صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 27

موضوع: نگین هویزه {خاطراتی از شهید سید حسین علم الهدی}

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    آخرین بار وقتی دستگیر شد، ساواک او را شکنجه های سختی داد. (آثار آتش سیگار هیج گاه از پیکر حسین محو نشد.) سرانجام محکوم به اعدام شد. مادر به خاطر اعلام تنفر از رژیم پهلوی و به نشانه ی مقاومت و پایداری، هیچ گاه برای ملاقات حسین به زندان ساواک نرفت.
    ص:19
    حسین پیغام داده بود: به مادرم سلام برسانید و بگویید حال حسین خوب است، اما به او نگویید که برایش حکم اعدام صادر شده. البته من سعی می کنم فرار کنم.
    19
    سال 1356 به همراه خانواده عازم تهران بودیم. به جز ما، دو نفر دیگر هم در کوپه ی ما بودند؛ یکی نوجوان و دیگری مردی میان سال حدود چهل ساله.
    این دو هم سفر آدم های بسیار مودب ومتینی بودند و تمام راه را با هم مشغول صحبت بودند. در بین راه وقتی پسرک نوجوان از کوپه بیرون رفت، از همراه او پرسیدیم: ایشان کیست؟
    گفت: شاگردم است، اسمش هم سید حسین علم الهدی است. جوان اندیشمندی است.
    ص:20
    حسین آقا که آمد نشست، معلمش بیرون رفت. از او پرسیدیم: این آقا که همراه شما است، با شما چه نسبتی دارد؟
    گفت: ایشان استاد سید زاده، دبیر بسیار خوب و مومن دبیرستان های اهواز هستند! برای ما خیلی جالب بود که دو نفر انسان بسیارمودب، این قدر پشت سر یکدیگر از خوبی های دیگری سخن می گویند.
    20
    در سال 1356 برای سکونت به خرمشهر رفته بودیم . اولین سال ازدواج مان بود . روزی سید حسین وسید کاظم به منزل ما آمدند. سید حسین به من وخواهرش گفت: روزی یک صفحه نهج البلاغه بخوانید!.
    21
    ص:21
    پس از پیروزی انقلاب، مأمور شکنجه کننده ی حسین به همراه دیگر شکنجه گران دستگیر شد. از حسین خواسته شد که اگر شکایتی دارد، به دادگاه بدهد! حسین به دادگاه رفت و پس از نصیحت و اندرز افسری که شکنجه اش کرده بود، نامه ای نوشت و خواست که او به درگاه خدا توبه کند. او با بزرگواری از جرم شکنجه گرش درگذشت.
    در پایان نامه ی حسین آمده است: اینجانب جرمی برای سروان م. ن قائل نشده تا پس از آزادی عنصری مجاهد و مومن، در خدمت انقلاب باشند.
    22
    برای این که خطر حمله ی عراق به ایران را مستند کند و مسئولین را نسبت به این خطر آگاه کند، دست به ابتکار جالبی زد؛ یکی از سالن های مرکزی اهواز را برای برگزاری
    ص:22
    نمایشگاهی در نظر گرفت. سپس همه ی اجناس و سلاح هایی را که عراق در اختیار مرزنشینان قرار داده بود، در آن جا به نمایش گذاشت.
    از خبرنگاران دعوت کرد تا به تهیه گزارش از نمایشگاه بپردازند و خود نیز توضیحات کامل را ارائه داد. البته، این اقدام او متأسفانه مؤثر نیفتاد و دولت مسئله را جدی تلقی نکرد.
    23
    نیمه شب بود دیدم هنوز چراغ اتاق حسین روشن است. رفتم ببینم دارد چکار می کند؛ در را که باز کردم دیدم روی کتاب خوابش برده. آرام چراغ را خاموش کردم و تا خواستم از اتاق بروم بیرون، صدای حسین را شنیدم که گفت: چراغ را روشن کن. گفتم: چرا نمی خوابید، نزدیک صبح است. گفت: فردا امتحان دارم.
    ص:23
    گفتم: خواب دیدی خیر باشد؛ چه امتحانی؟ حسین چشمانش را باز کرد و گفت: امتحان دارم؛ هر روز خداوند از ما امتحان می گیرد. چراغ را روشن کردم و او به مطالعه ی خود ادامه داد.
    24
    حسین از زمان دانشجویی، هر هفته حداقل یک شب برای کمک، به مناطق محروم شهر می رفت و غذا و وسایلی را که از طریق دانشجویان یا مردم جمع کرده بود، بین مستمندان توزیع می کرد. این کار در اوایل پیروزی انقلاب که سر او خیلی شلوغ بود و همچنین در ایامی که در روز چندین جلسه ی کلاس و سخنرانی داشت، متوقف نشده بود.
    ص:24
    هیچگاه حالت خسته و پریشان او را در شبی از شب های بهار سال 1358فراموش نمی کنم. یکی دو ساعت بعد از نیمه شب، با لباس خاکی به خانه آمد. وقتی از کارش جویا شدم، در حالی که اشک در چشمش حلقه زده بود از وضعیت خانواده های مستضعف برایم تعریف می کرد.
    25
    حسین نهج البلاغه را خیلی خوب خوانده بود. ما سخنرانی های او را که با عنوان «درس هایی از نهج البلاغه» از صدای جمهوری اسلامی ایران، مرکز اهواز، پخش می شد، به خوبی در یاد داریم؛ همچنین سخنرانی هایی را که در روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی با عنوان «جنگهای پیامبر» انجام می داد و
    ص:25
    همزمان از بلندگوی همه ی مساجد شهر و همین طور در جبهه ها، پخش می شد.
    26
    در تابستان سال 59 حسین خودش را برای شرکت در مراسم حج آماده می کرد. با گروهی از دوستانش برای برگزاری راهپیمایی برائت از مشرکان برنامه ریزی می کردند. حدود سه ماه جلسات هفتگی برای تقسیم کار بین برادران، در منزل حسین برگزار می شد. حسین، احرامش را نیز آماده کرده بود، اما روز 31 شهریور، که قرار بود اولین پرواز حجاج انجام شود، همه فرودگاهها توسط عراق بمباران شد و سفر حج لغو گردید.
    27
    شب حمله ی عراق به خرمشهر، حسین بین نماز مغرب و عشا، در مسجد جزایری
    ص:26
    سخنرانی کرد و پیشنهاد کرد که پس از نماز، تا مقر سپاه راهپیمایی انجام شود. پس از نماز، نمازگزاران به منظور اعلام آمادگی در دفاع از کشور، راهپیمایی کردند و مقابل مقر سپاه پاسداران تجمع نمودند. در آنجا فریاد حسین به گوش می رسید که می گفت: امشب، شب عاشورا است. کسانی که می خواهند با اباعبدالله ع باشند، تصمیم خود را بگیرند!
    آن شب چند اتوبوس از داوطلبان به سوی خرمشهر حرکت کردند.
    28
    با پولی که قرض کرده بود، یک دستگاه موتور گازی خریده بود. با این موتور به رادیو اهواز می رفت و سخنرانی جنگ های پیامبر را اجرا می کرد. از رادیو درمی آمد و با همان موتور به
    ص:27
    جلسه فرماندهان می رفت تا در جریان وضعیت جبهه قرار گیرد.
    29
    در پاسخ به این سؤال که چرا به هویزه آمده است، گفت: من قبلاً نهج البلاغه را به صورت نظری تدریس می کردم و حالا می خواهم در هویزه آنچه را که تدریس کرده ام، به صورت عملی پیاده کنم.
    30
    با رزمندگان نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز بچه ها دور من جمع شدند و هر کس با من صحبتی داشت. بعد از لحظاتی نگاهم به سید حسین افتاد. دیدم قرآنی در دست دارد و عده ی زیادی از بچه ها دور او هستند. به
    ص:28
    قدری زیبا از قرآن و استقامت در جنگ و... صحبت می کرد که من تعجب کردم.

    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    چند روز قبل از علمیات هویزه، حسین در نامه ای خطاب به حضرت آیت الله خامنه ای، تقاضای کمک می کند و می نویسد: اینجانب سید حسین علم الهدی، به همراه 62 نفر پاسداری که 21 نفرشان بدون سلاح است، تاآخرین قطره خون، مقاومت خواهیم کرد. اسلحه ما 40 عدد کلاش و دو عدد آرپی جی است که یکی از آنها خراب است و...

    32

    وارد سپاه هویزه شدم تا ثبت نام کنم. کفش هایم را دم در، درآوردم و داخل سالن شدم. بعد از ثبت نام که می خواستم بروم بیرون،

    ص:29

    دیدم باران آمده و زمین گل شده. به یکی از برادران که از آن طرف می گذشت، خواستم تا کفش هایم را بیاورد جلوتر. اما او توجهی نکرد. می خواستم خودم به نحوی بروم طرفشان که دیدم که یکی از پاسداران رفت و کفشها را آورد. خیلی ساده تشکر کردم.

    بعد از چند دقیقه اذان گفتند و دیدم همان برادری که کفش های مرا آورده بود، امام جماعت است. از بچه ها سئوال کردم ایشان کیست؟ گفتند: حسین علم الهدی، فرمانده ی سپاه هویزه!

    33

    سید حسین پشت وانت نشسته بود؛ ناگهان با شدت به شیشه اتومبیل زد و به راننده گفت: بایست!

    از ماشین پیاده شد و رفت به سراغ زن روستایی که با چند بچه و مقداری اثاثیه

    ص:30

    منزل در کنار جاده ایستاده بود: پرسید کجا می روید؟ گفت: می خواهیم به شهر برویم.

    حسین به ما گفت: کمک کنید اثاثیه اش را سوار ماشین کنیم.

    اعتراض کردیم که: در این جاده خطرناک نزدیک بود ما را به کشتن بدهی!

    حسین گفت: ما برای نجات همین ها می جنگیم !

    34

    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    برای تهیه تدارکات و اسلحه به اهواز رفته بود. بعد از آنکه اسلحه و تدارکات را تهیه می کند، به کتابفروشی می رود و به تعداد بچه ها «نهج البلاغه» تهیه می کند.

    به هر کدام از بچه ها اسلحه و نهج البلاغه را با هم تحویل می دهد و به همه می گوید: همراه با آموزش نظامی، باید با نهج البلاغه هم آشنا شوید.

    ص:31

    35

    بنی صدر، دستور داده بود که نیروهای مستقر در هویزه، عقب نشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. اما حسین بسیار مقاومت می کرد و یک بار شخصاً با بنی صدر بحث کرد و به او گفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا می توانیم استفاده کنیم و به عراق ضربه بزنیم.

    ولی بنی صدر معتقد بود که باید هویزه تخلیه شود. حسین طی نامه ای به حضرت آیت الله خامنه ای، موقعیت ویژه هویزه را تشریح کرد و آن قدر پافشاری کرد که نه تنها سپاه هویزه عقب نشینی نکرد، بلکه ارتش نیز به آنان پیوست تا عملیات 14 دی را انجام دهند.

    ص:32

    36
    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    حسین نزدیک کبابی ترمز کرد و رفت سفارش چندین سیخ کباب داد. من تعجب کردم که حالا چطور شده از این خرج ها می کند؟

    کباب ها را گرفت و حرکت کردیم. به یکی از مناطق مستضعف نشین رفتیم و سید حسین درب چهار یا پنج خانه را زد نان و کباب ها را به آنها داد. دو تا از کباب ها باقی ماند. ظهر که به منزل شان رفتیم، سید حسین سفره را باز کرد و به من گفت: باید کباب ها را بخوری.

    هرقدر اصرار کردم خودش هم از کبا بها بخورد، نشد؛ غذای آن روزش تنها مقداری نان و سبزی بود.

    37

    اسامی بچه های سپاه را برای نگهبانی ٌ تنظیم می کردم. یک روز سید حسین آمد سراغم و گفت: چرا برای من نگهبانی نگذاشته ای؟

    ص:33

    با قاطعیت گفتم: برای شما نگهبانی نمی گذارم؛ شما اینقدر کار دارید که نوبت به نگهبانی نمی رسد!

    با تبسم خاص خودش گفت: من هیچ فرقی با بقیه ندارم. همان طوری که دیگران نگهبانی دارند، برای من هم ساعت نگهبانی بزنید.

    به هر ترتیب بود ما را مجبور کرد که برایش ساعت نگهبانی بزنیم.

    38

    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در ایامی که سید حسین فرمانده سپاه هویزه بود، هر روز صبح از مقر سپاه تا زمین ورزشی که در فاصله چند صدمتری بود، می دویدیم و در آنجا به نرمش می پرداختیم. وقتی به این زمین چمن می رسیدیم، با اینکه هوا سخت سرد بود و نم صبحگاهی روی چمنها نشسته

    ص:34

    بود، سید حسین کفش و جورابش را در می آورد و با پای برهنه، ما را رهبری می کرد.

    یک روز پرسیدم: کفش هایت را چرا درمی آوری؟

    گفت: در تاریخ خوانده ام که پیامبر (ص) زمینی را که محل تمرین مجاهدان بود، بوسیدند. من هم به احترام زمینی که پیامبر (ص) آنرا بوسیدند، کفش و جورابم را در می آورم.

    39

    سید حسین گفت: احتیاج به فردی داریم که همه منطقه را بشناسد.

    گفتم: من یکی را می شناسم که از از این حیث بی نظیر است؛ می گویند با بوییدن خاک، نام منطقه را می گوید.

    گفت: برویم سراغش!

    گفتم: همدست قاچاقچی ها است.

    ص:35

    گفت: بلند شو برویم سراغش.

    در تاریکی شب، رفتیم درِ منزلش. حسین با گرمی و صمیمیت حالش را پرسید و گفت: از شما می خواهم که لشکر اسلام را یاری کنی!

    ایشان گفت: من در صف شما نیستم.

    سید حسین، اسلحه اش را از دست بیرون آورد و دو دستی به ایشان تقدیم کرد. آن بنده خدا گفت: اسلحه دارم؛ نیازی به اسلحه ی شما نیست!

    سید حسین گفت: نه، باید این را بگیری که فردا پیش ما بیایی.
    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    این برادر عزیز، بعد از عملیات هویزه، در نبرد با متجاوزان عراق، به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

    40

    در روزهای ابتدایی جنگ همراه دوستان به نیروهای عراقی شبیخون می زدیم . گاهی

    ص:36

    اوقات چند ساعت راه می رفتیم واسلحه و مین با خود حمل می کردیم، اما بدون نتیجه به پایگاه برمی گشیم .

    گاهی راه را گم می کردیم؛ گاهی به موانعی مانند آب، رودخانه و یا ... برخورد می کردیم. پس از بازگشت بچه ها، خیلی ناراحت و خسته می شدند . در این شرایط سیدحسین با بیان خاطراتی از جنگ های صدر اسلام به بچه ها روحیه می داد و می گفت: ما باید تکلیف خودمان را انجام دهیم؛ خواه به نتیجه برسد، خواه نرسد.

    ایشان آن چنان مسائل صدر اسلام را با بیان جذاب و شیرین، با مشکلات به وجود آمده به هم ربط می داد که کمترین شک و تردید وخستگی را در وجود بچه ها از بین می برد! .

    ص:37

    41

    نیمه شب از خواب برخاستم، دیدم سید حسین چراغ قوه در دست دارد مفاتیح می خواند و به شدت گریه می کند. سؤال کردم: اذان صبح را گفته اند ؟

    گفت: نه؛ فکر کنم دو ساعتی مانده باشد.

    42

    شب عملیات هویزه حسین درخواست آب کرد تا حمام کند. آب به اندازه کافی نداشتیم. گفت: به اندازه شستن سرم هم باشد، کافی است .

    گفتم: فردا علمیات است؛ تو گرد و غبار دوباره کثیف می شوی.

    گفت، بهر حال می خواهم سرم را بشویم.

    به شوخی گفتم :مگر می خواهی بروی تهران؟

    گفت: نه؛ می خواهم به ملاقات خدا بروم!

    ص:38

    شهید غفار درویشی ناچار بلند شد و یک کتری آب نیم گرم تهیه کرد؛ طشتی گذاشتم و حسین سرش را شست.

    43

    ماشین حضرت آیت الله خامنه ای کنار پایمان ایستاد. بچه ها که حدود 30 نفر بودند، حلقه زدند به دور ایشان. حسین پرسید: حاج آقا نهار میل کرده اید؟

    ایشان فرمودند: نه، مگر ساعت چند است؟

    حسین گفت: «خدا خیرتان بدهد؛ ساعت 4 بعدازظهر است!» و بعد رو کرد به بچه ها و گفت: هر چه داریم بیاورید!

    بچه ها رفتند و با مقداری نان و کنسرو آمدند. لحظات خیلی قشنگی بود.

    ص:39
    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    چند روز قبل از علمیات هویزه، حسین در نامه ای خطاب به حضرت آیت الله خامنه ای، تقاضای کمک می کند و می نویسد: اینجانب سید حسین علم الهدی، به همراه 62 نفر پاسداری که 21 نفرشان بدون سلاح است، تاآخرین قطره خون، مقاومت خواهیم کرد. اسلحه ما 40 عدد کلاش و دو عدد آرپی جی است که یکی از آنها خراب است و...

    32

    وارد سپاه هویزه شدم تا ثبت نام کنم. کفش هایم را دم در، درآوردم و داخل سالن شدم. بعد از ثبت نام که می خواستم بروم بیرون،

    ص:29

    دیدم باران آمده و زمین گل شده. به یکی از برادران که از آن طرف می گذشت، خواستم تا کفش هایم را بیاورد جلوتر. اما او توجهی نکرد. می خواستم خودم به نحوی بروم طرفشان که دیدم که یکی از پاسداران رفت و کفشها را آورد. خیلی ساده تشکر کردم.

    بعد از چند دقیقه اذان گفتند و دیدم همان برادری که کفش های مرا آورده بود، امام جماعت است. از بچه ها سئوال کردم ایشان کیست؟ گفتند: حسین علم الهدی، فرمانده ی سپاه هویزه!

    33
    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    سید حسین پشت وانت نشسته بود؛ ناگهان با شدت به شیشه اتومبیل زد و به راننده گفت: بایست!

    از ماشین پیاده شد و رفت به سراغ زن روستایی که با چند بچه و مقداری اثاثیه

    ص:30

    منزل در کنار جاده ایستاده بود: پرسید کجا می روید؟ گفت: می خواهیم به شهر برویم.

    حسین به ما گفت: کمک کنید اثاثیه اش را سوار ماشین کنیم.

    اعتراض کردیم که: در این جاده خطرناک نزدیک بود ما را به کشتن بدهی!

    حسین گفت: ما برای نجات همین ها می جنگیم !

    34

    برای تهیه تدارکات و اسلحه به اهواز رفته بود. بعد از آنکه اسلحه و تدارکات را تهیه می کند، به کتابفروشی می رود و به تعداد بچه ها «نهج البلاغه» تهیه می کند.

    به هر کدام از بچه ها اسلحه و نهج البلاغه را با هم تحویل می دهد و به همه می گوید: همراه با آموزش نظامی، باید با نهج البلاغه هم آشنا شوید.

    ص:31

    35

    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بنی صدر، دستور داده بود که نیروهای مستقر در هویزه، عقب نشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. اما حسین بسیار مقاومت می کرد و یک بار شخصاً با بنی صدر بحث کرد و به او گفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا می توانیم استفاده کنیم و به عراق ضربه بزنیم.

    ولی بنی صدر معتقد بود که باید هویزه تخلیه شود. حسین طی نامه ای به حضرت آیت الله خامنه ای، موقعیت ویژه هویزه را تشریح کرد و آن قدر پافشاری کرد که نه تنها سپاه هویزه عقب نشینی نکرد، بلکه ارتش نیز به آنان پیوست تا عملیات 14 دی را انجام دهند.

    ص:32

    36
    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    حسین نزدیک کبابی ترمز کرد و رفت سفارش چندین سیخ کباب داد. من تعجب کردم که حالا چطور شده از این خرج ها می کند؟

    کباب ها را گرفت و حرکت کردیم. به یکی از مناطق مستضعف نشین رفتیم و سید حسین درب چهار یا پنج خانه را زد نان و کباب ها را به آنها داد. دو تا از کباب ها باقی ماند. ظهر که به منزل شان رفتیم، سید حسین سفره را باز کرد و به من گفت: باید کباب ها را بخوری.

    هرقدر اصرار کردم خودش هم از کبا بها بخورد، نشد؛ غذای آن روزش تنها مقداری نان و سبزی بود.

    37

    اسامی بچه های سپاه را برای نگهبانی ٌ تنظیم می کردم. یک روز سید حسین آمد سراغم و گفت: چرا برای من نگهبانی نگذاشته ای؟

    ص:33

    با قاطعیت گفتم: برای شما نگهبانی نمی گذارم؛ شما اینقدر کار دارید که نوبت به نگهبانی نمی رسد!

    با تبسم خاص خودش گفت: من هیچ فرقی با بقیه ندارم. همان طوری که دیگران نگهبانی دارند، برای من هم ساعت نگهبانی بزنید.
    امضاء


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi