صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 68

موضوع: قصه ها و آیه ها

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ابراهیم بت شکن

    قرآن کریم به عنوان کتابی حیات بخش و روشنگر، عبرت های تاریخ را بیان می کند. در بخشی از وقایع قرآن کریم، لغزش ها و انحراف های بشری به شیوه ای بی نظیر، زیبا و جذاب به نمایش گذاشته و با استدلال های محکم و معقول، اندیشه های انسانی به تفکر و تعقل فراخوانده شده اند. از جمله آنها حکایاتی است که درباره اصل توحید و دلایل اثبات آن از سوی حضرت ابراهیم علیه السلام آمده است:
    ***
    «بشتاب ابراهیم، عید سالانه فرا رسیده است. باید که همه به صحرا برویم و جشن بزرگی برپا کنیم».
    ابراهیم گفت: «من بیمار هستم و نمی توانم با شما همراه شوم».
    - «چه می گویی ابراهیم، این بزرگ ترین عید است. هیچ کس در شهر نمی ماند».
    - «من پوزش می طلبم و در همین جا می مانم».
    - «بسیار خوب، ولی تو خود را از شادی بزرگی محروم می سازی».
    ابراهیم وقتی که مطمئن شد همه به خارج شهر رفته اند، آرام وارد بتکده شد. محیط وسیعی را یافت که انباشته از بت های کوچک و بزرگ بود. در کنار بت ها خوراکی های فراوانی به چشم می خورد. ابراهیم رو به بت ها کرد و با لبخندی تمسخرآمیز گفت: چرا غذا نمی خورید؟ چرا حرف نمی زنید؟ سپس با خود زمزمه کرد: سنگ های تراشیده به دست انسان چگونه سخن بگویند.
    ابراهیم که دلش از جهالت مردم عصر خود به درد آمده بود، بت ها را به زمین انداخت. سپس تبری برداشت و تمام بت ها را شکست و سنگ های تراشیده را خرد کرد. آن گاه تبر را در گردن بت بزرگ گذاشت و از بت خانه خارج شد.
    مردم بابل شادمان از مراسم عید بازگشتند و به سوی معبد رفتند تا بت های خودر ا
    ص: 11
    به خاطر این فرح و شادی که نصیب شان نمودند ستایش کنند. چیزی نگذشت که صدای همهمه و فریاد برخاست:
    - بلای عظیمی بر سرمان فرود آمده، بت ها خرد شده اند.
    - چه کسی این اهانت را در حق خدایان ما روا داشته؟ او از ستم کاران است.
    صدایی از میان جمع برخاست: این کار ابراهیم است. او خدایان ما را کوچک می شمرد و تحقیر می کند. او می گوید موجودات بی جان، شایسته ستایش نیستند. امروز نیز تنها ابراهیم در شهر مانده بود.
    مردم در پی ابراهیم برآمدند و با خشم و کینه او را گرفتند. فردی از او پرسید: آیا تو ا ین اهانت را در حق خدایان ما روا داشته ای؟
    ابراهیم گفت: «شاید بت بزرگ بت ها را شکسته است. از او سؤال کنید».
    مردم حیرت زده و ساکت ماندند، آنها به ضمیر خود مراجعه کردند و به خود گفتند: حتماً ما خود ستمگریم. سپس سرهایشان را به زیر افکندند و گفتند: «ابراهیم، تو می دانی که این بت ها حرف نمی زنند.
    ابراهیم گفت: آیا به جای خدای یکتا موجوداتی را پرستش می کنید که ذره ای نفع و ضرر به حال شما ندارند. وای بر شما و آنچه به جای خدا می پرستید. چرا اندیشه نمی کنید»؟
    ***
    نمرود، پادشاه بابل از شدت خشم راه می رفت و ناسزا می گفت:
    ابراهیم کیست؟ او با چه جرئتی از خدای یگانه نام می برد. فوراً او را به نزد من بیاورید.
    وقتی که ابراهیم مقابل نمرود قرار گرفت، گفت: این چه آشوبی است که به پا کرده ای، خدای یگانه دیگر کیست؟ آیا تو جز من خدایی می شناسی؟
    ابراهیم پاسخ داد: «خدای من کسی است که زنده است و زنده می کند و می میراند.
    ص: 12
    تنها خدای من است که جان می بخشد و جان می گیرد».
    نمرود با صدای بلند خندید و از روی غضب گفت: این که کار مهمی نیست. من نیز زنده می کنم و می میرانم. سپس دستور داد دو نفر زندانی را آوردند. در همان حال، امر کرد یکی از آنها را کشتند و دیگری را آزاد کردند. آن گاه رو به ابراهیم کرد و گفت: دیدی ابراهیم، این کار آسانی است.
    ابراهیم گفت: «ولی خدای من آفریدگار توانایی است که به امر او خورشید از جانب مشرق طلوع می کند، تو آن را از مغرب بیرون بیاور».
    نمرود که در برابر استدلال ابراهیم عاجز مانده بود، بهت زده شد و ابراهیم را از درگاه خود راند.


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    پس از آن ابراهیم با خانواده اش شهر بابل را ترک کرد. در راه به قومی رسید که ستارگان را می پرستیدند. او که مأموریت داشت انسان ها را از گمراهی و جهالت رها کند، ابتدا محبت آنها را به خود جلب کرد. سپس در جمع آنان گفت:
    «چه ستاره زیبا و نورانی، چه با عظمت و جذاب؛ آری، این خدای من است». ساعتی بعد، آن ستاره ناپدید شد، ابراهیم چهره درهم کشید و با لحنی اندوه بار گفت: «نه، من خدایی را که غروب کند دوست ندارم».
    آن گاه ماه زیبا سر برآورد. ابراهیم نگاهی تحسین آمیز به آن کرد و گفت: «خدای من این است. هم نورانی تر، است هم جذاب تر و بزرگ تر».
    چیزی نگذشت که ماه نیز از صفحه آسمان رخت بربست. ابراهیم گفت: «اگر پروردگار من مرا راهنمایی نکند، از گمراهان خواهم بود».
    روز بعد که خورشید با درخشندگی و جلوه بی مانندش طلوع کرد، ابراهیم فریاد برآورد: «خدای من این است، هم زیبا و باعظمت، هم گرم و با حرارت و هم بزرگ تر و شایسته تر».
    ص: 13
    با پایان یافتن روز، خورشید نیز افول کرد. در اینجا ابراهیم آخرین ضربه را بر عقاید تزلزل یافته ستاره پرستان وارد کرد و گفت: «نه، این هم خدای من نیست، من از آنچه شما برای خدا شریک قرار می دهید، بیزارم. من روی به سوی خداوندی دارم که آسمان و زمین را آفریده است و من از مشرکان نیستم».(1)
    این بخش از داستان حضرت ابراهیم علیه السلام در آیه 258 سوره بقره، آیه 79 سوره انعام و آیات 50 تا 70 سوره انبیا آمده است.




  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پذیرش سعی بین صفا و مروه

    هاجر به همراه کودک خردسالش با ابراهیم سفر می کرد. او غرق در افکار شیرین خود به آینده کودکش می اندیشید. وقتی مرکب ابراهیم ایستاد، او به خود آمد و پرسید:
    «چرا در این بیابان توقف کردی؟»
    ابراهیم گفت: «من وظیفه دارم شما را در این سرزمین بگذارم».
    هاجر گفت: «ولی اینجا هیچ نشانی از آبادانی نیست. چگونه می توانیم از حرارت سوزان خورشید و حمله حیوانات در امان باشیم».
    ابراهیم لحظه ای به همسرش نگریست. هاجر نگاه مضطربش را از او دزدید و کودکش را در بغل گرفت. سپس با صدایی که لرزش آن دل ابراهیم را به درد آورد، گفت: «اینک ما آذوقه مختصری داریم، ولی قلبمان سرشار از امید به لطف خدا خواهد بود».
    هنگامی که ابراهیم با ایمان قلبی، همسر و فرزندش را در آن مکان رها کرد، دست
    ص: 14
    ________________________________________
    1- [1] . شبیه همین گفتار از حضرت ابراهیم علیه السلام نسبت به افول ستارگان، ماه و خورشید در بعضی از کتاب های تاریخی آمده است، آن زمان که حضرت ابراهیم علیه السلام دوران رشد خود را پنهان از چشم مردم در غار می گذراند.
    به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «بار پروردگارا! من ذریه خود را در این سرزمین بی آب و علف در کنار خانه ای که حرم توست، سکونت دادم تا نماز را برپای دارند. پس دل های مردم را متوجه آنها ساز و از مواهب (مادی و معنوی) روزی شان ده، باشد که شکرگزاری کنند». (ابراهیم: 37)

  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    صدای گریه کودک در فضای بیابان پیچیده بود. هاجر که شنیدن ناله های کودک بی تابش کرده بود، فرزند را در آغوش گرفت و مضطرب به تپه روبه روی خود نگاه کرد. به نظرش رسید از دامنه تپه، آبی زلال، روان است. کودک را بر زمین گذاشت و سرآسیمه در پی آب دوید. چون به آنجا رسید، آبی نیافت. سرخورده و ناامید روی سنگ های تپه نشست. این بار از نقطه مقابل آن تپه آبی زلال روان بود. هاجر حال خود را نمی دانست، به سوی آن دوید، ولی باز هم سرابی بیش نیافت... ولی در جای نخستین، دوباره آب به چشمش خورد. دوباره دوید، هفت بار با سعی تمام از این تپه به آن تپه دوید، ولی هیچ گاه امید به عنایت خداوند را از دست نداد. هاجر پس از سعی بی ثمر خویش خسته و ناتوان به سوی کودکش بازگشت.
    کودک دیگر توان گریه نداشت. او پاهایش را به زمین می کشید. ناگهان هاجر دید که زیر پاهای کودکش مرطوب شده است. باور کردنی نبود. چشم هایش را به هم فشرد. فکر کرد حتماً این هم سراب است. ولی نه، معجزه ای بزرگ رخ داده بود. هاجر با سرانگشتان خود، گودی آن را بیشتر کرد. در این حال حیات جوشید و زندگی سر برآورد. آبی زلال و خنک به شیرینی جان بیرون زد. او فوراً از آن آب، لب های کودک را تَر کرد. گردش مجدد روح در بدن اسماعیل، بارقه امید در دل مادر نشاند. هاجر که نتیجه صبر و استقامت و توکل خود را به خدای متعال می دید، سر بر سجده نهاد و پروردگار را سپاس گفت. سپس خود نیز از آن آب نوشید و حیات تازه ای یافت.

  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    ناگهان افراد قبیله _جُرهم_ با صدای پای اسبی که چهار نعل می تاخت، از خیمه ها
    ص: 15
    بیرون آمدند. مردی که روی خود را پوشانده بود، وسط میدان از اسب پایین پرید و با شتاب به سوی خیمه رئیس قبیله رفت و گفت: «به یقین، من خطا نکرده ام. پرندگان فراوانی را دیدم که به پشت کوه های شمال قبیله ما در پرواز بودند. قسمتی از راه را با اسب پیمودم. آن سوی دره های خشک، پرندگان در نقطه ای فوج فوج می نشستند و برمی خاستند. گویی آنان خود را از آب سیراب می ساختند».
    رئیس قبیله پرسید: «آیا تو خود آب را دیده ای؟»
    «نه، شوق یافتن آب، مرا بدین جا رساند که شما را آگاه کنم».
    رئیس قبیله به بیرون خیمه آمد. از پنج نفر از مردمی که در آنجا جمع شده بودند، خواست همراه آن مرد بروند تا از وجود آب مطمئن شوند.
    مردان قبیله وقتی به آن مکان رسیدند، چشمه ای زلال دیدند که از میان توده شن می جوشید و کودکی بسیار زیبا در کنار آن با شن های مرطوب بازی می کرد. کمی آن طرف تر، هاجر ایستاده بود و به آنها می نگریست.
    یکی از مردان گفت: «ما از قبیله جرهم هستیم. سال هاست در آن سوی کوهپایه های روبه رو زندگی می کنیم و آب مورد نیازمان را از دو چاه کم آب تهیه می کنیم. با دیدن پرواز پرندگان، به این سو آمده ایم. این چشمه چه هنگام جوشیده است؟»
    هاجر گفت: «این چشمه عنایت خداوند به ماست». سپس ماجرای خود را باز گفت.
    مردان قبیله با شادمانی گفتند: «پس این مکان محل برکت است. آیا اجازه می دهید قبیله ما به کنار این چشمه کوچ کنند؟»
    هاجر پذیرفت. چیزی نگذشت که آن محل، رونق یافت و هاجر و فرزندش در کنار قبیله جرهم به زندگی خود ادامه دادند. بدین ترتیب، خداوند دعای پیامبر بزرگش، ابراهیم علیه السلام را به اجابت رسانید.
    اینک، سعی هاجر بین صفا و مروه، در شمار اعمال حج قرار دارد و خیل عظیم
    ص: 16
    زائران، همه ساله با انجام این عمل، توکل به خداوند، امید و پایداری را تجربه می کنند.
    عزیر دوباره زنده می شود
    موضوع «معاد» یکی از مباحث مهم قرآن است که خداوند برای اثبات آن، شواهد زنده ای را ارائه می کند. در قرآن کریم، مثال ها یا داستان هایی واقعی درباره چگونگی برانگیخته شدن انسان ها آمده است که مطالعه آن نمایانگر تدبیر و اراده عظیم پروردگار بی همتاست. ماجرای «عزیر» که از پیامبران پیشین است، از جمله آنهاست.

  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    عزیز مقداری غذا و آشامیدنی تهیه کرد. بر چارپای خود سوار شد و به سوی مقصد حرکت کرد. وقتی به باغ بسیار سرسبزش رسید، مجذوب درختان و نغمه های دل انگیز بلبلان شد. وقتی به خود آمد، نیمی از روز گذشته بود. با عجله سبدهایش را پر از میوه کرد و بازگشت. او آن چنان غرق در زیبایی های اطراف و اسرار نهان آفرینش شد که نفهمید مرکب او به بی راهه رفته است. پس از چندی، خود را در میان ویرانه ای دید. از مرکب پیاده شد و کمی به اطراف نگریست. با خود گفت: «اینجا دهکده ای بود که قبلاً زندگی در آن جریان داشت، ولی اکنون خانه ها ویران و سقف ها فروریخته است. خوب است در کنار این دیوار فروریخته کمی استراحت کنم تا نیرویی بیابم و دوباره حرکت کنم.» عزیر به دیوار تکیه داد، پایش را دراز کرد و چوب دستی اش را کنار خود گذاشت. مرکب او نیز در نقطه مقابلش ایستاد.
    سکوت مطلق و نسیم ملایم، فکر عزیز را آزاد ساخت و او را دوباره در اندیشه های انسان و جهان هستی غرق کرد. با خود می گفت: «در همین خانه که اکنون من به دیوار خراب آن تکیه داده ام، روزگاری دور، انسان هایی زندگی می کردند که یکدیگر را دوست یا دشمن می دانستند. اکنون حتی استخوان های آنها برجای نمانده است. چگونه ممکن است مردم این ویرانه، یک بار دیگر گرد هم آیند و به صورت موجود زنده ای
    ص: 17
    حاضر شوند؟» عزیر با همین تفکر آرام آرام به خواب عمیقی فرو رفت.
    صد سال تمام گذشت. کودکان پیر شدند و نسل ها تغییر کرد. به اراده خداوند استخوان های از هم گسیخته عزیز به هم پیوست و دوباره روح در آن دمیده شد. عزیر با بدنی کامل و نیرومند از جای برخاست. فکر می کرد از خوابی سنگین بیدار شده است. احساس گرسنگی کرد و در پی آب و غذا به راه افتاد.
    ناگهان فرشته ای به سوی او آمد و پرسید:
    «فکر می کنی چه قدر در خواب بوده ای؟»
    عزیر پاسخ داد: «یک روز یا کمتر از آن خوابیده ام».
    فرشته گفت: «ولی تو صد سال است در اینجا بوده ای. اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که به اراده خداوند هیچ تغییر نکرده است، ولی به مرکب خود نگاه کن. ببین مرگ چگونه آن را متلاشی کرده است؟»
    عزیر با تعجب به الاغش نگریست. اعضای آن چنان پوسیده بود که گویی سال هاست مرده است. در همین حال حیوان بر روی دست و پای خود ایستاد و آثار زندگی در او هویدا شد.
    عزیر بی اختیار در مقابل خداوند سر تعظیم فرود آورد و گفت: «اینک می دانم که خداوند بر همه چیز توانا است».

  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    شهر به کلی دگرگون شده بود. نوع لباس ها، چهره ها، ساختمان ها و کوچه ها تغییر کرده بود. عزیز با سختی بسیار، خانه خود را پیدا کرد. در زد، پیرزنی نابینا و سپید موی پیش آمد. عزیز پرسید:
    «اینجا خانه عزیز است؟»
    پیرزن از یادآوری نام عزیر اشک از چشمانش جاری شد، با حسرت آهی کشید و گفت: «اینجا خانه اوست، ولی خود او سال هاست که...»
    ص: 18
    عزیر گفت: «من خود او هستم. خداوند مرا یک صد سال از دنیا برد و سپس به دنیا باز گرداند».
    پیرزن با ناباوری گفت: «عزیر انسان بسیار نیکویی بود و دعایش به اجابت می رسید. اگر راست می گویی، دعا کن که من نیز چون همان ایام، جوان شوم و بتوانم تو را ببینم».
    عزیر از خداوند خواست که چنین کند. ناگهان پیرزن نشاط و جوانی گذشته را بازیافت. این مسئله موجب شد اطرافیان عزیز به رستاخیز یقین پیدا کنند و دریابند که پروردگار یکتا بر هر کاری تواناست و جهان آخرت، روز رسیدگی به حساب کسانی است که به فرمان الهی دوباره برانگیخته می شوند.(1)
    آیه 30 سوره توبه و آیه 259 سوره بقره به داستان عزیز اشاره دارد.
    یونس در شکم ماهی
    شهر نینوا در اوج بت پرستی بود. عشق، مهربانی و دوستی در دل مردم هیچ جای نداشت. جمعیتی انبوه گرد هم آمدند و در برابر درختان خرما و بت هایی که خود ساخته بودند، سر بر سجده گذاردند. یونس، غمگین ولی با قلبی سرشار از ایمان به سوی آنها رفت و بانگ برداشت:
    ص: 19
    ________________________________________
    1- [1] . بخشی پایانی قصه که از زبان گوینده نقل شده در بعضی از کتب تاریخ انبیا از جمله قصص الانبیاء نوشته ابواسحاق نیشابوری به شرح زیر آمده است. عزیز پس از یک صد سال زندگی، دوباره به شهر و کاشانه خود مراجعت کرد. در منزل را زد پیرمردی در را باز کرد و عزیز پس از معرفی خود، دانست که آن پیرمرد فرزندش است. مردم از واقعه بازگشت عزیز پس از صد سال و آن هم با احوال غریب مطلع شدند. همه گرد آمدند و از عزیز دلیل بر اثبات حقانیت خواستند. عزیز نیز از آنجا که تورات را به تمامی در حافظه داشت، مجموعه تورات را یکجا ارائه نمود و مردم که در آن عصر، کتاب مقدسشان تورات به صورت تکه تکه شده در نزد اشخاص مختلف بود و از داشتن کتابی واحد محروم بودند با تطبیق قرائت عزیز با بخش های متفرق تورات، به حق بودن وجود او را پذیرفتند.
    ای مردم! عقل شما گرامی تر از آن است که به عبادت بت بپردازد و شخصیت شما ارزشمندتر از آن است که بر این جمادات بی روح سجده کند. به خود آیید، از خواب غفلت بیدار شوید. در ورای این جهان بزرگ، خداوندی یکتا وجود دارد که یگانه و بی نیاز است و تنها ذات کبریایی او شایسته عبادت و پرستش است.
    لحظاتی سکوت برقرار شد. قبل از اینکه مردم به خود آیند، بار دیگر صدای یونس در فضا پیچید: «خداوند مرا برای راهنمایی شما فرستاد تا شما را به سوی رستگاری هدایت کنم...».
    هنوز سخنانش تمام نشده بود که عده ای با خشم جلو آمدند و گفتند:
    «این چه سخنی است که می گویی؟ اینها خدایان ما هستند که پدرانمان سالیان دراز آنها را پرستش می کردند و ما هم اکنون آنها را می پرستیم و به آنها ایمان داریم».
    یونس با صلابت و محکم گفت: «دست از تقلید بردارید و عقل خود را از حجاب خرافات برهانید. قدری بیندیشید آیا این بت ها می توانند نیازهای شما را برآورده کنند یا شری را از شما دور سازند؟ خداوند یکتا امنیت و اطمینان را به شما هدیه می کند، قدرت و آگاهی می دهد تا امور خود را اصلاح کنید و به رستگاری و نجات برسید».
    یک نفر از میان جمعیت برخاست و گفت: «تو نیز مانند ما بشری و یکی از افراد ما هستی. ما نمی توانیم روح خود را آماده پیروی از تو کنیم که هیچ برتری نسبت به ما نداری».
    شخصی دیگر سنگی به سوی یونس پرتاب کرد و فریاد برآورد: «بیش از این سخن نگو، برو و ما را به حال خود بگذار آنچه تو از ما می خواهی، برای ما قابل پذیرش نیست».
    یونس از فرزندزادگان _هود_، پیامبر الهی بود و از جانب مادر با بنی اسرائیل نسبت داشت. او سی و سه سال در میان قوم خود بود و مردم را به یگانه پرستی دعوت
    ص: 20
    می کرد. قرآن کریم جمعیت قوم یونس را صد هزار نفر یا بیشتر ذکر می کند.(1) با این حال، گویی گوش شنوایی در میان آنها وجود نداشت و تنها در طول مدت دعوت دو نفر به او ایمان آوردند.
    سرانجام یونس به قوم خود گفت: «اگر دعوت مرا رد کنید، بلایی سخت بر شما نازل می شود و همه را هلاک می سازد».
    مردم گفتند: «ما از تهدید تو نیز هراس نداریم. اگر راست می گویی، از خدای خود بخواه عذابی را که ما را از آن می ترسانی، بر ما نازل کند».
    یونس از هدایت آن قوم ناامید شد و با خود اندیشید: «من دیگر در برابر این مردم مسئولیتی ندارم و وظیفه خود را انجام داده ام. اکنون باید از این شهر خارج شوم».
    پس از رفتن یونس علیه السلام از نینوا، نشانه های عذاب هویدا شد. توفانی شدید به راه افتاد و هوا به شدت تیره و تار شد. ترس و اضطراب مردم را فراگرفت. مردی آگاه در میان آن مردم بود و گفت: «این مقدمات همان عذابی است که یونس ما را از آن برحذر می داشت. باید قبل از نزول عذاب توبه کنیم و از خداوند طلب آمرزش کنیم.» مردم دست به دعا برداشتند و صدای ناله و فریادشان در کوه و دشت پیچید.
    در این حال، خداوند مهربان توبه آنها را پذیرفت و نشانه های عذاب را برطرف ساخت. مردم پس از ایمان آوردن، آرزو کردند که یونس به جمعشان بازگردد و به عنوان پیامبر و رسول، رهبر و پیشوای آنها باشد.
    آن روز که یونس از ایمان آوردن قوم خود ناامید و خسته شد، ره توشه ای برداشت و به طرف بیرون شهر به راه افتاد. او پس از پیمودن مسافتی طولانی به دریا رسید. جمعی را دید که در کشتی نشسته اند و آماده حرکت هستند. پرسید:
    «اجازه می دهید من هم با شما هم سفر شوم؟»
    ص: 21
    ________________________________________
    1- [1] . صافات: 147.
    مسافران چون آثار بزرگی و شرافت را در سیمای یونس دیدند، او را با آغوش باز پذیرفتند. کم کم کشتی از ساحل دور شد و به وسط دریا رسید. ناگهان طوفانی برخاست و امواج سخت و هولناک، کشتی را در بر گرفت.
    در آن زمان، دریانوردان معتقد بودند وقتی فرد گناه کاری در کشتی باشد، آن کشتی دچار توفان می شود. در این صورت، اگر کسی حاضر نبود به گناه خود اعتراف کند، قرعه می انداختند و به نام هر کس درمی آمد، او را به دریا می افکندند.
    توفان بیشتر و بیشتر شد و موج هایی به بلندای کوه، کشتی را چون گاهواره ای کوچک به این سو و آن سو می کشاند. کشتی در آستانه غرق شدن بود. ناخدا فریاد کشید: «نام مسافران را بر پوست بنویسید و قرعه بیندازید».
    چنین کردند. قرعه به نام آخرین مسافر - یونس - افتاد.
    ناخدا پرسید: «یونس کیست؟»
    پیامبر خدا پیش رفت و گفت: «من هستم».
    چهره پاک و صفا و معنویت یونس، ناخدا را به تردید انداخت. گفت:
    «نباید اشتباه کنیم، و گرنه وضع بدتر می شود. تا سه بار قرعه بیندازید.» قرعه را تجدید کردند. باز هم به نام یونس درآمد. بار سوم نیز قرعه کشی شد و این بار هم نام یونس همه را به تعجب انداخت.
    به ناچار یونس به دریا افکنده شد. در این هنگام، ماهی بزرگی او را بلعید. با سرعت امواج را شکافت و در اعماق تیره دریا فرو رفت. یونس وقتی به خود آمد، دید در دنیایی تنگ و تاریک گرفتار آمده است. به امر خداوند او در شکم ماهی زنده ماند، ولی جسم او به شدت در رنج و سختی بود. عرصه بر یونس تنگ آمد و غم و اندوه، وجودش را فرا گرفت. با خود گفت: «به یقین، این نتیجه آن است که من در انجام رسالتم کوتاهی و در عذاب قوم خود تعجیل کردم». یونس در آن شرایط ناگوار، از درگاه خداوند یاری طلبید و در قعر دریا و تاریکی های آن با ناله و اندوه گفت: «ای
    ص: 22
    معبود سبحان! خدایی غیر از تو نیست. بار خدایا! تو منزّهی و من درباره خود از ستمگرانم». (انبیاء: 87)
    در این حال، امواج رحمت الهی به حرکت درآمد و یونس را از غم و اندوه رهایی بخشید. ماهی غول آسا، یونس را به آب های کم عمق کنار ساحل برد و او را از کام خود بیرون راند. چشمان یونس دوباره روشنایی روز را شناخت و پاهای خسته و بی رمقش زمین را حس کرد. او که به خاطر ضعف و گرسنگی توان حرکت نداشت، به ناگاه در کنارش بوته کدویی را دید. یونس در سایه برگ های آن آرمید و از میوه آن خورد و نیرویی تازه یافت و باز هم شکر و سپاس خداوند را به جای آورد. قرآن کریم در این باره با اشاره به نکته ای مهم می فرماید: «اگر یونس از تسبیح گویان نبود، تا روز قیامت در شکم ماهی می ماند». (صافات: 143 و 144)

  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    در نینوا، شور و هیجان برپا بود. قوم یونس توانسته بودند با توبه راه رستگاری را بپیمایند و عذاب خداوند را از خود دور سازند. جمعی در میدان شهر ایستاده بودند و با هم سخن می گفتند:
    «ای کاش یونس در میان ما بود و ما را رهبری می کرد».
    «آری، ولی ما قدر او را نشناختیم».
    «چه بیهوده او را آزردیم و حرف هایش را به تمسخر گرفتیم».
    ناگهان کسی سخن را قطع کرد و گفت: «نگاه کنید، کسی از دور می آید. او کیست؟»
    کمی نزدیک تر آمدند، یکی از آنها با شادی دست هایش را از هم گشود و گفت: «خدایا شکر، او یونس، پیامبر توست».
    مردم به استقبال او شتافتند و یونس که بار دیگر به سوی قوم خود بازگشته بود، همچنان به هدایت آن قوم پرداخت. آنها تا زنده بودند، به نیکویی زندگی کردند و از نعمت های خداوند برخوردار بودند.
    ص: 23

  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    سلیمان و ملکه سبا

    حضرت _سلیمان_ از پیامبرانی بود که خداوند نبوت و سلطنت را با هم به او عطا فرمود. حتی باد و عناصر طبیعت نیز در اختیار او بود. او زبان جانوران و پرندگان را می فهمید و آنها نیز از شکوه سلطنت سلیمان باخبر بودند. قرآن از زندگی حضرت سلیمان ماجراهای شنیدنی نقل می کند. از جمله داستان بلقیس، ملکه سبا و چگونگی ایمان آوردن او.
    حضرت سلیمان و همراهانش در راه بازگشت از زیارت کعبه به شام، به بیابانی خشک و تفتیده رسیدند. سلیمان هدهد را به حضور طلبید تا به جست وجوی آب برود، ولی متوجه غیبت او شد. پرسید: چرا هدهد را نمی بینم؟ اگر باز گردد، به سختی عذابش می کنم یا سرش را می برم، مگر آنکه برای من دلیل موجهی بیاورد.
    مدتی گذشت. هدهد آن قدر دیر کرده بود که کسی جرئت نمی کرد حرفی بزند. وقتی هدهد رسید، قبل از اینکه سلیمان او را توبیخ کند، گفت: «ای پیامبر خدا! به موضوعی دست یافته ام که تو از آن آگاهی نداری و علم و قدرت تو نتوانسته بر آن احاطه پیدا کند. در سرزمین سبا زنی به نام بلقیس حکومت می کند که از هر نعمتی بهره مند است و تخت بزرگ و عظیمی دارد. دیدم که خود و مردمش به جای خدای یکتا آفتاب را می پرستند. شیطان، اعمالشان را در نظرشان آراسته و از راه خدا منحرفشان کرده است، چنان که گویی هدایت نمی شوند». (نمل: 23 و 24)
    سلیمان از این خبر دچار حیرت شد و گفت: «درباره درستی این موضوع بررسی می کنم. اگر حقیقت همان است که بیان کردی، نامه مرا به سوی او ببر و پاسخ آن را بیاور».
    بلقیس، ملکه سبا، با حشمت و جلال در قصر خود، بر تختش نشسته بود که ناگهان با تعجب دید پرنده ای نامه ای را به سوی او افکند. آن را گشود و پس از خواندن، قدری تأمل کرد. سپس سران خود را فراخواند و گفت: «ای بزرگان! نامه
    ص: 24
    مهمی برای من رسیده است. این نامه از سلیمان است و در آن آمده است: به نام خداوند بخشنده مهربان، بر من برتری نجویید و مرا اطاعت کنید».
    سران سپاه بلقیس برآشفتند. عده ای گفتند: «ما صاحب قدرت و ثروت زیادی هستیم و می توانیم با او نبرد کنیم». عده ای دیگر گفتند: «ای بلقیس! ما تو را به رهبری خود برگزیده ایم و به شایستگی تو اعتماد داریم. هرچه خود نیکو می دانی، همان بکن».
    بلقیس سخت در فکر بود. با خود می اندیشید نباید مسحور قدرت خود و سپاهیانم شوم. اینک، جای خودرأیی و خودکامگی نیست. باید سلیمان را بیازماییم. سپس روی به مشاوران خود کرد و گفت: «پادشاهان چون به قریه ای درآیند، آنجا را تباه می سازند و عزیزانش را خوار می گردانند. من هدیه ای نزدشان می فرستم و می نگرم که قاصدان با چه پاسخی باز می گردند».
    چیزی نگذشت که فرستادگان بلقیس با هدایای بسیار نزد سلیمان آمدند. سلیمان آنها را به حضور پذیرفت و گفت: «آیا می خواهید به مال مرا یاری کنید. آنچه خدا به من عطا فرموده، بهتر و برتر از آن است که به شما داده است، ولی شما بدین هدایای خود شاد هستید.» آن گاه به فرستاده ملکه سبا گفت: «اکنون بازگرد که ما نیز سپاهی سوی شما آوریم که هرگز توان رویارویی با آن را نداشته باشید.» بلقیس وقتی شنید سلیمان هدایای بزرگ او را نپذیرفته، لبخندی زد و نگاهش را به دور دست ها دوخت.
    فرستادگان با تعجب پرسیدند: «ممکن است بپرسیم ملکه از چه چیز خشنودند؟»
    بلقیس گفت: «اینک دریافتم که سلیمان مردی درست کار و پاک طینت است. حال باید به سوی او بشتابیم و از آیین جدیدش آگاهی پیدا کنیم».
    هدهد به سلیمان خبر داد که بلقیس به سوی او می آید. سلیمان به اطرافیان خود گفت: «بلقیس را زنی زیرک و تیزهوش یافته ام. باید که اعجاز و توانایی خدادادی خود را به او نشان دهم و او را به صداقت خویش در امر نبوت مطمئن کنم. کیست که بتواند پیش از رسیدن، آن زن، تخت عظیم او را که نمونه ای از شکوه حکومتی اش است، نزد
    ص: 25
    من بیاورد؟»
    _برخیا_ که از علم کتاب بهره ای داشت، گفت: من آن را در یک چشم برهم زدن نزد تو می آورم.» سلیمان وقتی تخت را در مقابل خود دید، در برابر خداوند سر تعظیم فرود آورد و گفت: «این بخشش پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا شاکر باشم یا کفران نعمت ورزم. پس هر که سپاس گوید، به سود خود سپاس گزارده است.» سپس سلیمان فرمان داد: «تخت بلقیس را دگرگون کنید تا ببینم او متوجه می شود یا از کسانی است که هدایت نخواهند شد؟»
    وقتی بلقیس و همراهانش رسیدند، از شکوه سلیمان حیرت زده شدند. سلیمان از بلقیس پرسید: «آیا تخت تو چنین است؟» بلقیس که همچنان بهت زده بود، گفت: «گویی همان است.» سلیمان، بلقیس را به قصری بلورین راهنمایی کرد. هنگامی که بلقیس خواست داخل آن برود، پاهای خود را برهنه ساخت تا از آب بگذرد.
    سلیمان گفت: «این آب نیست، بلکه سرایی صاف از شیشه است». در این حال، بلقیس پرده های غفلت را کنار زد و عظمت الهی را دریافت. سپس گفت: «من به خویش ستم کرده ام. اینک با ایمان به پیامبری سلیمان مطیع پروردگار جهانیان می شوم».(1)

  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    یاران غار
    این هفته داستان جوان مردان با ایمان را برایتان انتخاب کرده ایم. این تعبیر قرآن از اصحاب کهف (یاران غار) است که با استقامت و پایداری خود روح توحید را زنده کردند و خداوند بر هدایتشان افزود.
    روز عید بود. صدای همهمه و شادی به گوش می رسید. مردم گرد خدایان خود
    ص: 26
    ________________________________________
    1- [1] نمل: 20 - 46.
    جمع آمده و جشن بزرگی را ترتیب داده بودند. پادشاه نیز در جشن حضور داشت. عده ای ارتباط پادشاه سر بر سجده می نهادند و عده ای دی گر هدایای خود را تقدیم خدایان بی جان می کردند.
    _ماکسی میلیان_ که از همراهان پادشاه بود، آرام از کنار پادشاه دور شد. کوشید کسی متوجه رفتن وی نشود، ولی ناگهان صدایی او را به خود آورد: «به کجا می روی ماکسی میلیان؟ اندکی صبر کن.» ایستاد. دوست خود را دید که به سویش می آمد. به او گفت: «می خواهم از این فضا دور شوم». جوان گفت: «آیا تو هم احساس مرا داری؟ به نظر تو هم این کارها بیهودگی است؟ آخر چگونه می توان در برابر پادشاه ستمگری چون دقیانوس سجده کرد؟»
    با هم زیر سایه درختی رفتند و با نگاه های پرمعنی خود، به آسمان زیبا نگریستند. پس از اندکی گفت وگو دانستند که در ایمان و عقیده به خداوند با هم مشترک هستند. ماکسی میلیان گفت: «در میان مشاوران و اطرافیان پادشاه، چند نفر دیگر نیز با ما هم عقیده اند. ما شب ها مخفیانه نشست هایی برگزار می کنیم. تو هم می توانی در آن شرکت کنی، ولی باید خیلی مراقب باشی».
    روزها گذشت. دوستان خداجو و باایمان، در خانه ماکسی میلیان غبار غم و نادانی از جان می زدودند و از خداوند برای نابودی دقیانوس و رهایی مردم از ستم های او یاری می خواستند. روزی یکی از آنها هراسان گفت: «ماکسی میلیان! پادشاه از ایمان ما باخبر شده است».
    - «چگونه ممکن است؟ آیا تو یقین داری؟»
    - «آری، باید چاره ای بیندیشیم. در غیر این صورت، همین فردا سرهای ما نیز بر دار خواهد شد».
    در همین حال، درِ خانه ماکسی میلیان به صدا درآمد. خبر رسید که پادشاه آنها را به حضور طلبیده است. ماکسی میلیان گفت: «نزد او می رویم، ولی بر عقیده خود استوار
    ص: 27
    می مانیم و دست از ایمان خود برنمی داریم».
    هنگامی که وارد شدند، پادشاه را دیدند که در تالار بزرگ بر تختی زرین نشسته و چهره اش از فرط خشم به سیاهی گراییده است با دیدن آنها ناگهان از جای خود بلند شد و فریاد کشید: «در کاخ من سخن از خدای یگانه بر زبان می آورید؟ اگر شما از بزرگان و اقوام من نبودید، هم اکنون دستور می دادم بدن هایتان را قطعه قطعه کنند». در جمع ایمان آورندگان به خداوند، ماکسی میلیان که داماد پادشاه بود، گفت: «ما درباره خداوند یگانه بسیار اندیشیده ایم. او خالق آسمان ها و زمین و همه ماست. ما هرگز جز او معبودی را نمی پرستیم».
    پادشاه بانگ برآورد: «کافی است. دیگر نمی خواهم سخنی بشنوم. تا فردا به شما مهلت می دهم که از آیین خود دست بردارید و چون گذشته از نعمت های من بهره مند شوید».
    آن شب در خانه ماکسی میلیان غم و اندوه حاکم بود. یکی از مؤمنان گفت: «عشق به خدا در روح و جان من نفوذ کرده است و در تمام هستی، حضور او را احساس می کنم و با یاد او آرامشی عجیب می یابم. چگونه می توانم این حقیقت را کتمان کنم که خدای ما موجودی زنده، مهربان و تواناست؟»
    آنها با مشورت هم سرانجام به این نتیجه رسیدند که به پست و مقام پشت پا بزنند و برای حفظ ایمان خود هجرت کنند.
    مؤمنان، شبانه از شهر خارج شدند. راه زیادی پیمودند. ماکسی میلیان که کمی جلوتر حرکت می کرد، گفت: «نگاه کنید. چوپانی آنجاست. کمی آب از او بگیریم.» چوپان با دیدن آنها گفت: «در سیمای شما آثار نیکویی می بینم. حال که راه خود را نمی دانید، سگ من همراه شما خواهد آمد.» آنها گفتند: «اگر سگ همراه ما باشد، پارس می کند و دیگران را متوجه ما می سازد. با این حال، سگ به دنبال آنها رفت و هر چه کردند، نتوانستند او را از خود دور کنند.
    ص: 28
    چوپان با آنها از کوهی بالا رفت و از طرف دیگر کوه به دامنه سبز و خرمی رسیدند. از دور غاری را به مؤمنان نشان داد و گفت: «راه زیادی نمانده است. می توانید بروید و در آنجا استراحت کنید».
    آفتاب از شکاف کوه در درون غار می تابید. جوان مردان با ایمان گفتند: «بهتر است ساعتی استراحت کنیم تا خستگی راه را از بین ببریم.» آنها با هم دست به دعا برداشتند و گفتند: «پروردگارا! ما را از سوی خود رحمتی عنایت کن و راه نجاتی برای ما فراهم ساز». (کهف: 10)
    آنها آن قدر خسته بودند که بی درنگ همه در فرو خوابی عمیق رفتند. غار در ارتفاع بلندی قرار داشت و خورشید گاه گاهی از شکاف کوه نظری در آن می افکند. اگر کسی دقت می کرد، بر سکوی غار، جوان مردان با ایمان را می دید که از ستم دقیانوس به درون غار پناه برده، با چشمانی باز، به خوابی عمیق فرو رفته بودند. به نیروی الهی آنها گاهی از راست به چپ و زمانی از چپ به راست می غلتیدند.
    روز از نیمه گذشته بود. سگی که دست های خود را بر دهانه غار گشوده بود، بیدار شد. اصحاب کهف (یاران غار) نیز یکی یکی از خواب برخاستند. یکی پرسید: «فکر می کنید چه قدر خوابیدیم؟» یملیخا که هنوز خمیازه می کشید، پاسخ داد: «گمان می کنم ساعت های طولانی در خواب بوده ایم. نظر شما چیست؟» ماکسی میلیان گفت: «با گرسنگی و ضعفی که من احساس می کنم، فکر می کنم یک روز خوابیده باشم.» دیگری گفت: «ما صبح خوابیده ایم و هنوز خورشید به غروب نزدیک نشده است. فکر می کنم بخشی از یک روز را در خواب بوده ایم».
    یملیخا حرف آنها را قطع کرد و گفت: «بهتر است گفت وگو را کنار بگذاریم. خداوند به زمان خواب ما آگاه تر است. حال باید یکی از ما به شهر برود تا بنگرد چه کسی غذای پاک تری دارد، از آن مقداری تهیه کند و بیاورد. با این حال، بسیار مراقب باشد که هیچ کس را از وضع ما آگاه نسازد؛ زیرا در این صورت یا سنگسارمان می کنند
    ص: 29
    یا ما را به آیین خود باز می گردانند و دیگر روی رستگاری را نخواهیم دید».
    ماکسی میلیان برخاست و گفت: «من برای تهیه غذا به شهر می روم.» از غار پایین آمد. دلشوره عجیبی داشت. با ترس و اضطراب به این سو و آن سو می نگریست. وقتی به شهر رسید، به خود گفت: «عجیب است، وضع شهر به کلی تغییر کرده است. بناها دگرگون شده و لباس های مردم به گونه دیگری است. ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد؟ آیا راه را گم کرده ام؟
    با شتاب خود را به دکان رساند. چند سکه به دکان دار داد و غذایی تهیه کرد. دکان دار با تعجب به سکه ها نگاه کرد و پرسید: «جوان، آیا گنج پیدا کرده ای؟»
    ماکسی میلیان پاسخ داد: «نه، این پول را همین دیروز گرفته ام».
    دکان دار پوزخندی زد و گفت: «اما بیش از سیصد سال از زمان ضرب این سکه ها می گذرد.» گفت وگوی آنها شدت گرفت و مردم اطرافشان جمع شدند. ماکسی میلیان حیرت زده و درمانده نگران آن بود که سپاهیان دقیانوس هر لحظه سر برسند و او را دستگیر کنند.
    یکی از میان جمعیت گفت: «نترس، آن پادشاهی که تو از او سخن می گویی، سیصد سال پیش مرده است و اکنون شاهی حکومت می کند که معتقد به خدای یگانه است».
    همه چیز برای ماکسی میلیان مثل یک رؤیا بود. او دریافت که با دوستانش از آن محیط شرک آلود نجات یافته اند. با این حال، شکاف عمیقی میان مردم و آنها به وجود آمده است.
    وی را نزد پادشاه بردند. مشاوران شاه به او گفتند: «در تاریخ گذشته، داستان جوانان باایمانی ثبت شده که از ستم و بت پرستی به غاری پناه بردند و دیگر باز نگشتند».
    ماکسی میلیان غمگین و افسرده گفت: «مرا واگذارید تا به غار باز گردم و ماجرا را
    ص: 30
    برای دوستانم بازگویم. آنها اکنون نگران من هستند».
    شاه گفت: «ما با تو می آییم تا دوستان تو را از نزدیک ببینیم و راست گویی تو بر ما آشکار شود».
    همه جا صحبت از یاران غار بود. مردم دسته دسته گرد هم می آمدند. هر کس چیزی می گفت. یکی می گفت: «معجزه بزرگی است. گروهی زندگی راحت در کاخ شاه را کنار گذاشته و برای حفظ ایمان به غار پناه می برده اند. اکنون نیز پس از سیصد سال به این دنیا باز گشته اند.» دیگری می گفت: «خداوند با این نشانه، برانگیختن دوباره ما را به اثبات رسانده است».
    سومی می گفت: «آری، حال باید بدانیم که وعده رستاخیز حق است و در پایان کار جهان و رسیدن قیامت شکی نیست».
    ماکسی میلیان پیشاپیش جمعیت در حرکت بود. وقتی نزدیک غار رسیدند، گفت: «بهتر است شما همین جا بمانید. اگر ناگهان بر دوستان من وارد شوید، آنها به شدت هراسان خواهند شد. من باید آنها را آماده پذیرش این حقیقت کنم».
    ماکسی میلیان وارد غار شد و آنچه پیش آمده بود، برای دوستان خود تعریف کرد. سپس گفت: «دوستان عزیز! اکنون ما هیچ دوست و آشنایی نداریم و از این مردم هم سال ها دور هستیم. پس تحمل این زندگی برای ما رنج آور خواهد بود. بیایید دعا کنیم و از خداوند بخواهیم ما را به سوی خود فراخواند و رحمتش را شامل حالمان سازد».
    هنوز چند لحظه ای از دعای یاران غار نگذشته بود که پیکرهای بی جان آنها بر زمین افتاد.
    مدتی گذشت. شاه و اطرافیان او وقتی دیدند خبری نشد، خود به بالای غار رفتند، ولی با اجساد چند تن روبه رو شدند که نور و درخشش خاصی در چهره هایشان دیده می شد. در این حال، کشمکش بین دو گروه آغاز شد.
    آنان که می خواستند این واقعه شگفت به فراموشی سپرده شود، گفتند: «در غار را
    ص: 31
    بپوشانیم تا آنها برای همیشه از نظر مردم پنهان بمانند».
    گروهی دیگر که داستان اصحاب کهف برایشان خاطره قیامت و استقامت و پایداری در راه ایمان را زنده می کرد، گفتند: «در کنار آنها عبادتگاهی می سازیم تا خاطره آنها فراموش نشود».
    هم اینک باستان شناسان، آثار این عبادت گاه و غار را در اردن کشف کرده اند.
    آیات مربوط به این داستان در آیات 9 تا 26 سوره کهف آمده است.


صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi