصر به فرد را در کسی ندیده بودم.

    بهار در هور الهویزه چند روزی را در سنگر فرماندهی بودم و این آغاز آشنایی ما بود.

    چون رجب برمکی اهل جویبار از فرماندهان یگان رزم گردان صاحب الزمان عج بودند و او را دوست داشتم و مرد مخلص و بی ادعایی بود، اقبال پیدا کردم که در این گردان حضور یابم.

    یک روز جواد که از اهواز بر گشته بود، به هم راه خود یک قوطی پنج کیلویی روغن آورده بود!، تا این جای کار، چیز غیر عادی یی نبود.

    جواد آقا با نی های هور، در قسمتی از محوطه ی سنگر آکاسیفی روی آب، سایبانی برای خودش درست کرده بود.

    در ساعت فراغت، با قلاب ماهی گیری اش، می نشست و ماهی می گرفت.

    آن دو سه روز، متوجه شدم که او روغن را از پول خود خریده بود.

    می گفت: سه وعده غذای ما را از آش پز خانه ی لشکر میارن، لذا حق نداریم از روغن بیت المال استفاده کنیم!!.

    حالا که ماهی می گیریم، وعده ی اضافی غذا را با پول خود مون تهیه می کنیم!.

    حتی ماهی های کپور صید شده را خودش تمیز می کرد و خیلی خوش مزه هم می پخت!.

    هر کسی بر سر سفره ی فرماندهی گردان حضور داشت، با لطافت و ظرافت او را به خوردن ماهی تشویق می‌ کرد!.

    در روز های حضور در صیداویه، پیر مردی شهردار فرماندهی بود.

    او به کار های تهیه ی غذا و دم کردن چای و تمیز کردن اتاق و شستن ظرف ها مشغول بود.

    گاهی از سر بزرگواری، لباس بچه های فرماندهی را هم می شست.

    یادم نمی آید که توانسته باشد یک بار هم لباس جواد آقا را شسته باشد!.

    جواد حتی ظرف غذای خودش را می شست و اجازه نمی داد یکی دیگر ظرف او را بیاورد و جمع کند.

    هر کار و حرکت اش، درسی در آن نهفته بود.

    از آن روز که با من صحبت کرده بود، خودم را تعدیل کردم و حرف های او آرامش خاصی به من داده بود، به طوری که در جلسات نقطه نظرات ام را می نوشتم و دیگر ده جور نظر نمی دادم و او متوجه تغییر در شیوه ی نگاه من شده بود.

    سخت گیری های من با نیرو ها نیز تغییر کرده بود، بیش تر جای خود را به محبت و اظهار علاقه مندی داده بود و من باز خورد آن را در میان بچه ها می دیدم.

    البته عصر همان روز با همت آشتی و از او عذر خواهی کردم.

    اگر چه رفتار های هیجانی و قاطعیت را در متن خودم داشتم، اما عاطفی تر و احساسی تر شده و مراقب تند خویی های خود بودم تا گزَک دست کسی ندهم، به خصوص دست هم قطاران ام در فرماندهی که مرا شایسته ی فرمان دهی نمی دیدند!...


    _
    امضاء



  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت دوازدهم: مصیبت های یک نارنجک*



    ⬅️ اگر چه فرمانده ی گروهان علی اکبر، رستگار معلم کلایی بود، اما تقریباً همه ی کار ها و امور گروهان بر عهده ی من بود.

    رستگار فرهنگی مؤدب، کم حرف و اهل دل بود.

    حضور من در گروهان، سکوت و آرامش او را به هم ریخته بود، ولی مانند یک برادر بزرگ تر، با من رفتار می کرد.

    من که به گروهان منتقل شده بودم، دو تا از نوجوانان جویباری را به عنوان پیک به گروهان برده بودم.

    این ها خرد سال بودند، مانند بسیاری از بر و بچه های کم سن و سال، بازی گوشی خودش را داشتند!.

    واقعاً جنگ ما صحنه ی عجیب و غریبی داشت!.

    این بچه ها می بایست سر کلاس درس و مشق می بودند و ساعت ها با هم سن و سال های خود بازی می کردند، اما در جایی بودند که نباید باشند، هنوز سال ها باید می گذشت تا به عنوان سرباز اسلحه دست می گرفتند.

    اینک اما با دنیایی از بازی گوشی که طبیعت سن شان بود، در میان مهمات و اسلحه بودند، کم ترین خطاء می توانست فاجعه بار باشد و بار ها هم در جنگ اتفاقات نا گوار زیادی توسط هم این بچه های کم سن و سال رخ داده بود.

    یکی از آن روز ها در مقر صیداویه، عباس فقیهان و همت اسدیان با آقای رستگار فرمانده ی گروهان در اتاق نشسته بودند، گویا عباس ضامن نارنجک چهل تکه را می کشد، بعد که می خواهد آن را جا بگذارد؛ نمی تواند!!.

    بین او و همت سر این که چه کار بکنند؛ بحث می شود.

    عباس پیشنهاد می دهد که با یک تکه نخ ضخیم دستگیره ی فلزی ضامن را، که از چاشنی محافظت می کند تا منفجر نشود؛ را ببندند!.

    همت او را سر زنش می کند که ممکن است با کم ترین خطاء منفجر بشود.

    رستگار فرمانده ی گروهان، وقتی موضوع جر و بحث آنان را فهمید، در حالی که بر سر شان داد و فریاد زده بود، که این چه کاریه، جبهه بچه بازی شده و شیخ صمد هم شورش را در آورد و به این ها رو داده... پا بشید از اتاق برید بیرون....!!

    بی آن که بحران را مدیریت بکند؛ بچه ها را از اتاق بیرون می کند و خودش هم، از اتاق خارج می شود.

    او یک راست آمد به فرماندهی که من آن جا نشسته بودم و بدون مقدمه داد و بی داد راه انداخت!.

    بی آن که مرا نگاه بکند، حادثه ی کشیدن ضامن، نارنجک را تعریف کرد!.

    بلا فاصله از جای جهیدم و پوتین ام را نیم بند پوشیده، به سمت مقر گروهان دویدم!.

    دل ام شور و شین بود، که خدا رحم بکند و رستگار را سر زنش می کردم که، چرا بچه ها را رها کرد و تدبیر نکرد؟!.

    در بین راه، صدای انفجاری بلند شد!.

    پا های من سست شده بود و چند متر راه برای من کیلو متر ها فاصله شده بود!.

    خداوندا؟! چه اتفاقی برای این بچه ها افتاده است؟!.

    لب خند و نماز و شوخ طبعی ها و سکوت و مظلومیت و معصومیت آن دو، مثل برق از خاطرم می گذشت و غم با چنگال بی رحم اش قلب ام را می فشرد!.

    سراسیمه وارد اتاق شدم، هر دو نفر سالم بودند، اما در گوشه یی کز کرده، سر به زیر انداخته بودند.

    رجب برمکی فرمانده ی گردان یکم هم پشت سر من آمده بود، خیلی خشم گین بود؛ قصد داشت که وارد اتاق شده، آن ها را تنبیه کند.

    جلوی او را گرفتم و خواهش کردم، اجازه بدهد خودم مدیریت اش کنم.

    برمکی حق داشت و عباس فقیهان هم خطای فاحشی را مرتکب شده بود، اما مسؤولیت مستقیم این ها با من بود.

    با برمکی تا دم دَر مقر گروهان رفتم وبر گشتم به اتاق و به شدت با هر دو بر خورد کردم، به خصوص با عباس که فقط عذر خواهی می کردند.

    دل ام برای شان سوخته بود، چون همه انتظار داشتیم که مانند مردان بزرگ سال رفتار داشته باشند، اما آن ها خرد سال هایی بودند که در نقش انسان های بزرگ ظاهر شده بودند و بخش زیادی از مشقات جنگ بر دوش هم این نیرو های کم سن و سال بود.

    بغض و اشک آنان، دل هر انسانی را به درد می آورد، چون دور از خانه و خانواده بودند، که بسیار به آن نیاز داشتند و وابسته بودند.

    ما می بایست در بر خورد با این گروه از بچه ها رفتاری پدرانه و برادرانه پیشه می کردیم.

    با عصبانیت به فرماندهی گردان بر گشتم، رستگار را که هم چنان ناراحت بود و داشت یک بند حرف می‌ زد که به محض ورود، او را مورد سر زنش قرار دادم.

    با هم جر و بحث کردیم و او ایراد های متعددی از من گرفته بود که عمده تصمیمات من بود که می گفت: تو خود خود سرانه در گروهان تصمیم می گیری!.

    عوض کردن بحث، نمی توانست کار او در ترک اتاق و رها کردن دو نوجوان معصوم را توجیه کند، یعنی اصلأ قابل تحمل نبود.

    او می بایست به تجربه ی خودش تکیه می کرد و نارنجک را از دست شان می گرفت، نه از آن جا برود و بچه ها را در شرایط سخت رها کند!.

    نه تنها جواد که بقیه هم او را سر زنش کردند.

    خیلی ناراحت شد و داشت می رفت گفت: من با شیخ نمی تونم کار بکنم، یا او در گروهان بمونه یا من!.
    امضاء



  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    جواد بلند شد و پیشانی او را بوسید و گفت: باشه برادر ناراحت نشو، با هم صحبت می کنیم.

    البته جواد آقا بعداً عباس و همت را خواسته بود و خطر کار را به آن ها متذکر شد و گفت: کاری که کردید باید به دفتر قضایی معرفی می شدید، اما این بار به خیر گذشت و شیخ از ما خواستند که این بار را نا دیده بگیریم...
    امضاء



  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت سیزدهم: حجت الله رضی یکی از معلمان جبهه*


    ⬅️ زمانی که بخشی از رزمنده گان جبهه ها را محصلین کم سن و سال تشکیل می دادند، تعداد قابل توجهی از نیرو ها را فرهنگیان تشکیل می دادند.

    همان اندازه که نوجوان ها شلوغ و پر انرژی بودند و قدم های چابک و فراری داشتند و نخلستان صیداویه زیر پا های کوچک شان زیر و رو می کردند و به این سمت و آن سو می دویدند و با صدای بلند می خندیدند، معلم ها اما خصوصیات خود را از مدرسه به جبهه‌ آورده بودند!.

    آهسته و شمرده حرف می‌ زدند و آرام و با وقار راه می رفتند.

    تفنگ ها را جور دیگری دوش فنگ می کردند!، به طوری که لوله ی اسلحه بالا و قنداق اش پائین بود، دقیقاً مانند سرباز های ارتش، بسیجی نوجوان اما بر عکس آن ها اسلحه را حمل می کردند.

    پوتین ها و لباس های معلم ها تمیز و مرتب منظم بود

    کم تر حرف می‌ زدند و خنده های شان بیش تر لب خند بود و هرگز از کنار رفتار های نا مناسب و یا دور از شأن و اختلاف ها نمی گذشتند و پدرانه بر خورد می کردند.

    بیش تر با هم سن های خود شان نشست و بر خاست داشتند.

    اصلاً رفتار و گفتار و کردار آن ها داد می زد که فرهنگی هستند!.

    ذبیح الله عبادی بهشهری، صیاد رامسری، صمد ولی زاده نکایی، جواد غلامی بهشهری، حجت الله رضی جویباری، مرتضی محمد زاده قائم شهری، رضا میرزا نژاد جویباری، رستگار معلم کلایی - محمود آباد، نصر الله حقیقی بهشهری و بسیاری از معلمانی که در دسته ها و یگان خود شاخص و مورد احترام همه ی بچه های گردان بودند.

    حتی در آن شرایط، معلمان، برای چ دانش آموزانی که علاقه مند به درس و بحث بودند، کلاس های درس می گذاشتند.

    یا برای آن دسته از بسیجیانی که سواد کافی نداشتند، نامه و یا وصیت نامه می نوشتند.

    وقت بی کاری خود را با نوشتن و یا مطالعه می گذراندند.

    گاهی معلمی را می دیدیم که زیر درختی و یا گوشه یی یا زیر یک نخل بلند، با پهن برگ و لیف خرما، جا سازی کرده، روی آن می نشست و ساعت ها زیر نور کم جان آفتاب کتاب می خواند!.

    در آن روز های پر کار، یک روز رجب برمکی، یکی از نیرو های گروهان علی اکبر را چند بار صدا کرده بود.

    نیروی بسیجی صدای او را نشنید و یا وَقعی به او نگذاشته بود!، برمکی اما ناراحت شد و عنان اختیارش را از دست داد.

    نمی دانم برای چه کُلت منور به هم داشت، که آن را مسلح و از نزدیک به پشت آن رزمنده شلیک کرد!.

    چنان ضربه یی به آن بنده ی خدا وارد شده بود، که او را با صورت به زمین زد.

    بخش زیادی از لباس او هم سوخت و در گل و خاک غلتید، تا آتش خاموش شد، بعضی ها که دیده بودند، می گفتند: خودش را داخل نهر آب انداخته بود تا آتش خاموش شد!.

    بسیجی با برمکی گلآویز شده بود و برمکی باز هم با او بر خورد کرده بود!.

    وقتی که از موضوع اطلاع پیدا کردم، بسیار ناراحت و عصبانی شدم.

    در اتاق فرماندهی گردان با او بر خورد کردم، به طوری که کسی انتظار چنین کاری را از من نداشت حتی خودش، چون روابط من و او، رابطه ی مرید و مراد بود.

    برمکی شوخ طبع، کشتی گیر و پر حرف بود، اما پر تجربه و دل سوز هم بود، در شناخت ضعف های دشمن مهارت خوبی داشت، با این حال گاهی شوخ طبعی های او خارج از تصور بود!.

    نیروی زیر مجموعه ی یگان ها هر ایرادی داشته باشند، مسؤولیت تمرد و یا رفتار های او با فرمانده ی مستقیم او ست، نه این که فرمانده ی گردان، شخصاً با او بر خورد کند!.

    حق با من بود و جواد نژاد اکبر هم حرف های مرا تأئید کرد، اما برمکی خشم گین بود، از این رو حق به جانب ظاهر می شد، کافی بود که بگوید: اشتباه کردم، یا اختیارم را از دست دادم، متوجه نشدم که چرا این کار را انجام دادم؟!.

    اما زیر بار اشتباه خود نمی رفت.

    طبیعی بود که پر سابقه های جنگ، به خاطر موج گرفته گی های متعدد، دچار ضعف اعصاب بودند.

    از آن روز به بعد، اختلاف من و او آغاز شده بود!.

    هر چه از این اختلاف نظر می گذشت، شکاف بین من و او هم بیش تر می شد، تا جایی که مترصد گزَک دادن من در گروهان بود!.

    تا جایی که وساطت جواد هم نتوانست، برمکی و یا مرا قانع کند که دست از اختلاف بر داریم.

    اگر نبود مخالفت جواد، برمکی بدون درنگ مرا از جانشینی فرماندهی گروهان هم بر می داشت!.

    من اما از برمکی انتظار نداشتم که اختلاف را تا به این حد با خود بکشد و بر کار غلط و نا درست اش اصرار بورزد!.

    نیرو های گروهان از بر خورد من با برمکی بسیار خوش حال بودند، اگر چه برای من خوشی و نا خوشی کسی ملاک و دل گرم کننده نبود و به وظیفه ام عمل می کردم، اما دل گرمی نیرو از فرمانده باعث توفیقات زیادی در مأموریت ها می شد!.

    چون نسبت به نیرو های خودم بی اندازه حساسیت داشتم، نتوانستم کار او را نا دیده بگیرم، ممکن بود با همین دست فرمان و عصبانیت، کار های دیگری می کرد!.

    با آن رزمنده البته صحبت کردم و او آقای برمکی را بخشیده بود، برمکی اما می گفت
    امضاء



  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,527
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    : اون بنده ی خدا اومد و هم دیگر را بغل کردیم و عذر خواهی کردیم، اما شیخ ول کن نیست و مانند صاحب بچه ها رفتار می کنه!.

    به جواد نژاد اکبر البته گفته بودم که از دل آن بسیجی در آوردم، ولی برمکی خود را حق به جانب می دید!.

    فضا طوری برای من خفه کننده شده بود که، قصد کردم از گردان صاحب الزمان عج بروم، لذا با حمید رضا رامیار سواد کوهی فرمانده ی یکی از گروهان های گردان مالک اشتر صحبت کردم که به نزد او بروم.

    وقتی ارکان فرماندهی گردان‌ موضوع را فهمیدند، ناراحت شدند و هر کدام با من حرف زدند.

    جواد آقا همه روزه در جلسات قرار گاه و لشکر و یا باز دید از منطقه ی عملیاتی که ما نمی دانستیم، می رفت و کم تر در گردان‌ حضور داشت.

    من علی رغم علاقه و عشقی که به گردان‌ صاحب و بچه های آن داشتم، اما مصمم بودم که از گردان بروم، برمکی هم با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، راضی به رفتن من نبود، حتی از بعضی از دوستان مشترک خواسته بود که مرا منصرف کنند!.

    این همه تعارض در رفتار ها برای من قابل درک نبود که از طرفی بر اشتباه خود اصرار می ورزید و چیز های دیگر را بر اختلاف ها می افزود، از طرفی هم دل اش نمی خواست که از گردان بروم!!.

    من بیش ترین روابط دوستانه را نه فقط با بچه های شورکاء و گروهان علی اکبر داشتم، بلکه بسیاری از نیرو ها را من از اعزام سپاه محمد رسول الله ص، به این گردان‌ آورده بودم و با بقیه ی بچه ها هم روابط بسیار خوب و دوستانه یی داشتم.

    یک روز غروب سرد در صیداویه، «حجت الله رضی» معلم خوش اخلاق جویباری، در گیر و دار رفتن من از گردان، به سراغ ام آمد و گفت: آقا شیخ؟!، باهات کار دارم!.

    با هم در تاریکی کوچه های صیداویه قدم زنان به راه افتادیم و او چند تا سؤوال کرد که به اختلاف من و رجب برمکی بر می گشت.

    ماجراء را برای او تعریف کردم، او ایستاد و لحظاتی سکوت کرد و دو باره راه افتادیم.

    آرام و صبور بود و با کلماتی فاخر و پر از محبت، صحبت های خودش را شروع کرد، در لا به لای حرف ها آیه و حدیث و شعر می خواند و از ضرب المثل هم استفاده می کرد.

    او از گذشت و بردباری حرف می زد و من مفتون حرف های او شده بودم.

    چند صد متری می رفتیم و دو باره به نقطه ی دیدار بر می گشتیم و باز راه آمده را می رفتیم.

    سکوت فضای صیداویه را فرا گرفته بود و گاه و بی گاه، صدای خنده ی رزمنده گان که از درون مقر شان بلند می شد، را می شنیدیم و دو باره سکوت بود و سخنان آرام و آهسته ی حجت الله رضی...!.

    او دنبال کلمه یی نمی گشت تا بخواهد پیدایش کند، بلکه روان و ساده حرف های دل اش را می زد.

    من بعضی از جا ها حرف های او را قطع می کردم و او نجیبانه صبر می کرد و حرف های مرا گوش می داد؛ اما پاسخ نمی گفت.

    دو باره حرف های خود را از جایی که قطع شده بود، دنبال می کرد.

    سه - چهار باری مسیر را تا به حوالی گردان مالک رفتیم و بر گشتیم.

    او سر انجام مرا قانع کرده بود، که تابع هوا و افکار پریشان نباشم، چون معلوم نبود کدام ما در جریان عملیات پیش رو، زنده می ماندیم که برای کاری که با گذشت و سکوت می شد از کنارش رد شد، دل را غمین می کردیم!.

    جالب بود که به هیچ وجه، کار هیچ کدام از من و برمکی را رد و یا تأیید نمی کرد، بلکه نفس اختلاف را جایز نمی دانست!...
    امضاء



صفحه 3 از 19 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi