صفحه 11 از 15 نخستنخست ... 789101112131415 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 147

موضوع: برگی از آسمان * شرحى بر توقيعات حضرت مهدى (عج) *

  1. Top | #101

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    يكى از بانوان شيعه

    راوى حسين بن على بن محمد قمى معروف به ابو على بغدادى گفت در همان سال زنى را در بغداد ديدم كه از من پرسيد وكيل امام زمان عليه السلام كيست بعضى از قمى ها به وى اطلاع دادند كه وكيل امام زمان عليه السلام حسين بن روح است و به آن اشاره كردند كه اين مرد او را مى شناسد وقتى من به خدمت حسين بن روح رسيدم زن هم در آنجا بود زن به حسين بن روح گفت اى شيخ در نزد من چيست ؟ حسين بن روح گفت آنچه نزد توست در دجله (نهر دجله واقع در شهر بغداد است ) بيانداز سپس بيا تا خبر آن را به تو بدهم زن رفت و آنچه با خود آورده بود در دجله انداخت آنگاه به نزد حسين بن روح بازگشت حسين بن روح به زن گفت اين همان حقه است كه نزد تو بود و آن را در دجله انداختى اكنون بگويم چه در آن است يا خودت مى گويى زن گفت شما بفرماييد گفت يك جفت خلخال طلا و حلقه بزرگى است كه گوهرى در آن است و هم دو حلقه كوچك است كه در هر كدام يك دانه گوهر است ، نيز دو انگشتر فيروزه و يك انگشتر عقيق است آنچه در حقه بود همان بود كه حسين بن روح گفته بود بدون كم و كاست سپس سر حقه را باز كرد و آنچه در آن بود به من نشان داد زن هم نگاهى به من كرد و گفت درست همان چيزى است كه من آورده بودم و در دجله انداختم من و آن زن با مشاهده آنچه از حسين بن روح (نائب امام زمان عليه السلام ) ديديم چنان شاد شديم كه نزديك بود هوش از سر ما برود(261).


    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #102

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    داستان زن نابينا


    و از جمله حكايتى است كه شيخ بزرگوار دانشمند فاضل شمس الدين محمد بن قارون نقل مى كرد و مى گفت مردى به دهكده معروف به (دقوسا) واقع در كنار فرات بزرگ بود بنام نجم و ملقب به اسود وى مردى خيرخواه و نيكوكار بود زنى بنام فاطمه داشت او نيز (صالحه بود دو فرزند يكى پسر بنام على و ديگرى دختر بنام زينب داشت از سوء اتفاق مرد و زن هر دو نابينا شدند و سخت ناتوان گشتند و اين قضيه در سال 712 ه .ق اتفاق افتاد زن و مرد مدت مديدى را بدينگونه گذرانيدند تا اينكه در يكى از شب ها زن حس كرد كه دستى روى صورتش كشيده شد و گوينده اى گفت خداوند نابينايى تو را بر طرف ساخت برخيز و برو نزد شوهرت ابو على و در خدمتگزارى او كوتاهى مكن زن هم ديدگان خود را گشود ديد خانه پر از نور است و دانست كه او قائم آل محمد صلى الله عليه و آله بوده است (262).


    امضاء


  4. Top | #103

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ملاقات با امام زمان عليه السلام

    در كتاب كشف الغمه و حبيب السير و ديگران روايت كرده اند كه مردى به نام اسماعيل بن حسن هرقلى كه اهل قريه اى از اطراف حله به نام هرقل بود نقل كرده كه در جوانى روى ران چپ من غده اى بيرون آمده بود كه هر سال فصل بهار دهان باز مى كرد و چرك و خون زيادى از آن مى ريخت عذاب و درد آن مرا از اشتغال به كار بازداشته بود پس روزى از هرقل به حله رفتم و خدمت جناب سيد بن طاوس رسيدم و از مرض و كسالتم به ايشان شكايت كردم آن سيد بزرگوار تمام ابطاء و جراحان حله را جمع كرد و شوراى پزشكى تشكيل داد آنها همه گفتند اين غده در جايى بيرون آمد كه اگر عمل شود به احتمال قوى هلاك شود و لذا ما جراءت نمى كنيم او را عمل كنيم جناب سيد بن طاوس فرمود من به بغداد مى روم تو هم با من بيا تا تو را به اطباء آنجا نشان بدهم شايد آنها بتوانند تو را معالجه بكنند من اطاعت كردم و در خدمتش به بغداد رفتيم سيد تمام اطباء بغداد را جمع كرد آنها نيز از معالجه آن عارضه اظهار عجز و ناتوانى نمودند من خيلى متاءثر شدم و گفتم اگر اين طور است به سامراء مى روم و شفاى خود را از ولى عصر عجل الله تعالى فرجه مى خواهم به سوى سامراء حركت كردم و چون به آن مكان شريف رسيدم اول به زيارت حرم مطهر عسكريين (امام هادى و امام حسن عسكرى ) مشرف شدم و بعد به سرداب مطهر در آمدم از ايزد متعال استعانت نموده از ائمه اطهار عليهم السلام در علاج آن درد استمداد نمودم و چندى در آن مكان به سر بردم بعضى از آن شب ها در آن مكان مقدس به قيام گذرانيدم روزى به كنار دجله رفتم و خود را شستشو كردم و غسل زيارت نمودم متوجه حرم مطهر ائمه شدم امام هنوز خارج شهر بودم كه چهار سوار را ديدم كه شمشيرها بر كمر بسته و يكى از ايشان نيزه در دست دارد به طرف من مى آيند و چون اطراف سامرا جمعى از سادات و شرفا خانه داشتند گمان كردم كه اين چهار نفر از آنها هستند چون به من رسيدند سلام گفتم جواب سلام مرا دادند يكى از آنها كه جوان بود و ردائى به دوش انداخته بود به من فرمود فردا از اينجا مى روى عرض كردم بلى فرمود جلو بيا تا زخمت را ببينم من در دلم گفتم اينها كه اهل باديه هستند از نجاست پرهيزى ندارند منهم تازه غسل كرده ام و لباس هايم هنوز تر است اگر دستشان را به لباس من نمى زدند بهتر بود من هنوز در اين فكر بودم كه آن شخص خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دستش را روى زخم گذاشت و فشار داد كه احساس درد كردم آن كه در دستش نيزه بود به من گفت افلحت يا اسماعيل اى اسماعيل راحت شدى من تعجب كردم كه او نام مرا از كجا دانست گفتم افلحنا و افلحتم ان شاءالله باز همان مرد به من گفت هذا هو الامام يعنى اين بزرگوار امام زمان است من همين كه اين جمله را شنيدم پيش دويدم و بخاك افتادم زانوى آن حضرت را بوسيدم و بوسه دادم آنها روان شدند من نيز بدنبال ايشان شتافتم .
    حضرت ملتفت من شد و فرمود بازگرد. گفتم هرگز از تو جدا نمى شوم بار ديگر فرمود برگرد كه صلاح وقت در اين است . گفتم من هرگز از تو جدا نمى شوم . آن پيرمرد گفت اسماعيل شرم نمى كنى كه امام دوبار فرمود برگرد و تو اطاعت ننمودى ناچار ايستادم آنها چند قدم از من دور شدند امام عصر (سلام الله عليه ) رو به من كرد و فرمود وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مى طلبد و به تو عطائى مى دهد از او قبول نكن و به فرزند گرامى ما (سيد رضى الدين بين طاوس ) بگو كه نامه اى به على بن عوض درباره تو بنويسد و من به او سفارش مى كنم كه هر چه بخواهى به تو بدهد اين را فرمود... كاروان به راه افتاد و دل دردمند اسماعيل را هم با خود برد جوان مشتاق تا دورترين چشم انداز كه سياهى كاروان را مى ديد اشك و آه خود را بدرقه راه آنها مى كرد تا كاروان از نظر او غايب شد.

    اى غايب از نظر به خدا مى سپارمت


    جانم بسوختى و بدل دوست دارمت

    اسماعيل مى گويد من در همان جا ايستادم آنها به راه افتادند تا از نظر من غايب شدند بعدا از آنجا به سامرا رفتم و جمعى از اهل شهر كه مرا ديدند گفتند چرا حالت متغير شده با كسى دعوا كرده ايد گفتم نه ولى شما بگوييد كه اين اسب سواران كه بودند گفتند شايد از سادات و بزرگان اين منطقه بودند من گفتم بلكه يكى از آنها امام بود گفتند امام صاحب نيز بود با آنكه ردائى به دوش داشت گفتند زخمت را به او نشان دادى گفتم بلى او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت پاى خود را برهنه نمودم اثرى از زخم نبود من خودم هم تعجب كردم و به شك افتادم و گفتم شايد پاى ديگرم زخم بوده لذا پاى ديگرم را باز كردم باز هم اثرى نبود مردم وقتى متوجه شدند كه من به بركت حضرت بقية الله عليه السلام شفا يافته ام بر من ازدحام آوردند و پيراهنم را پاره كردند خدمه روضه مقدسه مرا از چنگ خلق خلاص كرده به خزانه در آوردند.نام و نسب مرا پرسيدند و سؤ ال كردند كه كدام روز از بغداد بيرون آمده اى صورت حال را به درستى بيان نمودم . بالاخره آن شب را در آنجا ماندم پس از نماز صبح به طرف بغداد برگشتم چون به اواناكه دهى است در نزديكى بغداد رسيدم ديدم جمعيت زيادى سر پل بغداد جمع شده اند و هر كه از راه مى رسد اسم و خصوصياتش را سؤ ال مى كنند در انتظار كسى هستند و چون مرا ديدند و نام مرا سؤ ال كردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسى كه تازه پوشيده بودم پاره كردند و بردند و نزديك بود زير دست و پاى مردم هلاك شوم كه در اين اثنى مؤ يدالدين محمد قمى كه وزيرى از وزراى خليفه بود ابن طاوس را طلبيده از وى اين خبر را تحقيق نمود و سيد رضى الدين با جمعى رسيدند مرا از دست مردم نجات دادند بعدها معلوم شد كه ناظر بين النهرين جريان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر كرده سيد رضى الدين به من فرمود آن مردى كه مى گويند شفا يافته توئى گفتم بلى از اسب پياده شد پاى مرا باز كرد و دقيق آن را نگاه كرد و چون از زخم اثرى نديد بى هوش شد وقتى به هوش آمد به من فرمود وزير قبل از آمدن تو مرا طلبيده و گفت كه از سامراء كسى مى آيد كه خدا به وسيله حضرت بقية الله (عج ) او را شفا داده و او با تو آشناست زود خبرش را براى من بياور بالاخره مرا نزد وزير كه از اهل قم بود برد و به وزير گفت اين مرد از دوستان برادر من است وزير رو به من كرد و گفت جريان را براى من تعريف كن من جريان را از اول تا به آخر براى او نقل كردم وزير اطباء را كه قبلا مرا ديده بودند جمع كرد و به آنها گفت علاج آن منحصر در قطع كردن است در آن خوف موت و مرگ متصور است وزير پرسيد بر فرض كه جراحى شود و زنده بماند چه مدت لازم دارد كه جاى آن بهبود يابد.گفتند لااقل دو ماه مدت لازم است كه جاى آن زخم خوب شود ولى جاى آن سفيد و بدون آنكه موئى روى آن روئيده شود باقى مى ماند وزير از آنها پرسيد شما چند روز است كه زخم او را ديده ايد گفتند ده روز قبل او را معاينه كرده ايم وزير گفت نزديك بياييد و پاى مرا برهنه كرد و به آنها نشان داد پزشكان تعجب كردند يكى از آنها مسيحى بود گفت هذا عمل المسيح به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است بالاخره اين خبر به گوش خليفه رسيد او وزير را طلبيد و دستور داد كه مرا نزد او ببرد وزير مرا نزد خليفه (مستنصر بالله ) برد و او به من گفت كه قضيه را نقل كن من جريان را براى او نقل كردم به خادمش دستور داد كيسه اى را كه هزار دينار در آن بود به من بدهند من قبول نكردم خليفه گفت از كه مى ترسى گفتم از آن كه مرا شفا داده زيرا خود آن حضرت به من دستور فرموده است از مستنصر چيزى قبول نكن خليفه بسيار ناراحت شد و گريه كرد.اربلى صاحب كشف الغمة مى گويد من در بعضى از ايام اين حكايت را به جمعى كه نزد من بودند مى گفتم چون سخن تمام شد يكى از آنها گفت من خود فرزند صلبى اسماعيل هستم كه صاحب اين داستان است و نام من شمس الدين محمد است از آن حس اتفاق متعجب شدم و از وى پرسيدم كه تو خود ران پدر خويش را در وقتى كه زخم بود ديده بودى گفت من در آن وقت بچه خردسال بودم اما بعد از صحت مشاهده كردم موى بر آن موضع روئيده بود اثر زخم در آن نبود شمس الدين در آن مجلس نقل كرد كه بعد از وقوع آن قضيه پدرم در مفارقت و هجران امام عصر (عج الله تعالى فرجه ) محزون بود تا آن كه در زمستان رخت اقامت در بغداد افكند به اين اميد كه شايد يك بار ديگر سعادت ملاقات آن حضرت نايل شود و لذا در هر چند روز يك نوبت به سامرا مى رفت باز به دارالسلام (بغداد) مراجعت مى نمود. چنان چه در همان زمستان چهل نوبت آمد و شد كرد ولى آرزوى آن سعادت را به گور برد (263).مرحوم علامه اربلى در كشف الغمه مى گويد اين قضيه در حله بسيار معروف است (264).



    امضاء


  5. Top | #104

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    اسماعيل مى گويد من در همان جا ايستادم آنها به راه افتادند تا از نظر من غايب شدند بعدا از آنجا به سامرا رفتم و جمعى از اهل شهر كه مرا ديدند گفتند چرا حالت متغير شده با كسى دعوا كرده ايد گفتم نه ولى شما بگوييد كه اين اسب سواران كه بودند گفتند شايد از سادات و بزرگان اين منطقه بودند من گفتم بلكه يكى از آنها امام بود گفتند امام صاحب نيز بود با آنكه ردائى به دوش داشت گفتند زخمت را به او نشان دادى گفتم بلى او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت پاى خود را برهنه نمودم اثرى از زخم نبود من خودم هم تعجب كردم و به شك افتادم و گفتم شايد پاى ديگرم زخم بوده لذا پاى ديگرم را باز كردم باز هم اثرى نبود مردم وقتى متوجه شدند كه من به بركت حضرت بقية الله عليه السلام شفا يافته ام بر من ازدحام آوردند و پيراهنم را پاره كردند خدمه روضه مقدسه مرا از چنگ خلق خلاص كرده به خزانه در آوردند.نام و نسب مرا پرسيدند و سؤ ال كردند كه كدام روز از بغداد بيرون آمده اى صورت حال را به درستى بيان نمودم . بالاخره آن شب را در آنجا ماندم پس از نماز صبح به طرف بغداد برگشتم چون به اواناكه دهى است در نزديكى بغداد رسيدم ديدم جمعيت زيادى سر پل بغداد جمع شده اند و هر كه از راه مى رسد اسم و خصوصياتش را سؤ ال مى كنند در انتظار كسى هستند و چون مرا ديدند و نام مرا سؤ ال كردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسى كه تازه پوشيده بودم پاره كردند و بردند و نزديك بود زير دست و پاى مردم هلاك شوم كه در اين اثنى مؤ يدالدين محمد قمى كه وزيرى از وزراى خليفه بود ابن طاوس را طلبيده از وى اين خبر را تحقيق نمود و سيد رضى الدين با جمعى رسيدند مرا از دست مردم نجات دادند بعدها معلوم شد كه ناظر بين النهرين جريان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر كرده سيد رضى الدين به من فرمود آن مردى كه مى گويند شفا يافته توئى گفتم بلى از اسب پياده شد پاى مرا باز كرد و دقيق آن را نگاه كرد و چون از زخم اثرى نديد بى هوش شد وقتى به هوش آمد به من فرمود وزير قبل از آمدن تو مرا طلبيده و گفت كه از سامراء كسى مى آيد كه خدا به وسيله حضرت بقية الله (عج ) او را شفا داده و او با تو آشناست زود خبرش را براى من بياور بالاخره مرا نزد وزير كه از اهل قم بود برد و به وزير گفت اين مرد از دوستان برادر من است وزير رو به من كرد و گفت جريان را براى من تعريف كن من جريان را از اول تا به آخر براى او نقل كردم وزير اطباء را كه قبلا مرا ديده بودند جمع كرد و به آنها گفت علاج آن منحصر در قطع كردن است در آن خوف موت و مرگ متصور است وزير پرسيد بر فرض كه جراحى شود و زنده بماند چه مدت لازم دارد كه جاى آن بهبود يابد.گفتند لااقل دو ماه مدت لازم است كه جاى آن زخم خوب شود ولى جاى آن سفيد و بدون آنكه موئى روى آن روئيده شود باقى مى ماند وزير از آنها پرسيد شما چند روز است كه زخم او را ديده ايد گفتند ده روز قبل او را معاينه كرده ايم وزير گفت نزديك بياييد و پاى مرا برهنه كرد و به آنها نشان داد پزشكان تعجب كردند يكى از آنها مسيحى بود گفت هذا عمل المسيح به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است بالاخره اين خبر به گوش خليفه رسيد او وزير را طلبيد و دستور داد كه مرا نزد او ببرد وزير مرا نزد خليفه (مستنصر بالله ) برد و او به من گفت كه قضيه را نقل كن من جريان را براى او نقل كردم به خادمش دستور داد كيسه اى را كه هزار دينار در آن بود به من بدهند من قبول نكردم خليفه گفت از كه مى ترسى گفتم از آن كه مرا شفا داده زيرا خود آن حضرت به من دستور فرموده است از مستنصر چيزى قبول نكن خليفه بسيار ناراحت شد و گريه كرد.اربلى صاحب كشف الغمة مى گويد من در بعضى از ايام اين حكايت را به جمعى كه نزد من بودند مى گفتم چون سخن تمام شد يكى از آنها گفت من خود فرزند صلبى اسماعيل هستم كه صاحب اين داستان است و نام من شمس الدين محمد است از آن حس اتفاق متعجب شدم و از وى پرسيدم كه تو خود ران پدر خويش را در وقتى كه زخم بود ديده بودى گفت من در آن وقت بچه خردسال بودم اما بعد از صحت مشاهده كردم موى بر آن موضع روئيده بود اثر زخم در آن نبود شمس الدين در آن مجلس نقل كرد كه بعد از وقوع آن قضيه پدرم در مفارقت و هجران امام عصر (عج الله تعالى فرجه ) محزون بود تا آن كه در زمستان رخت اقامت در بغداد افكند به اين اميد كه شايد يك بار ديگر سعادت ملاقات آن حضرت نايل شود و لذا در هر چند روز يك نوبت به سامرا مى رفت باز به دارالسلام (بغداد) مراجعت مى نمود. چنان چه در همان زمستان چهل نوبت آمد و شد كرد ولى آرزوى آن سعادت را به گور برد (263).مرحوم علامه اربلى در كشف الغمه مى گويد اين قضيه در حله بسيار معروف است (264).





    امضاء


  6. Top | #105

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    داستان حسين مدلل

    و از جمله حكاتى است كه از افراد موثق شنيده ام اين حكايت نزد اغلب اهالى نجف اشرف مشهور و معروف است حكايت اين است اين خانه كه فعلا يعنى سال 789 من در آن سكنى دارم مال شخصى بود با نام (حسين مدلل ) كه مرد خيرانديش و نيكوكار بود و محلى را در آنجا به نام او ساباط مدلل (ساباط، به معنى گذر سرپوشيده است ) مى گفتند اين خانه وصل به ديوار حرم مطهر حضرت اميرالمؤ منين است و در نجف مشهور مى باشد حسين مدلل مردى عيال وار بود وقتى مبتلا به سكته ناقص مى شود به طورى كه قادر به ايستادن نبوده و در موقع ضرورت عيالش او را بلند مى كرده او مدت مديدى را بدين منوال مى گذرانيد و اين موجب شد كه فقر و تنگدستى به زن و فرزندانش روى آورد تا جائى كه محتاج به مردم شدند و مردم هم بر آنها سخت گرفتند در يكى از شب هاى سال هفتصد و بيست 720 هجرى كه يك چهارم از شب گذشته بود همسرش را بيدار كرد و با بيدارى او بقيه هم بيدار شدند.ناگاه ديدند داخل و بالاى خانه پرنور شده به طورى كه چشم را خيره مى كرد زن و فرزندانش پرسيدند چه خبر است گفت هم اكنون امام زمان عليه السلام آمد، فرمود حسين برخيز من گفتم آقا مى بينى كه نمى توانم برخيزم حضرت دست مرا گرفت و بلند كرد ديدم ناراحتى كه داشتم برطرف شده و اينك حالم خوب و از هر نظر رضايت بخش است .سپس فرمود من از اين گذر سر پوشيده به زيارت جدم مى روم و تو هر شب آن را قفل كن گفتم آقا به گوش و دل فرمانبردار خدا و شما هستم آنگاه برخاست و به زيارت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام رفت من هم خدا را شكر نمودم كه اين نعمت را به من روزى كرد گذر مذكور تاكنون مورد احترام مردم است و در مواقع نيازمندى براى آن نذر مى كنند و هيچگاه نذر كننده از بركت وجود امام زمان عليه السلام نااميد نمى شود(265).
    امضاء


  7. Top | #106

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    داستان مادر مردى سنى


    در كتاب السلطان المفرج عن اهل الايمان منسوب به شيخ محترم عالم فاضل شمس الدين محمد بن قارون نامبرده نقل مى كرد كه يكى از نزديكان وى به نام معمربن شمس كه او را (مذور) مى گفتند قريه اى داشت موسوم به برس (برس بضم باء و سكون راء دهكده اى واقع در بين كوفه و حله عراق عرب است ) و آن را وقف علويين و سادات كرده بود معمر بن شمسى نايبى به نام ابن خطيب و غلامى داشت كه متولى اوقاف او بود و او را عثمان مى ناميدند ابن خطيب يك نفر شيعه نيكوكار بود ولى (عثمان ) به عكس بود روزى آن دو نفر در مسجدالحرام در مقام حضرت ابراهيم عليه السلام در حضور جمعى از عليا و عوام الناس نشسته بودند ابن خطيب گفت اى عثمان هم اكنون حق آشكار و روشن مى گردد من نام كسانى را كه دوست مى دارم يعنى على و حسن و حسين عليهم السلام را كف دستم مى نويسم و تو هم نام كسانى را كه دوست مى دارى يعنى ابوبكر و عمر و عثمان را كف دست خود بنويس دستها را با هم مى بنديم هر دستى كه آتش گرفت بر باطل و هر كس دستش سالم ماند بر حق است عثمان از اين عمل سر باز زد و حاضر نشد اين كار را انجام دهد حضار هم او را مورد سرزنش قرار دادند مادر عثمان در جاى بلندى آنها را مى ديد و سخنان آنها را مى شنيد وقتى آن منظره را ديد بر حاضران كه زبان به سرزنش فرزندش ‍ گشودند نفرين كرد،آنها را به باد فخاشى و بدگويى و تهديد گرفت فى الحال نابينا شد وقتى احساس كرد كه نابينا شده رفقاى خود را صدا زد زنهاى دوست او رفتند بالا نزد وى و ديدند كه چشمش ظاهرا سالم است ولى چيزى نمى بيند پس او را كشيده ، پائين آوردند و به حله بردند و خبر او ميان خويشان و همفكران و دوستانش شايع گشت آنها هم چند نفر طبيب از بغداد و حله براى معالجه او آوردند ولى اطباء نتوانستند كارى براى او انجام دهند موقعى كه به كلى از معالجه او ماءيوس گشتند جمعى از زنان شيعه كه با وى سابقه دوستى داشتند به او گفتند آن كس كه تو را نابينا گردانيد قائم آل محمد صلى الله عليه و آله است اگر شيعه شوى تولى و تبرى داشته باشى ما ضمانت مى كنيم كه خداوند متعال چشم تو را شفا دهد و جز اين راهى براى رهائى از اين بليه ندارى زن نابينا هم گفته آن ها را تصديق كرد و شد كه شيعه شود. زنهاى شيعه در شب جمعه او را برداشته و به داخل قبه شريفه مقام امام زمان عليه السلام بردند خودشان دم در نشستند چون پاسى از شب گذشت زن نابينا در حالى كه كورى چشمش برطرف شده بود به ميان زنان شيعه آمد يك يك آنها را نشانيد و لباسها و زينت آلات آنها را شرح مى داد وقتى زنها يقين كردند او بينا شده مسرور گرديدند و خدا را شكر كردند و به وى گفتند چطور شد كه بينا شدى گفت وقتى شما مرا در قبه گذاشتيد و بيرون رفتيد حس كردم كه دستى روى دستم گذاشته شد و كسى گفت برو بيرون كه خداوند تو را شفا داد وقتى متوجه شدم ديدم كوريم برطرف گرديده و قبه پر نور شده آن مرد را كه با من حرف زده بود ديدم از او پرسيدم آقا تو كيستى گفت من محمد بن الحسن هستم سپس از نظرم ناپديد شد. آنگاه زنها برخاستند و به خانه هاى خود رفتند بعد از اين ماجرا (عثمان ) پسر آن زن نيز شيعه شد و عقيده خودش و مادرش خوب و محكم گرديد. حكايت او در ميان اقوامش شهرت گرفت هر كس آن را شنيده ، عقيده به وجود مقدس ‍ امام زمان عليه السلام پيدا كرد. اين واقعه در سال 744 روى داد(266).

    امضاء


  8. Top | #107

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    داستان مردى كه سرش در صفين ضربت ديد

    در كتاب كشف الغمه مى نويسد و از جمله حكايتى است كه از عثمان بزرگ نقل كرده و به خط مبارك خود چنين نوشته است حكايت مى كنم از محى الدين اربلى كه گفت روزى در خدمت پدرم بودم ديدم مردى نزد او نشسته و چرت مى زند در آن حال عمامه از سرش افتاد و جاى زخم بزرگى در سرش نمايان گشت پدرم پرسيد اين زخم چه بوده گفت اين زخم را در جنگ صفين برداشتم به او گفتند تو كجا جنگ صفين كجا گفت وقتى به مصر سفر مى كردم و مردى از غزه (غزه شهرى واقع در صحراى سيناست ) هم با من همراه گرديد در بين راه درباره جنگ صفين به گفتگو پرداختيم همسفر من گفت اگر من در جنگ صفين بودم شمشير خود را از خون على و ياران او سيراب مى كردم من هم گفتم اگر من نيز در جنگ صفين بودم شمشير خود را از خون معاويه و پيروان او سيراب مى نمودم اينكه من و تو از ياران على عليه السلام و معاويه ملعون هستيم بيا با هم جنگ كنيم ، با در آويختم و زد و خورد مفصلى نموديم يك وقت متوجه شدم كه بر اثر زخمى كه برداشته ام از هوش مى روم در آن اثنا ديدم شخصى مرا با گوشه تيره اش بيدار مى كند چون چشم گشوده ام از اسب فرود آمد و دست روى زخم سرم كشيد و فى الوقت بهبود يافت آنگاه گفت همين جا بمان و بعد اندكى ناپديد شد و سپس در حالى كه سر بريده همسفرم را كه با من به نزاع پرداخته بود در دست داشت با چهارپايان او برگشت و گفت اين سر دشمن تو است تو بيارى ما برخاستى ما هم تو را يارى كرديم چنانكه خداوند هر كس كه او را يارى كند نصرت مى دهد پرسيدم شما كيستيد گفت من صاحب الامر هستم سپس فرمود منبعد هر كس پرسيد اين زخم چه بوده بگو ضربتى است كه در صفين برداشته ام (267).



    امضاء


  9. Top | #108

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    داستان شفا يافتن عطوه علوى

    حكايت ديگرى اينكه صاحب كشف الغمه مى گويد كه حكايت كرد از براى من سيد باقى بن عطوه حسنى كه پدرم عطوه زيدى بود و او را مرضى بود كه اطباء از علاجش عاجز بودند و او از پسران آزرده بود و منكر بود ما را به مذهب اماميه و مكرر مى گفت كه من تصديق نمى كنم و به مذهب شما قائل نمى شوم تا صاحب شما مهدى عليه السلام نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد اتفاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيديم كه مى گويد بشتابيد چون به تندى نزدش رفتيم گفت بدويد صاحب خود را در يابيد كه همين لحظه از پيش من بيرون رفت و ما هر چند دويديم كسى را نديديم به نزد او برگشتيم پرسيديم كه چه بود گفت شخصى نزد من آمده گفت يا عطوه من گفتم تو كيستى گفت من صاحب پسران توام آمده ام تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز كرد بر موضع الم و درد من ، ماليد و من چون بخود نگاه كردم اثر از آن كوفت نديدم مدتهاى مديدى زنده بود با قوت و توانائى زندگانى كرده و من غير آن پسر از جميع كثيرى نيز اين قصه را پرسيدم همه به همين طريق بى زياد و كم نقل نمودند(268).
    و ابن بابويه در كتاب اكمال الدين و اتمام النعمه حكايتى نقل كرده (269) و گفته كه از شيخى كه اصحاب حديث و معتمد عليمه بود و نامش احمد بن فارس الاديب بود شنيدم كه گفت به همدان رسيدم و طايفه اى را كه مشهور به بنى راشد بودند ديدم و همه را به مذهب اماميه يافتم آثار رشد و صلاح از ايشان ظاهر بود از سبب تشيع ايشان پرسيدم از آن ميان مردى نورانى كه آثار زهد و صلاح و تقوى و فلاح از سيماى او هويدا بود گفت سبب تشيع ما آن است كه جد بزرگ ما كه اين به او منسوب اند به حج رفت و در برگشتن بعد از طى يكى دو منزل از باديه به قضاى حاجت يا به اداى نمازى از رفقايش دور مى شود و خوابش مى برد. بعد از بيدارى اثرى از قافله نمى بيند و مى گفت چون خود را تنها و بى كس ديدم سراسيمه در آن صحرا دويدم و چون قوتم نماند به خدا ناليدم و مى گريستم و در آن حيرت و اضطراب زمين سبز و خرم به نظرم در آمد متوجه آن شدم زمينى ديدم كه سبزى و طراوت آن دم از بهشت مى زد و در آن قصر رفيعى كه از هيچ كس نام و نشان نشنيده ام چطور جايى باشد و كجا تواند بود تا به در قصر رفتم . دو جوان سفيد پوش در آن ديدم . سلام كردم جواب به صواب دادند و گفتند بنشين كه خدا را با تو نظريست و خيريت تو را خواسته و يكى داخل قصر شده بعد از لحظه اى بيرون آمد و گفت برخيز و مرا بدرون قصر برده . به هر طرف نگاه كردم به آن خوبى عمارتى نديده بودم . به در صفه رسيدم پرده اى كه آويخته بود برداشته مرا داخل صفه كرد در ميان صفه تختى ديدم بر روى تخت جوانى خوش ‍ موى خوش لباس خوش محاوره اى تكيه كرده بود و بر بالاى سرش شمشير درازى آويخته و از نور روى او آن خانه چنان روشن بود كه گفتنى ماه شب چهارده طالع شده است . سلام كردم از روى لطف و مهربانى جواب داد. فرمود كه مى دانى من كيستم گفتم والله كه نمى دانم و نمى شناسم . فرمود كه من قائم آل محمدم كه در آخرالزمان خروج خواهم نمود و با اين شمشير كه مى بينى زمين را از عدل و راستى پر خواهم كرد چنانچه از جور و ظلم پر شده باشد. من چون اين كلام را از آن حضرت شنيدم به سجده افتادم و روى خود را بر خاك ماليدم .فرمود كه چنين مكن و سر از زمين بردار.چون برداشتم فرمود كه نام تو فلان بن فلان است از همدان . گفتم راست فرمودى اى مولاى من .فرمود: كه دوست مى دارى به خانه و اهل خودت برسى ؟ گفتم بلى يا سيدى . فرمود كه خوب است كه اهل خود را به هدايت بشارت دهى و آنچه ديده و شنيده اى با ايشان بگويى ؟ و اشارت به خادم كرد، خادم دست مرا گرفته و كيسه ى زر به من داده مرا از قصر بيرون آورد و اندك راهى با من آمد چون نگاه كردم مناره و مسجد و درختان و خانه ها ديدم از من پرسيد كه اين موضع و محل را مى شناسى گفتم بلى در حوالى شهر ما دهى است كه آن را اسد آباد مى گويند اين به آن مى ماند گفت بلى اسد آباد است . به سلامت برو. چون ملتفت شدم رفيق خود را نديدم و چون كيسه را گشودم چهل دينار يا پنجاه دينار بود و از بركت آن به ما نفعها رسيد و تا دينارى از آن زر در خانه ما بود خير و بركت با ما بود و تشيع از بركت وجود او در سلسله ماند و تا قيامت قائم عليه السلام خواهد ماند!

    امضاء


  10. Top | #109

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    داستان ابوالاديان خادم امام حسن عسگرى عليه السلام

    صدوق در كمال الدين مى گويد ابولاديان گفت من خادم امام حسن عسگرى عليه السلام بودم و نامه هاى حضرتش را به شهرها مى بردم .در مرض فوتش به خدمتش رسيدم نامه هايى نوشت و فرمود اين را گرفته به اين شهرها برو سفرت پانزده روز به طول مى انجامد چون روز آخر وارد سامره شوى صداى شيون از خانه من مى شنوى و خواهى ديد كه مرا غسل مى دهند، گفتم آقا بعد از شما چه كسى جانشين شما خواهد بود.فرمود آن كس كه پاسخ نامه هاى مرا از تو طلب نمايد، او جانشين من است . گفتم بيشتر توضيح دهيد فرمود آن كس كه بر من نماز مى گزارد جانشين من است . در اينجا هيبت آقا مرا گرفت كه سؤ ال كنم در انبان چيست . بدينگونه نامه ها را برداشته به شهرهايى كه فرموده بود بردم و جوابهاى آنها را گرفته روز پانزدهم وارد سامراء شدم و همانطور كه فرموده بود ديدم صداى شيون و ناله از خانه حضرت بلند است و برادرش جعفر بن على (كذاب ) دم در خانه است و شيعيان اطراف او را گرفته و در مرگ آن حضرت تسليت و به خاطر مقام امامتش تهنيت مى گويند.من پيش خود گفتم اگر اين امام باشد منصب امامت از ميان رفته است زيرا من او را مى شناختم كه شراب مى خورد و با قمار بازى و ساز و ضرب سروكار داشت ولى براى امتحان پيش او رفتم و مثل ديگران وى را تسليت و تهنيت گفتم ولى او چيزى از من نخواست آنگاه عقيد غلام امام حسن عسگرى عليه السلام آمد و به او گفت آقا برادرت را كفن كردند برخيز و بر او نماز بگذار جعفر در حالى كه شيعيان هم اطراف او را گرفته بودند و سمان (منظور عثمان بن سعيد نائب امام زمان است ) و حسن بن على معروف به سلمه كه به دستور معتصم خليفه او را به قتل رساندند در جلو آنها قرار داشتند وارد خانه شدند وقتى آماده نماز شديم ديدم حضرت را كفن كرده گذارده اند همينكه جعفر خواست تكبير بگويد بچه گندم گونى كه موى سرش سياه و كوتاه و ميان دندانهايش باز بود بيرون آمد و رداى جعفر را كشيد و گفت عمو كنار برو كه من در نماز گزاردن بر پدرم از تو سزاوارترم . جعفر عقب رفت و رنگش تغيير كرد بچه هم جلو ايستاد و بر امام نماز گزارد و آن حضرت را پهلوى قبر پدرش امام على النقى عليه السلام مدفون ساختند.آنگاه همان بچه رو كرد به من و گفت جوابهاى نامه ها را كه آورده اى بياور من هم به وى تسليم نمودم و پيش خود گفتم اين دو علامت (جانشين امام كه يكى نماز گزاردن بر حضرت و ديگرى مطالبه جواب نامه ها) ظاهر شد. فعلا جريان انبان باقى مانده است آن گاه به سراغ جعفر رفتم ديدم در مرگ برادرش ناله مى كند. در آن موقع حاجز وشا آمد و به جعفر گفت آقا آن بچه كى بود؟ اگر ادعا دارد كه پسر امام است لازم بود كه از وى دليل بخواهيد. جعفر گفت به خدا قسم من تاكنون او را نديده بودم و نشناختم در همان وقت كه ما نشسته بوديم جمعى از قم آمدند و سراغ امام حسن عسگرى عليه السلام را گرفتند به آنها گفتند حضرت رحلت فرمود. پرسيدند پس جانشين او كيست مردم اشاره به جعفر كردند و گفتند اين است آنها هم آمدند سلام كردند و او را در مرگ برادرش تسليت و امامتش را تبريك گفتند نامه ها و اموالى نزد ما هست بفرمائيد كه نامه ها از كيست و اموال چقدر است جعفر از جا برخاست و در حالى كه دامن خود را مى تكانيد گفت اينها از ما مى خواهند كه غيب بدانيم در اين وقت خادمى از اندرون آمد و گفت شما نامه فلانى و فلانى را آورده ايد و انبانى داريد كه هزار دينار در آنست كه سكه ده دينار آن صاف شده است . آنها هم نامه ها و اموال را به آن خادم دادند و گفتند كسى كه تو را به خاطر اين فرستاده ، امام است چون جعفر اين ماجرا را ديد و رفت پيش معتمد خليفه و جريان را نقل كرد. معتمد هم خدمتكاران خود را فرستاد صيقل كنيز امام حسن عسگرى را آوردند و بچه را از وى مطالبه كردند صيقل وجود بچه را منكر شد و گفت من آبستن هستم و هنوز وضع حمل نكرده ام . اين را بدين جهت گفت تا امر آن بچه را پوشيده دارد. سپس صيقل را به ابن ابى شوارب قاضى سپردند (كه نزد وى بسر برد تا وضع او روشن شود) ولى ناگهان از طرف عبيدالله بن يحيى بن خاقان (وزير) مرد و از طرفى صاحب آلرنج در بصره قيام كرد و آنها مشغول به اين امور شدند و از نگهدارى صيقل كنيز امام حسن عسگرى عليه السلام (مادر امام زمان ) غفلت نمودند و او از شر آنها آسوده گشت و الحمدلله رب العالمين لا شريك له (270).


    امضاء


  11. Top | #110

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13836
    نوشته
    1,147
    صلوات
    300
    دلنوشته
    2
    مولای منتظران امامت مبارک باد
    تشکر
    669
    مورد تشکر
    556 در 180
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    داستان تشرف جماعتى از اهل قم و جبل به خدمت امام زمان عليه السلام

    در كتاب كمال الدين از احمد بن عبدالله از زيد بن عبدالله بغدادى و او از على بن سنان موصلى از پدرش روايت نموده كه چون امام حسن عسگرى عليه السلام وفات يافت جماعتى از قم و جبل با اموال زيادى كه مرسوم بود مى آوردند آمدند و از رحلت آن حضرت اطلاع نداشتند وقتى به سامرا رسيدند جوياى حال امام حسن عسگرى عليه السلام شدند به آنها گفتند كه حضرت وفات كرده . پرسيدند وارث او كيست گفتند وارث او جعفر پسر امام على النقى عليه السلام است (جعفر كذاب ) پرسيدند فعلا كجا است . گفتند او فعلا رفته براى تفريح و سوار زورقى شده در دجله تفريح مى كند و به ميگسارى مشغول و جمعى از خواننده و نوازنده براى او خوانندگى مى كنند وقتى آنها اين را شنيدند با خود گفتند اين اعمال اوصاف امام نيست بعضى از آنها گفتند اين اموال را برگردانده به صاحبانش مسترد مى داريم ولى ابو العباس احمد بن جعفر حميرى قمى گفت نه ما صبر مى كنيم تا اين مرد (جعفر كذاب ) برگردد و كاملا از حال او با خبر شويم وقتى جعفر برگشت به وى سلام نموده گفتند اى آقا ما مردمى از اهل قم هستيم و جماعتى از شيعه نيز با ما هست كه اموالى براى مولى امام حسن عسگرى عليه السلام آورده ايم . جعفر پرسيد آن اموال فعلا در كجا است ؟ گفتند نزد ما است گفت آنها را پيش من بياوريد. گفتند اين اموال كه معمولا بدينگونه جمع مى شود كه از عموم شيعيان يك يا دو دينار در كيسه اى نهاده و آنرا مهر و موم مى كنند و به ما مى دهند وقتى اين اموال را نزد امام حسن عسگرى عليه السلام مى آورديم آن حضرت مى فرمود كه تمام آن چقدر است چند دينار از كى و كى است تا آنكه اسامى صاحبان اموال را ذكر مى فرمود و نقش مهرهايى را كه هر كس روى كيسه خود زده بود قبل از اينكه به آن حضرت نشان دهيم بيان مى كرد جعفر (كذاب ) گفت شما دروغ مى گوييد. شما چيزى به برادرم نسبت مى دهيد كه در وى نبود وقتى آنها سخنان جعفر را شنيدند به يكديگر نظر افكندند باز جعفر گفت معطل نشويد و اين اموال را براى من بياوريد آنها گفتند ما اجير و وكيل صاحبان اين اموال هستيم و آن را جز با نشانه هايى كه بوسيله آن امام را مى شناختيم به كسى تسليم نمى كنيم .اگر تو امام هستى آن نشانه ها را بيان كن وگرنه ما آنرا به صاحبانش مسترد مى داريم تا هر طور صلاح ديدند عمل كنند جعفر رفت به سامره نزد خليفه و از آنها شكايت نمود وقتى خليفه آنها را احضار كرد. گفت اموالى كه با خود آورده ايد به جعفر بدهيد آنها گفتند ما مردمى هستيم اجير و وكيل صاحبان اين اموال مى باشيم صاحبان آن هم به ما دستور داده اند فقط به كسى بدهيد كه با نشانه و دليل استحقاق خود را از اخذ آن ثابت نمايد چنانكه با امام حسن عسگرى عليه السلام نيز ما به همين گونه عمل مى كرديم خليفه از آنها پرسيد علامتى كه در حسن عسگرى عليه السلام بود چيست آنها گفتند امام دينارها و صاحبان آن و مقدار اموال را (قبل از تسليم و ديدن ) بيان مى داشت وقتى اين نشانه ها را مى داد ما هم اموال را به وى تسليم مى نموديم . بارها به حضورش مى رسيديم و همين علامت و دليل را از او مى ديديم . حالا آن حضرت رحلت فرموده اگر اين مرد جانشين اوست مانند برادرش علائم و نشانه هاى اين اموال را بگويد تا به او تسليم نماييم وگرنه به صاحبانش برمى گردانيم چون جعفر اين شنيد به خليفه گفت اينان مردمى دروغگو هستند. به برادرم دروغ مى بندند و آنچه آنها درباره او معتقدند علم غيب است (كه جز خدا نمى داند) خليفه گفت اينها فرستادگان مردمند و ما على الرسول الا البلاغ فرستاده فقط مطلب را ابلاغ كند. جعفر از اين حرف خليفه مات و مبهوت شد و جوابى نداد. سپس آنها از خليفه خواستند كسى را با آنها بفرستد كه تا بيرون شهر آنها را بدرقه كند (مبادا كسى به آنها تعرض نمايد) خليفه هم راهنمايى همراه آنها كرد كه تا بيرون شهر آنها را مشايعت كند. چون از شهر دور شدند ناگاه جوان زيبايى را ديدند كه به نظر خدمتكار مى رسيد جوان زيبا بانگ زد اى فلانى پسر فلانى و فلانى پسر فلانى دعوت آقاى خودتانرا بپذيريد آنها پرسيدند آقاى ما تو هستى ؟ گفت من خادم مولاى شما هستم با من بياييد تا به خدمت او برويم آنها هم با او رفتند تا وارد خانه امام حسن عسگرى عليه السلام شدند ديدند فرزند او حضرت قائم مانند پاره ماه در حالى كه لباس سبز پوشيده روى سرير نشسته است ما به وى سلام كرديم و او هم جواب ما را داد سپس فرمود شما اموالى كه آورده ايد فلان مقدار و چند دينار است و چه كسانى آنها را آورده اند تا آنكه نشانى همه آن ها را داد آنگاه لباسها و توشه ها و چارپايانى كه داشتيم همه را توصيف فرمود در اين وقت همه به شكرانه شناخت مقصود خدا را سجده نموديم و زمين جلو روى او را بوسه داديم سپس سؤ الاتى كه داشتيم نموديم و اموالى را كه آورده بوديم تسليم كرديم او به ما دستور داد كه بعد از اين ديگر آنچه مى آوريم به سامره نبريم و فرمود وكيلى را در بغداد تعيين مى كنم كه هر چه داريد به او بدهيد و توقيعات ما از پيش او صادر مى گردد.سپس از نزد او خارج شديم حضرت مقدار حنوط كفن به ابوالعباس احمد بن جعفر قمى حميرى مرحمت فرمود و گفت خدا پاداش تو را بزرگ گرداند همراهان گفتند ما هنوز به گردنه همدان نرسيده بوديم كه ابوالعباس فوت كرد رحمه الله . ما بعد از آن روز ديگر آنچه سهم امام داشتيم به بغداد مى آورديم و به يكى از وكلاى حضرت كه از جانب امام معين شده بود مى سپرديم و جوابهاى آنها بوسيله همان شخص وكيل امام صادر گشت (271).


    امضاء


صفحه 11 از 15 نخستنخست ... 789101112131415 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi