وقتی انسان به آن درجه از شعور و بصیرت رسید که متوجه شد عالیترین مرتبة انسانیت و مجسمة تمام عیار تقوا و بندگی در این عالم حاضر است ولی غایب است و ظاهر نیست به واقع از غم دقّ میکند، مگر نه اینکه برای مؤمن هیچ چیز بهتر از ایمانش نمیباشد و در راه ایمان حتی جانش را فدا میکند تا ایمانش در صحنه قلبش بماند، و مگر نه این است که امام زمان(عج) مجسمة کامل ایمان هستند و مقصد نهایی ایمان هر انسان مؤمنی اوست؟ پس چگونه میشود با تمام وجود امام زمان خود را دوست نداشت؟ و چطور میشود او را دوست داشت و او در عالم حاضر باشد ولی از منظر ما غایب باشد و ما شیون نکنیم؟
دل ناظر جمال تو، آنگاه انتظار؟
جان مست گُلْستان تو، آنگاه خارِ خار؟
ای امام عزیز! ما نمیتوانیم با دیگری جز شما دلخوش باشیم.
هرکسبه جنسخویشدرآمیخت ای نگار
هرکس به لایق گُهر خود گرفت یار
مگر میشود این دوری را تحمل کرد؟!
صد بار مُردم ای جان، وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد، دیدم که زنده بودم
صد بار جان بدادم، وز پای در فتادم
بار دگر بزادم، چون بانک تو شنودم
اندر دو کونْ جانا، بی تو طرب ندیدم
دیدم بسی عجایب، چون تو عجب ندیدم
منچونزمینخشکم، لطف تو اَبر و مَشکم
جز رعد تو نخواهم، جز جعد تو نگیرم
آوازة جمالت از جان خود شنیدم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدم
اندر جمال یوسف گر دستها بریدند
لختی نظر به من کن بنگر چها بریدم(125)