صفحه 1 از 19 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 185

موضوع: قصه ی تن وتانگ

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham قصه ی تن وتانگ

    سلام دوستان و همراهان عزیز
    https://www.uplooder.net/files/2cdbd4799b29cad28a9c9389c1c06ab9/-----همه-تصاویر-خودم-هستhasan_ali_ebrahimi_said.zip.html
    این خاطره برای اولین با توسط من در دنیای مجازی نشر میشه
    امید هست همراه باشید

    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 12-04-2022 در ساعت 19:23
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    _*«قصه ی تن و تانک»*_



    ✒️ _*عبدالصمد زراعتی جویباری*_


    *قسمت اوّل: اعزام بزرگ سپاه محمد رسول الله ص*



    ⬅️ به خاطر بارنده گی چند روز گذشته، خیابان ها و کوچه پس کوچه های روستای ما، پر از گل و لای بود و هوای سرد در آن جولان می داد!.

    باد سردی که از سمت شمال غربی می وزید، برگ های سمج زرد مانده بر بلندای درختان بلوط و افرا و آزاد و انجیر را می کَند و بر زمین می انداخت، به طوری که تا آن زمان از پائیز، همه جا پر بود از رنگ های جور وا جور برگ های خشک!.

    قدیم تر ها دهکده در حلقه ی انبوه درختان قد و نیم قد و بیشه زار های گسترده، پوشیده شده بود!.


    پرنده گان با پرواز کوتاهی در بی کرانه ی آسمان دست جمعی روی درختان عریان و یا سیم های ممتد برق می نشستند، به طوری که هم دیگر را پوشش می دادند؛ تا از گزند باد سرد محفوظ بمانند!.


    از زمین های کشاورزی که گردا گرد روستا را در بر گرفته بود، صدای خشن تراکتور رومانی نارنجی رنگ به گوش می رسید که، مردم مشغول شخم زدن زمین ها و کاشت گندم و باقلا بودند.

    از دور دسته های انبوه سار های سیاه و کلاغ ها دیده می شد که بر فراز زمین های کشاورزی می چرخیدند؛ تا از لای خاک های شخم خورده و زیر و رو شده، کِرم ها و یا دانه های باقلا و گندم را بخورند!.

    سکوت دهکده با گریه ی کودکی و یا سر و صدای بچه های قد و نیم قد می شکست.

    گاهی هم عو عوی سگ ها و یا نعره ی گاو ها، گاهی هم موتور کهنه و زِهوار در رفته ی رهگذری، آرامش دل انگیز دهکده را می شکست!.

    بیش تر جوان های روستا در قالب سرباز، نیروی جهادی و یا سپاهی و ارتشی و بسیجی در مناطق عملیاتی جنوب و غرب حضور داشتند، لذا از صفای گذشته در دهکده خبری نبود!.

    روز بعد دهم آذر ماه هم عده یی از جوانان شورکاء برای اعزام از روستا به سوی جبهه ها رَهسپار می شدند و باز دهکده خالی از فرزندان خود می شد.

    صبح یک توک پا، پنج کیلو متری را پیاده از روستا، به جویبار رفتم تا پرونده ی اعزام به جبهه ام را کامل و فرم های مورد نیاز را پر کرده باشم، باقی روز را منزل بودم.


    من از کودکی در این منزل زنده گی می کردم، خانه ی گلی پدر بزرگ ام در حیاط پر از درختان میوه و بسیار زیبا و هزار و پانصد متری ساخته شده بود، که یکی از اتاق هایش با گذشت زمان تخریب و یک اتاق ۳ در ۵ باقی مانده بود، که آش پز خانه و حال و پذیرایی و خواب، همه اش از همان فضا استفاده می شد!.

    زمانی که سن من دوازده - سیزده سال بیش تر نبود و پدرم زنده بود، هم با پدر بزرگ ام زنده گی می کردم!.

    یعنی از دو سه ساله گی با آن ها بودم، البته خانه ی پدرم و عمو هایم در همان حیاط منزل پدر بزرگ ساخته شده بود، از این رو شام و ناهار را نزد پدر و مادرم می خوردم، اما اوقات و خواب ام را، پیش آن دو عزیز می گذراندم!.

    سه - چهار سال پیش که در جبهه ی جنوب بودم، پدر بزرگ ام به رحمت خدا رفته بود و من به خاطر تعلقات ام ضربه ی روحی زیادی از مرگ او خورده بودم، اکنون مادر بزرگ ام در این خانه ی کوچک و نمور زنده گی می کرد که من وابسته گی عاطفی زیادی به او داشتم.


    آن روز ساعت ها مشغول نوشتن وصیت نامه بودم و یا صدایم را ضبط می کردم، ننه آقا مشغول کاشت سبزی در فضای حیاط خانه بود و هر بار که وارد اتاق می شد، کار های مرا زیر نظر می گرفت!.

    گاهی با گوشه ی چار قد گل دار بزرگ و نخی اش، چشمان زیبا و خرمایی اش را که در میان چین و چروک های بی شمار خود نمایی می کرد، پاک می نمود، او حال مرا متفاوت تر از اعزام های قبل می دید و ترسی را احساس می کرد!.

    ننه آقا بیش ترین تکیه گاه عاطفی ام من بود و دارایی من که به دو دست لباس مندرس و چند جلد کتاب هم نمی رسید، در اتاق این منزل قرار داشت!.

    باقی وسایل که ظروف ملامینه و قاشق و چنگال فلزی نازک و پتوی پاره و حصیری نازک و لا خورده و بالشتی جِلِق و بِلِق شده، که متعلق به ننه آقای من بود! که سال ها در آن غذا می خوردم و آن جا می خوابیدم!.

    غروب سری به منزل عمه ام زدم.

    عمه ام دو پسر داشت که یکی از دو پسران اش در جبهه بود و دومی هم قرار بود، فردا با ما اعزام بشود.

    آن شب شام مهمان عباس آقا پسر عمه ام بودم که داماد شان ذبیح الله رستخیز و پسر عموی او محمد صادق درویشی و خواهر زاده اش کاظم رنج کش و علی مدانلو هم بودند....

    تا پاسی از شب، گعده داشتیم و می گفتیم و می خندیدیم، انگار قرار بود صبح روز بعد دست جمعی سفر تفریحی برویم.

    در حالی که غم روی صورت عمه ام و عروس اش نشسته بود، ولی ما بی غم عالم، در هوای خود مان سیر می کردیم!.

    وقتی به خانه بر گشتم، ننه آقای من خوابیده بود.

    لامپ رشته یی ۱۰۰ واتی را روشن کردم و تا نیمه های شب عمامه بستم و چون اولین بار بود و بلد نبودم ده ها بار، باز و بسته کردم تا توانستم به یک جایی برسانم!.

    صبح روز بعد که خیلی هم خواب داشتم بر خاستم و به سپاه جویبار رفتم که، مادر و برادرم علی آقا، هم به جویبار آمده
    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بودند

    عمو باقر و عمو نعمت و بسیاری از خاله زاده ها و عمو زاده گان و بسته گان من در جبهه بودند.

    خودم نیز ماه قبل از جبهه بر گشته و رفته بودم قم که درس بخوانم؛ اما دل ام به درس نبود و هر کاری که می کردم نتوانستم قانع بشوم که باید درس بخوانم!.

    نه فقط من که بسیاری از دوستان طلبه ام حس و حال مرا داشتند!.....
    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت دوم: اعزام و وداع*



    ⬅️ صبح روز دهم آبان ماه در جویبار، غلغله یی بر پا بود و محوطه ی وسیع بسیج، مملو از جمعیت بود که، بیش تر شان می خواستند اعزام بشوند.

    از روستای شورکاء، جمع زیادی از بسیجیان اعزامی، توسط مردم بدرقه شدند که من در این بدرقه حضور نداشتم و خودم راه افتادم رفتم جویبار!.

    در این اعزام می توانم از عباس درویشی، سید فضل الله هاشمیان، مسلم رستخیز، حبیب الله رستخیز، ولی الله حبیبی، قاسم امیری، عظیم شیردل هم یاد کنم.

    اگر چه هوا سرد بود و ابر بارور و در هم و پر پشت، سطح آسمان را پوشانده و باد ابر ها را با خود به سمت شرق می کشید، اما چنان شوق و ذوقی در میان بچه ها وجود داشت، که کسی از ما به سرمای هوا و غصه های جدایی فکر نمی کرد.

    چند تن از روحانیون شهر، هم حضور داشتند و ما طلبه ها را تشویق می‌ کردند، حتی حاج آقا نامدار عمامه های ما را که به زحمت بسته بودیم، دو باره و درست و حسابی بسته بود!.

    تا برای اولین بار از جویبار، جمع زیادی روحانی به جبهه اعزام بشوند، که البته همه ی آنان طلبه بودند، ولی روحانی دیده می‌ شدند!.

    ساعت ۱۰ صبح،ش پس از تحویل گرفتن لباس خاکی رنگ، از دروازه ی سپاه جویبار به صف و از زیر قرآن خارج شدیم که جمعیت زیادی در بیرون از سپاه منتظر ایستاده بودند.

    در میان اشک ها و لب خند های پر از درد تا خروجی شهر که معروف به پمپ بنزین بود، بدرقه شدیم.

    علاوه بر مادرم، مادر بزرگ و عمه و بچه هایش هم به بدرقه آمده بودند.

    لحظه ی خدا حافظی میان مردم و جگر گوشه های شان، نگاه های پر تمنا و مملو از معنا رد و بدل می شد؛ که اشک هم قادر به پاک کردن اوج اندوه و غم ها و معنای جدایی ها نبود.

    مادر بزرگ ام با دستان بلند و پینه بسته اش، گردن ام را در آغوش کشید و صورت و سرم را بوسه باران کرده بود، قطرات درشت اشک در پهنای صورت اش سرازیر شده بود.

    خیلی بی قراری می کرد، گمان اش این بود که این بار حس خوبی را ندارد!.

    و چون یاد گار پسر جوان مرده اش بودم، احساس می‌ کرد که نباید نوه اش تا به این حد ساده و راحت برود و بر نگردد!...

    خیلی دل داری اش دادم و گفتم: تو اگه دعاء بکنی، خدا به دعاء تو، توجه می کند.

    و پیر زن آرام شد و با چشمان نگران اش، نگاهی به من انداخت، گویا می خواست بداند که حرف ام را از سر اعتقاد زدم، به چشمان خیس او نگاه کردم و با لب خند سرم را تکان دادم و به او یقین دادم که دعای او بی اثر نمی ماند و چون به دعاء کردن اش اطمینان داشت، قانع شد!.

    دستانی که گردن عزیزان شان را در آغوش می گرفتند، به طور محسوسی می لرزیدند و شانه هایی که در میانه ی آغوش از حزن و اندوه جدایی، تکان می خوردند.

    لب هایی که آخرین جملات را مبادله می کردند و افکاری که سخت در گیر یافتن جملاتی برای ابراز عشق و محبت و توصیه ها بود و بوسه هایی که رد و بدل می شد!.

    حق هم داشتند چون خانواده ها تجربه کرده بودند که در هر اعزامی، بعضی از رزمنده گان قرعه رفتن بی باز گشت به نام شان خورده و هرگز باز نگشتند و خوف این گونه در وجود خانواده ها جا خوش کرده بود!.

    دود مینی بوس های ممتد و به صف ایستاده، چشم ها را می آزرد و تنفس ها را به دست انداز می انداخت.

    مسؤول اعزام با بلند گو دستی اش، مرتب فریاد می زد: برادران رزمنده؟!... توجه کنید... عزیزان؟! وقت خدا حافظی و وداع تموم شد.... لطفاً سوار ماشین ها بشید!...

    و در میان هم همه ی مردم، آخرین بار با عزیزان مان خدا حافظی کردیم و سوار مینی بوس شدیم و قطار ماشین ها به سمت زاد گاه من به راه افتادند...

    آن قدر مشغله ی خوش ذهنی از اعزام داشتم که یادم رفته بود که قرار است برای ناهار مهمان مردم زاد گاهم باشیم.

    کاری که از چند روز پیش، مردم شورکاء، دست جمعی به تکاپو افتاده بودند، تا از رزمنده گان اعزامی پذیرایی کنند.

    با این که خانواده های شورکایی در جریان اجتماع رزمنده گان در شورکاء بودند، اما در هوای سرد و بیش تر شان با پای پیاده پنج کیلو متری را طی کرده و به جویبار آمده بودند و اکنون باید به روستا بر گشتند، تا آخرین لحظه های حضور عزیزان شان را از دست ندهند.

    وقتی به حسینیه ی بزرگ محل مان رسیدیم، بلا درنگ به حمام عمومی روستا رفتم!.

    دو سه روزی حمام نکرده بودم، حد اقل یک هفته هم از حمام خبری نبود، لذا فرصت مناسبی بود!.

    این تجربه ی اعزام های پر سر و صدا بود، از این رو حمام خلوت روستا آن هم در آن هوای سرد، با دوش بسیار گرم حال خوشی داشت.

    پس از استحمام، ۲۵ ریال پول حمام را گذاشتم روی دخل و با برادران ولی و رضا مهدیان که حمام را اداره می کردند، خدا حافظی کردم.

    حسینیه پر بود از رزمنده گان اعزامی، بعضی از خانواده ها به دنبال عزیزان شان تا به شورکاء آمده بودند.

    شورکایی ها در مهمان نوازی از رزمنده گان اعزامی سنگ تمام گذاشته بودند، پس از ناهار من به اتفاق دوستان
    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    طلبه ام، قاسم صالحی، سید مجتبی رسولی، سید محمد علی رضایی و حجت الله ابراهیمیان سوار پیکان بسیج جویبار شدیم که خیلی کلاس داشت!!.

    ساعت ۳ بعد از ظهر به سپاه قائم شهر رسیدیم که جمعیت بسیار زیادی در آن جا موج می زد.

    از شهر های سواد کوه، کیا کلاء و منطقه ی جاده نظامی و اَرَطِه نیرو های اعزامی از راه می رسیدند.

    تعدادی زیادی از طلاب حوزه ی علمیه ی کوتنا و رفقای حوزه ی علمیه ی قم هم آمده بودند و شمار عمامه به سر بسیار چشم گیر شده بود!.

    نیم ساعت بعد، نیرو ها را به صف کرده، از محوطه ی سپاه خارج شدیم و چنان جمعیتی در طول مسیر بودند که، برای جلو رفتن به دشواری می بایست به زحمت قدم بر می داشتیم!.

    بعضی از خانواده های جویباری را می شناختم که برای بدرقه ی عزیز شان تا به قائم شهر آمده بودند.

    گویا خیلی بی قرار بودند که نمی خواستند مجال دیدار های آخرین را از دست بدهند!...

    در میدان طالقانی و آخرین خدا حافظی ها، هوا بارانی شده بود و باعث شد که خیلی زود سوار ماشین ها بشویم.

    دوستان طلبه سعی کردند که با هم باشند و لذا یک گروه ۲۰ نفره سوار یک مینی بوس فیات شدیم که کاش این کار را نمی کردیم!.

    لاک پشت هم از او جلو می افتاد!.

    همه ساعت ها قبل به پادگان اعزام نیروی شهید رجایی در چالوس رسیده بودند، ما ساعت ۱۱ شب رسیده بودیم....
    امضاء



  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت سوّم: تا ورزش گاه آزادی!*



    ⬅️ چون دیر وقت به محل اعزام منطقه ی چالوس رسیده بودیم، از شام خبری نبود، کیف های ما اما پر بود از پرتقال و نان برنجی و قُطّاب های محلی که مادران برای فرزندان رزمنده ی خود مهیا کرده بودند، لذا گرسنه نماندیم!.

    سالن شماره ی ۳ مانند بقیه ی سالن های هم قطارش، با طول و عرض وسیع در سمت شمال به جنوب واقع شده بود، که ما را به آن هدایت کردند.

    این سالن های بزرگ، متعلق به کار خانه ی تولیدی مطرح حریر بافی چالوس بود، که روز گاری نه چندان دور، محل کار و معیشت خیل عظیمی از کارگران و مهندسین فنی این دیار بود، که اکنون از دست گاه های تولید خبری نبود و سوله ها را با تخت های دو - سه طبقه چیده بودند تا نیرو های اعزامی شمال کشور در این مکان سازمان دهی و پشتیبانی شده، به مناطق جنگی رَهسپار می شدند.

    تا پاسی از آن شب بارانی بیدار بودم و صدای شُر شُر باران را از ناودان های بزرگ سالن، که زیر نخل های بلند می ریختند، را گوش می‌ کردم.

    صدای باران آرامش خاصی به من می داد و خاطرات گذشته را برای من تداعی می کرد، با این که شب قبل هم چندان نخوابیده بودم، ولی حس و حال خوشی داشتم!.

    هنوز چشم های من گرم نشده بود که بیدار باش زدند!.

    نمازم صبح ام را خواندم بلا فاصله بر گشتم و دو باره به لای پتو خریدم و خوابیدم، در حالی که نیرو ها را زود صبحانه دادند و برای اعزام به تهران، آنان را سازمان دهی می کردند، از این رو سالن پر از سر و صدا و هم همه بود، گاهی هم شدت بارنده گی به گونه یی بود که صدای ریزش آب باران از ناودان های سوله در ارتفاع بالا، بر هم همه ی بچه ها می چربید!، با این حال من غرق در خواب بودم.

    چند بار دوستان طلبه می آمدند که بیدارم کنند!، با فریاد می گفتم: زمانی که سوار ماشین ها می شوید، بیدارم کنید!.

    می دانستم که این بیدار باش، اهمیت چندانی ندارد، این دوستان هم بی جهت جدی اش گرفته بودند!.

    ساعت ۹ صبح یکی از دوستان جویباری به سراغ ام آمد و بیدارم کرد با بی رغبتی بر خاستم و راه افتادم، ابتداء به پنجره ی اتاق مالی رفتم که خیلی لازم بود، کارت شناسایی ام را نشان دادم، متصدی مربوطه از لای لیست نام مرا یافت و علامتی زد و ۳۰۰ تومان امریه ام را در کف دست ام گذاشت که، تا به جنوب مانند بقیه ی نیرو های اعزامی، می بایست نیاز مرا پوشش می داد!!.

    هم چنان که خواب آلود بودم، سوار مینی بوس شدم!.

    از خوش اقبالی ما، مینی بوس مان تغییر کرده بود!.

    ماشین ها که تکمیل می شد، حرکت می‌ کرد.

    درون ماشین تا ورودی جاده ی هراز خوابیدم، با این که دوستان طلبه، مینی بوس را رو سر شان گذاشته بودند، انگار بالای منبر بوده و یا بلند گو بلعیده بودند.

    برای ناهار و نماز در یکی از رستوران های بین راهی ایستادیم، وضوء گرفتیم و در اتاقک کثیفی که تابلوی نماز خانه داشت!، روی موکت درب و داغون اش نماز مان را خواندیم.

    هوا هم چنان بارانی و سرد بود، اما من سر حال شده بودم.

    چیزی در رستوران نخوردیم، بلکه به شیرینی و کلوچه بسنده کردیم، راست اش پول ما کفاف ول خرجی های بین راهی را نمی داد!!.

    در میانه ی جاده هراز برف شدیدی می بارید، اما مینی بوس های بی شمار، جاده را پشت سر می گذاشتند و برفی در سطح جاده نمی ماند، ولی کوه مملو از برف بود!.

    ساعت ۹ شب وارد تهران شدیم و از خیابان های تهران که مردم در دو طرف آن و در طول مسیر ما را حمایت می کردند و شعار می دادند، به سمت غرب این شهر پیش رفتیم!.

    هیچ کدام از ما مسیر های تهران را نمی شناختیم و فقط بزرگی شهر و انبوه خانه ها و ماشین های دو طبقه و قراضه و پر از دود توجه مان را جلب کرده بود.

    چنان با این شهر احساس غریبه گی می کردیم که انگار راه ما از آن سوی جهان، به این جا افتاده بود!.


    سر انجام مینی بوس ها رو به روی تابلوی بزرگ «مجموعه ی ورزشی آزادی» متوقف شدند، تا به نوبت وارد شوند.

    گویا فقط برای ما مینی بوس وجود داشت، چون استان های دیگر نیرو های شان را با اتو بوس آورده بودند!.

    راه بلد مازندران، مینی بوس های شمال را به محوطه ی استخر آزادی هدایت کرده بود، باد تند و بُرّنده یی می وزید.

    در درب های ورودی، نیرو های تدارکات ایستاده بودند و یک بسته نایلون فریزر حاوی یک قطعه نان حجیم، یک عدد تخم مرغ و سیب زمینی و مقداری نمک به هر نفر برای شام می دادند.

    اگر نبود میوه و خوراک هایی که بچه ها از خانه آورده بودند، این مقدار غذایی که می دادند، هرگز کسی را سیر نمی کرد!.

    وارد سالن بسیار زیبا و سقف مرتفع با استخر بزرگ و عمیقی شدیم، که گرمای ملایمی هم داشت!.

    استخر خالی بود و عده ی زیادی از رزمنده گان برای خود، جایی را انتخاب کرده، به صورت گعده یی دور همی داشتند.

    عده یی از رفقای جویباری را پیدا کرده، به آنان ملحق شدیم، شام مختصر مان را خوردیم، من برای تماشای زوایای مختلف
    امضاء



  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ورزش گاه، بلند شدم و از پله های فلزی بالا رفتم...

    سالنی بزرگ که شاید در تلویزیون سیاه و سفید مسابقات شنا را در آن می دیدیم، اما اکنون شیک و محوطه یی بزرگ با سقفی بسیار مرتفع، دل باز و جذاب می نمود.

    استخر شنا شاید در ابعاد ۲۵ در ۵۰ متری می شد که، با کاشی های ریز مربّعی با رنگ آبی آسمانی و ابری خود نمایی می کرد.

    اسكور بُرد یا همان تابلو امتيازات بزرگ در دو طرف سالن خود نمایی می کرد، اگر چه خاموش بود!.

    سکو های شیرجه در ارتفاع مختلف نصب شده بود، کاش این استخر آب داشت، با این که هوا سرد و یخ بندان بود، اما پسران مازنی، فرزندان آب و با آن عجین بودند!.

    سالن بدن سازی در نیمه طبقه ی فوقانی و از آن سوی شیشه های سکوریت نیمه مات دیده می‌ شد، کاش می توانستیم از ظرفیت آن بهره مند می شدیم تا وقت ما با ایستایی و رخوت نگذرد!!.

    سرویس بهداشتی، رخت کن های شیک با قفسه های مرتب و چوبی متحد الشّکل، سونا و جکوزی، اتاق ماساژ، تصفیه خانه ی استخر، اتاق برق و خدمات، محل استقرار خبر نگاران و فیلم بردار ها چنان منظم و مرتب طراحی شده بود که، من ساعتی را در دید و باز دید این چیز ها گذراندم.

    ممکن است من معدود آدمی بودم که، زیادی به این چیز ها توجه کرده بودم!.

    وقتی دو باره به استخر بر گشتم، علی رغم سر و صدا های زیاد، خیلی ها خوابیده بودند، اما بیش تر بچه ها بیدار بودند.

    استاد نوروز چالاکی، مربی مطرح کاراته در قائم شهر با عده یی از جوانان طرف دار خود کنار ما نشسته بود، که بدون تکلف با او گرم صحبت شدیم و چون چند سالی در رشته ی کاراته «کان زِن ریو» ورزش می کردم، از این رشته گپ زدیم!.

    مقداری هم برای خود نمایی، تکنیک هایی زدم و خودی نشان دادم!!...

    او هم با بزرگواری لب خند می زد و تشویق ام می کرد، اگر چه می دانست که چیزی در چنته ندارم، جز خود نمایی و ادعاء!....
    امضاء



  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *قسمت چهارم: نمایش بزرگ*



    ⬅️ قبل از اذان صبح، بیدار باش زدند، به طوری که «بیدار شوید!» توسط بیش تر بچه های سالن، مانند اکو، نه فقط چند بار که مرتب با صدای رسا تکرار می شد و تمامی نداشت، انگار همین الآن قرار بود برویم عملیات!!.

    می خواستم مثل قبل بی خیال باشم، اما داخل استخر چنان ولوله یی شد که ترسیدم زیر دست و پا ها گیر بکنم و یک جای بدن ام را لگد کوب کنند و ناقص بشوم!!.

    با بی میلی بر خاستم و با کلی غرولند رفتم وضوء بگیرم!.

    جوان تر ها از سرویس دست شویی زود تر خارج می شدند، اما پیر مرد ها و سن خورده تر ها، آن قدر طول می دادند که خیلی ها از خیر آن می گذشتند!!.

    اذان صبح از بلند گو های مجموعه ی آزادی بلند شده بود که، بالأخره نوبت به من رسید تا بتوانم وضوء بگیرم و به استخر بر گردم و نمازم را بخوانم.

    داشتم می خوابیدم که دوستان طلبه و جویباری ها، صبحانه و چای آورده بودند.

    دو روزی بود که چای ننوشیده بودم، به خاطر چای هم که بود بلند شدم!.

    صبحانه نان و مربا و عسل و کره با «برند شِکِلی» بود!.

    دل ام می خواست بخوابم اما نشد، پس از صبحانه دو باره هم همه و گپ و گفت هایی که پایانی نداشت، شروع شد و تا ساعت ۸ صبح در کف استخر خالی از آب آزادی دراز کشیده اما بیدار ولی پر از خواب بودم، اما امکان خوابیدن نبود!.

    اصلاً این آدم ها دغدغه یی در زنده گی نداشتند!؟، زن و فرزند، کار و کاسبی، قرار و مدار، پول و حساب بانکی، دوست، مادر و پدر نزدیکان... وه؟! چه آسوده می نمودند؟!.

    انگار پیک نیک می رفتند در حالی که، کاروانی بودند که به استقبال مرگ و ناقص شدن و وسط آتش می شتافتند، اما بی خیال سر گرم گپ و گفت و خنده و شوخی بودند!.

    ساعت ۸:۳۰ پاسداران مازندرانی مسؤول اعزام شمالی ها، وارد سالن شدند.

    یکی داد می زد: برادران؟!، لباس های بسیجی تونو بپوشید و با نظم و انضباط در بیرون سالن صف ببندید!!.

    هنوز حرف اش تمام نشده بود که، یکی دیگر از سمتی دیگر، هم این حرف ها را تکرار می کرد و یک «یا الله» چاشنی حرف هایش می کرد!.

    پس از او دیگری داد می زد و همه، یک چیز از ما می خواستند: «بیرون صف ببندید!.» فقط تُن صدا های شان متفاوت بود!.

    از بس ول کن ماجراء نبودند؛ کلافه شده بودیم، بالأخره از رو رفتیم و بچه ها شال و کلاه کرده و ما هم عمامه های خود را از داخل کیف ها در آوردیم و به سر گذاشته، از سالن خارج شدیم، تعداد روحانیون هم خیلی چشم گیر بود!.

    بیرون، هوای سرد و یخ بندان منتظر مان بود!.

    باد با سرعت کمی می وزید و درختان بزرگ که در ردیف های هندسی با نظم و جای مناسب کاشته شده بودند، به آرامی تکان می خوردند، درختان کوچک مانند چوب خشک بودند!.

    پرنده گان به خصوص کلاغ ها روی شاخ ساران نشسته بودند و به جز کلاغ ها، هیچ پرنده یی سر و صدا و جنب و جوش نداشتند!.

    سبزه زار های پیرامون، یخ زده و مرده می نمودند!.

    درختان سرو و کاج با پوششی سبز، اما پیچیده در لایه یی از یخ زده گی، در تلألوی نور کم جان خورشید، جِلوِه نمایی می کردند.

    تا دیشب هوا بارانی و برفی بود، اگر چه صبح روز ۱۲ آذر ماه کوه های پیرامون تهران، مملو از برف بود، آسمان اما صاف و کمی ابری بود، که لکه های سفید ابر، در دل بی کرانه ی آسمان به سمت مرکز شهر تهران، در حرکت بود!.

    باد سرد نوک بینی و گوش ها را بیش از جا های دیگر صورت، می نواخت و می سوزاند!.

    بدون استثناء همه، دستان شان را روی صورت و یا گوش های خود گذاشته بودند، چون چفیه کار ساز نبود و مانع از سرما نمی شد!.

    صف ها به زحمت مرتب می شد و هر صفی که به حد کافی می رسید، با فرمان «قدم رو»، با ضرب آهنگ تِلَپ و تِلوپ قدم ها آغاز می شد!.

    معلوم نبود که چه مزیتی در قدم رو ها بود که می بایست پا های مان را بر سطح آسفالت یخ بسته ی آزادی می کوبیدیم!.

    تازه فرمانده ی صف، تحکم آمیز تذکر می داد!.

    البته نه فقط بر و بچه های مازندران، که باقی رزمنده گان از مناطق دیگر کشور، که در دیگر سالن های ورزشی ساکن بودند، هم به صورت رژه به سمت استادیوم آزادی در حرکت بودند.

    دشمن تهدید کرده بود که این اجتماع را بمباران می کند، برای هم این جنگنده های ما در آسمان پرواز می کردند.

    البته هیچ کس از رزمنده گان دل اش به تهدیدات دشمن نبود، چنان شور و اشتیاقی در میان شان بود، که توصیف نمی شود.

    ساعت ۹ صبح وارد استادیوم شدیم که پیش تر یگان های اعزامی از استان های دیگر، بخش های اصلی مربوط به جای گاه تماشا چیان را پر کرده بودند.

    و چون نیروی اعزامی از مازندران که شامل گرگان و دشت هم می شد، بسیار زیاد بودند، برای ما زمین چمن مسابقات را در نظر گرفته بودند، به محض ورود به داخل استادیوم صف ها به هم خورد.

    آن قدر جمعیت مازندران زیاد بود که، نیرو ها به صورت فشرده ایستاده بودند.

    من به اتفاق بچه های زاد گاه ام «شورکاء» و چند تن از رفقای طلب
    امضاء



  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ه تقریباً در جلوی جای گاه ایستادیم.

    هنوز ورودی ها ادامه داشت که از طریق بلند گو از طلاب رزمنده خواسته بودند که در ردیف های کنار تریبون حضور یابند!.

    با زحمت بسیار از لای آدم هایی که مانند نی های بافته شده در حصار پرچینی دور مرزعه به طور فشرده ایستاده بودند، گذشتیم و در جای گاه قرار گرفتیم!.

    آن قدر عکاس و فیلم بردار و اهالی رسانه در آن بالا حضور داشتند که حد و اندازه نداشت!.

    من نفهمیدم که چرا این اعزام را تا به این حد در بوق و کرنا کرده بودند، همیشه ی ایام اعزام بود، این بار چرا این همه سر و صدا به راه انداخته بودند؟!.

    بی شک آثار تبلیغاتی مثبت و فراوانی در داخل داشت، اما در خارج از مرز ها دشمنان را به هراس و چاره جویی می انداخت!، تا بیش تر به تجهیز عراقی ها همت کنند!.

    به هر حال من یک نیروی اعزامی ساده بیش نبودم، کسی هم از من نظر نخواسته بود، من مانند ده ها هزار نفر رزمنده، تابع شرایط و تصمیمات بالا دستی ها بودم!.

    در جای گاه روحانیون رزمنده، جایی برای نشستن نبود و خیلی ها مجبور شدیم بین دو ردیف صندلی ها روی بتن سرد و زمخت و یخ بسته بنشینیم و جلو را هم درست و حسابی نمی دیدیم!.

    لا اقل در میان جمعیت، شور و جنب و جوشی بود، این جا که جز وزش باد سرد و ایستایی خبری نبود، اما برای به چشم آمدن لازم بود!.

    صدای نوحه خوانی ضبط صوت ها خاموش شد و
    محمود مرتضایی فر، معروف به وزیر شعار، پشت تریبون قرار گرفت.

    او پس از «الله اکبر، لا اله الا الله، محمد رسول الله ص، علی ولی الله» آمریکا، غرب و شوروی و اسرائیل را به توپ بست و بر علیه منافقین و ضد ولایت فقیه شعار داد و از رزمنده گان و مردم فلسطین حمایت کرد، بیش از همه شعار جنگ جنگ تا پیروزی و مرگ بر صدام و حامیان اش سر داده بود، که هم راهی و طنین صدای ده ها هزار نفر انسان پر شور، تا دور دست ها راه می پیمود.

    ساعت ۱۰ صبح در هیاهوی بی سابقه، برنامه ها اعلام شد و قاری قرآن، آیات جهاد در راه خدا، را با صدای دل نشینی قرائت نمود، برای اولین بار در این جمعیت بود که سکوت دل انگیزی همه جا را فرا گرفته بود!.

    پس از آن، مرتضایی فر دو باره شعار های حماسی داد.

    بعد از او مرتضی رفیق دوست وزیر سپاه خیر مقدم گفت و بدون تعلل حجت الاسلام محمد علی رحمانی رئیس وقت بسیج، در باره ی عمل کرد بسیج و سپاه محمد رسول الله ص، سخنان مختصری را از روی کاغذ خوانده بود.

    گروه سرود نوجوانان بسیجی خرم آباد، به جای گاه دعوت شدند و سرود زیبای «جنگ، جنگ تا پیروزی» را خواندند که با هم خوانی ده ها هزار نفری حاضر هم راه شده بود.

    مجری برنامه از صادق آهنگران خواست که نوحه خوانی کند.

    آهنگران به جای گاه رفت، شور و اشتیاق رزمنده گان اوج گرفته بود.

    او نوحه ی «سپاه محمد می آید، می آید» را خوانده بود.

    پس از آهنگران، وزیر شعار برای چندمین بار شعار داد و در این هنگام هاشمی رفسنجانی رو به روی تریبون حاضر شد.

    همه ی رزمنده گان حاضر شعار می دادند: «فرمانده ی آزاده، آماده ایم آماده!!.» و شعار های حماسی و اظهار بیعت با امام خمینی و شهداء سر داده بودند.

    هاشمی رفسنجانی لحظاتی با اشاره ی دست به بسیجیان ابراز محبت کردند و سخن رانی اش را در باره ی اعزام یک صد هزار نفری نیرو به جبهه و تحلیل مسائل سیاسی در منطقه را آغاز کرده بود، او از این که رزمنده گان استان های بوشهر و فارس، به خاطر سیل نتوانسته بودند به همایش یک صد هزار نفری سپاه محمد رسول الله ص برسند، اظهار تأسف کردند و از همان تریبون برای آنان سلام و درود فرستادند!.

    تقریباً جز ما که کنار جای گاه بودیم، کسی به حرف های او درست و حسابی گوش نمی داد، اگر چه می گفتند که سخن رانی اش از طریق رادیو مستقیم پخش می شد!.

    کف بتن که یخ بسته بود، یخ اش آب شد و بخشی از لباس های ما خیس و معذّب شده بودیم.

    سخن رانی هاشمی که تمام شد، چند فروند هلی کوپتر کمیته ی انقلاب اسلامی بر فراز استادیوم ظاهر شدند و بر سر رزمنده گان گُل ریختند.

    بسیاری از چهره های مشهور و سر شناس جمهوری اسلامی در جای گاه حضور داشتند، جمع زیادی هم کفن پوش در پیشانی جای گاه نشسته بودند.

    آقای کویتی پور هم دقایقی نوحه خوانی کردند، که در این هنگام رئیس جمهور وقت آیت الله خامنه یی آمده بودند.

    با دیدن او، دو باره شور و شوق رزمنده گان آغاز شد و شعار های حماسی و دینی بلند شد.

    بعد از کویتی پور، یک دسته کبوتر را در گوشه یی از جای گاه از قفس آزاد کردند که، مورد تشویق حضار قرار گرفته بود و صحنه ی بال گشودن کبوتران واقعاً حس زیبا و جالبی داشت.

    در این هنگام آیت الله خامنه یی رئیس جمهور وقت دقایقی سخن رانی کردند و اوضاع منطقه و شرایط دشمن بعثی را تشریح نمودند و سپاه محمد ص را منشاء خیر و پیروزی برای سپاه اسلام دانستند.

    در میانه ی سخن رانی هاشمی رفسنجانی و آیت الله خامنه یی، شعار های حماسی ورزش گاه آزادی را به لرزه در می آورد.

    آفتاب کم جان در
    امضاء



  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    قلب آسمان قرار گرفته بود که، مراسم به پایان رسید.

    حجم عظیمی از نیروی مردمی، به سمت سالن های محل استقرار شان رفتند.

    در بیرون سالن استخر شنا، چندین صف تشکیل شده بود که، رزمنده گان به نوبت و با سرعت غذای خود را، درون ظرف یک بار مصرفی تحویل گرفته بودند که درون نایلون فریزر پیچیده شده بود.

    واقعاً گرسنه بودیم، اگر چه برنج با لپه خورشت داده بودند، اما کسی توجه به نوع غذا نمی کرد، بلکه با اشتهاء و وِلَع، غذا های مان را خوردیم.

    آن قدر در سالن و بیرون از آن، خرت و پرت و آشغال ریخته بودند، که به گمان ام یک ماهی وقت برد تا کارگران مجموعه ی آزادی آن چیز ها را جمع کنند!...
    امضاء



صفحه 1 از 19 1234511 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi