صفحه 12 از 16 نخستنخست ... 28910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 154

موضوع: قصه های قرآن به قلم روان

  1. Top | #111

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    تابلوى ديگرى از عشق سرشار ابراهيم به خدا


    ابراهيم عليه‏السلام در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حق بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براى خود روا نمى‏دانست كه بى كار باشد، بخشى از زندگى او به كشاورزى و دامدارى گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعى كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.
    بعضى از فرشتگان به خدا عرض كردند: دوستى ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمت‏هاى فراوانى است كه به او عطا كرده‏اى؟
    خداوند خواست به آن‏ها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن
    جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روى تلى ايستاد و با صداى بلند گفت:
    سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ؛
    پاك و منزه است خداى فرشتگان و روح!
    ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالى پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود:
    اين مطرب از كجاست كه بر گفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواى دوست
    دل زنده مى‏شود به اميد وفاى يار جان رقص مى‏كند به سماع كلام دوست
    ابراهيم به اطراف نگريست و شخصى را روى تلى ديد نزدش آمد و گفت:
    آيا تو بودى كه نام دوستم را به زبان آوردى؟
    او گفت: آرى.
    ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
    او گفت: سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ
    ابراهيم عليه‏السلام با شنيدن اين واژه‏ها كه ياد آور خداى يكتا و بى همتا بود، چنان لذت مى‏برد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
    آن شخص براى بار سوم، واژه‏هاى فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
    آن شخص، آن واژه‏ها را تكرار كرد.
    ابراهيم گفت: ديگر چيزى ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!
    آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستم.
    در اين هنگام جبرئيل خود را معرفى كرد و گفت: من جبرئيلم، نيازى به دوستى تو ندارم، به راستى كه مراحل دوستى خدا را به آخر رسانده‏اى، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(233)



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #112

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    آرزوى ابراهيم خليل عليه‏السلام‏


    شب بود، جمعى از اصحاب، در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودند و از بيانات آن بزرگوار، بهره‏مند مى‏شدند، آن بزرگوار در آن شب اين جريان را بيان كرد و فرمود:
    آن شب كه مرا به سوى آسمان‏ها به معراج مى‏بردند (يعنى در شب 17 يا 21 ماه رمضان سال 10 يا 12 بعثت) هنگامى كه به آسمان سوم رسيدم، منبرى براى من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهيم خليل در پله پايين عرشه، قرار گرفت و ساير پيامبران در پله‏هاى پايين قرار گرفتند.
    در اين هنگام على عليه‏السلام ظاهر شد كه بر شترى از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده مى‏درخشيد، و جمعى چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در اين وقت، ابراهيم خليل به من گفت: اين (اشاره به على عليه‏السلام) كدام پيامبر بزرگ و يا فرشته بلندمقام است؟ گفتم:
    او نه پيامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسرعمويم و دامادم و وارث علمم، على بن ابى طالب عليه‏السلام است.
    پرسيد: اين گروهى كه در اطراف او هستند، كيانند؟
    گفتم: اين گروه، شيعيان على بن ابى طالب عليه‏السلام هستند.
    ابراهيم علاقمند شد كه جزء شيعيان على عليه‏السلام باشد، به خدا عرض كرد: پروردگارا! مرا از شيعيان على بن ابى طالب عليه‏السلام قرار بده.
    در اين هنگام جبرئيل نازل شد و اين آيه (81 سوره صافات) را خواند:
    وَ اءنّ مَن شيعَتِهِ لَاِبراهِيمَ؛
    و از شيعيان او (در اصول اعتقادات) ابراهيم است.(234)
    پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب فرمود: هرگاه بر پيامبران پيشين صلوات فرستاديد، نخست به من صلوات بفرستيد، سپس به آن‏ها، جز در مورد ابراهيم خليل كه هرگاه خواستيد به من صلوات بفرستيد، نخست به ابراهيم خليل صلوات بفرستيد،
    پرسيدند: چرا؟
    فرمود: به همين دليل كه بيان كردم (او آرزو كرد تا از شيعيان على بن ابى طالب باشد.)(235)
    گوشه‏اى از دعاى ابراهيم عليه‏السلام‏
    از ويژگى‏هاى ابراهيم اين بود كه بسيار دعا مى‏كرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مى‏نمود، از اين رو در آيه 75 سوره هود مى‏خوانيم:
    اءنّ ابراهيمَ لَحَليم اوَّاه مُنيبٌ؛
    همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوى خدا بود.
    به عنوان نمونه؛ بخشى از دعاهاى ابراهيم بعد از ساختن كعبه چنين بود:
    پروردگارا! اين شهر (مكه) را شهر امنى قرار ده! و من و فرزندانمن را از پرستش بتها دور نگه دار!
    پروردگارا! آن‏ها (بتها) بسيارى از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پيروى كند از من است و هر كس نافرمانى من كند، تو بخشنده و مهربانى.
    پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانه‏اى كه حرم توست، ساكن ساختم، تا نماز را بر پا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آن‏ها ساز، و از ثمرات به آن‏ها روزى ده، شايد آنان شكر تو را به جاى آورند.

    پروردگارا! تو مى‏دانى آن چه را ما پنهان يا آشكار مى‏كنيم، و چيزى در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.(236)


  4. Top | #113

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    رحلت آرام و شاد ابراهيم عليه‏السلام‏


    روزى عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه شد و عرض كرد: ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.
    خداوند به عزرائيل وحى كرد: ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه او دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.
    مدتها از اين ماجرا گذشت، تا روزى ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتى را ديد كه آن چه مى‏خورد، نيروى هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون مى‏آيد، ديدن اين منظره سخت و رنج آور، موجب شد كه ابراهيم ادامه زندگى را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت، به خانه خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نورانى را كه تا آن روز چنان شخص زيبايى را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد:
    تو كيستى؟
    او گفت: من فرشته مرگ (عزرائيل) هستم.
    ابراهيم گفت: سبحان الله! چه كسى است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بى علاقه باشد، با اين كه داراى چنين جمالى دل آرا هستى.
    عزرائيل گفت: اى خليل خدا! هر گاه خداوند خير و سعادت كسى را بخواهد مرا با اين صورت نزد او مى‏فرستد، و اگر شر و بدبختى او را بخواهد، مرا در چهره ديگر نزد او بفرستد. آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد.(237)
    به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگى با كمال دلخوشى و شادابى، به سراى آخرت شتافت.


  5. Top | #114

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در روايت ديگر از اميرمؤمنان عليه‏السلام نقل شده فرمود: هنگامى كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد:
    آيا براى قبض روح آمده‏اى يا براى احوالپرسى؟
    عزرائيل: براى قبض روح آمده‏ام.
    ابراهيم: آيا دوستى را ديده‏اى كه دوستش را بميراند؟
    عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد: ابراهيم چنين ميگويد، خداوند به اون وحى نمود به ابراهيم بگو:
    هَل رَأيتَ حبيباً يَكرَهُ لقاءَ حبيبِهِ، اءنّ الحَبيبَ يُحبُّ لِقاءَ حَبيبِهِ؛
    آيا دوستى را ديده‏اى كه از ديدار دوستش بى علاقه باشد، همانا دوست، به ديدار علاقمند است.(238)
    ابراهيم به لقاى خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگى به لقاء الله پيوست.


  6. Top | #115

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    پايان داستان‏هاى زندگى حضرت ابراهيم عليه‏السلام

    7 و 8-اسماعيل و اسحاق فرزندان ابراهيم عليه‏السلام‏


    نام اسماعيل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، اين دو پيامبر، از فرزندان ابراهيم از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو پسر را در سن پيرى ابراهيم به ابراهيم عطا فرمود، چنان كه در آيه 39 سوره ابراهيم از زبان ابراهيم مى‏خوانيم مى‏گويد:
    اَلْحَمْدُلِلَّه الَّذِى وَهَبَ لِى علَى الكِبَرِ اسماعِيلَ و اسحَاقَ اءنّ ربِّى سَمِيع الدُّعاء؛
    حمد و سپاس خداوندى را كه در پيرى اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعا پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.
    از ابن عباس روايت شده، خداوند در سن نود و نه سالگى ابراهيم، اسماعيل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگى اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعيد بن جبير نقل شده كه ابراهيم تا 117 سالگى فرزندى نداشت، سپس داراى فرزندانى به نام اسماعيل و اسحاق گرديد.(239)


  7. Top | #116

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ولادت حضرت اسماعيل عليه‏السلام‏


    حضرت ابراهيم عليه‏السلام در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنونى) بود، در 37 سالگى با ساره دختر يكى از پيامبران به نام لاحج ازدواج كرد، ساره بانويى مهربان و باكمال بود و (همچون خديجه عليهاالسلام) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود. (240)
    ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگى مى‏كرد، وقتى كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهايى بسيار و زمين‏هاى وسيعى كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.
    هنگامى كه ابراهيم همراه ساره از بابِل به سوى سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتى كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزى را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگى پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيغمبر بود، به نمايندگى از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايى مردم پرداخت.
    سال‏ها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيرى رسيده بود، داراى فرزند نمى‏شد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه دار نمى‏شد، روزى ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: اگر مايل هستى كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندى به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.
    ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتى داراى فرزندى شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردبارى بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.(241)
    با داشتن اين فرزند، كانون زندگى ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقت‏هاى ابراهيم بود.
    طبيعى است كه ساره نيز به خصوص هنگامى كه چشمش به چهره اسماعيل مى‏افتاد، آرزو مى‏كرد كه داراى فرزند باشد، گاه به ابراهيم مى‏گفت: از خدا بخواه من نيز داراى فرزند شوم.
    ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولى ابراهيم بارها امدادهاى غيبى را ديده بود، از اين رو داراى اميد سرشار بود، و از خدا مى‏خواست كه ساره نيز داراى فرزند شود، طولى نكشيد كه دعاى ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندى به نام اسحاق به او داده شد.(242)
    چگونگى بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوى خدا و اخلاق نيك دعوت مى‏كرد، ولى آن‏ها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهى گشتند، جبرئيل همواره چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندى به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوى قوم لوط رفته و عذاب الهى را به آن‏ها برسانند.
    روزى ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا9 نفر يا 11 نفر) به صورت جوانانى نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهمان‏نواز بود بى‏درنگ گوساله‏اى كشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى براى مهمانان فراهم كرد و جلو آن‏ها گذاشت، اما در حقيقت آن‏ها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند،و فرشته غذا نمى‏خورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر مى‏كرد آن‏ها دزدند يا سوءقصد دارند و يا براى عذاب قوم خود آمده‏اند... ولى بى‏درنگ آن‏ها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند: نترس، ما براى دو مأموريت آمده‏ايم: 1 - قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم 2 - به تو مژده مى‏دهيم كه خداوند به زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مى‏دهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندى به نام يعقوب به اسحاق خواهد داد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.
    وقتى كه اين بشارت به گوش ساره رسيد، از تعجب خنديد و گفت: آيا من كه پير و فرتوت هستم و ابراهيم نيز پير است داراى فرزند مى‏شوم، به راستى عجب است؟!
    رسولان به ساره گفتند: آيا از فرمان و عنايت خداوند تعجب مى‏كنى؟ او خداى مهربان است، و در مورد شما چنين خواسته است، طولى نكشيد كه كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نوگلى به نام اسحاق گرمتر شد.(243)
    ابراهيم سپاس الهى را به جا آورد و گفت: شكر و سپاس خداوندى را كه به من در سن پيرى اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.(244)


  8. Top | #117

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    اسماعيل و مادرش در كنار كعبه‏


    حس هووگرى گاهى به صورت‏هاى رنج آور در ساره بروز مى‏كرد، او وقتى كه مى‏ديد ابراهيم فرزند نوگلش اسماعيل را در كنار مادرش در آغوش مى‏گيرد و او را مى‏بوسد و نوازش مينمايد، در درون ناراحت مى‏شد و در غم و اندوه فرو مى‏رفت، آتش حسادت در درونش شعله ميكشيد كه چرا شوهرم ابراهيم بايد همسر ديگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنيز من بود، اينك همتاى من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهيم قرار گيرد؟! و... .
    كوتاه سخن آن كه: وسوسه‏هاى نفسانى، طوفانى از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب مى‏شد كه گاه و بيگاه با ابراهيم برخوردهاى نامناسب و زننده كند.
    روايت شده: اسماعيل و اسحاق بزرگ شده خداوند (در حدى كه مى‏توانستند با هم مسابقه كشتى يا مسابقه دويدن بگذارند) در يكى از مسابقه‏ها اسماعيل برنده شد، ابراهيم بى درنگ اسماعيل را گرفت و بر روى دامنش گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، اين منظره ساره را بسيار ناراحت كرد، به طورى كه با تندى به ابراهيم گفت: مگر بنا نبود كه اين دو فرزند را مساوى قرار ندهى؟! هاجر را از من دور كن و به جاى ديگر ببر.(245)
    از آن جا كه ساره قبلاً مهربانى‏هاى بسيار به ابراهيم كرده بود، و ابراهيم همواره سعى داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از اين رو نمى‏توانست ساره را از خود برنجاند.
    آزارهاى ساره باعث شد كه ابراهيم شكايت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهيم چنين وحى كرد: مثال زن همچون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذارى از او بهره مى‏برى، و اگر خواسته باشى آن چوب را راست كنى شكسته خواهد شد.
    آن گاه خداوند به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آن‏ها را به كجا ببرم؟ خداوند كه مى‏خواست خانه‏اش كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود به ابراهيم وحى كرد و فرمود: آن‏ها را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانه‏اى كه آن را براى انسان‏ها آفريدم، يعنى به مكه ببر.(246)
    ابراهيم با اجراى اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات يافت، ولى چنين كارى بسيار مشكل و رنج آور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوه‏هاى زمخت و خشن قرار داشت.
    اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسرو فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوه‏ها، با توجه به روزهاى دغ و گرم و شب‏هاى تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخى است. ولى ابراهيم مرد راه است، حماسه‏آفرين تاريخ است، اخلاص وبندگى او در برابر خدا به گونه‏اى است كه خود را فناى محض ميداند و همه وجودش را قطره‏اى در برابر اقيانوس بى كران.
    ابراهيم، هاجر و اسماعيل خردسال را برداشت و از فلسطين به سوى مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولانى را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرنده‏اى وجود نداشت، به راستى ابراهيم در سخت‏ترين و عجيب‏ترين آزمايش‏هاى الهى قرار گرفت، با تصميمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجرو كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.
    هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گريان و ناراحت بود، صدا زد: اى ابراهيم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد و نه حيوان شيردهنده و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟
    ابراهيم گفت: پروردگارم به من چنين دستور داده است.
    وقتى كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.
    بازگشت ابراهيم عليه‏السلام به فلسطين‏
    در حالى كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مى‏ريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوى فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.
    وقتى كه ابراهيم به تپه ذى طوى رسيد، همانجا كه اگر از آن جا سرازير مى‏شد ديگر هاجر و اسماعيل را نمى‏ديد، نظرى حسرت‏بار به آن‏ها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:
    خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بت‏ها دورنگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بى آب وعلف در كنار خانه‏اى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز را بر پا دارند، دل‏هاى مردم را به سوى آن‏ها و هدفشان متوجه ساز - و آن‏ها را از انواع ميوه‏ها (ى مادى و معنوى) بهره‏مند كن - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا بر آور - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت برپا مى‏شود بيامرز(247)
    به اين ترتيب ابراهيم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوى فلسطين حركت كرد، در حالى كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت مى‏رسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.



  9. Top | #118

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پيدايش چشمه زمزمه سر آغاز توجه مردم به مكه‏


    كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوه‏هاى زمخت، تنها قرار گرفته‏اند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك است.
    هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايه‏اى تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.
    اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مى‏ديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مى‏نگريست، و زمانى به مهربانى‏هاى ابراهيم و نامهرى‏هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مى‏كرد، ولى ياد خدا دل تپنده‏اش را آرامش مى‏داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.
    كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنه‏هاى هر دو پاى را به زمين مى‏سايد، گويى از سنگ و خاك يارى مى‏طلبد.
    مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مى‏نگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كوه صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد با شتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمد هفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مى‏نگريست كه نزديك است از تشنگى جان دهد، مادر خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هرچه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.
    عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورده و آبش را بيرون ريخته است.
    هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه ياد آور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.
    هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آن‏ها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.
    طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن نوشيدند.
    حركت غير عادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه جُرهم كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟

    هاجر تمام ماجرا را براى آن‏ها بيان كرد.
    گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آن‏ها نيز به دنبال سير حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آن‏ها آب داد، آن‏ها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند.
    رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود، روز به روز رونق يافت و هر روز كاروان هايى به آن جا مى‏آمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مى‏شد، و رفته رفته خيمه‏ها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت.
    هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلب‏هاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزى‏هاى الهى برخوردار شده است، كاروان‏ها نيز همواره شكر خدا مى‏كردند كه به چنين موهبتى رسيده‏ا ند.(248)




  10. Top | #119

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بازگشت ابراهيم عليه‏السلام به فلسطين‏


    ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديده‏اش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مى‏آمد، او اين راه طولانى را طى مى‏كرد و از آن‏ها خبر مى‏گرفت، و از اين كه مشمول لطف الهى شده‏اند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مى‏شد، ولى چندان در مكه نمى‏ماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مى‏گشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پربركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از تبار ابراهيم خليل عليه‏السلام هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...
    اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جُرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مى‏گذاشتند، و در ميان آن‏ها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمال‏تر از اسماعيل نبود، او در ميان آن‏ها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آن‏ها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامه‏اى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مى‏رفت گاهى با دامدارى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مى‏كرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمى‏داد.
    زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود به خصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آن‏ها ديدار مى‏كرد، زندگيشان شيرين‏تر مى‏شد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دست يابى به آن نيست.
    اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنج‏ديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروك‏هاى چهره‏اش حكايت از رنج‏هاى طافت‏فرساى او مى‏كرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شب‏ها و روزها، و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.(249)
    به راستى چقدر رنج آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مى‏كند و تا انسان مى‏خواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبرو مى‏شود كه به قول شاعر:
    افسوس كه سوداى من سوخته خام است تا پخته شود خامى من عمر تمام است
    دودمان جُرهم و عمالقه اسماعيل را تنها گذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دخترى به نام سامه ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى‏گفت تمام اين رنج‏ها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمى‏آيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبه رو شد كه همسر اسماعيل بود، پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانى‏هاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...
    از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟
    همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
    ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟
    همسر گفت: بسيار بد است.
    اين زن نالايق، اصلا به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جواب‏هاى بى ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا مى‏آمد با همسر مهربانش روبرو مى‏شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينك كه با اين زن بى ادب روبرو مى‏شد، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بويى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مى‏شد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.


  11. Top | #120

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,884
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    توصيه ابراهيم عليه‏السلام به انتخاب همسر شايسته‏


    ابراهيم به سامه (همسر اسماعيل) گفت، وقتى شوهرت از شكار برگشت، به او بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اينجا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت:
    عتبه (آستانه) خانه‏ات را عوض كن.
    منظور ابراهيم از عتبه همسر اسماعيل بود، عتبه يعنى درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همانگونه كه درگاه خانه چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر مى‏پوشاند و حفظ مى‏كند، همسر انسان نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبى براى همسر و خاندانش باشد.
    ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر، دورى اسماعيل، برخورد با همسرى ناشايسته و... اما او همه اين رنج‏ها را براى خدا و هدف تحمل مى‏كرد، و اين خط آزمايش الهى را نيز با كمال صبر و بردبارى به پايان رساند.
    اسماعيل وقتى كه از شكار برگشت، گويى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا كسى به اين جا آمد؟ همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود، نبودى رفت.
    اسماعيل پرسيد: هنگام رفتن چيزى نگفت؟
    همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: عتبه خانه‏ات را عوض كن.
    اسماعيل غرق در درياى فكر و حزن شد، از يكسو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود نديد، از سوى ديگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالايقى است، و حتما از هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد... .
    ولى آن چه كه دل مضطرب اسماعيل را آرام‏بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل فورا همسرش را طلاق داد(250) و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گفت، ولى اين بار سعى كرد كه همسر شايسته‏اى برگزيند، بالاخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و همه همسر خوبى نصيبش شده است.
    ماهها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، اين راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسيد، كنار آب زمزم بانويى را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نيك بدهد، همسرم به شكار رفته است.
    ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چگونه است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهرم بيايد، ابراهيم پياده نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فورا آب آورد، ابراهيم يك پا روى سنگ زمين و پاى ديگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براى زن دعاى خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اينجا آمد و هنگام مراجعت گفت: به عتبه (درگاه) خانه‏ات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.
    ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، وقتى كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره به ياد پدر بود، گويا بوى پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسى به اينجا نيامد؟
    همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد و اين جاى پاى او است كه در سنگ مانده است، اسماعيل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاد و بوسيد.
    همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت گردآلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو: به عتبه خانه‏ات احترام كن.
    اسماعيل از اين كه همسر به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايسته‏اش مهربانى نمود.(251)
    به اين ترتيب، اين پدر و پسر مدتى به ياد هم از فراغ هم مى‏سوختند، و گويا تمرين فراق مى‏ديدند، تا در آينده اگر خواستند براى خدا دست به يك فراق طولانى بزنند برايشان آسان باشد.
    همه اين‏ها مقدمه آن بود كه اين سرزمين به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، به دست ابراهيم و اسماعيل تجديد بنابراين گردد، وسيله‏اى براى كشاندن مردم به سوى ايمان و توحيد شود، بهتر است كه اين جريان روحانى و ملكوتى را با چند بيت از يك غزل پرمغز حافظ پايان دهم:
    هان مشو نوميد چون واقف نه‏اى از سر غيب باشد اندر پرده بازي‏هاى پنهان غم مخور
    هركه سرگردان به عالم گشت و غمخوارى نيافت آخر الامر او به غمخوارى رسد هان غم مخور
    در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنش‏ها گر كند خار مغيلان غم مخور
    حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب جمله مي‏داند خداى حال گردان غم مخور
    گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد هيچ راهى نيست كان را نيست پايان غم مخور
    جالب توجه اين كه: اسماعيل عليه‏السلام رد پاى پدر را در بيابان پيدا كرد، خم شد و آن را بوسيد و به اين ترتيب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را نسبت به پدر ابراز نمود.
    اسماعيل نسبت به مادر نيز بسيار مهربان بود، و مسؤوليت خود را در برابر مادر انجام مى‏داد، وقتى مادرش از دنيا رفت، او را در كنار كعبه (زير ناودان طلا) به خاك سپرد، و در دور قبر او ديوار كوچكى ساخت تا طواف كنندگان پايشان را روى قبر هاجر نگذارند و به او بى احترامى نشود.(252)
    همين برنامه همچنان تا حال ادامه دارد و امروز ديوار بزرگترى از سنگ مرمر ساخته‏اند و طواف كنندگان در بيرون ديوار مى‏كنند، و به اين ترتيب خاطره مادر دوستى اسماعيل را زنده نگه مى‏دارند.


صفحه 12 از 16 نخستنخست ... 28910111213141516 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi