صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 68 , از مجموع 68

موضوع: قصه ها و آیه ها

  1. Top | #61

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    اطراف مسجدالحرام شلوغ بود و مردم به گفت وگو نشسته بودند. ابوجهل با دیدن پیامبر به سویش رفت و مثل همیشه با تمسخر گفت: «هان محمد، خبر تازه ای آورده ای؟»
    ص: 66
    - «بله، دیشب مرا به معراج بردند».
    ابوجهل با تعجب پرسید: «کجا بردند؟»
    - «به بیت المقدس رفتم».
    - «در مقابلش یعنی دیشب در بیت المقدس بودی و اکنون در بین ما هستی!»
    ابوجهل فریاد بلندی کشید، قهقهه را سر داد و گفت: «بیایید ببینید محمد چه می گوید».
    از جمعیت صدای همهمه بلند شد. مردم اطراف رسول خدا صلی الله علیه و آله را گرفتند. محمد صلی الله علیه و آله خطاب به آنان فرمود: «دیشب مرا به بیت المقدس بردند. عده ای از پیامبران از جمله ابراهیم، موسی و عیسی نیز حاضر شدند، ما با هم سخن گفتیم و نماز خواندیم، در حالی که من پیشاپیش آنها بودم... آدم رادیدم که چون به سمت راست می نگریست، شاد می شد و چون به چپ نگاه می کرد، گریان می شد. جبرئیل گفت: هرگاه یکی از بنی آدم را به بهشت می برند، خوش حال می شود و وقتی کسی را به دوزخ می برند، اندوه او را فرا می گیرد».
    شخصی به نام _مطعم بن عدی_ گفت: «آیا تو راه دو ماهه را در یک شب رفتی؟ چه نشانی بر درستی گفتار خود داری؟» پیامبر فرمود: «من در راه شام در سرزمینی فرود آمدم و به قافله ای برخوردم. از صدای مرکب من، شتران آنها ترسیدند و رم کردند. یکی از آنها گم شد و من صاحب آن را به محل شتر راهنمایی کردم. در این زمان، در راه شام بودم. در راه بازگشت چون به نزدیکی مکه رسیدم، به قافله دیگری برخوردم که خواب بودند. آنها ظرف آبی داشتند که روی آن را پوشانده بودند. من روی آن را برداشتم و از آن آب نوشیدم و باز آن را پوشاندم. این قافله هم اکنون با کالای فراوان در حال رسیدن به مکه است و پیشاپیش آنها شتری خاکستری رنگ است که دو خورجین سیاه و سفید به همراه دارد.» مردم ناباورانه به استقبال کاروان رفتند. آنها را دیدند که با همان نشانه هایی که پیامبر داده بود، وارد مکه می شدند. در این حال، صدای یکی از
    ص: 67
    یاران پیامبر بلند شد: «ای محمد! من گواهی می دهم که تو راست گوترین مردم هستی» به دنبال آن، صداهای دیگری به حمایت از پیامبر برخاست.
    پیامبر باز هم از معراج سخن گفت و فرمود: «من در سفر معراج به هفت آسمان رفتم و شگفتی های آن را دیدم. در هر آسمان، کاخ های باشکوه مشاهده کردم. درباره کاخی از یاقوت پرسیدم. جبرئیل گفت: این کاخ به کسانی تعلق دارد که سخن پاکیزه می گویند و روزه های طولانی می گیرند».
    همچنان که رسول خدا صلی الله علیه و آله دیداری خود در معراج را بازمی گفت، بر تعداد یاران وی افزوده می شد و مخالفان چون گذشته متحیر ماندند.
    در واقع، معراج پیامبر نشان دیگری از عظمت خداوند است. در معراج، حقایق بسیار شگفتی بر حضرت محمد صلی الله علیه و آله آشکار شد. پیامبر گرامی از بهشت و دوزخ دیدن کرد و درجات بهشتیان و عذاب دوزخیان را دید و از رموز هستی و آثار قدرت بی پایان خدا آگاه شد. سپس به سیر خود ادامه داد تا به سدره المنتهی رسید؛ جایی که هیچ فرشته ای حتی جبرئیل نتوانست به آنجا نزدیک شود. با این حال، محمد صلی الله علیه و آله به آنجا رفت که سرشار از شکوه و جلال خداوند بود. در این هنگام ندا آمد: «ای احمد! تو بنده من و من، پروردگار تو هستم. مرا عبادت کن و بر من توکل کن. تو در بین بندگان من نور منی، رسول و حجت من در میان آنان، تو هستی».
    معراج پایان یافت و پیامبر مأمور شد از همان راهی که آمده بود، باز گردد.


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #62

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    تغییر قبله نماز
    مسلمانان در صفوف فشرده، به نماز ایستاده بودند. عطر صفا و یک دلی در فضا پراکنده بود. با نوای «اللّه اکبر»، گویی همه هستی به رکوع در می آمد و به بزرگی و عظمت خداوند یکتا گواهی می داد. چند تن از یهودیان که از دور به این منظره می نگریستند، نزدیک پیامبر آمدند و در حالی که تلاش می کردند پیامبر و مسلمانان
    ص: 68
    سخنشان را بشنوند، می گفتند: «می بینی، محمد می گوید که دین ما برحق است، ولی آنها هنوز قبله ای برای خود ندارند.» دیگری گفت: «آری، او چندین سال در مکه به سوی بیت المقدس نماز خواند، اکنون نیز در مدینه باز هم به سوی قبله ما یهودیان نماز می خواند.» سومی با غرور گفت: «این نشان می دهد دین ما درست و برحق است. باید مسلمانان را تحقیر کنیم».

  4. Top | #63

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    نماز پایان یافت. مردم که از طعن و تمسخر یهود اندوهگین بودند، با یاری گرفتن از خدا پراکنده شدند. پیامبر نیز به خانه برگشت، ولی نیمه شب از خانه بیرون آمد و به آسمان نگریست. از آن روز به بعد پیامبر هر شب این کار را تکرار می کرد و ساعت ها به آسمان می نگریست. گویا در انتظار حادثه ای مهم بود. اطرافیان آن حضرت می اندیشیدند که چه چیز پیامبر بزرگوار را این گونه در اندیشه فرو برده است؟
    روز گرمی بود. ظهر فرا رسید و بانگ اذان، مردم را به سوی مسجد فراخواند. نماز گزاران مثل همیشه به مسجد بنی سالم آمدند و پشت سر پیامبر به نماز ایستادند. رسول خدا صلی الله علیه و آله دو رکعت از نماز ظهر را به سوی بیت المقدس خوانده بود. در این هنگام، آیات وحی الهی بر پیامبر نازل شد: «ای پیامبر! ما نگاه های انتظارآمیز تو را به سوی آسمان می بینیم. اکنون تو را به سوی قبله ای که از آن خشنود باشی، بازمی گردانیم. پس روی خود را به سوی مسجدالحرام بگردان و هر جا که باشید، روی خود را به آن سو بگردانید...».
    جبرئیل، با دادن خبر تغییر قبله، پیامبر را در همان حال که نماز می خواند، به سوی کعبه برگرداند. نمازگزارانی که پشت سر پیامبر ایستاده بودند، بسیار تعجب کردند، ولی به پیروی از رسول خدا به سوی مکه برگشتند و ادامه نماز را به سوی کعبه به جا آوردند.
    هنگامی که نماز پایان یافت، بانگ تکبیر در مسجد بلند شد. مسلمانان از وحی الهی که بر قلب مبارک پیامبر وارد شده بود، خشنود بودند. در این میان، چند نفر از
    ص: 69
    مسلمانان نزد پیامبر رفتند و گفتند: «به نظر ما مصلحت نیست که با تغییر قبله موجب رنجش یهودیان شویم.» بار دیگر آیات دل نشین وحی بر پیامبر فرود آمد: «ای پیامبر! ما آن قبله ای را که پیش تر بر آن بودی، تنها برای این قرار دادیم تا افرادی که از پیامبر پیروی می کنند، از آنها که به جاهلیت باز می گردند، مشخص شوند...».
    تغییر قبله، مسلمانان را به هم نزدیک تر و اتحاد آنها را قوی تر کرد. دشمنان که غافل گیر شده بودند، شروع به سم پاشی تبلیغاتی کردند و گفتند: «محمد در آغاز به قبله پیامبران گذشته توجه کرد، ولی اکنون که به پیروزی هایی دست یافته، نژادپرستی بر او چیرگی یافته است».
    دیگری افزود: «او برای جلب توجه یهود و مسیحیان، بیت المقدس را پذیرفته بود. حال که می بیند، نتیجه ای ندارد، به سوی کعبه نماز می خواند».
    مردمی که در اطراف پیامبر بودند، دیدند سیمای ملکوتی پیامبر تغییر کرد و این آیات الهی را زمزمه کرد: «به زودی، مردم نادان خواهند گفت: برای چه مسلمانان از قبله ای که رو به آن بودند، روی برگرداندند و به سوی کعبه رو آوردند؟ ای پیامبر! بگو مشرق و مغرب از آن خداست و هر که را او بخواهد، به راه راست هدایت می کند».
    ماجرای تغییر قبله در آیات 141 تا 144 سوره بقره آمده است.

  5. Top | #64

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    انفاق در رکوع

    نزدیک ظهر بود. بر مسجد مدینه، فضایی روحانی و ملکوتی حاکم شده بود. در مسجد، افراد به عبادت مشغول بودند. بعضی قرآن می خواندند و برخی دست به دعا بلند کرده بودند. جمعی در حال قیام بودند و بعضی نیز در حال سجده، خداوند را به بزرگی و عظمت می ستودند. آهنگ دل نشین و آوای روح بخش مناجات با خدا، هر تازه واردی را مجذوب می کرد.
    آن روز پیامبر بزرگوار نیز برای نماز در مسجد حاضر شده بود. عده ای دورش
    ص: 70
    حلقه زده بودند و آن حضرت، به پرسش های آنان پاسخ می گفت.
    ناگهان مردی در مقابل درِ مسجد ظاهر شد. آشنا به نظر نمی رسید و خسته و غمگین بود. با دیدن مردم وارد مسجد شد. نگاهی به اطراف کرد. سپس با صدایی بلند و لرزان، به گونه ای که همه بشنوند، وضع پریشان خود را شرح داد و از حاضران در مسجد کمک خواست. لحن تأثربارش از درد و رنج فراوان او حکایت می کرد و صورت شرمگینش نشان می داد که تنگناهای زندگی او را وادار به خواستن کمک کرده است.
    مرد، ساکت کناری ایستاد و منتظر واکنش حاضران ماند، ولی واکنشی از کسی دیده نشد. بار دیگر خطاب به مردم گفت: «برای رضای خدا به من چیزی بدهید».
    دو نفر که با هم گفت وگو می کردند، به هم گفتند: «ای کاش می توانستیم او را یاری کنیم».
    دومی گفت: «آری، ولی تو خود می دانی که ما همه در سختی و رنج هستیم. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز از دور مراقب بود که چه کسی در حمایت از محروم پیش تاز می شود».
    پس از چندی، مرد بینوا با ناامیدی رو به سوی آسمان کرد و گفت: «خداوندا! شاهد باش من در مسجد پیامبر تو آمدم و از مسلمانان کمک خواستم، ولی هیچ کس مشکل مرا حل نکرد».
    در این حال، علی علیه السلام که سرگرم نماز خواندن بود و در حال رکوع، تسبیح خدا را می گفت، دست خود را که انگشتری در آن بود، به سوی آن مرد دراز کرد. اطرافیان با تعجب نگاه می کردند. یکی پرسید: «منظور علی از این کار چیست؟» دیگری گفت: «مگر نمی بینی! انگشتر خود را به طرف آن مرد، گرفته است».
    مرد نیازمند که ابتدا باورش نمی شد، به خود آمد و با سرعت به سوی علی علیه السلام رفت. انگشتر را از دستش درآورد. آن گاه لبخند زنان، در حالی که انگشتر را در دستش می فشرد، از میان جمعیت گذشت و از مسجد بیرون رفت.
    ص: 71
    پیامبر با دیدن این ماجرا خشنود شد، روی به درگاه خدا کرد و فرمود:
    خداوندا! برادرم موسی از تو درخواست کرد به او شرح صدر عطا کنی، کارهایش را آسان گردانی، بیانی روان به او ببخشی تا مردم سخنش را بفهمند و برادرش، هارون را در امر رسالت، پشتیبان و یاور او کنی. خداوندا، تو درخواست های او را پذیرفتی و آنچه خواسته بود، به او عطا کردی. اینک من محمد، پیامبر و برگزیده تو هستم، به من شرح صدر عطا کن، کارها را برایم آسان ساز و از خاندانم، علی را وزیر و یاور من قرار بده تا پشتیبانی قوی و محکم داشته باشم».
    _ابوذر غفاری_ که در مسجد حاضر بود، با نقل این ماجرا برای دیگر مردم گفت: «هنوز دعای پیامبر به پایان نرسیده بود که مردم دیدند چهره پیامبر تغییر کرد و حالت وحی بر او چیره شد. جبرئیل امین این آیه را بر آن حضرت خواند:
    إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذینَ آمَنُوا الَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ. (مائده: 55)
    همانا ولیّ و سرپرست شما خدا و رسول اوست و کسانی که ایمان آورده، اقامه نماز می کنند و در حال رکوع، زکات می دهند.

  6. Top | #65

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    این ماجرا را بیش از سی نفر از عالمان اهل تسنن و همه عالمان شیعه در تفاسیر خود نقل کرده و این آیه را «آیه ولایت» نامیده اند.
    داستان مباهله
    _ابوحارثه_ اسقف _نجران_ در کلیسا در حال نیایش بود. سفیری از راه رسید و گفت: «پیامبر اسلام به موازات مکاتبه با سران و دولت های جهان، برای شما نامه ای فرستاده است.» ابو حارثه نامه را گرفت و باز کرد. در نامه چنین نوشته شده بود: «به نام خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب (این نامه ای است) از محمد، پیامبر و رسول خدا به اسقف
    ص: 72
    نجران، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش می کنم و شما را از پرستش بندگان به پرستش خدا فرا می خوانم. شما را دعوت می کنم که از ولایت بندگان خدا خارج شوید و در ولایت خداوند وارد شوید...».
    ابوحارثه سخت به فکر فرو رفت. سپس مشاورش را نزد خود خواست و گفت: «تو در عقل و درایت شهره ای. می دانی که نجران تنها منطقه مسیحی نشین در حجاز است. اینک در مورد این نامه چه نظر داری؟»
    وی پس از خواندن نامه گفت: «اطلاعات من درباره فرقه ها و مذهب ها کافی نیست و نمی توانم نظر بدهم. با این حال، ما بارها از پیشوایان مذهبی خود شنیده ایم که روزی نبوت از نسل اسحاق به فرزندان اسماعیل انتقال خواهد یافت. هیچ بعید نیست محمد که از فرزندان اسماعیل است، همان پیامبر موعود باشد. بهترین راه این است که هیئتی از داناترین مردم نجران را انتخاب کنید و به مدینه بفرستید تا از نزدیک با محمد صلی الله علیه و آله تماس بگیرند و دلایل نبوت او را بررسی کنند».

  7. Top | #66

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ابوحارثه شورایی تشکیل داد. سپس شصت نفر از دانشمندان نجران با رهبری خود او و دو تن دیگر از بزرگان به سوی مدینه حرکت کردند. نمایندگان نجران پس از ورود به مدینه، به سوی مسجد پیامبر به راه افتادند. لباس های ابریشمی، انگشترهای طلا و صلیب هایی که بر گردن داشتند، توجه همه را به خود جلب می کرد. آنان نزد پیامبر رفتند، ولی برخلاف انتظارشان، پیامبر با سردی آنان را پذیرفت. یکی از نمایندگان، در میان مردم شخصی را دید و با خوش حالی گفت: «او را می شناسم. _عثمان بن عفان_ است.» سپس به سرعت نزد او رفت و گفت: «عثمان، آیا تو می دانی چرا پیامبر از دیدن ما ناراحت شده است؟»
    او گفت: «نه، ولی می توانید علت این امر را از علی بن ابی طالب بپرسید».
    آنها با هم نزد علی علیه السلامرفتند. حضرت علی علیه السلام گفت: «لباس های خود را عوض کنید و تجملات را کنار بگذارید. در این صورت، مورد احترام پیامبر قرار
    ص: 73
    خواهید گرفت».

  8. Top | #67

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    نمایندگان نجران بار دیگر با ظاهری ساده به نزد پیامبر رفتند. پیامبر آنان را تکریم کرد و برخی از هدایایشان را نیز پذیرفت. سپس فرمود: «من شما را به پرستش خدای یگانه و تسلیم در برابر اوامر او دعوت می کنم».
    نماینده نجرانیان گفت: «اگر منظور از اسلام، ایمان به خدای یگانه است. ما پیش تر به او ایمان آورده ایم».
    پیامبر فرمود: «اسلام نشانه هایی دارد، ولی اعمال شما از آن حکایت که به اسلام واقعی نگرویده اید. چگونه می گویید خدای یگانه را پرستش می کنید در صورتی که برای خدا فرزند قائلید... و از خوردن گوشت خوک نمی پرهیزید».
    جوانی از اعضای هیئت نجران گفت: «ما عیسی را خدا می نامیم؛ زیرا او مردگان را زنده کرد، بیماران را شفا بخشید و از گل پرنده ساخت و آن را به پرواز درآورد».
    پیامبر فرمود: «ولی او بنده خدا و مخلوق اوست. خداوند با قدرت و توانایی خود، او را در رحم مریم پرورش داد».
    یکی دیگر از نمایندگان نجران برخاست و به تندی گفت: «مریم مادر عیسی، بدون ازدواج با کسی، او را به دنیا آورد. پس خداوند جهان، پدر او (عیسی) است».
    پیامبر فرمود: «اگر نداشتن پدر، گواه بر آن باشد که او فرزند خداست؛ پس حضرت آدم برای این مقام شایسته تر است؛ زیرا او نه پدر داشت و نه مادر».
    نمایندگان نجران که دیگر پاسخی نداشتند، گفتند: «چاره این است که در وقت معینی با یکدیگر مباهله کنیم و از خداوند بخواهیم دروغ گو را هلاک کند».
    در این هنگام، چهره پیامبر تغییر کرد و حالت وحی بر او چیره شد. خداوند به او فرمود: «هر کس در این جریان با تو مجادله کند، بگو بیایید فرزندان و زنان و برادران خود را حاضر کنیم. آن گاه دعا و تضرع کنیم و لعنت خدا را بر دروغ گویان بفرستیم».
    طرفین با هم قرار گذاشتند که روز بعد همگی برای مباهله در نقطه ای خارج از
    ص: 74
    شهر مدینه حاضر شوند.
    ***
    دامنه صحرا وسیع و گسترده بود. سران هیئت نمایندگی نجران پیش از روبه رو شدن با پیامبر با هم گفت وگو می کردند: «اگر محمد با سربازان و افسران خود آمد و شکوه و قدرت خود را به ما نشان داد، بدانید که او یک فردی عادی است و در دعوت خود صادق نیست. اگر با فرزندان و عزیزان خود به مباهله بیاید، پیداست که بر حق است تا آنجا که حاضر است گرامی ترین افراد خود را در معرض نابودی قرار دهد».
    هنوز هیئت نمایندگی در حال گفت وگو بودند که ناگهان چهره پرنور پیامبر مشاهده شد. او در حالی که نواده اش، حسین را در آغوش داشت و حسن را در دست دیگر گرفته بود و فاطمه، دختر عزیزش به دنبال آن حضرت بود و علی علیه السلام نیز پشت سر آنها حرکت می کرد، مصمم و قاطع جلو می آمد. اسقف نجران گفت: «من چهره هایی را می بینم که هرگاه دست به دعا بلند کنند و از درگاه الهی بخواهند که بزرگ ترین کوه ها را از جای بکند، فوری کنده می شود.» یکی دیگر از آنها ادامه داد: «آری، صحیح نیست ما با این افراد که نور فضیلت در چهره شان آشکار است، مباهله کنیم».
    هنگامی که پیامبر رسید، ابو حارثه جلو رفت و گفت: «ما حاضریم هر سال مبلغی به عنوان «جزیه» بپردازیم».
    پیامبر رضایت خود را اعلام کرد و فرمود: «در این صورت، حکومت اسلامی از جان و مال شما دفاع خواهد کرد. سپس بین آنان پیمانی بسته شد».
    این داستان از آیه 61 سوره آل عمران اقتباس شده که بیانگر عظمت شخصیت اهل بیت پیامبر است.
    هم نشینی با پیامبر در بهشت
    _ثوبان_ عصبانی به نظر می رسید. تلاش می کرد هر چه زودتر کارش تمام شود، ولی
    ص: 75
    موفق نمی شد. دوستش پرسید: «تو را چه می شود ثوبان؟»
    ثوبان گفت: «مگر نمی بینی، امروز کارم خیلی زیاد است».
    - «تأمل داشته باش. اگر وقت بیشتری بگذاری، تمام می شود».
    - «می دانم ولی امروز دیگر نمی توانم رسول خدا صلی الله علیه و آله را ببینم. ملاقات با او رنج و خستگی را از من می زداید. امروز می اندیشیدم که اگر شادی و خوشی تمام مردم را در یک جا گرد آورند و به من هدیه کنند، ولی در آن روز نتوانم پیامبر خدا را ببینم، آن شادمانی برایم ناگوار خواهد بود».
    دوست ثوبان می خواست حرفی بزند، ولی ثوبان غرق در افکار خود شد، در حالی که زیر لب زمزمه می کرد: «خدایا! پیامبرت را دوست دارم و نمی توانم دوری او را تحمل کنم. خداوندا، توفیق دیدارش را هر روز به من عطا فرما».
    ***
    خورشید پرتوهای طلایی اش را گسترده بود. رفت و آمد در کوچه ها بوی حرکت و زندگی می داد. مردم با شتاب برای کار و تلاش آماده می شدند. ثوبان با چهره ای متفکر و نگران از خانه بیرون آمد تا به محل کار خود برود. هنوز چند قدمی نرفته بود که پیامبر خدا را دید. مشتاقانه به سویش رفت و حال او را جویا شد. پیامبر خطاب به ثوبان فرمود: «مدت هاست تو را غمگین می بینم. چه چیز تو را رنج می دهد؟»
    «ای رسول خدا! زمانی که از شما دور می شوم، احساس می کنم ممکن است دیگر نتوانم شما را ببینم. امروز هم مثل روزهای دیگر در این اندیشه ام که چگونه فردای قیامت، جدایی از شما را تحمل کنم. اگر من اهل بهشت هم باشم، چون در مقام و جایگاه شما نیستم، از دیدارتان محروم خواهم بود.» پیامبر سکوت کرد. ثوبان از پس پرده اشکی که چشمانش را پر کرده بود، همه چیز را تیره و تار می دید. وقتی سکوت رسول خدا صلی الله علیه و آله را دید، ادامه داد: «ای رسول خدا! اگر اهل بهشت نباشم که دیگر، تکلیفم روشن است. در هر حال، من از هم نشینی شما محروم خواهم بود. پس آیا
    ص: 76
    می توانم افسرده و غمگین نباشم؟»
    در این حال، ثوبان ساکت شد و اشک امانش نداد. پیامبر نگاهی به ثوبان کرد و همچنان به سکوت خود ادامه داد. ناگهان ثوبان دید که چهره پیامبر دگرگون شده و حالت نزول وحی به او دست داده است. بی صبرانه منتظر شد تا ببیند خداوند چه امر مهمی را بر پیامبر گرامی اش وحی کرده است. لحظاتی بعد، پیامبر به حال عادی برگشت. دست بر شانه ثوبان گذاشت و فرمود: «اینک، فرشته وحی بر من وارد شد و پیام پروردگار را برایم آورد. آیا می خواهی سخن پروردگار را برایت بگویم».
    ثوبان مشتاقانه گفت: «آری، ای رسول خدا!، آیا سخن پروردگار درباره دیدار با شماست؟»
    پیامبر همان گونه که تبسم بر لب داشت، سر تکان داد. سپس آیات دل نشین الهی را چنین زمزمه کرد: «و کسی که خدا و پیامبر را اطاعت کند، (در روز رستاخیز) هم نشین کسانی خواهد بود که خدا نعمت خود را بر آنها تمام کرده است؛ (آنها) از پیامبران و راست گویان و شهدا و صالحان هستند که رفیقان خوبی اند». (نساء: 69)
    ثوبان که از شوق سر از پا نمی شناخت، دست به آسمان بلند کرد و به آرامی گفت: «خدایا! تو را سپاس می گزارم».
    در همین هنگام، رسول خدا صلی الله علیه و آله به ثوبان فرمود: «به خدا سوگند که ایمان مسلمانی کامل نمی شود مگر اینکه مرا از خود و پدر و مادر و همه بستگانش بیشتر دوست بدارد و در برابر گفتارم تسلیم باشد».







  9. Top | #68

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    پــــــــــــــــــــــــ ـایــــــــــــــــــــــ ــــــان

صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi