صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 68

موضوع: قصه ها و آیه ها

  1. Top | #51

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    پیروان موسی نزد او آمدند:
    «ای موسی! ما اکنون پیروان تو هستیم. قبل از رسالت تو در آزار و شکنجه فرعون بودیم. اکنون هم در رنج هستیم».
    موسی گفت: «از خدا مدد بجویید و صبر پیشه سازید که این زمین از آنِ خداست و به هر کس از بندگانش که بخواهد، آن را به میراث می دهد و سرانجام نیک از آنِ پرهیزکاران است».
    بنی اسرائیل پرسیدند:
    ص: 53
    - «پس یاری خدا کی خواهد رسید؟»
    موسی گفت:
    امید است که پروردگارتان دشمنتان را هلاک کند و شما را در زمین جانشین او گرداند».
    ***
    شب فرا رسید. سیاهی شب، فرصتی بود تا مردم اندکی بیاسایند و از ستم و بیداد فرعون در امان بمانند. با این حال، آن شب، بنی اسرائیل به درِ خانه های هم می رفتند و یکدیگر را صدا می کردند:
    - «موسی، پیامبر خدا، خواسته است که امشب حرکت کنیم».
    - «به کجا باید برویم؟»
    - «به موسی وحی شده است شب هنگام ما را از شهر بیرون ببرد».
    شب از نیمه گذشته بود. قوم موسی صحرایی پهناور و بزرگ را پشت سر گذاشتند و نزدیک ساحل نیل رسیدند. فرعون که از رفتن موسی آگاه شده بود، جمعیتی را گرد آورد و گفت:
    «آنان گروهی اندکند که ما به راحتی نابودشان خواهیم کرد. پس به سرعت و با تجهیزات کامل، آنها را تعقیب می کنیم».
    _یوشع بن نون_، از یاران موسی با دیدن فرعونیان گفت: «ای موسی! چاره چیست؟ دیگر تا مرگ زمانی نمانده است».
    موسی گفت: «هرگز چنین نیست. پروردگار من با من است و راه را به من نشان خواهد داد».
    در این حال ندایی به موسی خطاب کرد: «ای موسی! با عصایت به آب دریا بزن».
    موسی عصایش را به آب زد. باور کردنی نبود، ولی واقعیت داشت. از همه جا آب دو پاره شد و هر پاره چون کوهی عظیم کنار ایستاد و کف دریا بدون آب در برابر
    ص: 54
    موسی قرار گرفت. یاران موسی شگفت زده به این منظره می نگریستند. موسی گفت: «هر چه زودتر از اینجا بگذرید.»
    فرعونیان که به بنی اسرائیل رسیدند، بدون توجه به اینکه راه گشوده شده در دریا، اعجاز خداوند است، در همان راه ها اسب تاختند و وارد دریا شدند. آنها با خوش حالی به هم گفتند:
    «بالاخره به موسی دست یافتیم. هم اینک او و قومش را نابود خواهیم کرد».
    هنوز به میانه راه نرسیده بودند که امواج خروشان دریا بار دیگر به هم پیوست. در این حال، فرعون که مرگ را در چندقدمی خود می دید، گفت:
    - «ایمان آوردم که خدایی نیست جز خدایی که بنی اسرائیل به او گرویده اند و من از تسلیم شدگانم».
    خداوند در آیه 91 و 92 سوره یونس در پاسخ فرعون می فرماید:
    «آیا اکنون؟ تو پیش از این عصیان می کردی و از مفسدان بودی. امروز بدنت را (از آب) بیرون می افکنیم تا برای آیندگان عبرتی باشی و حال آنکه بسیاری از مردم از آیات ما غافلند».
    نابودی بزرگ ترین طغیان گر تاریخ یعنی فرعون، بیانگر یک قانون کلی تاریخی است و آن اینکه سرانجامِ خودکامگان و سلطه گران که به اشکال مختلف انسان ها را به زیر سلطه خود در می آورند، ناکامی و مرگ ذلت بار است. قدرت های مستکبر و مغرور تنها چند صباحی می توانند سوار بر مرکب پیروزی، ملت ها را تهدید کنند، ولی دست خداوند، بالاترین دست هاست و کاخ آمال ستمگران را در هم می کوبد.



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #52

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ذوالقرنین؛ پادشاه خیرخواه

    یکی از داستان های قرآن مربوط به شخصی به نام ذوالقرنین است.
    خداوند داستان او را در سوره کهف با این سخن آغاز می کند: «و از تو درباره ذوالقرنین می پرسند. بگو به زودی گوشه ای از سرگذشت او را برای شما بازگو خواهیم کرد». (کهف: 83)
    ص: 55
    این داستان، حکایت مردی است که با حکمت و تدبیرش، امنیت و سلامت را به مردم هدیه کرد و مقام و موقعیت، او را به طغیان نکشاند.
    ذوالقرنین با قدرت و شوکتی عظیم به همراه سپاهیانش سفر به سوی غرب را آغاز کرد. در پایان سفر، آنها به نقطه ای رسیدند که کم کم انوار طلایی خورشید که بر آسمان گسترده بود، کم رنگ می شد. ذوالقرنین به افق نگریست و غروب زیبای خورشید را نظاره کرد. آن گاه رو به همراهانش گفت: «منظره بسیار زیبایی است. آیا شما هم چنین فکر می کنید؟» آنان گفتند: «همین گونه است.» وی گفت:
    «بهتر است در این مکان توقف کنیم».
    آنها وارد شهر شدند. مردم وقتی شکوه ذوالقرنین را دیدند، به خیال اینکه او نیز چون دیگر ثروتمندان متکبر در پی سلطه جویی است، روی برکشیدند و محتاطانه کنار رفتند. ذوالقرنین آرام و متواضع و بدون اینکه آسیبی به کسی برساند، به آنها گفت: «خداوند مرا اختیار داد که به شما نیکی کنم یا شما را مجازات کنم.»
    مردم بی صبرانه منتظر بودند تا سخن نهایی او را بشنوند. ذوالقرنین ادامه داد:
    «ولی من به نیکی روی می آورم. کسانی که راه خداپرستی را بپیمایند و کار شایسته انجام دهند، مورد حمایت ما خواهند بود و کسانی که به شرک و ظلم روی بیاورند و برای جامعه _زیان بار_ باشند، مجازات می شوند و ما دستورهای آسانی به شما خواهیم داد».
    مردم که انتظار چنین برخوردی را نداشتند، نفس راحتی کشیدند و با اشتیاق به سوی وی رفتند.
    ذوالقرنین پس از فتح مناطق غربی و تسلط بر آن نقطه از جهان، به جانب شرق رفت. لشکرکشی او همه جا با پیروزی همراه بود و چون شیوه عدل و دادگری اش به گوش همه رسیده بود، مردم بدون هیچ گونه مقاومتی به او روی آوردند. در ادامه سفر، ذوالقرنین قومی را دید که وضعیت بدی داشتند و برهنه در صحرا به سر می بردند. او
    ص: 56
    با دیدن این منظره، ناراحت شد و گفت:
    - «مثل اینکه این جمعیت پوششی جز آفتاب ندارند. خداوندا، یاری ام کن تا زندگی نیکو را به آنها بیاموزم.» چیزی نگذشت که مردم آن منطقه سامان یافتند. عده ای از آنها نزد ذوالقرنین آمدند و گفتند: «از تو می خواهیم که همین جا بمانی و سرور ما باشی».
    ذوالقرنین گفت: «ولی من باید سفرم را ادامه دهم.» آن گاه با سپاه عظیمش به راه افتاد. پس از مدتی به میانه دو کوه رسید و با قوم دیگری از روبه رو شد و گفت:
    «این مردم وضعیت مالی مناسبی دارند، ولی چرا این قدر مضطرب و وحشت زده هستند و در چهره هایشان ترس موج می زند».
    یکی از سپاهیان گفت: «مثل اینکه می خواهند موضوعی را بگویند، ولی هیچ زبانی نمی فهمند».
    ذوالقرنین با تلاش بسیار دریافت آن سوی کوه ها قومی وحشی به نام یاجوج و ماجوج هستند که همواره به مردم این منطقه حمله می کنند و عامل فساد و تباهی هستند.
    بزرگ آن قوم نزد ذوالقرنین رفت و به او فهماند که مردم حاضرند هر چه او بخواهد، بدهند به شرط اینکه او یاری شان کند. ذوالقرنین کمک به آنها را پذیرفت و گفت: «اعتبار و اقتداری که خداوند به من عطا فرموده، بهتر و بالاتر از پولی است که شما می خواهید بپردازید. شما مرا با نیروی انسانی خود کمک کنید تا میان شما و آنها سدی بنا کنم».
    چهره شهر دگرگون شده بود. مردم همه سخت کار می کردند و برای ذوالقرنین تکه های آهن می آوردند. او میان آن دو کوه را از آهن انباشته کرد و آنها را دمید و مس گداخته بر روی آنها ریخت. سدی عظیم و محکم ساخته شد، به گونه ای که نه کسی می توانست از آن بالا رود و نه سوراخی در آن ایجاد کند.
    مردم با شادی بسیار جشن ها به پا کردند. آنها شاهکار بزرگ و حیرت آور ذوالقرنین
    ص: 57
    را تحسین و از او تجلیل کردند. ولی ذوالقرنین به جای اینکه تکبر و گردنکشی کند، با فروتنی به آنها گفت:
    «آنچه دیدید و می بینید، مربوط به ذوالقرنین نیست. من هم مانند شما انسانی ضعیف و فناپذیر هستم. این اندیشه توانا و امکانات عظیم همه از آنِ خداست. او رحمت خود را بر من جاری ساخت و چون وعده پروردگار برسد، این سد را نیز زیر و رو کند و وعده پروردگار راست است».
    آدم و حوا
    داستان آدم علیه السلام از نخستین داستان های قرآنی است. در این داستان که ماجرای آدم و همسرش حوا را بازگو می کند، موجودی به نام شیطان جلوه گر می شود که بشر را به سوی شر و بدی و گناه می کشاند. شیطان، موجودی است که در عواطف نفسانی مثل بیم و امید، آرزوها و شهوت و غضب نفوذ می کند، بدی ها را می آراید و انسان را به گمراهی می کشاند. آنچه کسی می تواند آدمی را از وسوسه های شیطان برهاند، ایمان حقیقی و خالص است.
    فرشتگان همه مبهوت عظمت خلقت الهی بودند. زمین و آسمان، کوه ها و درختان، چشمه ها و رودها، همه هستی در شش روز و به تعبیری، در شش دوره آفریده شد. پس آن گاه خداوند به فرشتگان فرمود: «به زودی در زمین جانشینی قرار خواهم داد».
    فرشتگان تعجب کردند و با خود گفتند: «مگر ما در وظایف خود کوتاهی کرده ایم و قصوری از ما سر زده است؟ آیا ما مخلوقات ناسپاسی بوده ایم؟ بهتر است از خداوند جویا شویم.» پس گفتند: «پروردگارا! آیا کسی را می آفرینی که در آنجا (زمین) فساد کند و خون ها بریزد؟ حال آنکه ما همواره تسبیح و حمد تو را به جای می آوریم». (بقره: 30)
    خداوند پاسخ داد: «من در راز این آفرینش، چیزی می دانم که شما نمی دانید».
    بر حیرت فرشتگان افزوده شد. به آدم نگریستند. او از گل آفریده شده بود و
    ص: 58
    خداوند از روح خود در کالبد او دمیده بود. آنها از خود می پرسیدند چه راز دیگری وجود دارد که آنها از آن بی خبرند.
    خداوند، عقل و حواس آدم را به کار انداخت و چشمه ای از فضل و حکمت را در او جلوه گر ساخت. سپس علم اسرار آفرینش و نام گذاری موجودات را به او آموخت. بدین ترتیب، ذهن انسان، از دانستنی های گوناگون سرشار شد.
    آن گاه به فرشتگان گفت: «اینک شما این اسرار را برای من بازگو کنید».
    فرشتگان با ناتوانی گفتند: «پاک و منزهی تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته ای، دانشی نیست».
    خداوند از آدم خواست که او اسماء (اسامی و اسرار موجودات عالم) را برای فرشتگان باز گوید.
    آدم چنین کرد. خداوند فرشتگان را که با شگفتی به برتری آدم پی برده بودند، مخاطب قرار داد و فرمود: «آیا به شما نگفتم که من نهان آسمان و زمین را می دانم و بر آنچه آشکار می کنید و پنهان می دارید، آگاه هستم. اینک، همه بر آدم سجده کنید».
    فرشتگان با تواضع و فروتنی به سجده در آمدند. ولی در میان آنها ابلیس، با غرور و تکبر روی بر تافت و سجده نکرد.
    در این حال، خداوند خطاب به ابلیس فرمود: «چه چیز تو را از سجده بر آدم بازداشت؟ آیا تکبر ورزیدی یا خود را برتر می دانی؟».
    ابلیس با تکبر و نخوت گفت: «من از او برترم؛ زیرا مرا از آتش و او را از گل آفریده ای؟»
    خداوند فرمود: «از اینجا خارج شو که رانده شده درگاه ما هستی و تا روز قیامت لعن و نفرین بر توست».
    شیطان گفت: «ای پروردگار من! مرا تا روزی که همه از نو برانگیخته می شوند، مهلت بده».
    ص: 59
    خطاب رسید: «تا روز معیّن و وقت معلوم تو را مهلت خواهد بود».
    چون خواسته شیطان بر آورده شد، گفت: «حال که من گمراه شده ام، برای گمراهی آدم و فرزندانش در کمین می نشینم. پس، از پیش رو و پشت سرشان و از سمت راست و چپشان به سراغ آنها می روم. آن گاه بیشتر آنان را سپاس گزار نخواهی یافت».
    خداوند پاسخ داد: «برو، جزای تو و هر کس که از تو پیروی کند، دوزخ است. برو و با فریاد خویش، هر که را می توانی، بفریب و به یاری سواران و پیادگانت بر آنان بتاز و در مال و فرزند آنان شریک شو و به آنها وعده بده. با این حال، بدان که تو بر بندگان خالص من هیچ تسلطی نداری و پروردگار تو برای حفاظت از آنها کافی است».
    این بخش داستان از آیات 29 تا 38 بقره، آیات 71 - 85 سوره ص و آیات: 60 - 65 اسراء اقتباس شده است.
    آدم در بهشت الهی غرق در نعمت و سلامت بود، ولی سخت احساس تنهایی و غربت می کرد. پس با خود می گفت: «چه خوب بود اگر هم دم و هم نشینی داشتم».
    او همچنان که در اندیشه بود، به خواب رفت. وقتی بیدار شد، حوا را دید که در کنارش نشسته است. با تعجب پرسید:
    «تو کیستی؟».
    گفت: «خداوند، مرا برای همسری تو آفریده است. من از باقی مانده گل تو آفریده شدم تا هم دم و مونس تو باشم».
    برق شادی در چشمان آدم جهید. در آن شرایط چیزی برای او دل پذیرتر از داشتن هم نشینی مناسب نبود.
    بدین ترتیب، آرامش خاطری که خداوند برای همسران در کنار یکدیگر مقرر فرموده است، برای آن دو فراهم شد. خداوند به آدم فرمود: «ای آدم، اینک بهشت با تمام نعمت هایش در اختیار شماست. همراه با همسرت در آن مسکن گزینید. هر چه می خواهید، از ثمرات آن به خوشی بخورید، ولی به این درخت نزدیک نشوید که در
    ص: 60
    شمار ستم کاران درمی آیید. دیگر آنکه به خاطر بسپار، شیطان، دشمن تو و همسر توست. از مکر او برحذر باش تا از بهشت رانده نشوی».

  4. Top | #53

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    در بهشت همه چیز برای آدم و حوا، شگفت آور و دیدنی بود. آنها پا به پای هم در آنجا قدم می زدند و از عطر دل انگیز گل ها و شکوفه های زیبا، صدای جویبارها و چشمه سارها شادی و نشاط می یافتند. آدم و حوا در همه حال، سپاس خدای را به جا می آوردند، ولی شیطان که به سبب بیماری تکبر و خودبزرگ بینی از درگاه الهی رانده شده بود، از کام یابی آدم و حوا در آتش حسد می سوخت.
    آن روز مثل همیشه، آدم و حوا در فضای عطرآگین بهشت الهی راه می رفتند و حرف می زدند. شیطان نزد آنها آمد. آدم با دیدن او گفت: «از ما دور شو، تو نفرین شده خداوند هستی».
    آدم همین طور که روی خود را از شیطان برمی گرداند، گفت: «بهتر است بدانی که ما هیچ سخنی با تو نداریم».
    چند روزی گذشت. این بار شیطان با چهره ای دوستانه و خیرخواهانه نزد آدم و حوا رفت و گفت: «می خواهم راز جاودانگی را برایتان بگویم. از میوه آن درخت بخورید...» هنوز حرف شیطان تمام نشده بود که آدم بانگ برآورد: «هرگز، پروردگار ما را از خوردن آن باز داشته است».
    او گفت: «درست است، ولی می دانید چرا خداوند شما را از نزدیک شدن به آن درخت منع کرده است؛ زیرا اگر از میوه آن بخورید، همانند فرشتگان خواهید شد و عمری جاودانه و بی پایان خواهید یافت».
    آدم و حوا به هم نگریستند. کم کم آثار شک و تردید در چشم هایشان دیده شد. شیطان که احساس کرد به هدف خود نزدیک می شود، گفت: «سوگند یاد می کنم که من خیرخواه شما هستم و جز سعادت شما نمی خواهم».
    ص: 61
    آدم و حوا به سوگند شیطان اعتماد کردند و به سوی درخت رفتند. میوه ای از آن چیدند و در دهان گذاشتند. همچنان که در حال خوردن بودند، با تعجب دیدند جامه هایی که بر تنشان بود، فرو افتاد و آنها برهنه و عریان، مات و سرگردان بر جای ماندند. خداوند خطاب به آنها فرمود:
    «آیا شما را از نزدیک شدن به این درخت منع نکرده بودم؟ به شما هشدار ندادم که شیطان، دشمن آشکار شماست. اینک از بهشت من بیرون شوید».
    شیطان که از شادی سر از پا نمی شناخت، گفت:
    «ای آدم! وجود تو سبب شد که من از مقام قرب الهی رانده شوم. حال دیدی چگونه انتقام گرفتم و تو را از بهشت محروم کردم. با این همه بدان که با تو و فرزندان تو بر روی زمین بیشتر کار خواهم داشت و خواهی دید که از وسوسه و فریب هیچ یک از آنان روی برنخواهم تافت».
    آدم و حوا که در دریای ندامت غوطه ور بودند، به درگاه خداوند لب به عذرخواهی گشودند: «پروردگارا، ما به خود ستم کردیم و فریب شیطان را خوردیم. اینک چشم امید به عفو و کرم بی پایان تو داریم. خداوندا! اگر تو ما را نبخشایی و از لغزش ما نگذری، در شمار زیان کاران خواهیم بود».
    سرانجام خداوند لطیف و مهربان، توبه آنها را پذیرفت و بر آنان رحم کرد. پس آن گاه زمین را مسکن آنان قرار داد و فرمود: «اینک فرود آیید. شما در زمین جای گزین می شوید، در حالی که بعضی با بعضی دیگر دشمن هستید و زمین، تا هنگامی معین، جایگاه شماست».
    چنین است سرنوشت انسان که همواره دسیسه های شیطان، او را به وادی گمراهی می کشاند، اگر چه خداوند هشدار داده است: «ای فرزندان آدم! شیطان شما را نفریبد. همچنان که پدر و مادرتان را از بهشت بیرون راند».

  5. Top | #54

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    این بخش از داستان در آیه 117 تا 124 سوره طه، 19 تا 27 اعراف و 35 تا 39
    ص: 62
    بقره آمده است.
    داستان فرزندان آدم، نمونه ای از جنگ مستمری است که همیشه در زندگی بشر وجود داشته است. در یک سو، مردان پاک و با ایمان قرار دارند و در سوی دیگر، افراد ستیزه جو و کینه توز که با خودکامگی و خصومت در مقابل حق می ایستند و به مبارزه با انسان های پاک و صالح برمی خیزند.
    این داستان، از یک طرف، اهمیت اخلاص و بندگی را در برابر خداوند بیان می کند و از طرف دیگر، به انسان ها هشدار می دهد تا به زیان نیفتند، ولی عبرت گیرندگان چه بسیار کم هستند.

  6. Top | #55

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    هابیل و قابیل، نخستین فرزندان آدم و حوا بودند. هابیل، جوانی خردمند، مهربان و پرهیزکار بود، ولی قابیل روحیه ای سرکش داشت و تندخو و لجوج بود.
    روزی آدم فرزندانش را فراخواند: «خداوند فرمان داده است که هر یک از شما به دل خواه چیزی برای او قربانی کند، روشن است که هدیه هر کس شایسته تر باشد، پذیرفته خواهد شد. بروید و بهترین قربانی را به قربان گاه بیاورید».
    هابیل با شادمانی نزد گله خود رفت و از میان آنها، بهترین شتر را انتخاب کرد و به سوی قربان گاه برد در حالی که زیر لب می گفت:
    «خداوندا! شرمنده احسان تو هستم. می دانم که هر چه دارم، از توست. نیکوتر از این، هیچ نداشتم. مرا ببخش و به لطف خود، این قربانی ناچیز را از من بپذیر».
    قابیل در مزرعه خود مردد مانده بود و این دست و آن دست می کرد. با خود می گفت:
    «حیف است که این گندم های خوب در آتش سوزانده شود. بهتر است از زمین دیگری که محصول نامرغوبی دارد، مقداری برای قربانی بردارم».

  7. Top | #56

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***

    آنها هر دو به انتظار ایستاده بودند، در حالی که هر یک به پذیرفته شدن قربانی خود امیدوار بود. نشانه پذیرش قربانی، فرود صاعقه ای از جانب خدا بر آن بود.
    دقایقی بعد، آتشی در اطراف شتر زبانه کشید و هابیل به نشانه سپاس، به سجده درآمد.
    قابیل که در تقدیم قربانی اخلاص نورزیده بود، برآشفت و حس کینه در وجودش شعله ور شد. با خشم رو به هابیل کرد و گفت:
    «تو را می کشم تا شاهد نیک بختی تو نباشم».
    هابیل با آرامشی خاص گفت:
    «برادر! اگر قربانی تو پذیرفته نشد، تقصیر من نیست، بلکه از آن روست که خداوند تنها عمل پرهیزکاران و صالحان را می پذیرد».
    قابیل پاسخ داد: «تا تو را از میان برندارم، آرام نمی گیرم».
    هابیل گفت: «در تصمیمی که گرفته ای، به خود ستم می کنی. خون ریزی، گناهی بزرگ است. اگر تو می خواهی دست به کشتن من بزنی، من هرگز برای کشتن تو اقدام نخواهم کرد. من از پروردگار جهانیان خوف دارم و نمی خواهم که بار گناه دیگری را به دوش بکشم. تو با این کار، گناه کشتن مرا به گردن می گیری و از دوزخیان می شوی که پاداش ستم کاران است». (مائده: 27 - 29)

  8. Top | #57

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    روزها گذشت. آتش انتقام همچنان در دل قابیل زبانه می کشید. یک روز در پی برادر به کوهسار رفت. از دور گله را دید که در آرامش و صفا در حال چریدن است. جلوتر رفت. هابیل کنار تخته سنگی در حال استراحت به خواب رفته بود. فرصت را غنیمت شمرد. سنگی بزرگ در دست گرفت و بالای سر برادر ایستاد. لحظاتی بعد، نخستین سنگ بنای ستم در جهان نهاده شد و هابیل به ناحق، به دست برادر خودکامه اش، قابیل به قتل رسید.
    ص: 64

  9. Top | #58

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    قابیل، گیج و مبهوت به پیکر بی جان برادر چشم دوخت. زانوانش سست شد و اندوه و پشیمانی وجودش را فرا گرفت. تصور رویارویی با پدر و مادر، او را به هراس افکند. درمانده و حیران بود که با پیکر برادر چه کند.
    ناگهان کلاغی را در مقابلش دید که زمین را می شکافد و گردویی را در آن پنهان می کند. شگفت زده شد. با خود گفت: «خداوند مرا راهنمایی می کند که این گونه هابیل را به خاک بسپارم.» آن گاه احساس حقارتی شدید کرد. سخت متأثر شد و با خود گفت: «وای بر من که نتوانم همانند این کلاغ باشم».
    خداوند در قرآن مجید درباره عمل تبه کارانه قابیل می فرماید:
    «نفسش او را به کشتن برادر تشویق کرد. او را کشت و از زیان کاران شد». (مائده: 30)

  10. Top | #59

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    معراج پیامبر اکرم

    بخشی از داستان های قرآن کریم به تاریخ اسلام اشاره دارد. چگونگی رسالت پیامبر و حوادثی که در طول رسالت آن حضرت رخ داد، در آیات متعدد، به زیبایی و برای پند و عبرت بیان شده است. در این برنامه، از معراج رسول خدا صلی الله علیه و آله سخن می گوییم. چنان که می دانید آیات مربوط به این داستان در اولین آیه از سوره اسراء آمده است:
    سُبْحانَ الَّذِی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَی الَّذی بارَکْنا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ. (اسراء: 1)
    پاک و منزه است آن خدایی که بنده خود را شبی از مسجدالحرام به مسجدالاقصی که پیرامونش را برکت داده است، سیر داد تا بعضی از آیات خود را به او بنماید. در حقیقت که او شنوا و بیناست.
    ص: 65

  11. Top | #60

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    شب، پرده های خود فرومی کشید و سپیدی صبح پدیدار می گشت. صدای مناجات رسول خدا صلی الله علیه و آلهخانه _ام هانی_ را از عطر معنویت سرشار ساخته بود. وی غرق در جاذبه نماز صبح پیامبر بود که متوجه شد پیامبر او را می خواند: «می خواهم امر مهمی را با تو در میان بگذارم».
    ام هانی برخاست و جلوتر رفت. پیامبر فرمود: «دیدی که شب گذشته نماز عشا را در اینجا خواندم. پس از آن، جبرئیل آمد و مرا با مرکبی آسمانی به بیت المقدس برد. آسمان آذین بسته شده بود. تمام فرشتگان خوش حال بودند و مژده دیدار مرا به یکدیگر می دادند. من به جاهای مختلف رفتم. در مسجدالاقصی نماز خواندم و آثار و جایگاه پیامبران را دیدم. اینک، همان گونه که دیدی، نماز صبح را در اینجا خواندم».
    ام هانی که دختر عموی پیامبر بود، با نگرانی گفت: «درستی خبر شما برای من مانند آفتاب، روشن و آشکار است، ولی شما را به خدا سوگند، این ماجرا را در سینه خود حفظ کن و برای کسی بازگو نکن.» سیمای ملکوتی پیامبر از اطمینان و صلابت می درخشید. تبسم شیرینی کرد و فرمود: «ولی من اکنون می خواهم به دیدن قریش بروم تا با گفتن این ماجرا، قدرت و عظمت خداوند بزرگ را یادآور شوم».
    ام هانی اصرار کرد، دامان پیامبر را گرفت و گفت: «آیا به سوی مردمی می روی که رسالت شما را منکر شدند و سخن حق را نپذیرفتند؟ من بیم آن دارم که به شما آزار برسانند».
    پیامبر بدون اینکه چیزی بگوید، از خانه ام هانی خارج شد.

صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi