صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 110

موضوع: كرامات الرضويه (ع ) (معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي امراض

    حاج احمد تبريزي قالي فروش (كه در سراي محمديه حجره تجارت دارد زني به نام خديجه فرزند مشهدي يوسف تبريزي خامنه اي كه از امراض مهلكه شفا يافت نقل فرمود:
    يكسال از ازدواج ما گذشته بود كه خانمم دچار مرض شديدي گرديد هر چند اطباء در معالجه او كوشيدند اثري از بهبودي ظاهر نشد. بلكه ماه به ماه و سال به سال شدت مي‌گرفت تا هفت هشت سال قبل (14 شوال 1350) كه گرفتار مرض حمله شد پس اطباء در مقام علاج آن برآمدند باز بهبودي پيدا نشد بلكه شدت يافت.
    تا چند روز قبل از شفاء بنحوي مرض حمله او را گرفت كه در شبانه روزي دو ساعت بيشتر بحال نبود و بقيه ساعات دچار حمله بود و از اين جهت به قسمي قواي او به تحليل رفته بود كه قدرت برخواستن نداشت مگر با كمك ديگري و من از صحت او بكلي مأيوس بودم.
    لكن چون در اين روزها شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) باب مرحمت خاصه خود را بروي دردمندان باز فرموده و چند نفر دردمند را شفا داده به طمع افتادم و اين زن را به همراهي دو زن از خويشان به توسط درشكه به حرم فرستادم كه تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتي بشود و خودم براي پرستاري اطفال در خانه بودم و اطفال به جهت نبودن مادر بي تابي مي‌كردند.
    حتي وقتي كه غذا براي ايشان آوردم گريه مي‌كردند كه ما غذا نمي‌خوريم بلكه مادر خودمان را مي‌خواهيم. بالاخره خودم نيز غذا نخوردم يك دختر را بهر قسمي بود خوابانيد م ولي پسربچه ام آرام نمي‌گرفت لذا او را دربرگرفته خواستم با او بخوابم كه ناگاه شنيدم در خانه را بشدت مي‌كوبند.
    خيال كردم زوجه ام طاقت نياورده است كه در حرم بماند و آمده است. دل تنگ شدم كه عجب مال قلبي است مي‌گويند مال قلب به صاحبش برمي گردد. پس آمدم و در را باز كردم ديدم حاج ابراهيم قالي فروش و چند نفر از خدام حرم پاي برهنه آمده اند و مي‌گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم بياور كه حضرت رضا (ع) او را شفا داده است. من باور نكردم، آنها قسم ياد كردند كه شفا يافته لذا لباس پوشيده با آنها مشرف شدم و زوجه ام را سلامت يافتم. و آن وقت تقريبا چهار ساعت از شب گذشته بود و نيم ساعت يا سه ربع ساعت بيشتر زوجه ام در حرم شريف نبوده پس با نهايت شادي برگشتم و اطفال از ديدن مادر خوشحال شدند.
    اما كيفيت شفاي او، خودش گفته است:
    وقتي كه مرا بحرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رسانيدند فورا مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم، چون بحال آمدم زنهائي كه در آنجا بودند گفتند ما از اين حال تو مي‌ترسيم لذا مرا نزديك ضريح مطهر پشت سر مقدس آوردند و من چارقد خود را به ضريح بسته و با دل شكسته بزبان تركي عرض كردم:
    آقا مي‌داني براي چه حاجت آمده ام اگر مرا شفا ندهي به منزل نمي‌روم بلكه سر به بيابان مي‌گذارم پس بي حال شدم در آن عالم بيحالي سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سبز برسر داشت گمان كردم كه از خدّّام است.
    به تركي به من فرمود: (بوردان دور نيه اتورموسان بردا بالالارون ايوده اغلولار) چرا اينجا نشسته اي بچه هاي تو در خانه گريه مي‌كنند.
    به زبان تركي عرض كردم آقا: از اينجا نمي‌روم چرا كه آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد سر به بيابان مي‌گذارم.
    فرمود: (گِت گِنه بالالارون اوده اغلولار) برو به خانه كه بچه‌ها گريه مي‌كنند! عرض كردم نا خوشم. فرمود: (ناخوش دير سن) يعني مريض نيستي.
    تا اين فرمايش را فرمود، فهميدم كه هيچ دردي ندارم. آنوقت خيال كردم كه آن شخص امام (ع) است. عرض كردم مي‌خواهم به شهر خود نزد مادر و برادرم بروم و خرجي راه ندارم خجالت مي‌كشم به شوهر خود بگويم خرجي به من بدهد يا مرا ببرد.
    آن حضرت به زبان تركي فرمود: بگير نصف اين را به متولي بده و هزار تومان بگير براي دنياي خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود كن اين را فرمود و چيزي در دست راست من نهاد و من انگشتهاي خود را محكم روي آن نهاده و بحال آمدم و هيچ درد، در خود نديدم و آن چيز شك ندارم كه ميان دست من بود.
    پس از شوق برخاستم خواهرم و آن زن ديگر كه با من بودند تا فهميدند كه امام مرا شفا داده فرياد كردند كه مريض ما شفا داده شد مردم بر سر من هجوم آوردند و لباسهاي مرا بعنوان تبرك پاره پاره كردند.
    در اين بين نفهميدم كه آيا دستم باز شد و آن چيز مفقود شد يا كسي از دستم برد شوهرش گفته است چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد كه شايد آن مرحمتي پيدا شود افسوس كه پيدا نشد. [1].
    اي خاك طوس چشم مرا توتيا توئي
    مائيم دردمند و سراسر دوا توئي
    داري دم مَسيح تو اي خاك مشك بيز
    يا نكهت بهشت كه دار الشفا توئي
    اي خاك طوس درد دلم را توئي علاج
    بر دردها طبيب و به غمها دوا توئي
    اي ارض طوس خاك تو گوگرد احمر است
    قلب وجود ما همه را كيميا توئي
    اي خاك طوس رتبه ات اين بس كه از شرف
    مَهد اَمان و مشهد پاك رضا توئي
    اي خاك طوس چون تو مقام رضا شدي
    برتر هزار پايه ز عرش علا توئي
    شاهنشهي كه سلسله انبياء تمام
    گوينده اش اي فداي تو چون مقتدا توئي
    اي كشتي نَجات ندانم تو را صفات
    دانم به بحر علم خدا، ناخدا توئي
    فريادرس بهر غم و كافي بهر اَلَم
    حصن حصين عالم و كهف الوري توئي
    والشمس آيتي بود از روي اَنورت
    توضيحش آنكه تَرجمه والضحي توئي
    اين مي‌كشد مرا كه بدين شوكت و جلال
    در ارض طوس بي كس و بي آشنا توئي
    واين مي‌كشد مرا كه بصد رنج و صد بلا
    در دست خَصم كشته زهر جفا توئي
    سوزم براي بي كسيت يا غريبيت
    يا بي طبيبيت كه بغم مبتلا توئي
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    شفاي درد



    شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجري قمري خانمي بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلي جويني ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده:
    زوجه ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد و تب او به 37 الي چهل درجه مي‌رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعي كردند فائده نبخشيد بلكه به مرض هاي ديگر دچار گرديد.
    يكي از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا به خارج شهر ببري. مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتي بر من گذار به اينكه مرا به زيارت حضرت رضا (ع) ببر تا شفاي خود را از آن حضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم.
    من رأي او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبي كه او را مؤيد الاطباء مي‌گفتند براي معالجه رجوع كرديم لكن اثر بهبودي ظاهر نشد.
    آنگاه به دكتر آلماني رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستي يكسال لااقل معالجه شود. پس بيست روز مشغول معالجه گرديد. لكن عوض بهبودي مرض شدت كرد به نحوي كه زمين گير شد و نتوانست حركت كند.
    لذا من خودم نزد دكتر مي‌رفتم و دستور مي‌گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتي كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزي با جماعتي نزد دكتر آمدند و حاجي مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا (ع) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كني همان قسمي كه ديروز معاينه نمودي پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد.
    دكتر دانست كه دستش صحت يافته خوش وقت شد و گفت: من تو را به اين كار دلالت كردم. آنگاه به ديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجي براي او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصي او. و امروز او را سلامت ديدم و شكي در شفاي او ندارم.
    حاج غلامحسين مي‌گويد: به ديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل به امام راهنمائي نكردي؟ جواب داد كه او مردي بود بياباني و محتاج به دلالت بود لكن تو مردي باشي تاجر و با معرفت احتياج به دلالت نداشتي.
    پس من اجازه حمام براي او خواستم اذن نداد. گفتم براي بردن بحرم و توسل به امام چاره اي نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس به حمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاي كوكب را بوي گفتم و او به گريه در آمد من به او گفتم تو نيز شب جمعه شفاي خود را از امام هشتم (ع) بگير پس روز پنجشنبه به همراهي زني به حمام رفته و عصري به حرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاي خودش را از حضرت گرفت. و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه به مقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم.
    در عالم رؤيا سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سياه بر سر و قرص ناني بزير بغل داشت آن نان را بيك طرفي گذارد و به آن علويه كه پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود.
    پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت به ساعت حالم بهتر مي‌شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و به امام اظهار درد دل مي‌نمودم كه از سبزوار به اميدي به دربار ت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مي‌خواهم.
    اتفاقا در حرم پهلوي زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت. من همين قدر ديدم نوري ظاهر شد كه دلم روشن گرديد. مانند شخص كوري كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آن حال هيچ دردي و كسالتي در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع) و شوهرش حاج غلامحسين گفت: بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد: در اين چند روز گذشته كجا بودي.
    گفتم به جهت اينكه امام ما، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايي. سپس دكتر آلماني او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضي نيست. آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزي بنويسي كه براي ما حجتي باشد.
    دكتر مضايقه نكرد و به ديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلي سبزواري مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم. [2].
    با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم
    آشنايي تو ندارد سر بيگانه و خويش
    بعنايت نظري كن كه من دل شده را
    نرود پي مدد لطف تو كاري از پيش
    آخر اي پادشه حسن و ملاحت چه شود
    گر لب لعل تو ريزد نمكي بر دل ريش

    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    شفاي پا

    خانمي بنام سلطنت دختر محمد كه در شب جمعه 21 ماه شوال سنه 1343 هجري قمري شفا يافته بود چنين نقل نمود:
    هر دو پاي من بشدت بدرد آمد خصوصا پاي راستم كه بيشتر درد داشت بطوريكه از راه رفتن بازماندم جز اينكه گاهي به عصا تكيه مي‌كردم و با پاي چپ حركت مي‌نمودم و هر قدر نزد اطباء و دكترهاي آمريكائي رفتم هيچ بهبودي نيافتم بلكه درد سخت تر گرديد و از جهت فقر و طول مدت كه تقريبا بيست و دو ماه شد ترك معالجه كردم تا اينكه در اين ماه شوال شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) چند نفر را از مريضهاي سخت شفا داده است.
    لذا بقصد استشفاء ظهر روز دوشنبه به همراهي و ياري مادرشوهر خود بزحمت بسيار تكيه به عصا نموده رو بحرم نهاديم و با اينكه از منزل ما تا حرم شريف راه زيادي نبود. مع ذلك از ظهر روبراه نهاديم.
    نزديك به غروب بحرم رسيدم و تا ساعت چهار از شب به تضرع و زاري و توسل بسر بردم و آثار بهبودي در خود نيافتم و چون خدام خواستند درب حرم را ببندند شوهرم مرا به پشت گرفته به خانه آورد و من انتظار شب جمعه را داشتم كه در آن شب بروم و بهر نحوي باشد شفاي خود را بگيرم.
    شب جمعه رسيد باز به همراهي و كمك مادرشوهر خود تشرف حاصل نمودم و سه مرتبه عرض كردم: يا مرگ يا شفا تا اينكه پس از تضرع و زاري خوابم برد.
    در خواب ديدم به خانه مراجعت كرده ام و براي شوهر خود شفاي خودم را نقل مي‌كنم و مي‌گويم حرم امام هشتم (ع) پر از سادات بود و همه عمامه سبز برسر داشتند در اين اثناء مادرشوهر خود را ديدم كه بشدت به پشت گردنم مي‌زند و مي‌گويد اينجا براي شفا گرفتن آمده اي يا براي تماشا.
    از خواب بيدار شدم مادرشوهر خود را نديدم و شنيدم به يكديگر مي‌گويند صبح شده است برخيز تا نماز بخوانيم. من از جاي خود بر خواستم و از مرحمت امام هشتم (ع) هيچ دردي در پهلو و پاهاي خود نيافتم و صبر نكردم كه مادرشوهر خود را در آنجا پيدا كنم فورا از حرم شريف بيرون آمدم و با نهايت شوق دوان دوان آمدم كسان خود را به شفا يافتن خود خبر دادم. [3].
    كس در اين درگه نيامد باز گردد ناميد
    گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست


    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي اعضاء

    هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور (جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته) اين قصه را از زبان ايشان مي‌گويد:
    اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (ع) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده و مريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا به صحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام به حالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (ع) مرا به دار الشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مي‌نمودند و فايده اي نبخشيد. بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمي‌توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا به مسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دو در بود بردند.
    پس از يكماه محله به واسطه كثافت مرا به محل ديگري بردند و بعد از دو ماه اهل آنجا مرا به مسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريبا باز به صحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز به دارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثا به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
    كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقا بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.
    من پيوسته متوسل به حضرت رضا (ع) بودم خصوصا در اين شب جمعه كه از اول شب به همان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم و تا نزديك صبح درد دل با آن حضرت مي‌نمودم.
    ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي به من زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا به قدم شل مي‌باشم و قدرت برخاستن ندارم.
    فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا مي‌شناسي؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم: خود را امتحان كنم كه آيا مي‌توانم برخيزم يا نه؟!
    برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (ع) روح تازه اي به همه جوارحم دميده شده پس به جانب چپ و راست نگاه مي‌كردم و چشمهاي خود را مي‌ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم به راه رفتن آنگاه به دويدن آن وقت يقين كردم كه حضرت رضا (ع) مرا شفاء بخشيده.
    به در خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من مي‌كرد خبر دادم كه امام هشتم (ع) مرا شفا داده و من اينك به حمام مي‌روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم. شما براي من لباس بياوريد.
    وقتي كه به حمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا (ع) مرا شفا داده است. [4].
    اي دل حرم رضا حريم شاه است
    برج شرف و سپهر عزّ و جاه است
    حق كرده تجلّي از در و ديوارش
    هرجا نگري (فثم وجه الله) است


    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شفاي شل

    سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهاني نوه ميرسيد حسن معروف به مدرس نقل فرمود كه مير باباي تبريزي نقل كرد:
    من در يكي از قراي تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادي به اذان گفتن داشتم و اذان مي‌گفتم.
    چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم. هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودي حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا (ارواحنا الفدا) را دارند.
    من به قصد زيارت و تشرف به آستان قدس رضوي با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گاري انداختند و براه افتادند. ميان گاري ما مردي از طايفه بابيه بود چون مرا به آن حالت شلي ميان گاري ديد به رفقاي من گفت اين شل را چرا با خود مي‌بريد؟ گفتند براي اينكه حضرت رضا (ع) او را شفا بدهد.
    آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد. لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام (ع) شال خود را به گردن و ضريح مبارك بستم و متوسل به آن بزرگوار شدم.
    در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاي بزرگواري ميان ضريح مي‌بينم در حالتي كه تمام جامه هاي او حتي عمامه اش سبز است بمن فرمود:
    برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم. فرمود من مي‌گويم اذان بگو.
    به امر آن حضرت خواستم اذان بگويم، فهميدم كه مي‌توانم و توانائي بر اذان گفتن دارم. لذا بر خواستم و فرياد كردم (الله اكبر. الله اكبر) در آن حال چون مردم صداي مرا شنيدند گفتند اي مرد هنوز وقت اذان نشده است. چرا اذان مي‌گوئي.
    من از آن شوقي كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائي به سخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعي بر گرد من جمع شدند و بعضي گفتند: اين همان مرد شلي است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يك وقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاي مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا به فرار گذارده و سالم بيرون آمدم. [5].
    اين چه روحي است كه در صحن و سرا مي‌بينم
    اين چه نوريست كه در ملك ورا مي‌بينم
    اين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيب
    هر كجا مي‌نگرم نور خدا مي‌بينم
    اين چه سريست هويدا شده در ملك جهان
    سر ايزد بعيان شمس ضُحي مي‌بينم
    وه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كون
    عالم مُلك و مَلك نغمه سرا مي‌بينم
    پرسش از عقل نمودم كه چرا حيراني
    گفت حيران همه در امر ولا مي‌بينم
    گفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيست
    گفت از مظهر حق نور هُدي مي‌بينم
    ساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين
    شمس تا بنده از اين صحن و سرا مي‌بينم
    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي چشم


    مرحوم شيخ عبد الخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود كه پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:
    پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و به حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) پناهنده گرديد. چند وقتي نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بي كس و تنها ماند. و در حجره اي از سراي بخارائي ها به تنهائي بسر مي‌برد.
    شبي در حجره تنها بود ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.
    چون كسي را نداشت من ترحماً او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم. چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته.
    لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائي ها يكنفر يهودي بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديد الاسلام. چون از بي كسي و نا بينائي آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم.
    پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمي‌خواهم بلكه شفاي خود را از حضرت رضا (ع) مي‌خواهم. سپس بقصد شفا گرفتن به دار السياده مباركه رضويه مي‌رود و پشت پنجره نقره متوسل به امام هشتم ارواحنا ه فداه مي‌شود.
    خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
    چه مي‌خواهي؟ عرض كردم چشمهاي خود را مي‌خواهم!
    حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را به چشمهاي من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتي كه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را مي‌ديدم و مي‌بينم. [6].
    در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)
    بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)
    كوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا
    گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا (ع)
    شد تجلّي نور تو در طور از بهر كليم
    موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا (ع)
    كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند
    جان تو و گردون بود تن يا علي موسي الرضا (ع)
    آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست
    دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا (ع)
    كي برابر آستانت را بود خلد برين
    لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا (ع)
    مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير
    بر درت هستم سگي من، يا علي موسي الرضا (ع)
    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    جوان خوشبخت

    مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود:
    روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال به نحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ مي‌شود كه خوف تلف شدن است.
    بالجمله من در آن روز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه مي‌خواهي از اين بزرگوار بخواه.
    من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را مي‌گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام.
    من اصلا اهل كاشمرم و در آن جا كه بودم پدرم به من كم مرحمتي مي‌نمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم.
    جائي را نمي‌دانستم و كسي را نمي‌شناختم يكسره مشرف به حرم مطهر شدم و زيارت نمودم. ناگاه در بين زيارت چشمم به دختري افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
    چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جا گير شد به قسمي كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع به گريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مي‌خواهم.
    گريه و تضرع زيادي نمودم به قسمي كه بيحال شدم و چون به خود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع به گريه و زاري كردم. و عرض كردم:
    اي آقاي من دست از شما بر نمي‌دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداي جار بلند شد كه ايّها المؤمنون (في امان اللّه)
    منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم. چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست.
    آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي؟
    گفتم بلي!!
    گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
    بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبي برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره اي كرد. وقتي كه وارد حجره شدم. شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است.
    مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي؟ گفتم بلي.
    گفت: بسيار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن مرا بگو بيايد كه به او كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادر زنش آمد و نشست.
    سپس آن مرد به برادر زن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش به حرم براي زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع) تو را مي‌خواهد.
    من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مي‌خواهد.
    حال تو دخترت را به او ترويج كن (و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او را بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري؟
    گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم.
    آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه مي‌گويم هرچه مي‌خواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مي‌شود. [7].
    اي حريمت بارگاه كبرياي لايزال
    بارگاهت را بگيتي تا ابد نايد زوال
    هفت گردون پايدار از پايه درگاه تو
    چرخ گردون گرد شش بر دور تو اي بي مثال
    طور امن است بر محبّان وادي درگاه
    مستمندان را پناهي اي شه نيكو خصال
    ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود
    قاضي حاجات خلقي مظهر لطف جلال
    عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال
    كي رسد بر پايه قدرت وليّ ذوالجلال
    خسرو عرش وجودي و شه عرش آفرين
    مظهر اسماء حسنائي و حسن ذوالجمال
    يك نظر اي نور جانان بر حقير افكن ز مهر
    از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال

    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي ميرزا


    ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود. مأمور مي‌شود با پنج نفر از توپ چيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مي‌شوند در بين راه يكي از آنها اتفاقا آتش سيگارش به صندوق باروت مي‌رسد و فورا آتش مي‌گيرد و بلا تأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي مي‌شوند.
    خود ميرزا آقا مي‌گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.
    سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابدا قدرت حركت نداشتم. زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود. تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم. آنگاه توجه ب حضرت رضا (ع) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه، من كه سيدم و از خانواده شما مي‌باشم، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد.
    از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي‌فرمايد ميرزا آقا حالت چطور است؟
    تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مي‌پرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود مي‌خواهي چه كني من هر كس هستم آمده ام احوال تو را بپرسم. عرض كردم: نمي‌شود، مي‌خواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.
    فرمود: تو متوسل به كه شدي؟ عرض كردم به حضرت رضا (ع). فرمود: من همانم.
    تا فرمود: من همانم. گفتم آخر مي‌بينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي‌توانم حركت كنم. فرمود ببينم پايت را؟
    سپس دست مبارك خود را از بالاي يك پاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را به همين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد.
    بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي‌كند تعجب كردم با خود گفتم آيا مي‌شود كه همه پاي من حركت كند. پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (ع) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه مي‌كني و نمي‌گذاري ما بخوابيم. گفتم شما نمي‌دانيد: امشب امام هشتم (ع) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد.
    چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام. [8].
    روزي بطبيب عشق با صدق و صفا
    گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا
    گفتا كه اگر علاج دردت خواهي
    بشتاب بدربار شه طوس رضا

    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    خرجي راه

    سيد جليل آقاي حاج ميرزا طاهر بن علي نقي حسيني دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است و بسياري از مردم شهر مشهد بوي ارادت دارند نقل فرمود:
    شبي از شبهائي كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام حرم مطهر را جاروب نموديم.
    آنگاه ملتفت شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته و پشت سر مبارك نشسته و ضريح را گرفته و با امام (ع) مشغول سخن گفتن است. لكن چون بزبان او آشنا نبوديم نفهميديم چه عرض مي‌كند.
    ناگهان شنيدم صداي پول آمد مثل اينكه يك مشت دو قراني نقره ميان دستش ريخته شد اين بود نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است و اين پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا (ع) به من مرحمت فرمود:
    پس او را آورديم در محل خدام كه آنجا را كشيك خانه مي‌گويند و به يك نفر كه زبان عربي مي‌دانست گفتيم تا كيفيت را پرسيد.
    او گفت: من اهل بحرينم و پولم تمام شده بود. عرض كردم اي آقاي من مي‌خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجي راه ندارم حال بايد خرجي راه مرا بدهي تا بروم.
    ناگهان ديدم اين پولها ميان دستم ريخته شد (سيد ناقل گويد) چون آن پولها را شمرديم ده تومان و چهار قران دو قراني چرخي رائج آن زمان بود. [9].
    شاد شو اي دل كه رضا يار ماست
    در دو جهان سيد و سالار ماست
    ما همه پروانه ولي آن جناب
    شمع فروزان شب تار ماست
    غم ننمايد بدل ما مكان
    چون كه رضا مونس و غمخوار ماست
    دائره شكل ار بشود قلب ما
    مهر رضا نقطه پرگار ماست
    ما بجوارش چو پناهنده ايم
    از همه آفات نگه دار ماست
    روز قيامت نكنيم اضطراب
    زانكه رضا يار و مددكار ماست


    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,725
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,145 در 2,987
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شفاي درد


    شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجري قمري خانمي بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلي جويني ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده:
    زوجه ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد و تب او به 37 الي چهل درجه مي‌رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعي كردند فائده نبخشيد بلكه به مرض هاي ديگر دچار گرديد.
    يكي از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا به خارج شهر ببري. مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتي بر من گذار به اينكه مرا به زيارت حضرت رضا (ع) ببر تا شفاي خود را از آن حضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم.
    من رأي او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبي كه او را مؤيد الاطباء مي‌گفتند براي معالجه رجوع كرديم لكن اثر بهبودي ظاهر نشد.
    آنگاه به دكتر آلماني رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستي يكسال لااقل معالجه شود. پس بيست روز مشغول معالجه گرديد. لكن عوض بهبودي مرض شدت كرد به نحوي كه زمين گير شد و نتوانست حركت كند.
    لذا من خودم نزد دكتر مي‌رفتم و دستور مي‌گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتي كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزي با جماعتي نزد دكتر آمدند و حاجي مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا (ع) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كني همان قسمي كه ديروز معاينه نمودي پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد.
    دكتر دانست كه دستش صحت يافته خوش وقت شد و گفت: من تو را به اين كار دلالت كردم. آنگاه به ديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجي براي او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصي او. و امروز او را سلامت ديدم و شكي در شفاي او ندارم.
    حاج غلامحسين مي‌گويد: به ديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل به امام راهنمائي نكردي؟ جواب داد كه او مردي بود بياباني و محتاج به دلالت بود لكن تو مردي باشي تاجر و با معرفت احتياج به دلالت نداشتي.
    پس من اجازه حمام براي او خواستم اذن نداد. گفتم براي بردن بحرم و توسل به امام چاره اي نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس به حمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاي كوكب را بوي گفتم و او به گريه در آمد من به او گفتم تو نيز شب جمعه شفاي خود را از امام هشتم (ع) بگير پس روز پنجشنبه به همراهي زني به حمام رفته و عصري به حرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاي خودش را از حضرت گرفت. و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه به مقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم.
    در عالم رؤيا سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سياه بر سر و قرص ناني بزير بغل داشت آن نان را بيك طرفي گذارد و به آن علويه كه پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود.
    پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت به ساعت حالم بهتر مي‌شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و به امام اظهار درد دل مي‌نمودم كه از سبزوار به اميدي به دربار ت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مي‌خواهم.
    اتفاقا در حرم پهلوي زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت. من همين قدر ديدم نوري ظاهر شد كه دلم روشن گرديد. مانند شخص كوري كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آن حال هيچ دردي و كسالتي در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع) و شوهرش حاج غلامحسين گفت: بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد: در اين چند روز گذشته كجا بودي.
    گفتم به جهت اينكه امام ما، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايي. سپس دكتر آلماني او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضي نيست. آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزي بنويسي كه براي ما حجتي باشد.
    دكتر مضايقه نكرد و به ديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلي سبزواري مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم. [2].
    با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم
    آشنايي تو ندارد سر بيگانه و خويش
    بعنايت نظري كن كه من دل شده را
    نرود پي مدد لطف تو كاري از پيش
    آخر اي پادشه حسن و ملاحت چه شود
    گر لب لعل تو ريزد نمكي بر دل ريش

    امضاء


صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi