نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: خاطرات محمد علی شاکری سیاشانی

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    adab خاطرات محمد علی شاکری سیاشانی

    IMG_20220427_193820_911.jpgIMG_20220427_193816_185.jpg



    سلسله خاطرات قهرمانی از هوانیروز ایران جانباز دلاور محمد علی شاکری سیاشانی را به مرور تقدیم خواهیم کرد
    هرگونه کپی برداری شرعآ با نام
    @kohnesrbazaniran
    مجاز است

    بالگردشکاری که شکار بالگرد شد!


    دشمن از شرایط ما آگاه شده بود و در روز اول که خود شاهد آن بودم، دشمن شش پاتک سنگین علیه ما انجام داد و به جرأت می‌توان گفت زمین را چندین بار باصطلاح شخم زد و زیرورو کرد
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    محمدعلی شاکری سیاوشانی (جانباز دفاع مقدس) - با تبریک نیمه شعبان و میلاد باسعادت حضرت مهدی (عج) که با سالروز شهادت سپهبد علی صیاد شیرازی و سالگرد عملیات والفجر یک در منطقه فکه مصادف شده است، خاطره ای از این شهید بزرگوار و بعد هم از مقاومت حیرت انگیز نیروهای ایرانی در این عملیات را بازگو می کنم.
    نیروهای رژیم بعث عراق در منطقه فکه موانع بسیار گسترده‌ای را ایجادکرده بودند و جلو آن موانع هم کمین هایی را گذاشته بودند به نام کمین اطلاع رسان! چون موانع فاصله زیادی با خط مقدم نیروهای عراقی داشت، بنا براین می توانستند خبر نزدیک شدن نیروهای ایرانی برای عملیات را به نیروهایشان در خط مقدم اطلاع دهند. راه های فراری هم برای خود داشتند.
    ما هم 15نفر از برادران سپاه و ارتش از دو گردان بودیم که دو ماه جلوتر از عملیات برای پیدا کردن راهی که بتوانیم قبل از رسیدن واحدهای عمل کننده در زمان عملیات، کمین ها را از میان برداریم فکر کرده و نقشه کشیده بودیم تا نیروهای کمین دشمن نتوانند به نیروهای در خط مقدم خودشان اطلاع دهند.
    شب بیستم فروردین سال 62 بود که یک شب جلوتر از آغاز عملیات، به نزدیکترین نقطه ای که سنگرهای کمین بودند رفتیم. نزدیک ظهربود. آب کم داشتیم. از مسیری که دشمن دید نداشت آمدم عقب تا آب ببرم. دیدگاهی بود در آن منطقه به نام دیدگاه یاسر. در حالی که بیست لیتری را پر از آب کرده بودم و داشتم می رفتم جلو، متوجه شدم تعدادی از فرماندهان ارتش و سپاه، ازجمله شهید بزرگوار "صیاد شیرازی" در آن دیدگاه در حال آخرین برسی ها هستند.
    سلام کردم. بعد از خوش و بش، ایشان گفتند ان شاءالله فردا خبرهای خوبی بشنویم. می دانستند که ما دو ماهی می شود که در منطقه مشغول شناسایی و طراحی هستیم. در جواب گفتم ما هر آنچه در توان داریم به وظیفه خود عمل می کنیم و نتیجه اش را به خدا می سپاریم.
    در حال خداحافظی، شهید صیادشیرازی گفت: مادامی که اینگونه انجام وظیفه می کنیم ما پیروزیم.
    شب 21 فروردین سال62 زمان موعود فرا رسید. عملیات والفجر یک در منطقه فکه، شمال غربی شهر العماره عراق انجام می شد. حدود ساعت ده و نیم شب با آتش تهیه سنگین توپخانه‌های ایران، عملیات بسیار طوفانی آغاز شد. همانطور که گفتم قبل از شروع عملیات، گروه ما در چند متری کمین های دشمن، مستقر و آماده بود. به محض اولین شلیک توپخانه های ایران، سنگر کمین ها را دور زده و اجازه هیچ گونه اقدامی را ندادیم. بعضی در حال نگهبانی بودند، و بعضی در حال استراحت. در قسمت ما همگی آنها کشته شدند و از ما فقط یک نفر مجروح شد. قرار بود همین جا کار ما تمام شود.

    یگان ما گردان 139 از تیپ 84 خرم آباد و گردان کمیل از لشگر27حضرت رسول(ص) وارد عمل که شدند از ما فاصله گرفتند. گروهی که ما با هم بودیم با فاصله نزدیک و سمت راستمان، یگان دیگری هم بود که تصمیم گرفتیم به پیشروی با آن یگان ادامه بدهیم.
    موانع دشمن آنقدر گسترده بود که نمی شد دشمن را غافلگیر کرد. باید زیر آتش توپخانه از موانعی که نام می برم عبور می کردیم؛ آن هم با آگاهی دشمن! بیشتر جاها طول موانع به 2 کیلومتر می رسید. اول میدان مین بود، بعد کمین، کمی جلوتر باز هم میدان مین از انواع مختلف آن و بعد کانال های عمیق. بین کانال ها هم میدان مین، لبه کانال ها بشکه های فوگاز (سوزاننده)، باز هم میدان مین با مین های جهنده، داخل کانال سوم هم مسلح بود به سیم خاردار و مین های والمری و نهایتا هم سیم های خاردار که به روش های مختلف طراحی شده بود و دشمن هم بر تمام منطقه تسلط داشت و با تیرمستقیم و یا در بیشتر جاها از پدافند چهارلول (شیلیکا) برای هدف قرار دادن نیروهای ما استفاده می کرد.

    کار به کندی پیش می رفت و شب به تندی؛ چون اگر شب از موانع عبور نمی کردیم، با روشن شدن هوا وسط میدان مین قلع و قمع می شدیم. بعداز موانع به خط دفاعی دشمن رسیدیم که در سنگرها و کانال های متصل به هم و با پشتیبانی ده ها تانک و نفربر دفاع می کردند.
    هوا روشن شده بود. دشمن هم بر خلاف شب، با آتش تهیه بسیار شدیدتری به استقبال ما آمد. بعضی از یگان ها هنوز از موانع عبور نکرده بودند، درحالی که تدارک ما از پشت سر امکانپذیر نبود و حتی ادواتی مثل خمپاره اندازها و توپ 106 و امثالهم نتوانستند ما را همراهی و پشتیبانی کنند. تنها سلاح موثری که همراه داشتیم آرپی جی7 بود. با این حال، خط پدافندی نیروهای عراقی در قسمتی که ما بودیم درهم شکست.
    غیراز کشته ها چند مجروح عراقی هم روی زمین افتاده بودند. چهار نفر هم به اسارت در آمدند که امکان عقب بردن آنها هم نبود. (البته اینها کنار ما بودند). یکی از آنها یک افسر عراقی بود که وقتی نگاه به پشت سر ما می کرد می لرزید. نیروهای عراقی کمی از ما فاصله گرفتند. دوستی به نام سعید صالحی، اهل اروندکنار آبادان بود که به زبان عربی مسلط بود. گفتم از افسر عراقی سؤال کن چرا اینقدر می لرزد.
    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    وقتی سئوال کرد در جواب گفت: افسر دیدبان توپخانه هستم. می دانم شما کاری به من ندارید، پشت سر شما را که نگاه می کنم وحشت کرده ام، از موانعی که ما ایجاد کرده ایم چگونه شما عبور کرده اید، آن هم در شب؟
    دشمن از شرایط ما آگاه شده بود و در روز اول که خود شاهد آن بودم، دشمن شش پاتک سنگین علیه ما انجام داد و به جرأت می‌توان گفت زمین را چندین بار باصطلاح شخم زد و زیرورو کرد. تا غروب هر کاری توانست انجام داد، ولی کاری از پیش نبرد. هرچند خیلی از بچه‌ها شهید و مجروح شدند. دشمن زمانی که به ما با ده ها تانک و نفربر پاتک می زد، شرایط به گونه‌ای می شد که فرد یک متری خود را نمی دید. از دود آتش و انفجار به هر طرف می دویدیم. فقط با آرپی جی به طرف تانک های دشمن شلیک می کردیم.
    دوستی اهل کاشان، به نام ایجادی کنار من بود که فقط می رفت از سنگرهای بجا مانده عراقی ها گلوله آرپی جی می آورد. من روز اول حداقل بیش از یکصد گلوله آرپی جی شلیک کردم تا جایی که با آن همه صدای انفجار دیگر چیزی نمی شنیدم.
    شب دوم فرا رسید. درگیری ها تا صبح ادامه داشت و در قسمتی که ما مستقر بودیم روز و شب دوم چندین بار بین ما و عراقی ها دست به دست شد. امکانات ما نسبت به دشمن بسیار ناچیز بود و یا بهتر بگویم، نسبت به دشمن هیچ نبود! نه آب داشتیم و نه غذا و مهمات. آن مقدار مهماتی هم که بود از خود عراقی ها جا مانده بود و استفاده می کردیم. حتی رساندن گلوله آرپی جی هم برای ما بسیار مشکل بود.
    روز دوم در قسمتی که ما بودیم دشمن کمی عقب نشینی کرد ولی از هرطرف ما را با انواع گلوله خمپاره و توپ، زیر آتش گرفت. تا شب گلوله باران دشمن ادامه داشت. با تاریک شدن هوا نیروهای پیاده دشمن آنقدر به ما نزدیک شدند که درگیری ها به جنگ تن به تن انجامید و از نارنجک دستی برای عقب راندن دشمن استفاده می کردیم.
    روز سوم هر لحظه فشار دشمن بیشتر می شد. آب هم نداشتیم و دهانمان خشک شده بود. تا بعدازظهر درگیری ها به صورت تبادل آتش ادامه داشت. حدود ساعت4 بعداز ظهر بود و باز هم دشمن از سمت راست ما پاتک سنگینی را با ده ها تانک، نفربر، بالگرد و آتش بسیار شدید توپخانه برای درهم شکستن قسمت میانی خطوط عملیات آغاز کرد. کار به جایی رسید که همان گلوله آرپی جی را هم با قناعت استفاده می کردیم. با مقاومت حیرت انگیز بچه‌ها، دشمن باز هم موفق نشد و با از دست دادن بخشی از نیروها و تجهیزاتش در حال عقب نشینی بود.


    چند بالگرد عراقی از سمت راست به ما نزدیک شدند. یکی از بالگردها در حال بالا آمدن از شیاری در آن منطقه بود. آنقدر نزدیک بود که در تیررس آرپی جی ما بود. یک آن به طرفش شلیک کردم. گلوله آرپی جی چون بصورت زمانی عمل می کرد درست نزدیک کابین خلبان منفجر شد. بالگرد بصورت سقوط آزاد به ته دره رفت. چند لحظه بعد بالگرد دیگری از فاصله دور تر، قسمتی که ما در آنجا بودیم را با شلیک چند راکت هدف قرار داد که من هم از ترکش ها و موج انفجار راکت ها بی نصیب نماندم و همانجا مجروح شدم.
    آنچه در آن 3 روز دیدم، بخصوص شب اول، فریاد الله و اکبر و یا حسین(ع) بچه‌ها بود که بلندتر از صدای توپخانه‌ها به گوش می رسید و دشمن را دچار وحشت و سردرگمی کرده بود.
    در منطقه ای که ما بودیم خیلی از مجروحین روی زمین افتاده بودند ولی نمی شد برایشان کاری انجام داد! قطره آبی نبود، بیشتر بچه ها با زبان تشنه به شهادت رسیدند.
    ما دیدیم دوستانمان در میان رمل ها و کانال ها با تنی خسته و خونین تا آخرین قطره خون و آخرین نفس با دشمن جنگیدند تا به شهادت رسیدند ولی هرگز لحظه ای دست از مقاومت برنداشتند. هرگز ندیدم کسی از درد و تشنگی بنالند یا تا آخرین لحظات نام پدر و مادرش را بر زبان جاری سازد.
    آری عملیات والفجر یک با رمز یا الله یا الله یا الله آغاز شد و برای لحظات آخر زندگی خیلی از دوستان با الله اکبر و یاحسین(ع) و یا مهدی(عج) به پایان رسید.

    در پایان وظیفه خود می دانم از تمام ملت ایران که آن روز ما را حمایت کردند و در پشت جبهه با تلاش مجاهدانه شان همه چیز را برای ما مهیا کردند تا ما بتوانیم مقابل دشمن بعثی مقاومت کنیم تشکر کنم. بخصوص از پدران و مادرانی که به گردن ما حق دارند.
    و تشکر ویژه از همه همشهریان خودم، سیاوشانی هایی که از اول تجاوز دشمن تا آخرین لحظه کنار مدافعان کشور بودند و ده ها شهید، جانباز و آزاده تقدیم اسلام کردند و چه خوب به درستی به تکلیف خود عمل کردند.
    یا ابا صالح المهدی ادرکنی
    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    IMG_20220430_191152_956.jpg

    فقط کار خدا بود!


    محمدعلی شاکری سیاوشانی (جانبار دفاع مقدس) - در ادامه خاطرات خود از عملیات والفجر یک، روز سوم عملیات دشمن از سمت راست ما برای درهم‌شکستن قسمت میانی، عملیات پاتک سنگینی را علیه ما آغاز کرد؛ در حالی که ما در این قسمت ۳گردان بودیم ولی طی ۳روز گذشته خیلی از دوستان شهید یا مجروح شده بودند؛ ولی از ۳گردان به استعداد ۳ گروهان پیاده، بدون حتی یک نفربر هم نداشتیم برای دفاع در مقابل حدوداً ۳ تیپ دشمن، با ده‌ها تانک و نفربر و بالگرد.
    همانطور که در قسمت قبلی نوشتم بعد ناکامی دشمن و از دست دادن قسمتی از تجهیزات و نفرات خود، در حالی که ما از هر نظر نسبت به دشمن ده درصد هم نه امکانات داشتیم نه نفرات؛ ولی بعد از دفع پاتک دشمن، حالا دیگر خودم جزو مجروحین بودم؛ مجروحینی که دو روز بود در صحنه‌ی نبرد مانده بودند و بیشتر مجروحین از تشنگی به شهادت رسیدند. برای منتقل کردن به پشت خط، به دلیل شرایطی که وجود داشت اگر بخواهم کامل بنویسم، یک جلد کتاب ۱۰۰برگی لازم است، امکان‌پذیر نبود ولی هرگز از درگاه خداوند ناامید نشدیم البته چند نفر از مجروحین اگر کمی توان داشتن شب پیاده رفته بودن پشت خط، هرچند سه چهار نفری در حین عقب رفتن به شهادت رسیدند.
    کم‌کم به غروب نزدیک می‌شدیم. از طرفی نایی نداشتم که بمانم، از طرفی هم وجدانم قبول نمی‌کرد که از همرزمانم جدا شوم، از طرفی دیگر هم به دلیل جراحت های وارده، توانی برای عقب رفتن نداشتم. شرایط سختی بود. فرماندهی داشتیم به نام سروان ابتهی چند بار گفت: برو عقب گفتم: امشب را می‌مانم فردا می‌روم با ناراحتی گفت: بیشتر مجروحین که شهید شدن دیروز حالشان بهتر از تو بود آن وقت معلوم نیست که فردا شرایط بهتر از امروز باشد.
    مانده بودم بین ماندن و رفتن، چون از طرفی هم شب تاریک و آتش بسیار شدید دشمن و موانع گسترده‌ای سر راه با تنی مجروح بلاخره نزدیک غروب بود که حرکت کردم بیایم عقب. حدود ۲ساعتی آمدم؛ تا کنار کانال اول که رسیدم، نشستم؛ ولی آنقدر دشمن طی ۳روز گذشته منطقه را گلوله باران کرده بود که کانال تقریباً پر از خاک شده بود.

    شب بسیار سختی بود. از طرفی دردهای شدید و آتش بسیار سنگین دشمن وسط میدان مین و تشنگی بیش از حد. گلوله‌های منور دشمن هم یک لحظه خاموش نمی‌شد؛ ولی به دلیل انفجارهای پی در پی، تمام منطقه را دود فرا گرفته بود. مین‌ها هم جابجا شده بود. اصلأ معبری که شب اول برای نفرات باز شده بود مشخص نبود.
    تیر و ترکش مثل باران می‌بارید، چاره نداشتم؛ باید راه را ادامه می‌دادم. کم کم راه افتادم. کمی که آمدم، به قسمتی رسیدم که زمین رملی بود؛ حتی آمدن هم خیلی سخت بود. هرچه قدم برمی‌داشتم باز سر جای خودم بودم، ولی آنقدر مشکل بود که هیچ چیز برایم اهمیت نداشت؛ هیچ واهمه‌ای نداشتم که چه اتفاقی می‌افتد ولی با این حال نگران همرزمانم بودم؛ چون از پشت سر تدارکات به همین عنوان امکانپذیر نبود؛ حتی آب، غذا، هم نداشتند. مهمات هم بسیار کم بود؛ بخصوص گلوله‌ی آرپی‌جی. معمولاً پاتک‌های دشمن هم اوایل صبح شروع می‌شد. شرایط سختی بود.
    با تمام مشکلاتی که سر راهم بود، تا صبح آمدم به سنگری رسیدم که قبل از شروع عملیات، سنگر استراحت بود. درب سنگر نشستم. چند لحظه گذشت. به داخل سنگر نگاه کردم؛ دیدم یک بیست لیتری آنجاست؛ نگاه کردم دیدم کمی آب دارد. از تشنگی زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. با اینکه می‌دانستم آب برای کسی که مجروح شده باشد و خونریزی هم دارد خوب نیست، ولی برایم مهم نبود. کمی از آب بیست لیتری خوردم؛ چند لحظه بعد دیگر چیزی متوجه نشدم؛ کسی هم آنجا نبود.

    نزدیک ظهر بود، مثل کسی که بی‌هوش باشد، به هوش آمدم، ولی نمی‌دانستم اینجا کجاست. هر چند می‌دیدم دشمن با سلاح‌های دوربردتر اینجا را هم می‌زند؛ ولی به دلیل موج انفجار‌های این چند روز گوش‌هایم آسیب دیده بود. صداها را خیلی ضعیف می‌شنیدم. شاید یک ساعتی بود که کنار یک تپه‌ای نشسته بودم. دیدم بغل تپه چندتا سنگر زیرزمینی هست که آنتن بیسیم از بغل آنها بیرون آمده. کم‌کم رفتم کنار سنگرها، دیدم سرگرد بسطامی که معاون فرمانده گردان خودمان بود اینجاست. فکر کردم گردان آمده عقب؛ بعد متوجه شدم به عنوان رابط و هماهنگ کننده‌ی یگان با قسمت عقبه در خط مقدم هستند.
    سرگرد بسطامی دید که مجروح شدم، گفت: کجا بودی؟ شرایط را تا بغل سنگری که آمده بودم گفتم، تعجب کرده بود. با اینکه صبح که آمدم کنار سنگر، اصلاً هیچ کسی آنجا نبود. کمی آب خوردم؛ تا نزدیک ظهر اصلاً هیچ متوجه نشدم چه کسی مرا برده بود قسمتی که سرگرد بسطامی بود. اصلأ هیچی نمی‌دانم. چند لحظه گذشت؛ آمبولانسی آمد آنجا. بسطامی راننده آمبولانس را صدا زد گفت که فوری مرا برساند بیمارستان صحرایی خاتم‌الانبیا؛ که نهایتاً به بیمارستانی در شهر قم آورده بودند.

    ادامه دارد
    https://t.me/doorehamisamimi/91975?single
    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    IMG_20220430_191136_440.jpg



    شاید بنده لیاقت شهید شدن را نداشتم. سال‌ها از آن دوران می‌گذرد، ولی به این باور رسید‌ه‌ام که طی این دوران، از صدمات ناشی از جنگ رنج می‌برم. گاهی اوقات از خیلی چیزها و کارها نا امید می‌شوم، ولی درد و رنج را یک نعمت الهی می‌دانم که خدا به بنده داده تا درد و رنج دیگران را بفهمم؛ و به این باور رسیدم شبی را که از میان باران آتش، و زیر پایم هر جا قدم می‌گذاشتم وسط میدان مین بود، حتی توان خم شدن هم نداشتم، و در واقع هیچ دلیل و هیچ امیدی نبود که به پشت خط بیام. گذر از آن همه موانع، آن هم باتنی مجروح، از عهده‌ی بشر خارج بود. فقط کار خدا بود.


    هنوز بعد از سال‌ها، بیشتر شب‌ها با اینکه دارو مصرف می‌کنم، تا صبح بیدارم. بسیار سخت است، گاهی اوقات به خاطر نخوابیدن بدنم درد می‌گیرد و با هیچ مسکنی هم آرام نمی‌شود.
    دو بار دیگر هم بعدها مجروح شدم. حدود پنج سال پیش به خاطر خانواده‌ام رفتم دنبال احراز مجروحیت؛ قسمتی از یک صورت‌سانحه‌ی اولیه را پیدا کردم. نهایتاً اندکی درصد ازکارافتادگی لحاظ کردند؛ البته شاید برای بنده اینگونه باشد. درصد لحاظ شده یک عدد است؛ ولی صدمات وارده یک واقعیت. نمی‌دانم بعضی چی فکر می‌کنند، با حال و روزی که بنده دارم، اگر تمام دنیا را به بنده ببخشند، هیچ معنایی ندارد. بله وظیفه بنده بوده؛ ولی هرگز وظیفه‌ی خانواده‌ام نبوده است!

    قرار بر این بود و هست که فرهنگ ایثار و شهادت را به نسل آینده انتقال دهیم؛ نه درد و رنج را. بنده هرگز از درد و رنج خودم نمی‌نالم؛ ولی بخاطر عده‌ای که از درد و رنج بنده بی‌نصیب نماندند نالانم؛ و گاهی از عملکرد دیگران نا امید می‌شوم، ولی هرگز از درگاه خداوند ناامید نشدم. اینجاست که می گویم هرگز از درگاه خداوند ناامید نشویم. (والسلام)
    امضاء



  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    IMG_20220507_200832_251.jpg

    فرار از کمین همه جانبه!



    بر خلاف تصور دشمن که پشت سر ما بودند و فکر می کردند در راه برگشت می توانند ما را اسیر کنند، آهسته به جلو حرکت کردیم و تمام اتفاقات اینجا افتاد.

    محمدعلی شاکری جانباز - بعد از مجروحیت در عملیات والفجر یک با بهبودی نسبی دوباره به منطقه برگشتم. یگان ما به پشت خط تنگه ابو قریب آمده بود، زمانی که رفتم پیش بچه‌های گردان با صحنه دردناکی روبرو شدم. دردناکی اش این بود که بیشتر دوستان نبودند!
    گردان به استعداد یک گروهان مانده بود و این بسیار سخت بود. نمی شد از سرنوشت دوستانی که نبودند سؤال کنی!
    روزها به سختی می گذشت، یک ماهی در آن منطقه بودیم. تعدادی دوست جدید به ما ملحق شدند تا اینکه رفتیم به جبهه میانی، یعنی مهران و میمک.
    گردان ما خط پدافندی میمک جنوبی را به عهده گرفت ولی در خط پدافندی هم باید یک سری آگاهی از منطقه و دشمن پیدا می کردیم تا بتوانیم در شرایط دشوار یا هر گونه اقدام غیر منتظره دشمن آز آن منطقه دفاع کنیم. برای این کار باید اقداماتی انجام می شد. یکی از این کارها گشت و شناسایی یا استراق سمع از خط و مواضع دشمن بود.
    چند روز بود که آنجا مستقر بودیم. یک شب برای شناسایی یا همان استراق سمع از دشمن به اتفاق چهار نفر دیگر از همرزمان با تاریک شدن هوا به سمت خط دفاعی دشمن حرکت کردیم. بنده (محمدعلی شاکری)، "حسین شاکری" و "سیاوشانی" که همشهری واهل سیاوشان از استان مرکزی بودیم با دو دوست دیگرمان "مهدی عیوض زاده" و "محمد شهرستانی" که از تهران بودند، چون شناختی از خط و مواضع دشمن نداشتیم باید کمی با احتیاط پیش می رفتیم. حدود 300متری رفتیم جلو، چون منطقه میمک خط بسیار پیچیده‌ای بود و از طرفی بسیار مهم برای طرفین جنگ، تا اینکه قرار بر این شد با توجه به اینکه اولین بار بود که وارد منطقه شده بودیم بیشتر از این جلوتر نرویم!
    جایی که قرار شد هر گونه تحرکی از دشمن دیده یا شنیده می شود را شناسایی کنیم. سنگر دیدبانی قدیمی از نیروهای خودی آنجا بود که از پایین شیار و از راه کانالی به درون سنگر راه پیدا می کرد. چند لحظه کنار سنگر نشتیم، قرار بر این شد که بنده و شهرستانی داخل سنگر برویم و دو دوست دیگرمان بیرون سنگر بمانند ولی تصور ما بر این بود که حدود صد متری با خط دفاعی دشمن فاصله داریم.
    حدود ساعت ده شب بود که سر و صداهای غیر عادی از طرف دشمن به گوش رسید. دوستی کنار بنده نشسته بود، هوا مهتابی بود، متوجه شدم که از سمت جلو (چپ و راست) با فاصله نزدیک به هم، دشمن سنگر نگهبانی دارد. با دیدن نگهبان های دشمن کمی نگران شدم و شک کردم که دشمن متوجه حضور ما شده و جای ما لو رفته باشد. سمت راست ما پرتگاهی بود، از آن قسمت صدای پرت شدن سنگی را شنیدم. پیش خودم گفتم راه برگشتی نداریم، شَکَم به یقین تبدیل شد و متوجه شدم که از هر طرف گرفتار کمین دشمن شده ایم.
    داشتم با خودم فکر می کردم از چه راهی برگردیم مهتاب هم در حال رفتن به پشت ابرها بود و فضا تاریکتر. یک آن متوجه شدم از پشت سرمان صدای شلیک بلند شد. فهمیدم که راه پشت سرمان هم بسته است.
    البته در منطقه فکه مدتی کارمان همین بود، تقریبا" مهارت فرار از این شرایط را داشتم. با شنیدن صدای شلیک یکی از نیروهای دشمن که از پشت سر آمده بود تا جای دقیق ما را شناسایی کند، یکی از دوستان بیرون سنگر به طرفش شلیک می کند و نیروی دشمن هم از تاریکی استفاده کرد و به طرف خط خودشان فرار کرد. البته متوجه شده بودیم که پشت سر ما هم کمین گذاشته اند و فرار نیروی دشمن به طرف خط خودشان کمک زیادی به ما کرد!
    اول اینکه متوجه شدیم مقابل کمین یا نگهبانی های دشمن "میدان مین" نیست، در همین گیر و دار حسین شاکری که بیرون سنگر بود پرید داخل سنگر و گفت کسی که به طرف جلو رفت از نیروهای عراقی بود. من هم فقط گفتم متوجه شدم. بیایید دنبال من!
    بر خلاف تصور دشمن که پشت سر ما بودند و فکر می کردند در راه برگشت می توانند ما را اسیر کنند، آهسته به جلو حرکت کردیم و تمام اتفاقات اینجا افتاد.
    ما که رفتیم به طرف جلو، از کنار سنگر نگهبان های دشمن عبور کردیم تا از پشت سر آنها به طرف خط دفاعی خودمان برگردیم. نگهبانان دشمن به خیال اینکه ما نیروهای خودشان هستیم فریب خوردند و بالاخره از جایی برگشتیم که هرگز دشمن فکر نمی کرد! و زمانی متوجه شدند که خیلی دیر شده بود و ما چند متری رسیدن به خط دفاعی خودمان بودیم. چندین گلوله منور شلیک کردند که منطقه مثل روز روش شد، ولی دیگر کاری از دستشان بر نمی آمد و ما به خطوط دفاعی خودی رسیده بودیم.
    این اقدام، کار خدا بود و بس و هیچ دلیل دیگری نمی تواند داشته باشد.
    والسلام

    https://t.me/doorehamisamimi/92979

    ادامه دارد
    امضاء



  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    چهارده نفر در مقابل دشمن تا دندان مسلح بعثی! (۲)


    برای باز پس گیری منطقه میمک، امثال سرلشگر (خلبان) کشوری ها به شهادت رسیدند و وظیفه ما را برای حفظ این منطقه سنگین تر می کرد، ولی به دلیل پیچیدگی های منطقه و وسعت آن و کمبود نفرات و تجهیزات با مشکل جدی روبرو بودیم.

    محمدعلی شاکری سیاوشانی(جانباز دفاع مقدس) - هنوز صدای فکه و قلاویزان و میمک مظلوم است.
    همانطور که قبلاً نوشتم، ما بعد از عملیات والفجر یک از تنگه ابوقریب به منطقه مهران و میمک آمدیم و گردان ما از تیپ مستقل 85 خرم آباد خط پدافندی میمک جنوبی را به عهده گرفت. میمک اولین منطقه ای است که متجاوزین بعثی قبل از شروع رسمی جنگ و اواسط شهریور سال پنجاه و نه اشغال کردند و نام منطقه میمک را "سیف سعد" گذاشتند. این منطقه آنقدر برای بعثی ها مهم بوده و هست که حتی گردان مستقل تانکشان را به نام سیف سعد قرار داده بودند.
    نیروهای ما که در سراسر منطقه میمک با 2گردان از قسمت شمالی تنگه بینا تا منطقه جنوبی کانی سخت مستقر بود و بعد از شناسایی ها و اطلاعات نسبی از دشمن بعثی و آگاهی از قبل که در خط پدافندی دشمن، نیروهای بعثی به استعداد یک لشگر مستقر هستند به منطقه ای وارد شده بودیم که اولین جایی محسوب می شد که متجاوزین بعثی قبل از شروع رسمی جنگ و اواسط شهریور سال پنجاه و نه آن را اشغال کرده بودند و همچنین اولین جایی بود که به دلیل شرایط خاصی که داشته اولین پیروزی ایران در این منطقه رقم خورده است.
    میمک قتلگاه شهیدان سپاه و ارتش و ...
    بله؛ برای بازپس‌گیری منطقه میمک، امثال سرلشگر(خلبان) کشوری ها به شهادت رسیدند و وظیفه ما را برای حفظ این منطقه سنگین تر می کرد، ولی به دلیل پیچیدگی های منطقه و وسعت آن و کمبود نفرات و تجهیزات با مشکل جدی روبه‌رو بودیم.
    در هوای گرم و سوزان تیر ماه سال 62 بیشتر اوقات تا صبح همه نگهبانی می دادیم و در روز هم به دلیل گرمای شدید، صبح ها فقط می شد یکی دو ساعتی خوابید!
    در قسمتی که ما در خط پدافندی بودیم، فقط چهارده نفر بودیم. از فرماندهان درخواست نیروهای بیشتری می کردیم ولی نیرویی نبود که بیاید. ولی در مقابل دشمن بعثی تقریباً به استعداد یک گروهان از نظر تجهیزات که به هیچ وجه قابل مقایسه نبود، مقابل ما صف آرایی کرده بودند. ولی هیچ کدام از این موارد باعث نمی شد که ما لحظه ای از منطقه غافل شویم.
    حدود سه هفته ای گذشت. به اواخر تیر ماه نزدیک می شدیم. یک روز حدود ساعت دو بعدازظهر در هوای گرم و سوزان منطقه به اتفاق چند نفر از همسنگران در حال استراحت بودیم. من سرم را گذاشته بودم روی گونی خاکی توی سنگر.
    یکی از بچه ها سوالی از بنده کرد. کمی بلند شدم و نشستم و به شوخی جوابش را دادم. تا دو مرتبه خواستم سرم را روی(بالش) گونی خاک بگذارم، گلوله سنگینی کنار سرم به زمین اثابت کرد و دیگر چیزی متوجه نشدم!
    دوستان مرا به سنگر دیگری برده بودند، زمانی گذشت کمی حالم بهتر شد ولی بر اثر موج انفجار، گوش چپم دچار خونریزی شده بود ولی نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. وقتی بیرون آمدم، دیدم گلوله خمپاره 120 که کنار سرم به زمین اثابت کرده بود، گودالی را ایجاد کرده بود و اثری هم از بالش من(گونی خاک) نبود. اصلاً به عقل نمی گنجد چگونه من زنده مانده ام!
    نزدیک غروب بود، مرا اعزام کردند به بیمارستان طالقانی شهر ایلام. دو شبی آنجا بستری بودم. صبح روز سوم به پزشک معالج گفتم می خواهم بروم. پزشک اجازه نداد و گفت: باید اعزام شوی به تهران، چون مشکل فراتر از جراحت گوش و موج انفجار است. گفتم: پس خودم می روم. بنابراین برگه ای نوشت و از من امضاء گرفت که بروم تهران و خودم را به بیمارستان معرفی کنم. ولی باز برگشتم به منطقه.
    در قسمت قبلی نوشتم(فرار از کمینِ همه جانبه!). ولی قصه این بار "فرار از بیمارستان به روش دیگری" می باشد.
    رفتم همان خط پدافندی که مستقر بودیم ولی شدت درد از روز اول بیشتر شده بود. بیشتر داروهایی را که بهداری گردان و بیمارستان داده بودند که عمدتاً مسکن بود را با هم خوردم. چند ساعت بعد خوابم برد. بعد از حدود 24ساعت که از خواب بیدار شدم، اثری از درد نبود ولی نیمه چب سر و صورتم همانطور متورم مانده بود.
    چند روزی گذشت. می دانستیم با این شرایط انجام عملیاتی در منطقه عمومی مهران نزدیک است و از قسمت فرماندهی اطلاع دادند که قرار است فرماندهانی از منطقه بازدید کند. روز بعد ساعت حدود 2 بعد ازظهر سرهنگ سلیمی(رحمت الله علیه) که آن زمان وزیر دفاع بود، به همراه سرهنگ حیدری و سرگرد نشاطی فرمانده گردان و فرماندهان دیگری به قسمتی که ما مستقر بودیم آمدند. با دیدن فرماندهان به سنگر دیدبانی رفتم. دو نفر از دوستان دیگر هم که یکی از آن ها همشهری خودم به نام "حسین شاکری" بود، همراه با فرماندهان در حال آمدن به سنگر دیدبانی بودند که از سنگر بیرون آمدم.
    امضاء



  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    "سرهنگ سلیمی" قبل از هر سئوالی نگاهی به سرو صورتم کرد و گفت: چی شده؟ چرا نرفتی عقب و بیمارستان؟ در جواب گفتم: سوالی از جناب حیدری دارم که شاید جواب سوال جنابعالی در آن نهفته باشد!
    سئوالم از جناب سرهنگ حیدری این است: طول خطی که ما مستقر هستیم، حدود یک کیلومتر است و ما هم چهارده نفر. در مقابل ما حدود یک گروهان از نیروهای دشمن هستند که اگر دشمن دست به اقدامی بزند و 2 نفر از ما مجروح شوند، چند نفر باید این دو نفر را عقب منتقل کنند؟
    جناب حیدری به جای جواب شروع به تشویق کرد و گفت: شما چهارده تا شیر مقابل دشمن هستید. منظورم این است که به دلیل شرایط منطقه، احتمال هر گونه اقدام دشمن وجود دارد. اگر منطقه را از دست بدهیم، چند صد نفر دیگر باید شهید بدهیم تا دوباره از دشمن باز پس بگیریم؟!
    جناب سرهنگ سلیمی نگاه معنا داری به جناب حیدری کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرگز این جمله را فراموش نخواهم کرد و به جناب حیدری گفت: همین امشب از هر طریقی به این منطقه نیرو بیاورید که خوشبختانه همان شب نیرو به منطقه رسید.
    والسلام
    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi