۱_ دوستی دارم که در زمان حادثهی بغداد در عراق مامور بود، حکایتی عجیبی از آن شب دارد که برای اولین بار البته با استجازه از خودش نقل میشود.
میگفت که آن شب وظیفهی بدرقه از تیم حاجی و اسکورت تیم از فرودگاه به سمت منطقه سبز بر عهدهاش بوده است.
۲_ دورهی ۴۵ روزهی ماموریتش گذشته بود و به دلیل مشکلات خانوادگی هرچه سریعتر باید به تهران بازمیگشت. نقل میکند که آن شب با رایزنیهای مختلف قرار شد که فقط هماهنگیهای فرودگاه بغداد بر عهدهاش باشد و انتقال را کس دیگری عهده گیرد و پس از اتمام کار از همانجا به سمت تهران پرواز کند.
۳_میگفت کارهای معمول هماهنگی را انجام دادم تا هواپیمای حاجی به زمین نشست پس از طی تشریفات تیم آمادهی عزیمت به سمت منطقه سبز شد. آنجا رفتم که از #حاج_قاسم خداحافظی کنم و پوزش بطلبم بابت اینکه نمیتوانم آنهارا همراهی کنم .
۴_ با شرمندگی رفتم و از حاجی عذر تقصیر خواستم، میگفت خداحافظی کردیم و من به سمت کانتر خروجی رفتم که حاجی صدایم کرد و گفت:
مطمئنی میخواهی برگردی تهران و با ما نیایی؟ و با لحن خندان ادامه داد شاید بعداً حسرت این همراهی به دلت ماند...
۵_ پرواز دوست ما نیمه شب همان شب در فرودگاه امام نشست، میگوید با روشن کردن گوشی حسرت تمام دنیا به دلش ماند، حالت عجیبی است که نمیشود توصیف کرد. هنوز هم نمیداند که جرا حاجی در آخرین لحظات اینگونه سخن گفت و او چرا نفهمید...