***
پس از آن ابراهیم با خانواده اش شهر بابل را ترک کرد. در راه به قومی رسید که ستارگان را می پرستیدند. او که مأموریت داشت انسان ها را از گمراهی و جهالت رها کند، ابتدا محبت آنها را به خود جلب کرد. سپس در جمع آنان گفت:
«چه ستاره زیبا و نورانی، چه با عظمت و جذاب؛ آری، این خدای من است». ساعتی بعد، آن ستاره ناپدید شد، ابراهیم چهره درهم کشید و با لحنی اندوه بار گفت: «نه، من خدایی را که غروب کند دوست ندارم».
آن گاه ماه زیبا سر برآورد. ابراهیم نگاهی تحسین آمیز به آن کرد و گفت: «خدای من این است. هم نورانی تر، است هم جذاب تر و بزرگ تر».
چیزی نگذشت که ماه نیز از صفحه آسمان رخت بربست. ابراهیم گفت: «اگر پروردگار من مرا راهنمایی نکند، از گمراهان خواهم بود».
روز بعد که خورشید با درخشندگی و جلوه بی مانندش طلوع کرد، ابراهیم فریاد برآورد: «خدای من این است، هم زیبا و باعظمت، هم گرم و با حرارت و هم بزرگ تر و شایسته تر».
ص: 13
با پایان یافتن روز، خورشید نیز افول کرد. در اینجا ابراهیم آخرین ضربه را بر عقاید تزلزل یافته ستاره پرستان وارد کرد و گفت: «نه، این هم خدای من نیست، من از آنچه شما برای خدا شریک قرار می دهید، بیزارم. من روی به سوی خداوندی دارم که آسمان و زمین را آفریده است و من از مشرکان نیستم».(1)