ابراهیم بت شکن
قرآن کریم به عنوان کتابی حیات بخش و روشنگر، عبرت های تاریخ را بیان می کند. در بخشی از وقایع قرآن کریم، لغزش ها و انحراف های بشری به شیوه ای بی نظیر، زیبا و جذاب به نمایش گذاشته و با استدلال های محکم و معقول، اندیشه های انسانی به تفکر و تعقل فراخوانده شده اند. از جمله آنها حکایاتی است که درباره اصل توحید و دلایل اثبات آن از سوی حضرت ابراهیم علیه السلام آمده است:
***
«بشتاب ابراهیم، عید سالانه فرا رسیده است. باید که همه به صحرا برویم و جشن بزرگی برپا کنیم».
ابراهیم گفت: «من بیمار هستم و نمی توانم با شما همراه شوم».
- «چه می گویی ابراهیم، این بزرگ ترین عید است. هیچ کس در شهر نمی ماند».
- «من پوزش می طلبم و در همین جا می مانم».
- «بسیار خوب، ولی تو خود را از شادی بزرگی محروم می سازی».
ابراهیم وقتی که مطمئن شد همه به خارج شهر رفته اند، آرام وارد بتکده شد. محیط وسیعی را یافت که انباشته از بت های کوچک و بزرگ بود. در کنار بت ها خوراکی های فراوانی به چشم می خورد. ابراهیم رو به بت ها کرد و با لبخندی تمسخرآمیز گفت: چرا غذا نمی خورید؟ چرا حرف نمی زنید؟ سپس با خود زمزمه کرد: سنگ های تراشیده به دست انسان چگونه سخن بگویند.
ابراهیم که دلش از جهالت مردم عصر خود به درد آمده بود، بت ها را به زمین انداخت. سپس تبری برداشت و تمام بت ها را شکست و سنگ های تراشیده را خرد کرد. آن گاه تبر را در گردن بت بزرگ گذاشت و از بت خانه خارج شد.
مردم بابل شادمان از مراسم عید بازگشتند و به سوی معبد رفتند تا بت های خودر ا
ص: 11
به خاطر این فرح و شادی که نصیب شان نمودند ستایش کنند. چیزی نگذشت که صدای همهمه و فریاد برخاست:
- بلای عظیمی بر سرمان فرود آمده، بت ها خرد شده اند.
- چه کسی این اهانت را در حق خدایان ما روا داشته؟ او از ستم کاران است.
صدایی از میان جمع برخاست: این کار ابراهیم است. او خدایان ما را کوچک می شمرد و تحقیر می کند. او می گوید موجودات بی جان، شایسته ستایش نیستند. امروز نیز تنها ابراهیم در شهر مانده بود.
مردم در پی ابراهیم برآمدند و با خشم و کینه او را گرفتند. فردی از او پرسید: آیا تو ا ین اهانت را در حق خدایان ما روا داشته ای؟
ابراهیم گفت: «شاید بت بزرگ بت ها را شکسته است. از او سؤال کنید».
مردم حیرت زده و ساکت ماندند، آنها به ضمیر خود مراجعه کردند و به خود گفتند: حتماً ما خود ستمگریم. سپس سرهایشان را به زیر افکندند و گفتند: «ابراهیم، تو می دانی که این بت ها حرف نمی زنند.
ابراهیم گفت: آیا به جای خدای یکتا موجوداتی را پرستش می کنید که ذره ای نفع و ضرر به حال شما ندارند. وای بر شما و آنچه به جای خدا می پرستید. چرا اندیشه نمی کنید»؟
***
نمرود، پادشاه بابل از شدت خشم راه می رفت و ناسزا می گفت:
ابراهیم کیست؟ او با چه جرئتی از خدای یگانه نام می برد. فوراً او را به نزد من بیاورید.
وقتی که ابراهیم مقابل نمرود قرار گرفت، گفت: این چه آشوبی است که به پا کرده ای، خدای یگانه دیگر کیست؟ آیا تو جز من خدایی می شناسی؟
ابراهیم پاسخ داد: «خدای من کسی است که زنده است و زنده می کند و می میراند.
ص: 12
تنها خدای من است که جان می بخشد و جان می گیرد».
نمرود با صدای بلند خندید و از روی غضب گفت: این که کار مهمی نیست. من نیز زنده می کنم و می میرانم. سپس دستور داد دو نفر زندانی را آوردند. در همان حال، امر کرد یکی از آنها را کشتند و دیگری را آزاد کردند. آن گاه رو به ابراهیم کرد و گفت: دیدی ابراهیم، این کار آسانی است.
ابراهیم گفت: «ولی خدای من آفریدگار توانایی است که به امر او خورشید از جانب مشرق طلوع می کند، تو آن را از مغرب بیرون بیاور».
نمرود که در برابر استدلال ابراهیم عاجز مانده بود، بهت زده شد و ابراهیم را از درگاه خود راند.