تنها آمده بود! شهر لبریز بود،
از هر چه نامرد، هر چه پیمان شکنی.
دستهای بییاور او، دستهای سبز بود
که ریشه در بازوان آسمان داشت
و آسمان آن روز چه قدر اندوهگین بود!
توفانی بر گرده کوفه ریخته بود.
کوفه امّا، مثل سنگ...
کوفه امّا، مثل خاک... .
نیا خورشید! اینجا شب زدهها و خفاشها منتظرند؛
اینجا شب پرهها کورند و تو را نمیبینند!
نیا عشق! اینجا، دیری است صدای گام علی را
از ذهن بی مقدار خودش تارانده!
با بوی فاطمه غریب است،
با هر چه که گفتند و میگویند؛
نیا! مسلم میداند که اینها چه قومی هستند!
مسلم میبیند که اینها از نمازی تا نمازی دیگر
بر پیمان خود استوار نمیمانند.
کاش مسلم را دیده بودی آن وقت که
بر کنگره قصر شب رجز عشق سر میداد!
آفتاب، نیا! شب با مسلم نمیدانی چه کرد؟
هیچ نمانده است از آن همه حرف و دعوت،
از آن همه تندیسهای ریا. اینجا
فقط حکومت شب است... نیا خورشید!