مادر نگران است، برای همه. سفارشهایش را هم کرده است، ولی باز دلش آرام نمیگیرد.
سالهاست این صحنه را در ذهنش مرور میکند. آخرِ ماجرا را هم میداند. برای همین بیشتر نمیخواهد بماند.
او که همیشه فرزندان فاطمه(س) را بر فرزندان خود مقدّم داشته، حالا هم بیشتر نگران اوست
تا پسرانش. مادر پسرها میرود درحالیکه میداند دیگر مادر پسرها نیست.
در این چند ماه، گفتههای مولا مثل تصویری شفاف از جلوی چشمش عبور میکردند.
پیش از اینکه کاروان به مدینه برسد و صدای شیون از مردم برخیزد، او خودش را برای همه چیز آماده کرده بود.
هر کسی سراغ کسی را میگیرد؛ یکی سراغ پدر؛ دیگرى، برادر؛ دیگرى، شوهر و یکی سراغ همه کسش را میگیرد.
او فقط سراغ یکی را میگیرد. هر خبری که میشنود، باز سراغ یکی را میگیرد.
برایش از پسرانش خبر آوردهاند. از عباس رشید که تکههای بدنش را
در حاشیه علقمه کنار هم چیدهاند و به خاک سپردهاند.
برایش از عون خبر آوردهاند، از محمد، از عثمان. او فقط سراغ یکی را میگیرد.
مادر پسرهایی که دیگر نیستند، فقط مینالد و میگوید: «از حسین چه خبر؟»
سید حسین ذاکرزاده