صفحه 16 از 16 نخستنخست ... 61213141516
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 152 , از مجموع 152

موضوع: قصه های قرآن به قلم روان

  1. Top | #151

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    خواب ديدن يوسف عليه‏السلام‏

    يوسف عليه‏السلام داراى يازده برادر بود، و تنها با يكى از برادرهايش به نام بنيامين از يك مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچك‏تر، و بسيار مورد علاقه پدرش يعقوب عليه‏السلام بود، و هنگامى كه نُه سال داشت‏(311) روزى نزد پدر آمد و گفت:
    پدرم! من در عالم خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى‏كنند.
    يعقوب كه تعبير خواب را مى‏دانست به يوسف عليه‏السلام گفت: فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه خطرناكى مى‏كشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر مى‏گزيند، و از تعبير خواب‏ها به تو مى‏آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل مى‏كند، همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق عليهماالسلام تمام كرد، به يقين پروردگار تو دانا و حكيم است.(312)
    اين خواب بر آن دلالت مى‏كرد، كه روزى حضرت يوسف عليه‏السلام رييس حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او مى‏آيند، و به يوسف تعظيم و تجليل مى‏كنند(313) و سجده شكر به جا مى‏آورند. (314)
    و نظر به اين كه يعقوب عليه‏السلام روحيه فرزندانش را مى‏شناخت، مى‏دانست كه آن‏ها نسبت به يوسف عليه‏السلام حسادت دارند، نبايد حسادت آن‏ها تحريك شود. از سوى ديگر همين خواب ديدن يوسف عليه‏السلام و الهامات ديگر موجب شد كه يعقوب عليه‏السلام امتياز و عظمت خاصى در چهره يوسف عليه‏السلام مشاهده كرد، و مى‏دانست كه اين فرزندش پيغمبر مى‏شود و آينده درخشانى دارد، از اين رو نمى‏توانست علاقه و اشتياق خود را به يوسف عليه‏السلام پنهان سازد، و همين روش يعقوب عليه‏السلام نسبت به يوسف باعث حسادت برادران مى‏شد.
    و طبق بعضى از روايات بعضى از زن‏هاى يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف عليه‏السلام را شنيدند و به برادران يوسف عليه‏السلام خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به يوسف عليه‏السلام بيشتر شد به طورى كه تصميم خطرناكى در مورد او گرفتند.



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #152

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    نيرنگ برادران حسود يوسف عليه‏السلام‏

    يعقوب عليه‏السلام گرچه در ميان فرزندان رعايت عدالت مى‏كرد، ولى امتيازات و صفات نيك يوسف عليه‏السلام به گونه‏اى بود كه خواه يا ناخواه بيشتر مورد علاقه پدر قرار مى‏گرفت، و انگهى يوسف در ميان برادران - جز بنيامين - از همه كوچكتر بود و در آن وقت نُه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندى بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار مى‏گيرد.
    بنابراين حضرت يعقوب عليه‏السلام بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حس حسادت فرزندانش را برانگيزد، بلكه يعقوب مراقب بود كه يوسف عليه‏السلام خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوى ديگر يوسف عليه‏السلام در ميان برادران، بسيار زيباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همين وضع كافى بود كه حسادت برادران ناتنى‏اش را كه از ناحيه مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب عليه‏السلام هيچگونه تقصير و كوتاهى براى حفظ عدالت نداشت.
    ولى برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند تا در جلسه محرمانه خود گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم، قطعا پدرمان در گمراهى آشكار است.
    - يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه مى‏كنيد و افراد صالحى خواهيد بود، ولى يكى از آن‏ها گفت: يوسف را نكشيد، اگر مى‏خواهيد كارى انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفكنيد، تا بعضى از قافله‏ها او را بر گيرند، و با خود به مكان دورى ببرند.(315)
    آرى، خصلت زشت حسادت باعث شد كه آن‏ها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند و اكثرا توطئه قتل يوسف بى گناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتى بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالى كنند.
    در روايت آمده: آن كسى كه درجلسه محرمانه، برادران را از قتل يوسف عليه‏السلام برحذر داشت، لاوى (يا: روبين، يا: يهودا) بود، او گفت: به قول معروف گرهى كه با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است كه علاقه پدر را نسبت به يوسف عليه‏السلام قطع كنيم، اين منظور نيازى به قتل ندارد، بلكه يوسف را به فلان چاه كه سر راه كاروان‏ها است مى‏اندازيم تا بعضى از رهگذرها كه كنار آن چاه براى كشيدن آب مى‏آيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براى هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.

    برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبى همين نقشه و نيرنگ را اجرا نمايند.(316)

    آرى حسادت، خصلتى است كه از آن، خصلت‏هاى زشت و خطرناك ديگر بروز مى‏كند و كليد گناهان كبيره ديگر مى‏شود، بنابراين براى دورى از بسيارى از گناهان بايد، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوييم.

    نفاق و ظاهرسازى برادران نزد پدر
    برادران يوسف با نفاق و ظاهرسازى عجيبى نزد پدرشان حضرت يعقوب عليه‏السلام آمدند و با كمال تظاهر به حق جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد يوسف عليه‏السلام به گفتگو پرداختند تا او را در يك روز همراه خود به صحرا ببرند و در آن جا در كنار آن‏ها بازى كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولى حضرت يعقوب عليه‏السلام پاسخ مثبت به آن‏ها نمى‏داد، آن‏ها گفتند:
    پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف عليه‏السلام به ما اطمينان نمى‏كنى؟ در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفريح كند و ما از او نگهبانى مى‏كنيم.
    يعقوب عليه‏السلام گفت: من از بردن يوسف، غمگين مى‏شوم، و از اين مى‏ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد.
    برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد ما از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، ما به تو اطمينان مى‏دهيم.
    يعقوب عليه‏السلام هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهى پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا اين تخلى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف عليه‏السلام را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آن‏ها دقيقه‏شمارى مى‏كردند كه به زودى ساعت‏ها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند.
    آن شب صبح شد، آن‏ها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهرسازى چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.

    يعقوب عليه‏السلام سر و صورت يوسف عليه‏السلام را شست، لباس نيكو به او پوشيد و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى يوسف عليه‏السلام سفارش بسيار نمود.
    كاروان فرزندان يعقوب به سوى صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آن‏ها به طور مكرر آن‏ها را به حفظ و نگهدارى يوسف سفارش مى‏نمود و مى‏گفت: به اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش بدهيد، در حفظ او كوشا باشيد.
    يعقوب با دلى غمبار در حالى كه مى‏گريست، يوسف عليه‏السلام را در آغوش گرفت و بوسيد و بوييد، سپس با او خداحافظى كرد و از آن‏ها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى كه آن‏ها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، كينه‏هايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام‏جويى از يوسف پرداختند، يوسف عليه‏السلام در برابر آزار آن‏ها نمى‏توانست كارى كند، ولى آن‏ها به گريه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.
    آن‏ها كنار دره‏اى از درخت رسيدند و به همديگر گفت: در همينجا يوسف را گردن مى‏زنيم و پيكرش را به پاى اين درخت‏ها مى‏افكنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد.
    بزرگ آن‏ها گفت: او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه بيفكنيد، تا بعضى از كاروان‏ها بيايند و او را با خود ببرند.
    مطابق پاره‏اى از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هر چه يوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند.
    يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فرياد مى‏زد: سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.(317)
    در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، يوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ايستاد.
    برادران مى‏پنداشتند او در آب غرق مى‏شود، همانجا ساعت‏ها ماندند و ديگر صدايى از يوسف عليه‏السلام نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.(318)

    خنده عبرت، و توكل و مناجات يوسف عليه‏السلام‏

    روايت شده: هنگامى كه برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان كردند، يوسف لبخندى زد، يكى از برادران به نام يهودا گفت: اينجا چه جاى خنده است؟
    يوسف گفت: روزى در اين فكر بودم كه چگونه كسى مى‏تواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا كه داراى برادران نيرومند هستم، ولى اكنون مى‏بينم خود شما بر من مسلط شده‏ايد و مى‏خواهيد مرا به چاه افكنيد، اين درسى از جانب خداوند است كه نبايد هيچ بنده‏اى به غير خدا تكيه كند (بنابراين خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم).(319)

    از اين رو وقتى كه يوسف عليه‏السلام در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و تنها دل به خدا بست و چنين گفت: اى پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان و كوچك، لطف كن.
    يا صريخ المستصرخين، يا غوث المستغيثين، يا مفرج عن كرب المكروبين، قد ترى مكانى و تَعرفُ حالى، و لا يخفى عليكَ شى‏ءٌ مِن امرى بِرحمتك يا رَبِّى؛
    اى دادرس دادخواهان، اى پناه پناه آورندگان، اى برطرف كننده ناراحتى‏ها، تو مى‏دانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چيزى پوشيده نيست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.
    يوسف عليه‏السلام در قعر چاه در ميان تاريكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان محافظت و تسلى خاطر او به نزد او فرستاد.(320)
    نتيجه توكل يوسف عليه‏السلام اين شد كه خداوند به يوسف وحى كرد: بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از اين كار بدشان آگاه خواهى ساخت.

    آن‏ها نادانند، و مقام تو را درك نمى‏كنند. وَ اَوحَينا اِلَيهِ لَنُنَبِّئَنَّهُم بِاَمرِهِم وَ هُم لا يَشعُرون.(321)

    روايت شده: وقتى كه ابراهيم عليه‏السلام را مى‏خواستند در آتش افكنند، بدنش را برهنه كرده بودند. جبرئيل پيراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهيم كرد. ابراهيم عليه‏السلام آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد، يعقوب آن پيراهن را در تميمهاى‏(322) قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از تميمه خارج كرده و به تن او كرد. همين پيراهن بود كه يعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام مى‏كرد.(323)

    از امام صادق عليه‏السلام نقل شده: هنگامى كه برادران يوسف عليه‏السلام او را در ميان چاه افكندند، جبرئيل عليه‏السلام نزد يوسف عليه‏السلام آمد، و گفت: اى نوجوان در اين جا چه مى‏كنى؟
    يوسف عليه‏السلام: برادرانم مرا در ميان چاه افكندند.
    جبرئيل عليه‏السلام: آيا مى‏خواهى از اين چاه نجات يابى؟
    يوسف عليه‏السلام: با خدا است، اگر خواست مرا نجات مى‏دهى.
    جبرئيل عليه‏السلام: خداوند مى‏فرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا اين است:
    اَلّلهُمَّ اءِنِّى اَسئَلُكَ بأَنَّ لَكَ الحَمدُ لا اِلهَ الا اَنت المَنَّان، بدِيعُ السماواتِ وَ الارضِ ذُوالجَلالِ و الاِكرامِ أن تُصلِّىَ عَلَى محمد وَ آلِ محمد وَ اَن تَجعَلَ لِى مِمّا اَنا فِيهِ فَرَجاً وَ مَخرَجاً؛
    خدايا از درگاه تو مسئلت مى‏نمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يكتايى جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمان‏ها و زمين، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.(324)

    دروغ بافى برادران، و پاسخ يعقوب به آن‏ها
    برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف كنعان بر مى‏گشتند. براى اين كه پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگويند رونقى دهند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بياورند كه گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است، شب شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالى كه در ظاهر گريه مى‏كردند و به سر مى‏زدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود:

    پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى كه به شما سپرده بودم خيانت كرديد؟ آيا از همان چيزى كه مى‏ترسيدم به سرم آمد؟.
    آن‏ها در جواب گفتند: اى پدر! ما يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتيم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غياب ما دريده و خورد و كشته نيم خورده او را به جاى گذاشته بود. اين پيراهن خون آلود اوست كه آورده‏ايم كه گواه گفتار ما است. گرچه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نمى‏كنيد وَ ما اَنتَ بِمُؤمِنٍ لَنا كُنّا صادِقينَ.(325)

    اين دروغ‏سازان با اين ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند كه هر كسى مى‏بود باور مى‏كرد، ولى از آن جا كه گفته‏اند: دروغگو حافظه ندارد گويا اين‏ها عقل خود را از دست داده بودند و اصلا به فكرشان راه پيدا نكرد كه اگر گرگ كسى را بخورد، پيراهنش را هم مى‏دَرد. از اين رو، وقتى يعقوب به پيراهن نگاه كرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگى و بريدگى ندارد. فرمود:
    اين گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است، تاكنون چنين گرگى نديده‏ام كه شخصى را بدرّد، ولى به پيراهن او كوچك‏ترين آسيبى نرساند.
    وقتى حضرت يعقوب عليه‏السلام به پسرهاى خود اين را گفت، فكر آنان بى درنگ عوض شد و گفتند: اشتباه كرديم، دزدها او را كشتند.
    حضرت يعقوب عليه‏السلام فرمود: چگونه مى‏شود كه دزدها او را بكشند، ولى پيراهنش را بگذارند. آن‏ها پيراهن بيشتر احتياج دارند. (چرا اين دروغ‏هاى شاخدار را بر زبان جارى مى‏سازيد؟).
    برادران سرافكنده و شرمنده شدند. ديگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حق همان بود كه يعقوب در جواب آنها فرمود:
    بَل سَوَّلَت لَكُم اَنفُسَكُم اَمراً؛
    او را گرگ ندريد، و دزدها نكشتند، بلكه نفس‏هاى شما، اين كار را برايتان آراست. من صبر نيكو خواهم داشت، و در برابر آن چه مى‏گوييد از خداوند يارى مى‏طلبم.(326)
    يعنى: دندان روى جگر مى‏گذارم، بدون جزع و فزع در كنج عزلت مى‏نشينم، تا خداوند مرا از اين درد و غم بيرون آورد.

    نجات يوسف عليه‏السلام از چاه به وسيله كاروان‏
    يوسف مظلوم، شب‏هاى تخلى را در ميان چاه گذراند. سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد، ولى خداى يوسف در يادِ او است. او را با الهام‏هاى حياتبخش دلگرم كرده است. يوسف هر لحظه منتظر است از چاه بيرون آيد. او هر لحظه در فكر آينده به سر مى‏برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمى‏گردد. رنج تاريكى شب را با تاريكى قعر چاه و تنهايى و وحشت بر خود هموار مى‏كند، تا دست تقدير با او چه بازى كند؟ و ديگر چه لباس امتحانى بر تنش كند؟!
    كاروانى كه به همراه شترها و مال التجاره از مدين به مصر مى‏رفتند، براى رفع خستگى و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.
    بارها را كنار چاه انداختند. مردى را كه مالك بن ذعر نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيله دلو آب كشيده براى آنان و حيواناتشان حاضر كند. او وقتى كه دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بيرون آوردن، يوسف ريسمان را محكم گرفت. وقتى كه مالك دلو را مى‏كشيد ناگاه چشمش به پسرى ماه چهره افتاد. فرياد بر آورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندى داشتم كه به جاى آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. كاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از اين نظر كه سرمايه خوبى به دستشان آمده، پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباى يوسف عليه‏السلام خيره شدند كه مبهوت و شگفت‏زده گشتند.

    روايت شده: موقعى كه يوسف را از چاه بيرون آوردند، يكى از حاضران گفت: به اين كودك غريب نيكى كنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: آن كسى كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهايى نيست.(327)
    كاروان: يوسف را به عنوان مال التجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احاديثى، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف عليه‏السلام به قبر مادرش راحيل رسيد، خود را از شتر به زير انداخت، كنار قبر مادر آمد، درد دل كرد، اشگ ريخت، از جدايى پدر و دورى از وطن سخن گفت، از آزارهاى برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.(328)
    گرچه يوسف از چاه و وحشت تنهايى قعر آن نجات پيدا كرد، ولى اينك برده‏اى است و در فكر آينده‏اى تاريك است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقه‏اى روبرو گردد؟

    نجات از چاه و ورود به كاخ‏
    كاروانيان وقتى به مصر رسيدند، مى‏خواستند هر چه زودتر خود را از فكر يوسف عليه‏السلام راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نيست. از اين رو، در حالى كه با نظر بى ميلى به يوسف مى‏نگريستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.
    از قضا عزيز مصر كه بعضى گفته‏اند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقى بود. وقتى يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است كه چنين كسى كاخ نشين است)، از اين معامله خيلى خشنود بود.

    وقتى او را وارد كاخ كرد، به همسرش زليخا سفارش‏هاى لازم را در مورد احترام و پذيرايى او نمود.

    گويند: اسم عزيز، قطفير يا طفير بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر ريان بن وليد يا اپوفس يا اپاپى اول نام داشت.
    چرا يوسف را با آن كه بى نظير بود به اين قيمت بى ارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بى اعتنا بودند؟
    علت واقعى و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صديق عليه‏السلام اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤال‏ها را پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم داده است كه حكايت از دقت دستگاه پرحكمت خلقت مى‏كند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولى) است.
    پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين فرمود:
    روزى يوسف جمال خود را در آيينه مشاهده كرد، از زيبايى خويش تعجب نمود، مختصر غرورى در او به وجود آمد و گفت: اگر من غلامى بودم قيمت مرا كسى نمى‏دانست كه چقدر است؟! خداوند خواست او را به اين قيمت كم ارزش با كمال بى ميلى فروشندگان بفروشند تا اين تصورات را نكند، بلكه به خداى خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند.
    حضرت رضا عليه‏السلام فرمود: قيمت يك سگ شكارى كه اگر كسى او را بكشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند.(329)

    اينك يوسف در طبقه ديگرى قرار گرفته و با طبقه ديگرى تماس دارد كه در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نوينى در تاريخ شگفت‏انگيز زندگى يوسف عليه‏السلام باز مى‏شود كه براى صاحبان معرفت پندها هست.

    او از چاه نجات يافت و اينك در آستانه ورد به كاخ است، به قول شاعر:
    قصه يوسف و آن قوم عجب پندى بود
    به عزيزى رسد افتاده به چاهى گاهى






صفحه 16 از 16 نخستنخست ... 61213141516

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi