اما وقتى روح ، ارتباط و علاقه خود را با بدن قطع مى كند، آن بى حركت مى شود و بايد دفن گردد و در قبر مى پوسد و از بين مى رود، ولى اين پوسيده شدن ، لطمه اى به روح او وارد نمى كند و روح همچنان باقى مى ماند و به صورت موجودى مستقل و اصيل به زندگى خود ادامه مى دهد. مثال هايى كه براى حقيقت روح زده اند از اين قرار است .
١ - بعضى گفته اند: بدن و روح مانند كشتى و كشتيبان اند، جدايى ناخدا از كشتى ، ارتباط و علاقه او را از كشتى جدا مى سازد. با اين كه حقيقت ناخدا غير از كشتى است نيرويى كه كشتى را اداره مى كند و آن را از غرق شدن نجات مى دهد نيروى ناخداست . روح هم نسبت به بدن همان علاقه را دارد و در حقيقت روح ، بدن را رهبرى مى كند. (همانند ناخدا در رهبرى كردن كشتى ) و با جدا شدن روح ، بدن نابود مى شود.
٢ - بعضى ديگر گفته اند: روح به منزله نورى است در تاريكى تن . بدن با اين نور از مجراى گوش مى شنود، از مجراى چشم مى بيند، از مجراى دهان و زبان مى گويد. همچنين حواس ديگر در بدن به بركت روح فعاليت دارند، هرگاه اين ارتباط و علاقه بريده شود نور از بدن قطع مى شود.
پس ، حقيقت مرگ عبارت از بيرون رفتن نور از اين محل و قرار گرفتن آن در جاى ديگر است و با رفتن روح ، بدن تاريك مى شود، چنانچه پيش از دميدن روح تاريك بوده است .
براى روشن شدن مطلب فرض كنيد: در كلبه اى كه چندين سوراخ داشته باشد چراغى روشن نماييد، از اين سوراخ ها نور و روشنى بيرون مى رود. اين چراغ روح كلبه است ! تا زمانى كه در كلبه باشد، حيات دارد و نور از سوراخ ها بيرون مى رود اما اگر چراغ را بيرون ببريد آن جا تاريك مى شود و در واقع مى ميرد.
پس مرگ ، جابه جا كردن چراغ و بيرون بردن آن از بدن است .