صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 110

موضوع: كرامات الرضويه (ع ) (معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شفاي پا


    خانمي بنام سلطنت دختر محمد كه در شب جمعه 21 ماه شوال سنه 1343 هجري قمري شفا يافته بود چنين نقل نمود:
    هر دو پاي من بشدت بدرد آمد خصوصا پاي راستم كه بيشتر درد داشت بطوريكه از راه رفتن بازماندم جز اينكه گاهي به عصا تكيه مي‌كردم و با پاي چپ حركت مي‌نمودم و هر قدر نزد اطباء و دكترهاي آمريكائي رفتم هيچ بهبودي نيافتم بلكه درد سخت تر گرديد و از جهت فقر و طول مدت كه تقريبا بيست و دو ماه شد ترك معالجه كردم تا اينكه در اين ماه شوال شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) چند نفر را از مريضهاي سخت شفا داده است.
    لذا بقصد استشفاء ظهر روز دوشنبه به همراهي و ياري مادرشوهر خود بزحمت بسيار تكيه به عصا نموده رو بحرم نهاديم و با اينكه از منزل ما تا حرم شريف راه زيادي نبود. مع ذلك از ظهر روبراه نهاديم.
    نزديك به غروب بحرم رسيدم و تا ساعت چهار از شب به تضرع و زاري و توسل بسر بردم و آثار بهبودي در خود نيافتم و چون خدام خواستند درب حرم را ببندند شوهرم مرا به پشت گرفته به خانه آورد و من انتظار شب جمعه را داشتم كه در آن شب بروم و بهر نحوي باشد شفاي خود را بگيرم.
    شب جمعه رسيد باز به همراهي و كمك مادرشوهر خود تشرف حاصل نمودم و سه مرتبه عرض كردم: يا مرگ يا شفا تا اينكه پس از تضرع و زاري خوابم برد.
    در خواب ديدم به خانه مراجعت كرده ام و براي شوهر خود شفاي خودم را نقل مي‌كنم و مي‌گويم حرم امام هشتم (ع) پر از سادات بود و همه عمامه سبز برسر داشتند در اين اثناء مادرشوهر خود را ديدم كه بشدت به پشت گردنم مي‌زند و مي‌گويد اينجا براي شفا گرفتن آمده اي يا براي تماشا.
    از خواب بيدار شدم مادرشوهر خود را نديدم و شنيدم به يكديگر مي‌گويند صبح شده است برخيز تا نماز بخوانيم. من از جاي خود بر خواستم و از مرحمت امام هشتم (ع) هيچ دردي در پهلو و پاهاي خود نيافتم و صبر نكردم كه مادرشوهر خود را در آنجا پيدا كنم فورا از حرم شريف بيرون آمدم و با نهايت شوق دوان دوان آمدم كسان خود را به شفا يافتن خود خبر دادم. [3].
    كس در اين درگه نيامد باز گردد ناميد
    گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست
    شفاي اعضاء
    هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور (جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته) اين قصه را از زبان ايشان مي‌گويد:
    اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (ع) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده و مريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا به صحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام به حالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (ع) مرا به دار الشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مي‌نمودند و فايده اي نبخشيد. بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمي‌توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا به مسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دو در بود بردند.
    پس از يكماه محله به واسطه كثافت مرا به محل ديگري بردند و بعد از دو ماه اهل آنجا مرا به مسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريبا باز به صحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز به دارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثا به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
    كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقا بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.
    من پيوسته متوسل به حضرت رضا (ع) بودم خصوصا در اين شب جمعه كه از اول شب به همان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم و تا نزديك صبح درد دل با آن حضرت مي‌نمودم.
    ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي به من زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا به قدم شل مي‌باشم و قدرت برخاستن ندارم.
    فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا مي‌شناسي؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم: خود را امتحان كنم كه آيا مي‌توانم برخيزم يا نه؟!
    برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (ع) روح تازه اي به همه جوارحم دميده شده پس به جانب چپ و راست نگاه مي‌كردم و چشمهاي خود را مي‌ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم به راه رفتن آنگاه به دويدن آن وقت يقين كردم كه حضرت رضا (ع) مرا شفاء بخشيده.
    به در خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من مي‌كرد خبر دادم كه امام هشتم (ع) مرا شفا داده و من اينك به حمام مي‌روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم. شما براي من لباس بياوريد.
    وقتي كه به حمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا (ع) مرا شفا داده است. [4].
    اي دل حرم رضا حريم شاه است
    برج شرف و سپهر عزّ و جاه است
    حق كرده تجلّي از در و ديوارش
    هرجا نگري (فثم وجه الله) است
    شفاي شل
    سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهاني نوه ميرسيد حسن معروف به مدرس نقل فرمود كه مير باباي تبريزي نقل كرد:
    من در يكي از قراي تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادي به اذان گفتن داشتم و اذان مي‌گفتم.
    چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم. هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودي حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا (ارواحنا الفدا) را دارند.
    من به قصد زيارت و تشرف به آستان قدس رضوي با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گاري انداختند و براه افتادند. ميان گاري ما مردي از طايفه بابيه بود چون مرا به آن حالت شلي ميان گاري ديد به رفقاي من گفت اين شل را چرا با خود مي‌بريد؟ گفتند براي اينكه حضرت رضا (ع) او را شفا بدهد.
    آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد. لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام (ع) شال خود را به گردن و ضريح مبارك بستم و متوسل به آن بزرگوار شدم.
    در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاي بزرگواري ميان ضريح مي‌بينم در حالتي كه تمام جامه هاي او حتي عمامه اش سبز است بمن فرمود:
    برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم. فرمود من مي‌گويم اذان بگو.
    به امر آن حضرت خواستم اذان بگويم، فهميدم كه مي‌توانم و توانائي بر اذان گفتن دارم. لذا بر خواستم و فرياد كردم (الله اكبر. الله اكبر) در آن حال چون مردم صداي مرا شنيدند گفتند اي مرد هنوز وقت اذان نشده است. چرا اذان مي‌گوئي.
    من از آن شوقي كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائي به سخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعي بر گرد من جمع شدند و بعضي گفتند: اين همان مرد شلي است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يك وقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاي مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا به فرار گذارده و سالم بيرون آمدم. [5].
    اين چه روحي است كه در صحن و سرا مي‌بينم
    اين چه نوريست كه در ملك ورا مي‌بينم
    اين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيب
    هر كجا مي‌نگرم نور خدا مي‌بينم
    اين چه سريست هويدا شده در ملك جهان
    سر ايزد بعيان شمس ضُحي مي‌بينم
    وه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كون
    عالم مُلك و مَلك نغمه سرا مي‌بينم
    پرسش از عقل نمودم كه چرا حيراني
    گفت حيران همه در امر ولا مي‌بينم
    گفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيست
    گفت از مظهر حق نور هُدي مي‌بينم
    ساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين
    شمس تا بنده از اين صحن و سرا مي‌بينم
    شفاي چشم
    مرحوم شيخ عبد الخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود كه پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:
    پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و به حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) پناهنده گرديد. چند وقتي نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بي كس و تنها ماند. و در حجره اي از سراي بخارائي ها به تنهائي بسر مي‌برد.
    شبي در حجره تنها بود ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.
    چون كسي را نداشت من ترحماً او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم. چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته.
    لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائي ها يكنفر يهودي بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديد الاسلام. چون از بي كسي و نا بينائي آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم.
    پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمي‌خواهم بلكه شفاي خود را از حضرت رضا (ع) مي‌خواهم. سپس بقصد شفا گرفتن به دار السياده مباركه رضويه مي‌رود و پشت پنجره نقره متوسل به امام هشتم ارواحنا ه فداه مي‌شود.
    خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
    چه مي‌خواهي؟ عرض كردم چشمهاي خود را مي‌خواهم!
    حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را به چشمهاي من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتي كه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را مي‌ديدم و مي‌بينم. [6].
    در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)
    بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)
    كوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا
    گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا (ع)
    شد تجلّي نور تو در طور از بهر كليم
    موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا (ع)
    كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند
    جان تو و گردون بود تن يا علي موسي الرضا (ع)
    آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست
    دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا (ع)
    كي برابر آستانت را بود خلد برين
    لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا (ع)
    مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير
    بر درت هستم سگي من، يا علي موسي الرضا (ع)
    جوان خوشبخت
    مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود:
    روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال به نحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ مي‌شود كه خوف تلف شدن است.
    بالجمله من در آن روز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه مي‌خواهي از اين بزرگوار بخواه.
    من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را مي‌گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام.
    من اصلا اهل كاشمرم و در آن جا كه بودم پدرم به من كم مرحمتي مي‌نمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم.
    جائي را نمي‌دانستم و كسي را نمي‌شناختم يكسره مشرف به حرم مطهر شدم و زيارت نمودم. ناگاه در بين زيارت چشمم به دختري افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
    چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جا گير شد به قسمي كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع به گريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مي‌خواهم.
    گريه و تضرع زيادي نمودم به قسمي كه بيحال شدم و چون به خود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع به گريه و زاري كردم. و عرض كردم:
    اي آقاي من دست از شما بر نمي‌دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداي جار بلند شد كه ايّها المؤمنون (في امان اللّه)
    منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم. چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست.
    آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي؟
    گفتم بلي!!
    گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
    بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبي برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره اي كرد. وقتي كه وارد حجره شدم. شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است.
    مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي؟ گفتم بلي.
    گفت: بسيار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن مرا بگو بيايد كه به او كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادر زنش آمد و نشست.
    سپس آن مرد به برادر زن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش به حرم براي زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع) تو را مي‌خواهد.
    من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مي‌خواهد.
    حال تو دخترت را به او ترويج كن (و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او را بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري؟
    گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم.
    آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه مي‌گويم هرچه مي‌خواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مي‌شود. [7].
    اي حريمت بارگاه كبرياي لايزال
    بارگاهت را بگيتي تا ابد نايد زوال
    هفت گردون پايدار از پايه درگاه تو
    چرخ گردون گرد شش بر دور تو اي بي مثال
    طور امن است بر محبّان وادي درگاه
    مستمندان را پناهي اي شه نيكو خصال
    ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود
    قاضي حاجات خلقي مظهر لطف جلال
    عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال
    كي رسد بر پايه قدرت وليّ ذوالجلال
    خسرو عرش وجودي و شه عرش آفرين
    مظهر اسماء حسنائي و حسن ذوالجمال
    يك نظر اي نور جانان بر حقير افكن ز مهر
    از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال
    شفاي ميرزا
    ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود. مأمور مي‌شود با پنج نفر از توپ چيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مي‌شوند در بين راه يكي از آنها اتفاقا آتش سيگارش به صندوق باروت مي‌رسد و فورا آتش مي‌گيرد و بلا تأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي مي‌شوند.
    خود ميرزا آقا مي‌گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.
    سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابدا قدرت حركت نداشتم. زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود. تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم. آنگاه توجه ب حضرت رضا (ع) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه، من كه سيدم و از خانواده شما مي‌باشم، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد.
    از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي‌فرمايد ميرزا آقا حالت چطور است؟
    تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مي‌پرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود مي‌خواهي چه كني من هر كس هستم آمده ام احوال تو را بپرسم. عرض كردم: نمي‌شود، مي‌خواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.
    فرمود: تو متوسل به كه شدي؟ عرض كردم به حضرت رضا (ع). فرمود: من همانم.
    تا فرمود: من همانم. گفتم آخر مي‌بينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي‌توانم حركت كنم. فرمود ببينم پايت را؟
    سپس دست مبارك خود را از بالاي يك پاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را به همين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد.
    بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي‌كند تعجب كردم با خود گفتم آيا مي‌شود كه همه پاي من حركت كند. پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (ع) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه مي‌كني و نمي‌گذاري ما بخوابيم. گفتم شما نمي‌دانيد: امشب امام هشتم (ع) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد.
    چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام. [8].
    روزي بطبيب عشق با صدق و صفا
    گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا
    گفتا كه اگر علاج دردت خواهي
    بشتاب بدربار شه طوس رضا
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    شفاي اعضاء

    هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور (جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته) اين قصه را از زبان ايشان مي‌گويد:
    اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (ع) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده و مريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا به صحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام به حالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (ع) مرا به دار الشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مي‌نمودند و فايده اي نبخشيد. بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمي‌توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا به مسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دو در بود بردند.
    پس از يكماه محله به واسطه كثافت مرا به محل ديگري بردند و بعد از دو ماه اهل آنجا مرا به مسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريبا باز به صحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز به دارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثا به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
    كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقا بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.
    من پيوسته متوسل به حضرت رضا (ع) بودم خصوصا در اين شب جمعه كه از اول شب به همان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم و تا نزديك صبح درد دل با آن حضرت مي‌نمودم.
    ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي به من زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا به قدم شل مي‌باشم و قدرت برخاستن ندارم.
    فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا مي‌شناسي؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم: خود را امتحان كنم كه آيا مي‌توانم برخيزم يا نه؟!
    برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (ع) روح تازه اي به همه جوارحم دميده شده پس به جانب چپ و راست نگاه مي‌كردم و چشمهاي خود را مي‌ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم به راه رفتن آنگاه به دويدن آن وقت يقين كردم كه حضرت رضا (ع) مرا شفاء بخشيده.
    به در خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من مي‌كرد خبر دادم كه امام هشتم (ع) مرا شفا داده و من اينك به حمام مي‌روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم. شما براي من لباس بياوريد.
    وقتي كه به حمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا (ع) مرا شفا داده است. [4].
    اي دل حرم رضا حريم شاه است
    برج شرف و سپهر عزّ و جاه است
    حق كرده تجلّي از در و ديوارش
    هرجا نگري (فثم وجه الله) است

    امضاء


  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شفاي شل


    سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهاني نوه ميرسيد حسن معروف به مدرس نقل فرمود كه مير باباي تبريزي نقل كرد:
    من در يكي از قراي تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادي به اذان گفتن داشتم و اذان مي‌گفتم.
    چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم. هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودي حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا (ارواحنا الفدا) را دارند.
    من به قصد زيارت و تشرف به آستان قدس رضوي با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گاري انداختند و براه افتادند. ميان گاري ما مردي از طايفه بابيه بود چون مرا به آن حالت شلي ميان گاري ديد به رفقاي من گفت اين شل را چرا با خود مي‌بريد؟ گفتند براي اينكه حضرت رضا (ع) او را شفا بدهد.
    آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد. لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام (ع) شال خود را به گردن و ضريح مبارك بستم و متوسل به آن بزرگوار شدم.
    در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاي بزرگواري ميان ضريح مي‌بينم در حالتي كه تمام جامه هاي او حتي عمامه اش سبز است بمن فرمود:
    برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم. فرمود من مي‌گويم اذان بگو.
    به امر آن حضرت خواستم اذان بگويم، فهميدم كه مي‌توانم و توانائي بر اذان گفتن دارم. لذا بر خواستم و فرياد كردم (الله اكبر. الله اكبر) در آن حال چون مردم صداي مرا شنيدند گفتند اي مرد هنوز وقت اذان نشده است. چرا اذان مي‌گوئي.
    من از آن شوقي كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائي به سخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعي بر گرد من جمع شدند و بعضي گفتند: اين همان مرد شلي است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يك وقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاي مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا به فرار گذارده و سالم بيرون آمدم. [5].
    اين چه روحي است كه در صحن و سرا مي‌بينم
    اين چه نوريست كه در ملك ورا مي‌بينم
    اين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيب
    هر كجا مي‌نگرم نور خدا مي‌بينم
    اين چه سريست هويدا شده در ملك جهان
    سر ايزد بعيان شمس ضُحي مي‌بينم
    وه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كون
    عالم مُلك و مَلك نغمه سرا مي‌بينم
    پرسش از عقل نمودم كه چرا حيراني
    گفت حيران همه در امر ولا مي‌بينم
    گفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيست
    گفت از مظهر حق نور هُدي مي‌بينم
    ساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين
    شمس تا بنده از اين صحن و سرا مي‌بينم

    امضاء


  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي چشم

    مرحوم شيخ عبد الخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود كه پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:
    پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و به حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) پناهنده گرديد. چند وقتي نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بي كس و تنها ماند. و در حجره اي از سراي بخارائي ها به تنهائي بسر مي‌برد.
    شبي در حجره تنها بود ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.
    چون كسي را نداشت من ترحماً او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم. چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته.
    لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائي ها يكنفر يهودي بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديد الاسلام. چون از بي كسي و نا بينائي آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم.
    پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمي‌خواهم بلكه شفاي خود را از حضرت رضا (ع) مي‌خواهم. سپس بقصد شفا گرفتن به دار السياده مباركه رضويه مي‌رود و پشت پنجره نقره متوسل به امام هشتم ارواحنا ه فداه مي‌شود.
    خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
    چه مي‌خواهي؟ عرض كردم چشمهاي خود را مي‌خواهم!
    حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را به چشمهاي من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتي كه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را مي‌ديدم و مي‌بينم. [6].
    در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)
    بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)
    كوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا
    گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا (ع)
    شد تجلّي نور تو در طور از بهر كليم
    موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا (ع)
    كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند
    جان تو و گردون بود تن يا علي موسي الرضا (ع)
    آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست
    دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا (ع)
    كي برابر آستانت را بود خلد برين
    لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا (ع)
    مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير
    بر درت هستم سگي من، يا علي موسي الرضا (ع)



    جوان خوشبخت


    مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود:
    روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال به نحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ مي‌شود كه خوف تلف شدن است.
    بالجمله من در آن روز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه مي‌خواهي از اين بزرگوار بخواه.
    من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را مي‌گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام.
    من اصلا اهل كاشمرم و در آن جا كه بودم پدرم به من كم مرحمتي مي‌نمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم.
    جائي را نمي‌دانستم و كسي را نمي‌شناختم يكسره مشرف به حرم مطهر شدم و زيارت نمودم. ناگاه در بين زيارت چشمم به دختري افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
    چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جا گير شد به قسمي كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع به گريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مي‌خواهم.
    گريه و تضرع زيادي نمودم به قسمي كه بيحال شدم و چون به خود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع به گريه و زاري كردم. و عرض كردم:
    اي آقاي من دست از شما بر نمي‌دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداي جار بلند شد كه ايّها المؤمنون (في امان اللّه)
    منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم. چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست.
    آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي؟
    گفتم بلي!!
    گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
    بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبي برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره اي كرد. وقتي كه وارد حجره شدم. شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است.
    مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي؟ گفتم بلي.
    گفت: بسيار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن مرا بگو بيايد كه به او كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادر زنش آمد و نشست.
    سپس آن مرد به برادر زن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش به حرم براي زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع) تو را مي‌خواهد.
    من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مي‌خواهد.
    حال تو دخترت را به او ترويج كن (و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او را بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري؟
    گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم.
    آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه مي‌گويم هرچه مي‌خواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مي‌شود. [7].
    اي حريمت بارگاه كبرياي لايزال
    بارگاهت را بگيتي تا ابد نايد زوال
    هفت گردون پايدار از پايه درگاه تو
    چرخ گردون گرد شش بر دور تو اي بي مثال
    طور امن است بر محبّان وادي درگاه
    مستمندان را پناهي اي شه نيكو خصال
    ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود
    قاضي حاجات خلقي مظهر لطف جلال
    عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال
    كي رسد بر پايه قدرت وليّ ذوالجلال
    خسرو عرش وجودي و شه عرش آفرين
    مظهر اسماء حسنائي و حسن ذوالجمال
    يك نظر اي نور جانان بر حقير افكن ز مهر
    از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال
    شفاي ميرزا
    ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود. مأمور مي‌شود با پنج نفر از توپ چيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مي‌شوند در بين راه يكي از آنها اتفاقا آتش سيگارش به صندوق باروت مي‌رسد و فورا آتش مي‌گيرد و بلا تأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي مي‌شوند.
    خود ميرزا آقا مي‌گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.
    سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابدا قدرت حركت نداشتم. زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود. تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم. آنگاه توجه ب حضرت رضا (ع) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه، من كه سيدم و از خانواده شما مي‌باشم، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد.
    از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي‌فرمايد ميرزا آقا حالت چطور است؟
    تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مي‌پرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود مي‌خواهي چه كني من هر كس هستم آمده ام احوال تو را بپرسم. عرض كردم: نمي‌شود، مي‌خواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.
    فرمود: تو متوسل به كه شدي؟ عرض كردم به حضرت رضا (ع). فرمود: من همانم.
    تا فرمود: من همانم. گفتم آخر مي‌بينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي‌توانم حركت كنم. فرمود ببينم پايت را؟
    سپس دست مبارك خود را از بالاي يك پاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را به همين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد.
    بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي‌كند تعجب كردم با خود گفتم آيا مي‌شود كه همه پاي من حركت كند. پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (ع) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه مي‌كني و نمي‌گذاري ما بخوابيم. گفتم شما نمي‌دانيد: امشب امام هشتم (ع) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد.
    چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام. [8].
    روزي بطبيب عشق با صدق و صفا
    گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا
    گفتا كه اگر علاج دردت خواهي
    بشتاب بدربار شه طوس رضا

    امضاء


  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    جوان خوشبخت


    مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود:
    روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال به نحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ مي‌شود كه خوف تلف شدن است.
    بالجمله من در آن روز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه مي‌خواهي از اين بزرگوار بخواه.
    من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را مي‌گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام.
    من اصلا اهل كاشمرم و در آن جا كه بودم پدرم به من كم مرحمتي مي‌نمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم.
    جائي را نمي‌دانستم و كسي را نمي‌شناختم يكسره مشرف به حرم مطهر شدم و زيارت نمودم. ناگاه در بين زيارت چشمم به دختري افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
    چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جا گير شد به قسمي كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع به گريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مي‌خواهم.
    گريه و تضرع زيادي نمودم به قسمي كه بيحال شدم و چون به خود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع به گريه و زاري كردم. و عرض كردم:
    اي آقاي من دست از شما بر نمي‌دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداي جار بلند شد كه ايّها المؤمنون (في امان اللّه)
    منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم. چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست.
    آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي؟
    گفتم بلي!!
    گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
    بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبي برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره اي كرد. وقتي كه وارد حجره شدم. شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است.
    مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي؟ گفتم بلي.
    گفت: بسيار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن مرا بگو بيايد كه به او كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادر زنش آمد و نشست.
    سپس آن مرد به برادر زن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش به حرم براي زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع) تو را مي‌خواهد.
    من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مي‌خواهد.
    حال تو دخترت را به او ترويج كن (و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او را بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري؟
    گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم.
    آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه مي‌گويم هرچه مي‌خواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مي‌شود. [7].
    اي حريمت بارگاه كبرياي لايزال
    بارگاهت را بگيتي تا ابد نايد زوال
    هفت گردون پايدار از پايه درگاه تو
    چرخ گردون گرد شش بر دور تو اي بي مثال
    طور امن است بر محبّان وادي درگاه
    مستمندان را پناهي اي شه نيكو خصال
    ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود
    قاضي حاجات خلقي مظهر لطف جلال
    عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال
    كي رسد بر پايه قدرت وليّ ذوالجلال
    خسرو عرش وجودي و شه عرش آفرين
    مظهر اسماء حسنائي و حسن ذوالجمال
    يك نظر اي نور جانان بر حقير افكن ز مهر
    از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال


    امضاء


  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي ميرزا


    ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود. مأمور مي‌شود با پنج نفر از توپ چيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مي‌شوند در بين راه يكي از آنها اتفاقا آتش سيگارش به صندوق باروت مي‌رسد و فورا آتش مي‌گيرد و بلا تأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي مي‌شوند.
    خود ميرزا آقا مي‌گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.
    سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابدا قدرت حركت نداشتم. زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود. تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم. آنگاه توجه ب حضرت رضا (ع) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه، من كه سيدم و از خانواده شما مي‌باشم، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد.
    از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي‌فرمايد ميرزا آقا حالت چطور است؟
    تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مي‌پرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود مي‌خواهي چه كني من هر كس هستم آمده ام احوال تو را بپرسم. عرض كردم: نمي‌شود، مي‌خواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.
    فرمود: تو متوسل به كه شدي؟ عرض كردم به حضرت رضا (ع). فرمود: من همانم.
    تا فرمود: من همانم. گفتم آخر مي‌بينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي‌توانم حركت كنم. فرمود ببينم پايت را؟
    سپس دست مبارك خود را از بالاي يك پاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را به همين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد.
    بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي‌كند تعجب كردم با خود گفتم آيا مي‌شود كه همه پاي من حركت كند. پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (ع) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه مي‌كني و نمي‌گذاري ما بخوابيم. گفتم شما نمي‌دانيد: امشب امام هشتم (ع) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد.
    چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام. [8].
    روزي بطبيب عشق با صدق و صفا
    گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا
    گفتا كه اگر علاج دردت خواهي
    بشتاب بدربار شه طوس رضا
    امضاء


  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    خرجي راه


    سيد جليل آقاي حاج ميرزا طاهر بن علي نقي حسيني دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است و بسياري از مردم شهر مشهد بوي ارادت دارند نقل فرمود:
    شبي از شبهائي كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام حرم مطهر را جاروب نموديم.
    آنگاه ملتفت شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته و پشت سر مبارك نشسته و ضريح را گرفته و با امام (ع) مشغول سخن گفتن است. لكن چون بزبان او آشنا نبوديم نفهميديم چه عرض مي‌كند.
    ناگهان شنيدم صداي پول آمد مثل اينكه يك مشت دو قراني نقره ميان دستش ريخته شد اين بود نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است و اين پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا (ع) به من مرحمت فرمود:
    پس او را آورديم در محل خدام كه آنجا را كشيك خانه مي‌گويند و به يك نفر كه زبان عربي مي‌دانست گفتيم تا كيفيت را پرسيد.
    او گفت: من اهل بحرينم و پولم تمام شده بود. عرض كردم اي آقاي من مي‌خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجي راه ندارم حال بايد خرجي راه مرا بدهي تا بروم.
    ناگهان ديدم اين پولها ميان دستم ريخته شد (سيد ناقل گويد) چون آن پولها را شمرديم ده تومان و چهار قران دو قراني چرخي رائج آن زمان بود. [9].
    شاد شو اي دل كه رضا يار ماست
    در دو جهان سيد و سالار ماست
    ما همه پروانه ولي آن جناب
    شمع فروزان شب تار ماست
    غم ننمايد بدل ما مكان
    چون كه رضا مونس و غمخوار ماست
    دائره شكل ار بشود قلب ما
    مهر رضا نقطه پرگار ماست
    ما بجوارش چو پناهنده ايم
    از همه آفات نگه دار ماست
    روز قيامت نكنيم اضطراب
    زانكه رضا يار و مددكار ماست

    امضاء


  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي عبدالحسين


    نام من عبدالحسين شهرت پاكزاد پدرم خان علي مادرم زهرا شماره شناسنامه ام چهارهزار و سيصد و سي و نه صادره از مشهد رتبه ام استوار يكم از اهل رضائيه آذربايجانم.
    در سال 1304 شمسي در جنگ تركمن صحرا هر دو پا با دست چپم مورد اصابت گلوله واقع شد و مرا بعنوان اسيري به تركمن صحرا بردند و در آنجا سه سال گرفتار بودم و آنگاه آزادم كردند و چون آزاد شدم مرا به مشهد آوردند.
    بهداري لشكر سه سال در مريضخانه بسر بردم و سه مرتبه اطباء رأي دادند دست چپم از شانه قطع شود و من در اين مرتبه سوم از خود نااميد شدم و درخواست مرخصي نمودم.
    براي تشرف به حرم مطهر حضرت رضا (ع) به توسط دو نفر از پرستاران مرا به درشكه اي نشانيده آوردند تا بست آستان قدس و آنگاه دو نفر زير بغل هاي مرا گرفته تا ايوان طلا آوردند پس به ايشان گفتم مرا واگذاريد و برويد.
    ايشان رفتند و من متوسل به حضرت رضا (ع) شدم و از گرد فرش هائي كه از حرم براي تميز كردن بيرون آورده بودند بر خود ماليدم. پس از آن باز مرا بوسيله درشكه به مريضخانه مراجعت دادند و روي تخت خوابانيدند و فرداي آن شب كه قرار بود دست مرا قطع كنند، دكترها به توجه حضرت رضا (ع) از قطع دستم منصرف شدند و مرا بحال خود وا گذاشتند و به معالجه پرداختند و در مدت شش ماه در حدود دوهزار سوزن هاي آمپول و دواهاي تلخ و شور بمن تزريق نموده و خورانيدند تا خودم و طبيبان خسته شدند و نتيجه اي حاصل نشد.
    من در پرونده خود ديدم نوشته اند اين شخص از دست و پا فلج است و قابل علاج نيست. پس در اين روز خواستم به اداره دژبان لشكر شرح حالم را گزارش دهم هنگامي كه بيرون آمدم در ميدان پستخانه بزمين افتادم و نفهميدم چه شد.
    پس از يكساعت و نيم بهوش آمدم خودم را در اطاق دژبان يافتم و ديدم چند نفر دور مرا گرفته اند و مي‌خواهند مرا به بهداري لشكر ببرند.
    به سرهنگ گفتم مرا كجا مي‌بريد گفت بابا جان حالت خراب است تو را مي‌فرستيم به بهداري لشكر گفتم من سالهاست كه از بهداري لشگر نتيجه نگرفته ام مرا اجازه بدهيد خدمت حضرت رضا (ع) بروم.
    خواهش مرا پذيرفتند و مرا آوردند تا خيابان طبرسي در آنجا نيز بزمين افتادم. پس مرا حركت دادند و خواستند مرا ببرند به قهوه خانه اي كه در آن نزديكي بود من قبول نكردم و گفتم مرا به آستانه قدس ببريد.
    مرا به آستانه مقدس مشرف ساختند و در پائين پاي مبارك جاي دادند و زيارت نامه خواني شروع به زيارت خواندن نمود در ضمن زيارت خواندن چون به نام جناب حضرت ابي الفضل (ع) رسيد حضرت را قسم دادم كه شفاعت فرمايد تا خدا مرا مرگ يا شفا دهد در حال گريه بودم نفهميدم چه شد.
    بوي خوشي به مشامم رسيد و صدائي شنيدم چشم باز كردم سيد جليل القدري را بالاي سرم ايستاده ديدم. به من فرمود: حركت كن من فورا بر خواستم و در خود هيچ آسيبي نيافتم و ملتفت شدم كه تمام اعضاء بدنم صحيح و سالم است.
    و اين قضيه را در روزنامه خراسان شماره 1377 نوشته شده بود. [10].
    در آستان رضا هر شهي كه راه ندارد
    مسلم است كه جز خيل غم سپاه ندارد
    هر آنكه نيست گرفتار تار زلف سياهش
    بروز حشر بجز نامه سياه ندارد
    گداي كوي توام گرچه غرق بحر گناهم
    بغير درگهت اين روسيه پناه ندارد
    مراد ديني و عقبي ز پيشگاه تو خواهم
    كه پايه كرمت هيچ پيشگاه ندارد
    مبين بجرم و گناهم ببين بعفو و سخايت
    چرا كه محكمه عفو دادخواه ندارد
    نهاده ام چو سگان سر بر آستان جلالت
    كه جز تو بنده شرمنده پادشاه ندارد
    ز بحر علم خود اي شاه قطره اي بچشانم
    كه حاصل دل مسكين بغير آه ندارد
    گواه من همه خون دل است و گونه زردم
    شها مگوي كه اين مُدّعي گواه ندارد
    همي به مزرع دل تخم آرزو بفشانم
    بجز رجا دل حيران من گياه ندارد


    امضاء


  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي مسيحي


    من از كودكي مسيحي بودم و پيروي از حضرت عيسي (ع) مي‌نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختيار نمودم و اسمم را مشهدي احد گذارده ام. و شرح حالم از كودكي چنين است.
    دو ماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن ديگري اختيار كرد و من بواسطه بي مادري با رنج بسر مي‌بردم تا اينكه چون دوساله شدم پدرم مرد و بي پدر و مادر نزد خويشان خود بسر مي‌بردم تا جنگ بلشويك پيش آمد و نيكلا پادشاه روس كشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس به طوس آمدم در حالتي كه شانزده ساله بودم و چون چند ماهي در مشهد مقدس رضوي (ع) بسر بردم مريض شدم و بدرد بيماري و غربت و بي كسي و ناتواني گرفتار گرديدم تا اينكه مرض من بسيار شدت كرد.
    شبي با دل شكسته و حال پريشان بدرگاه پروردگار چاره ساز به راز و نياز مشغول شدم و گفتم الهي بحق پيغمبرت عيسي بر جواني من رحم كن خدايا بحق مادرش مريم بر غربت و بي كسي من ترحم فرما پروردگارا به حرمت انجيل عيسي و بحق موسي و توراتش و بحق اين غريب زمين طوس كه مسلمانها با عقيده تمام به پا بوسش مشرف مي‌شوند كه مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما.
    با دل شكسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا (ع) ديدم در حالتي كه هيچكس در حرم نبود. چون خود را در آنجا ديدم مرا وحشت فرا گرفت كه اگر بپرسند تو كه مسيحي هستي در اينجا چه مي‌كني؟ چه بگويم؟
    ناگاه ديدم از ضريح نوري ظاهر گرديد كه نمي‌توانم وصف كنم و سعادت با بخت من دمساز شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد و وجود مقدس صاحب قبر حضرت رضا (ع) بيرون آمد درحالي كه عمامه سبزي چون تاج بر سر و شال سبزي بر كمر داشت و نور از سر تا پاي آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود:
    اي جوان تو براي چه در اينجا آمده اي؟ عرض كردم غريبم بي كسم از وطن آواره ام و هم بيمارم براي شفا آمده ام به قربان رخ نيكويت شوم من دست از دامنت بر ندارم تا بمن شفا مرحمت نمائي.
    شاه گفتا شو مسلمان اي جوان
    تا شفا بدهد خداوند جهان
    بر رخ زردم كشيد آن لحظه دست
    جمله امراض از جسمم برست
    چون شدم بيدار از خواب آن زمان
    بر سر گلدسته مي‌گفتند اذان
    پس از بيداري چون خودرا صحيح و سالم ديدم صبح به بعضي از همسايگان محل سكونت خود خوابم را گفتم ايشان مرا آوردند محضر مبارك آية الله حاج آقا حسين قمي دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانيدم مرا تحسين فرمود.
    پس حضور عده اي از مسلمين
    من مسلمان گشتم از صدق و يقين
    نور ايمان در دلم افروختند
    مذهب جعفر مرا آموختند
    چون اسلام اختيار كردم و مسلمان شدم از جهت اينكه جوان بودم به فكر زن اختيار كردن افتادم و از مشهد حركت نموده به روسيه رفتم براي اينكه مشغول كاري بشوم.
    از آنجائيكه تحصيلاتم كافي بود در آنجا رئيس كارخانه كش بافي و سرپرست چهارصد كارگر شدم و در ميان كارگران دختري با عفت يافتم كم كم از احوال خود به او اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول كني من تو را به زوجيت خود قبول مي‌كنم.
    آنگاه با يكديگر به ايران مي‌رويم آن دختر اين پيشنهاد مرا قبول كرد و در پنهاني مسلمان شد لكن به جهت اينكه كسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براي من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براي خود عقد كردم و آنگاه او را برداشته به ايران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده به حضرت ثامن الائمه (ع) شديم و خداوند علي اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ايشان را بدو سيد كه با يكديگر برادرند تزويج نمودم يكي به نام سيد عباس و ديگري سيد مصطفي كمالي و هر دو در آستان قدس رضوي شغلشان زيارت خواني است براي زائرين و من خودم به كفش دوزي براي مسلمين افتخار مي‌نمايم. [11].
    بدرگاهت پناه آورده ام شاها گدايم من
    گداي زار و دلخسته حقير روسياهم من
    بصد اميد روي آورده ام اي خسرو خوبان
    مكن نوميدم از درگاهت اي شه مبتلايم من
    بجان مادرت زهرا (عليهاالسلام) پناهم ده مرا شاها
    پناهي جز توام نبود فقير و بي پناهم من
    زمانه برفتن درگير نفس و مكر صيّادم
    گنهكار و پريشان حال و زار و دل فكارم من
    توئي نور خدا و حجت حق مظهر جانان
    ضعيف و ناتوان رنجور حقير تيره جانم من
    امام ضامن و ثامن تو گنج رافت و مهري
    نخواهي زائرت نوميد باشد، اين گمانم من



    شفاي علويه


    در شب نيمه محرم 1354 سيده موسويه زوجه حاج سيد رضا موسوي ساكن گرگان كه بيمار بود شفا يافت چنانكه خود سيد رضا شرحش را نقل مي‌كند.
    زوجه ام نه ماه دچار مرض مالاريا شد و دكترهاي گرگان هرچه معالجه كردند بهبود حاصل نشد لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم كه بهترين دكترها در اينجا دكتر غني سبزواري است به او مراجعه نموديم و قريب چهل روز به دستور او عمل كرده روز بروز مرض شدت كرد اين بود روزي به دكتر گفتم من كه خسته شده ام حال اگر نظر شما به گرفتن حق نسخه است من حاضرم كه حق نسخه دو ماه را تقديم كنم و شما زودتر مريضه مرا علاج كنيد و هرگاه در مشهد علاج نمي‌شود او را به تهران ببرم.
    دكتر گفت چه كنم مرض او مزمن است و طول مي‌كشد سپس نسخه داد و ما به منزل آمديم و چون خواستم براي خريدن دواي نسخه بروم علويه گفت من ديگر دوا نمي‌خواهم زيرا كه مرض من خوب شدني نيست و شروع كرد به گريه كردن من فهميدم كه چون از زبان دكتر لفظ مزمن را شنيده خيال كرده يعني خوب شدني نيست لذا گفتم دكتر كه گفته است اين مرض مزمن است يعني زود علاج نمي‌شود بايد صبر كرد. علويه سخن مرا باور نكرد و با حال گريه گفت شما زودتر ماشين بگيريد تا به گرگان برويم من به سخن او اعتنائي نكردم رفتم دوا را خريده آوردم لكن دوا را نخورد و به فكر مردن بود و حال مرا پريشان كرده بود.
    شب شد تبش شدت گرفت. من هنگام سحر برخاستم و رو بحرم مطهر گذاردم و ديوانه وار بي اذن دخول مشرف شدم و با بي ادبي ضريح را گرفتم و عرض كردم چهل روز است من مريضه خود را آورده ام و استدعاي شفا نموده ام و شما توجهي نفرموده ايد و مي‌دانم اگر نظر مرحمتي مي‌فرموديد مريضه من خوب مي‌شد.
    پس از يكساعت گريه عرض كردم بحق جده ات زهرا اگر آقائي نفرمائي به جدم موسي بن جعفر (ع) شكايت مي‌كنم چرا كه اگر قابل نبودم مهمان حضرتت كه بودم.
    پس از حرم بيرون آمدم چون شب ديگر شد و علويه در شدت تب بود منهم خوابيده بودم نصف شب علويه مرا بيدار كرد كه برخيز كه آقايان تشريف آورده اند فورا من برخاستم لكن كسي را نديدم خيال كردم علويه بواسطه شدت تب چنين مي‌گويد لذا دوباره خوابيدم تا يكساعت به صبح مانده بيدار شدم ديدم مريضه اي كه حالت از جا برخاستن نداشته برخاسته و رفته است در حجره ديگر تا چاي تهيه كند.
    تا چنين ديدم گفتم چرا با اين شدت تب و بي حالي خود برخاسته اي كه چاي تهيه كني آخر خادمه ات را بيدار مي‌كردي براي اين كار، گفت خبر نداري جدّ محترم تو و من مرا شفا داد و الان از توجه حضرت رضا (ع) هيچ كسالتي ندارم و چون حالم خوب است نخواستم كسي را اذيت كنم و از خواب بيدار نمايم. گفتم مگر چه پيش آمد شده است.
    گفت نصف شب بود و من در حال شدت مرض بودم ديدم پنج نفر به بالين من آمدند يك نفر عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند و تو هم پائين پاي من نشسته بودي.
    پس آن آقاي معمّم به آن چهار نفر فرمود شما ملاحظه كنيد كه اين مريضه چه مرض دارد پس هر يك از ايشان مرا معاينه نمودند و هر كدام تشخيص مرضي را دادند.
    آنگاه به آن آقاي معمّم فرمودند شما هم توجهي بفرمائيد كه اين علويه چه مرض دارد. آن حضرت دست مبارك خود را دراز كرد و نبض مرا گرفت و فرمود حالش خوب است و مرضي ندارد. چون چنين فرمود: دكترها اجازه مرخصي گرفته و رفتند پس آن بزرگوار رو به شما كرد فرمود:
    سيد رضا مريضه شما خوب است شما چرا اينقدر جزع و فزع مي‌كنيد آنگاه از جا حركت فرمود برود پس تو هم برخاستي و تا در منزل همراهي كرده و اظهار تشكّر نمودي و آن حضرت خداحافظي كرده و رفت. [12].
    اي نفست چاره درماندگان
    جز تو كسي نيست كس بي كسان
    چاره ما ساز كه بي ياوريم
    گر تو براني بكه رو آوريم
    بي طمعيم از همه سازنده اي
    جز تو نداريم نوازنده اي
    يار شو اي مونس غمخوارگان
    چاره كن اي چاره بيچارگان
    قافله شد واپسي ما به بين
    اي كس ما بيكسي ما به بين
    پيش تو با ناله و آه آمديم
    معتذر از جرم و گناه آمديم
    جز ره تو قبله نخواهيم ساخت
    گر ننوازي تو كه خواهد نواخت
    شفاي محمدرضا
    حضرت آقاي حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام نقل فرمود كه شخصي به نام محمدرضا كه خود حقير و جماعت بسياري مدتها او را بحال كوري ديده بوديم و چون بواسطه كوري شغلي نداشت و به فقر و نا داري گرفتار بود.
    دختري داشت روزها دست پدر را مي‌گرفت و راه مي‌برد و بعضي اشخاص ترحماً چيزي به او مي‌دادند و امرار معاش مي‌نمود تا نظر لطف و مرحمت حضرت ابي الحسن الرضا (ع) شامل حالش شده شفا يافت و حال تقريبا ده سال مي‌شود او را بينا مي‌بينيم و خودش شرح حالش را نقل كرد:
    وقتي بدرد چشم مبتلا شدم و به دكتر چشم مراجعه كردم بهبودي حاصل نشد تا اينكه كور شدم و چيزي را نمي‌ديدم و اين كوري من هفت سال طول كشيد و دخترم دستم را مي‌گرفت و عبور مي‌داد تا يك روز در بست بالا خيابان دخترم مرا مي‌گذرانيد مردي به من رسيد و گفت هرگاه اين دختر را بعنوان خدمتكاري به من بدهي من مي‌خواهم جوابش را نگفته گذشتم لكن سخن او بسيار بر دل من اثر كرد. و محزون شدم همانجا توجه كردم به حضرت رضا (ع) و عرض كردم يا مرگ يا شفا زيرا زندگاني بر من خيلي ناگوار است.
    پس همان قسمي كه دخترم دستم را گرفته بود با دل شكسته به صحن عتيق وارد شدم. ناگاه ملتفت شدم كه اندكي گنبد مطهر را مي‌بينم تعجب كردم آمدم به گوشه اي نشستم و شروع به گريه كردم و چون چند دقيقه گذشت ملتفت شدم كه من همه چيز و همه جا را مي‌بينم پس برخاستم دختر خواست دست مرا بگيرد گفتم من همه جا را مي‌بينم و احتياجي به دست گيري من نيست حضرت رضا (ع) مرا شفا داده دختر باور نكرد لذا شروع به دويدن كردم آنگاه با دختر از صحن مطهر بيرون آمديم. [13].
    ز جان بگذر كه جانان مي‌توان يافت
    ز جانان دم بدم جان مي‌توان يافت
    طلب كاري گر آن كنز خفا را
    در اين دلهاي ويران مي‌توان يافت
    چو آمد قلب مومي عرش رحمان
    در انسان عرش رحمان مي‌توان يافت
    ز نامردان طلب منماي درمان
    كه درمان را ز مردان مي‌توان يافت
    تو را درد طلب نبود وگرنه
    دواي درد آسان مي‌توان يافت
    طبيب درد جمله دردمندان
    چو سلطان خراسان مي‌توان يافت
    رضا نوباوه موسي بن جعفر
    كه با حُبّ وي ايمان مي‌توان يافت
    علوم اولين و آخرين را
    در اين مشكوة رخشان مي‌توان يافت
    رخش آئينه وجه اِلهي
    در اين آئينه يزدان مي‌توان يافت


    امضاء


  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شفاي علويه


    در شب نيمه محرم 1354 سيده موسويه زوجه حاج سيد رضا موسوي ساكن گرگان كه بيمار بود شفا يافت چنانكه خود سيد رضا شرحش را نقل مي‌كند.
    زوجه ام نه ماه دچار مرض مالاريا شد و دكترهاي گرگان هرچه معالجه كردند بهبود حاصل نشد لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم كه بهترين دكترها در اينجا دكتر غني سبزواري است به او مراجعه نموديم و قريب چهل روز به دستور او عمل كرده روز بروز مرض شدت كرد اين بود روزي به دكتر گفتم من كه خسته شده ام حال اگر نظر شما به گرفتن حق نسخه است من حاضرم كه حق نسخه دو ماه را تقديم كنم و شما زودتر مريضه مرا علاج كنيد و هرگاه در مشهد علاج نمي‌شود او را به تهران ببرم.
    دكتر گفت چه كنم مرض او مزمن است و طول مي‌كشد سپس نسخه داد و ما به منزل آمديم و چون خواستم براي خريدن دواي نسخه بروم علويه گفت من ديگر دوا نمي‌خواهم زيرا كه مرض من خوب شدني نيست و شروع كرد به گريه كردن من فهميدم كه چون از زبان دكتر لفظ مزمن را شنيده خيال كرده يعني خوب شدني نيست لذا گفتم دكتر كه گفته است اين مرض مزمن است يعني زود علاج نمي‌شود بايد صبر كرد. علويه سخن مرا باور نكرد و با حال گريه گفت شما زودتر ماشين بگيريد تا به گرگان برويم من به سخن او اعتنائي نكردم رفتم دوا را خريده آوردم لكن دوا را نخورد و به فكر مردن بود و حال مرا پريشان كرده بود.
    شب شد تبش شدت گرفت. من هنگام سحر برخاستم و رو بحرم مطهر گذاردم و ديوانه وار بي اذن دخول مشرف شدم و با بي ادبي ضريح را گرفتم و عرض كردم چهل روز است من مريضه خود را آورده ام و استدعاي شفا نموده ام و شما توجهي نفرموده ايد و مي‌دانم اگر نظر مرحمتي مي‌فرموديد مريضه من خوب مي‌شد.
    پس از يكساعت گريه عرض كردم بحق جده ات زهرا اگر آقائي نفرمائي به جدم موسي بن جعفر (ع) شكايت مي‌كنم چرا كه اگر قابل نبودم مهمان حضرتت كه بودم.
    پس از حرم بيرون آمدم چون شب ديگر شد و علويه در شدت تب بود منهم خوابيده بودم نصف شب علويه مرا بيدار كرد كه برخيز كه آقايان تشريف آورده اند فورا من برخاستم لكن كسي را نديدم خيال كردم علويه بواسطه شدت تب چنين مي‌گويد لذا دوباره خوابيدم تا يكساعت به صبح مانده بيدار شدم ديدم مريضه اي كه حالت از جا برخاستن نداشته برخاسته و رفته است در حجره ديگر تا چاي تهيه كند.
    تا چنين ديدم گفتم چرا با اين شدت تب و بي حالي خود برخاسته اي كه چاي تهيه كني آخر خادمه ات را بيدار مي‌كردي براي اين كار، گفت خبر نداري جدّ محترم تو و من مرا شفا داد و الان از توجه حضرت رضا (ع) هيچ كسالتي ندارم و چون حالم خوب است نخواستم كسي را اذيت كنم و از خواب بيدار نمايم. گفتم مگر چه پيش آمد شده است.
    گفت نصف شب بود و من در حال شدت مرض بودم ديدم پنج نفر به بالين من آمدند يك نفر عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند و تو هم پائين پاي من نشسته بودي.
    پس آن آقاي معمّم به آن چهار نفر فرمود شما ملاحظه كنيد كه اين مريضه چه مرض دارد پس هر يك از ايشان مرا معاينه نمودند و هر كدام تشخيص مرضي را دادند.
    آنگاه به آن آقاي معمّم فرمودند شما هم توجهي بفرمائيد كه اين علويه چه مرض دارد. آن حضرت دست مبارك خود را دراز كرد و نبض مرا گرفت و فرمود حالش خوب است و مرضي ندارد. چون چنين فرمود: دكترها اجازه مرخصي گرفته و رفتند پس آن بزرگوار رو به شما كرد فرمود:
    سيد رضا مريضه شما خوب است شما چرا اينقدر جزع و فزع مي‌كنيد آنگاه از جا حركت فرمود برود پس تو هم برخاستي و تا در منزل همراهي كرده و اظهار تشكّر نمودي و آن حضرت خداحافظي كرده و رفت. [12].
    اي نفست چاره درماندگان
    جز تو كسي نيست كس بي كسان
    چاره ما ساز كه بي ياوريم
    گر تو براني بكه رو آوريم
    بي طمعيم از همه سازنده اي
    جز تو نداريم نوازنده اي
    يار شو اي مونس غمخوارگان
    چاره كن اي چاره بيچارگان
    قافله شد واپسي ما به بين
    اي كس ما بيكسي ما به بين
    پيش تو با ناله و آه آمديم
    معتذر از جرم و گناه آمديم
    جز ره تو قبله نخواهيم ساخت
    گر ننوازي تو كه خواهد نواخت

    امضاء


صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi