بي اختيار همراه با آن ها حركت كردم. لحظه اي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! مانند اينجا نبود. من در يك لحظه ًاين را هم بگويم كه زمان، اصلا صدها موضوع را مي فهميدم و صدها نفر را مي ديدم! متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس ًآن زمان كاملا خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود. من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را مي ديدم. چقدر چهره آن ها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آن ها باشم. ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بي آب و علف حركت مي كرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم! روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديك شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دست ها، چيزي شبيه سراب ديده مي شد. اما آنچه مي ديدم سراب نبود، شعله هاي آتش بود! حرارتش را از راه دور حس مي كردم. به سمت راست خيره شدم. در دوردست ها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگل هاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو احساس مي كردم. به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. مي خواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملي نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!