بارها این آیه قرآن کریم را درباره شهدا شنیدیم و خواندیم که «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ»، در کتاب «پرواز قاصدکها» به قلم صدیقه فیروزی، این مورد را به خوبی بیان کرده است که شهدا چگونه زندهاند و چگونه نزد پروردگار، روزی داده مىشوند.
این روایت اشارهای به شهید بیژن ملکی دارد:
شهدا افسانه نیستند
اسکندر و همسرش مشغول خوردن صبحانه بودند. همسرش گفت: دیشب خواب برادرم بیژن را دیدم. بالای یک تپه ایستاده بود، داشت برای جمعیت حرف میزد، ولی جز من انگار کسی آنجا نبود. دلم میخواست چیزی بگویم اما نتوانستم حرف بزنم.
_حرف خاصی میزد؟
_گُنگ بود. حالت وصیتنامه داشت. با صدای بلند حرف میزد و صداش میپیچید و هر کلمهای چند بار تکرار میشد. سعی میکردم بفهمم چه میگوید، اما هر چه بیشتر تلاش میکردم، انگار از او دورتر میشدم.
چند روز گذشت و هر شب خواهر شهید بیژن ملکی، خواب برادرش را میدید، هر شب همان خواب و همان سخنهای شهید. دیگر طاقت نداشت. نمیدانست چه باید کند تا روح شهید آرامتر شود. تا اینکه از طرف سپاه لشکر۱٠ سیدالشهدا(ع) با آنها تماس گرفتند تا برای مصاحبهای در مورد شهید با آنها گفتوگو کنند. اسکندر که هم دوست و همرزم شهید بود، در مصاحبه شرکت کرد و از شهید سخن گفت.
اسکندر: دیشب باز خواب بیژن را دیدی؟ همسر: بله. این بار خانه آمده بود و کنارم نشست.
اسکندر: چقدر خوب! پس حتماً منظور بیژن همین مصاحبه بوده است.
همسر: هم بله و هم نه! این بار با همیشه فرق داشت. از او پرسیدم: منظورت همین مصاحبه بود؟