*قسمت دهم: روز پر کار در صیداویه*
⬅️ هر چه جلو تر می رفتیم دیگر حتی مجال موتوری سواری و لو برای ده دقیقه هم نبود، جلسات، تمرین و آموزش، برنامه های مذهبی و روحیه بخش مانند زیارت عاشوراء، دعای کمیل و توسل، سینه زنی، پیاده روی و... پشت سر هم انجام می گرفت.
انگار فرماندهان خیلی عجله داشتند که خطوط دشمن را، با ظرفیت بیش از یک صد هزار رزمنده بشکنند!.
یک روز عصر آقای شیخ محمود مدانلو جویباری مسؤول تبلیغات گردان آمد و گفت: از قرار گاه خاتم الانبیاء یکی از روحانیون، می خواد بیاد با ما جلسه بذاره!.
گفتم: حوصله اش را ندارم، برو به آقای بصیری بهنمیری و شیخ قاسم صالحی جویباری و طلبه هایی که هستند، بگو و برا شون جلسه بذار؛ من وقت ندارم!.
شیخ محمود گفت: می خواد با حاج آقا رحمانی فرمانده ی بسیج بیاد!.
گفتم: باشه جلسه را بذار، من هم میام!.
نه به خاطر این که رحمانی کلاس اش بالا بود، بلکه رئیس بسیج حتماً یک خبر هایی از صندوق اسرار نظام با خود داشت، که بشود چیزی از لای حرف هایش بفهمیم!.
عصر منتظر بودیم که نیامدند، پس از نماز مغرب یک ماشین کالسکه آمد و یک روحانی جوان پیاده شد!.
نگاهی به شیخ محمود کردم و چیزی نگفتم، چون می گفت: حاج آقا رحمانی می خواد بیاد!، اما یک نفر آمده بود که او را نمی شناختیم!.
روحانی جوان و عینکی، با ما چهار تا طلبه گرم گرفت و خودش را معرفی کرد: بنده عبدالله میثمی هستم از قرار گاه خاتم!.
مقداری لهجه ی اصفهانی هم داشت!.
سلام حاج آقا رحمانی را رساند و گفت: به خاطر فشرده گی برنامه ها نتونستند بیان و عذر خواهی کردند از شما.
قابل درک بود، چون خود ما در این جا کار های زیادی داشتیم که هر گوشه را می گرفتیم، گوشه های دیگر رها و بر زمین می ماند.
تعارف کردم که به اتاق من برویم، اما شیخ عبدالله میثمی، در آن تاریکی، زیر چند نخل نشست و به ما هم گفت: همین جا بشینیم که صمیمی و دوستانه تره!.
راننده اش نور پایین ماشین اش را روشن کرد، که تا اندازه یی محیط قابل مشاهده شده بود!.
میثمی مقداری صحبت کرد و از روحیه و آماده گی رزمنده گان پرسید و دوستان هم مطالبی گفتند.
شیخ محمود مرا معرفی کرد که از فرماندهان در این گردان هستم!!.
میثمی خیلی ابراز خوش حالی کرد و از وضعیت بچه ها سؤوال کرد.
من هم مختصر پاسخ دادم و به خاطر ضیق وقت خدا حافظی کرد تا به گردان های دیگر هم برسد.
چیزی از لا به لای حرف های او نفهمیدیم که قرار است چه کاری انجام بگیرد؟!.
چند روز بعد آقا جواد، که فهمید ما با آقای میثمی نشست داشتیم او را مسؤول نماینده گی امام (ره) در قرار گاه خاتم الانبیاء معرفی کرده بود.
خیلی با اخلاص بود که در آن جای گاه حضور داشت، اما ترجیح داد در شب تاریک روی زمین نمناک بنشیند و حال و روز ما را بپرسد و نگوید که چه مسؤولیتی دارد؟!.
یک روز جواد نژاد اکبر به اتفاق باقی فرماندهان گردان صاحب به گروهان ما آمده بودند.
مانند بقیه ی جا ها، از همه ی نیرو ها سؤوالاتی پرسید، حتی از فرماندهان گروهان که چه جور فرماندهی هستند؟!.
دبیر نصیری روشن اهل بهمنمیر، یعقوب علی پور اهل بابل و سید حشمت اشرفی اهل جویبار فرماندهان دسته های گروهان علی اکبر بودند.
او وقتی متوجه شد که سید حشمت، سابقه یی در جنگ ندارد هم آن جا به من و علی رستگار فرمانده ی گروهان علی اکبر تذکر داد.
علی رستگار موضوع انتخاب او را به گردن من انداخت و من هم قبول کردم.
هنگام رفتن به من گفت: ناهار بیا پیش ما، کارَت دارم!.
آن جا علت انتخاب سید حشمت را پرسید.
گفتم: از جهت سن، بزرگ تر از بقیه است، روابط عمومی بسیار خوبی دارد و آدم قاطعی هم هست و بچه ها از او حرف شنوی دارند!.
او این جا دستورات را به درستی انجام می دهد و ما به کار او تسلط داریم.
اما در میدان نبرد، شخصاً خودم با این دسته هستم، بالأخره یکی از ما باید با یکی از دسته ها هم راه باشد، خوب خود من هستم.
منطق مرا پذیرفت و تشکر هم کرد و گفت: ظاهراً بچه ها از شما راضی هستند، البته محل امتحان شما در معرکه است.
ما نسبت به جان بچه های مردم مسؤولیم و از اون طرف هم مأموریت مون باید به درستی انجام بگیره، واسه هم این حساس ام!...
روز های منتهی به آخر های آذر ماه گفتند: برادر محسن قراره بیاد برا بچه ها سخن رانی بکنه!.
منظور از محسن رضایی، فرمانده ی کل سپاه بود.
عصر یک روز سرد اواخر آذر ماه، که آسمان مملو از ابر های در هم پیچیده بود، ما را به فرماندهی محور تیپ سوم فرا خواندند، تا در سخن رانی برادر محسن رضایی شرکت کنیم.
تا به غروب منتظر ماندیم، اما او نیامده بود، گویا در لشکر های دیگر حضور پیدا کرده بود، از این رو نوبت به ما نرسید.