به زیبایی بیاندیش!
به لحظه های سبز و آبی و سپید!
به آسمان بیاندیش، که در آغوش پرندین خویش،
لالایی بودن را به گوش زمین می خواند!
به کهکشانی بیاندیش، که گهواره زمین را
با آرامشی تمام می گرداند!
به لحظه های سبز چمن!
به ترنّم باران! به تبسّم گل های سوسن!
به آواز سرخ قناری! به پرواز سبز پرستو!
به غوغای شادی لک لک! به آرامش
رنگ طاووس. به زیبایی بیاندیش!
به جاری ترین رودها، به پرواز ماهی از آبشار!
به خال خیال انگیز پلنگان! به رقص تپش ناک آهو!
به بازیِ پروانگان روی گل ها، به زیبایی بیاندیش!
به آرامش شادی انگیز ساحل،
به گیسوی ابریشم آبشاران؛
به زیبایی، به زیبایی، به زیبایی بیاندیش!
چنان گم شد، در ازدحام دودها، آسمان!
که پرواز کبوتر را به کلاغ ها نسبت دادند
و لاجورد آسمان را با پرده سیاه شب به اشتباه نشستند!
چنان گم شد، نگاه های آهوانه!
که شاعران، غزل های عاشقانه را افسانه خواندند!
چنان گم شد در ازدحام دودها، احساس!
که تمام تصاویر را تب شب فرا گرفت
و ردّ پای برف، در سیاهی آسفالت ها ناپدید شد!
چنان گم شد، سپیدی کوه ها در سیاهی ابرها؛
که حتی عکس های سپید و سیاه،
در تاریک خانه های غفلت سوختند.
... اینک فراتر از این کوچه های دودی
و در آن سوی افق های مه آلود،
سرسبزی درختان بادام، دوامِ ما را آرزومند است
و کاجستان ها را به استقامتی تمام سبز، فرا می خواند.
در این یک لحظه از مرگِ هزاران لحظه سبز،
من و تو، این دو چشم بیدار ـ آیا زندگی
را در مسیر سالم خود، آرزومندیم؟!
«طبیعت»، پلکی از خوش رنگیِ آیینه ماست!
همان آیینه ای که انعکاسِ «زندگی»هاست!
به زیبایی بیاندیش! به لحظه های سبز و آبی و سپید
و فردایی که سرسبز از بهار است؛
سرسبز از پرستو؛ از قناری، از رودهای جاری.