شفاي پا
خانمي بنام سلطنت دختر محمد كه در شب جمعه 21 ماه شوال سنه 1343 هجري قمري شفا يافته بود چنين نقل نمود:
هر دو پاي من بشدت بدرد آمد خصوصا پاي راستم كه بيشتر درد داشت بطوريكه از راه رفتن بازماندم جز اينكه گاهي به عصا تكيه ميكردم و با پاي چپ حركت مينمودم و هر قدر نزد اطباء و دكترهاي آمريكائي رفتم هيچ بهبودي نيافتم بلكه درد سخت تر گرديد و از جهت فقر و طول مدت كه تقريبا بيست و دو ماه شد ترك معالجه كردم تا اينكه در اين ماه شوال شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) چند نفر را از مريضهاي سخت شفا داده است.
لذا بقصد استشفاء ظهر روز دوشنبه به همراهي و ياري مادرشوهر خود بزحمت بسيار تكيه به عصا نموده رو بحرم نهاديم و با اينكه از منزل ما تا حرم شريف راه زيادي نبود. مع ذلك از ظهر روبراه نهاديم.
نزديك به غروب بحرم رسيدم و تا ساعت چهار از شب به تضرع و زاري و توسل بسر بردم و آثار بهبودي در خود نيافتم و چون خدام خواستند درب حرم را ببندند شوهرم مرا به پشت گرفته به خانه آورد و من انتظار شب جمعه را داشتم كه در آن شب بروم و بهر نحوي باشد شفاي خود را بگيرم.
شب جمعه رسيد باز به همراهي و كمك مادرشوهر خود تشرف حاصل نمودم و سه مرتبه عرض كردم: يا مرگ يا شفا تا اينكه پس از تضرع و زاري خوابم برد.
در خواب ديدم به خانه مراجعت كرده ام و براي شوهر خود شفاي خودم را نقل ميكنم و ميگويم حرم امام هشتم (ع) پر از سادات بود و همه عمامه سبز برسر داشتند در اين اثناء مادرشوهر خود را ديدم كه بشدت به پشت گردنم ميزند و ميگويد اينجا براي شفا گرفتن آمده اي يا براي تماشا.
از خواب بيدار شدم مادرشوهر خود را نديدم و شنيدم به يكديگر ميگويند صبح شده است برخيز تا نماز بخوانيم. من از جاي خود بر خواستم و از مرحمت امام هشتم (ع) هيچ دردي در پهلو و پاهاي خود نيافتم و صبر نكردم كه مادرشوهر خود را در آنجا پيدا كنم فورا از حرم شريف بيرون آمدم و با نهايت شوق دوان دوان آمدم كسان خود را به شفا يافتن خود خبر دادم. [3].
كس در اين درگه نيامد باز گردد ناميد
گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست
شفاي اعضاء
هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور (جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته) اين قصه را از زبان ايشان ميگويد:
اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (ع) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده و مريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا به صحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام به حالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (ع) مرا به دار الشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مينمودند و فايده اي نبخشيد. بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نميتوانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا به مسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دو در بود بردند.
پس از يكماه محله به واسطه كثافت مرا به محل ديگري بردند و بعد از دو ماه اهل آنجا مرا به مسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريبا باز به صحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز به دارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثا به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقا بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.
من پيوسته متوسل به حضرت رضا (ع) بودم خصوصا در اين شب جمعه كه از اول شب به همان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم و تا نزديك صبح درد دل با آن حضرت مينمودم.
ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي به من زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا به قدم شل ميباشم و قدرت برخاستن ندارم.
فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا ميشناسي؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم: خود را امتحان كنم كه آيا ميتوانم برخيزم يا نه؟!
برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (ع) روح تازه اي به همه جوارحم دميده شده پس به جانب چپ و راست نگاه ميكردم و چشمهاي خود را ميماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم به راه رفتن آنگاه به دويدن آن وقت يقين كردم كه حضرت رضا (ع) مرا شفاء بخشيده.
به در خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من ميكرد خبر دادم كه امام هشتم (ع) مرا شفا داده و من اينك به حمام ميروم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم. شما براي من لباس بياوريد.
وقتي كه به حمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا (ع) مرا شفا داده است. [4].
اي دل حرم رضا حريم شاه است
برج شرف و سپهر عزّ و جاه است
حق كرده تجلّي از در و ديوارش
هرجا نگري (فثم وجه الله) است
شفاي شل
سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهاني نوه ميرسيد حسن معروف به مدرس نقل فرمود كه مير باباي تبريزي نقل كرد:
من در يكي از قراي تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادي به اذان گفتن داشتم و اذان ميگفتم.
چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم. هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودي حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا (ارواحنا الفدا) را دارند.
من به قصد زيارت و تشرف به آستان قدس رضوي با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گاري انداختند و براه افتادند. ميان گاري ما مردي از طايفه بابيه بود چون مرا به آن حالت شلي ميان گاري ديد به رفقاي من گفت اين شل را چرا با خود ميبريد؟ گفتند براي اينكه حضرت رضا (ع) او را شفا بدهد.
آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد. لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام (ع) شال خود را به گردن و ضريح مبارك بستم و متوسل به آن بزرگوار شدم.
در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاي بزرگواري ميان ضريح ميبينم در حالتي كه تمام جامه هاي او حتي عمامه اش سبز است بمن فرمود:
برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم. فرمود من ميگويم اذان بگو.
به امر آن حضرت خواستم اذان بگويم، فهميدم كه ميتوانم و توانائي بر اذان گفتن دارم. لذا بر خواستم و فرياد كردم (الله اكبر. الله اكبر) در آن حال چون مردم صداي مرا شنيدند گفتند اي مرد هنوز وقت اذان نشده است. چرا اذان ميگوئي.
من از آن شوقي كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائي به سخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعي بر گرد من جمع شدند و بعضي گفتند: اين همان مرد شلي است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يك وقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاي مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا به فرار گذارده و سالم بيرون آمدم. [5].
اين چه روحي است كه در صحن و سرا ميبينم
اين چه نوريست كه در ملك ورا ميبينم
اين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيب
هر كجا مينگرم نور خدا ميبينم
اين چه سريست هويدا شده در ملك جهان
سر ايزد بعيان شمس ضُحي ميبينم
وه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كون
عالم مُلك و مَلك نغمه سرا ميبينم
پرسش از عقل نمودم كه چرا حيراني
گفت حيران همه در امر ولا ميبينم
گفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيست
گفت از مظهر حق نور هُدي ميبينم
ساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين
شمس تا بنده از اين صحن و سرا ميبينم
شفاي چشم
مرحوم شيخ عبد الخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود كه پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:
پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و به حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) پناهنده گرديد. چند وقتي نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بي كس و تنها ماند. و در حجره اي از سراي بخارائي ها به تنهائي بسر ميبرد.
شبي در حجره تنها بود ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.
چون كسي را نداشت من ترحماً او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم. چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته.
لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائي ها يكنفر يهودي بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديد الاسلام. چون از بي كسي و نا بينائي آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم.
پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نميخواهم بلكه شفاي خود را از حضرت رضا (ع) ميخواهم. سپس بقصد شفا گرفتن به دار السياده مباركه رضويه ميرود و پشت پنجره نقره متوسل به امام هشتم ارواحنا ه فداه ميشود.
خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
چه ميخواهي؟ عرض كردم چشمهاي خود را ميخواهم!
حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را به چشمهاي من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتي كه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را ميديدم و ميبينم. [6].
در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)
بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)
كوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا
گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا (ع)
شد تجلّي نور تو در طور از بهر كليم
موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا (ع)
كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند
جان تو و گردون بود تن يا علي موسي الرضا (ع)
آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست
دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا (ع)
كي برابر آستانت را بود خلد برين
لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا (ع)
مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير
بر درت هستم سگي من، يا علي موسي الرضا (ع)
جوان خوشبخت
مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود:
روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال به نحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ ميشود كه خوف تلف شدن است.
بالجمله من در آن روز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه ميخواهي از اين بزرگوار بخواه.
من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را ميگويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام.
من اصلا اهل كاشمرم و در آن جا كه بودم پدرم به من كم مرحمتي مينمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم.
جائي را نميدانستم و كسي را نميشناختم يكسره مشرف به حرم مطهر شدم و زيارت نمودم. ناگاه در بين زيارت چشمم به دختري افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جا گير شد به قسمي كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع به گريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما ميخواهم.
گريه و تضرع زيادي نمودم به قسمي كه بيحال شدم و چون به خود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع به گريه و زاري كردم. و عرض كردم:
اي آقاي من دست از شما بر نميدارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداي جار بلند شد كه ايّها المؤمنون (في امان اللّه)
منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم. چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست.
آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي؟
گفتم بلي!!
گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبي برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره اي كرد. وقتي كه وارد حجره شدم. شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است.
مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي؟ گفتم بلي.
گفت: بسيار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن مرا بگو بيايد كه به او كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادر زنش آمد و نشست.
سپس آن مرد به برادر زن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش به حرم براي زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع) تو را ميخواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من ميخواهد.
حال تو دخترت را به او ترويج كن (و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او را بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري؟
گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم.
آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه ميگويم هرچه ميخواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده ميشود. [7].
اي حريمت بارگاه كبرياي لايزال
بارگاهت را بگيتي تا ابد نايد زوال
هفت گردون پايدار از پايه درگاه تو
چرخ گردون گرد شش بر دور تو اي بي مثال
طور امن است بر محبّان وادي درگاه
مستمندان را پناهي اي شه نيكو خصال
ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود
قاضي حاجات خلقي مظهر لطف جلال
عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال
كي رسد بر پايه قدرت وليّ ذوالجلال
خسرو عرش وجودي و شه عرش آفرين
مظهر اسماء حسنائي و حسن ذوالجمال
يك نظر اي نور جانان بر حقير افكن ز مهر
از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال
شفاي ميرزا
ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود. مأمور ميشود با پنج نفر از توپ چيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج ميشوند در بين راه يكي از آنها اتفاقا آتش سيگارش به صندوق باروت ميرسد و فورا آتش ميگيرد و بلا تأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي ميشوند.
خود ميرزا آقا ميگفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.
سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابدا قدرت حركت نداشتم. زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود. تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم. آنگاه توجه ب حضرت رضا (ع) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه، من كه سيدم و از خانواده شما ميباشم، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد.
از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و ميفرمايد ميرزا آقا حالت چطور است؟
تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا ميپرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود ميخواهي چه كني من هر كس هستم آمده ام احوال تو را بپرسم. عرض كردم: نميشود، ميخواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.
فرمود: تو متوسل به كه شدي؟ عرض كردم به حضرت رضا (ع). فرمود: من همانم.
تا فرمود: من همانم. گفتم آخر ميبينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نميتوانم حركت كنم. فرمود ببينم پايت را؟
سپس دست مبارك خود را از بالاي يك پاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را به همين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد.
بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت ميكند تعجب كردم با خود گفتم آيا ميشود كه همه پاي من حركت كند. پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (ع) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه ميكني و نميگذاري ما بخوابيم. گفتم شما نميدانيد: امشب امام هشتم (ع) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد.
چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام. [8].
روزي بطبيب عشق با صدق و صفا
گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا
گفتا كه اگر علاج دردت خواهي
بشتاب بدربار شه طوس رضا