( سرچشمه دنيا و رودبار خروشان آن تيره و گلآلود است ، كوتهبينان را بشگفتى مىآورد و آزمايش شدگان را به نيستى مىكشاند فريبندهاى گذراست ، كه نورش بخاموشى ميگرايد و سايهاش برچيده ميشود و تكيهگاهى است كه ويران ميگردد و هر فرار كنندهاى كه به آن روى آورد و بظواهر فريبايش اطمينان يابد ، دنيا به او لگد ميپراند و تيرهايش را بسوى او پرتاب ميكند و ريسمانهايش را بگردن مردان مىافكند و آنها را به تنگى گور ميكشاند ، بخانه ترسناك و جايگاهى كه دستاوردهايش را از نيك و بد مىنگرد ، آيندگان هم بدنبال گذشتگان ميروند و مرگ گريبانگيرشان ميشود و بنابوديشان مىكشاند ) (41)اينها همه نمودارهاى سياهى و تكاثف ماده است كه چون در برابر معنويت انسان قرار گيرد و از حركت و تلاش انسانيش بازدارد بناچار در لجن سياه آبشخور دنيا كه هميشه كدر و گلآلود است فرو ميرود و وجودش رسوب ميكند و از حركت باز ميماند و سرانجام بگور سيهروزى سرنگون ميشود و لجنزا و لجنزاده ميگردد و ديگر پرواز و عروجى ندارد .
دنيا دورانى ناپايدار است و نورهاى فريبايش زود بخاموشى ميگرايد و سايهاى كه بر سر مردم ميگستراند زود برچيده ميشود و تكيهگاه ويرانشدهاى است كه نميتواند پشتيبان انسان باشد و حيوان سركشى است كه بكسى سوارى نمىدهد بلكه لگد مىپراند و تيرانداز ماهرى است كه نيرومندترين مردان را بخاك مىاندازد و با ريسمان سياه جادوئيش همه را بسراشيبى گور مىكشاند قدرتهاى بزرگ جهانى همچون سزارها ، فنيقىها ، اكدها ، آرامىها ، عادها و ثمودها ، رامسسها ، آتيلاها ، نفرتىتىها ، ژرمنها ، ساكسونها ، اسكندرها ، كه براى خود روزى داشتند و سرورى ، بزودى در تاريكى و خاموشى فرو ماندند و با لگد دنيا بژرفاى نيستى سرنگون شدند ولى فرزندان ابديت كه بردگى دنيا را نپذيرفتند هميشه زنده و جاويد ماندند و باز زبان اندرزگوى امام بسخن مىآيد و دنيادوستان را از پرستش اين سراى پرفريب بازميدارد و چنين مىسرايد :
« بدنيا چنان بنگريد كه پارسايان بدان نگريستند و از آن روى گردانيدند زيرا بخدا سوگند كه بزودى ساكنانش را بدور مىاندازد و آسايشمندان خوشگذران را بسختى و درد ميكشاند ، آنچه از جوانى و توانائى دنيا رفت ديگر بازنمىگردد و آيندهاش ناشناخته و مبهم است ، شادمانيش با اندوه درآميخته است و توانمندى مردان بناتوانى و سستى ميگرايد پس بهرههاى فراوانش شما را نفريبد كه جز مايهاى اندك بهره شما نخواهد شد خداى رحمت آرد بر آنكس كه درباره دنيا بينديشد و عبرت آموزد و بينائى يابد ، زيرا هر چه در دنيا هست بزودى نابود ميشود و آنچه در آخرتست هميشه پايدار است ، لحظات معدود عمر پايان مىيابد و آنچه در انتظار است فرا ميرسد ، و هر آيندهاى اگر چه بنظر دور آيد نزديك است ) (42)
پس بايد از ديدگاه پارسايان بدنيا نگريست ، همچون سقراط كه پابرهنه از كوچههاى آتن ميگذشت و ديوژن كه به اسكندر گفت از برابرم دور شو تا آفتاب بر من بتابد و بالاتر از همه پيامبران كه از گذرگاه دنيا گذشتند و دامان به آلودگيهايش نيالودند بمانند محمد ( ص ) كه خوابگاهى نداشت و آثار درشت حصير بر پشت و پهلويش مىافتاد و ماهها بر خانهاش ميگذشت كه دودى از مطبخش بلند نمىشد و على كه هر چند روز يك قرصه درست نان جوين بدهان نمىگرفت و فاطمه كه پيراهن كرباسيش را با ليف خرما پينه ميكرد و امام سجاد كه دربارهاش گفتند روزى نشد كه برايش سفرهاى بگسترانند و شبى نشد كه برايش رختخوابى بيندازند اينها پارسايان دنيا بودند كه از تجمل و زيبائى مسخره و فريباى دنيا چشم پوشيدند و به كوخى گلين و پيراهنى كرباسى و خوراكى خشن قناعت ورزيدند و دنيا را براى خود نخواستند و بخاطر آن بجنايت نپرداختند و ديدگاهى والاتر و بالاتر داشتند و افق اعلاى ابديت را بچشم داشتند و از پشت پرده مردم فريب دنيا ،
تماشاگاه زيباى ابدى را مىديدند و على مردم را بهمان منظر اعلا توجه ميداد و آخرت را اگرچه بظاهر دور مينمايد نزديك ميدانست و باز امام آژير خطر را براى دنياپرستان بصدا درمىآورد و ميفرمايد :
( من شما را از دنيا برحذر ميدارم كه در دهان دنياپرستان شيرين و در برابر ديدگانشان خرم است ، در شهوات پيچيده شده و با بهرههاى گذرايش خود را بدوستى ميزند ، درخشندگيش اندك است و آرزوهاى زيبا را بچشمها ميكشد و بفريبائى خود را زينت ميدهد ، شادمانيش پايدار نمىماند و هيچكس از ناگواريهايش ايمن نيست ، فريبندهاى زيانبخش است ، گذرا و ناپايدار و نابود و ناماندگار است و شكمبارهاى كه پيكرها را ميخورد و در شكم خود جاى ميدهد ) (43)اگر بخواهيم دنيا را از ديدگاه على بشناسيم كارى دراز و دشوار در پيش داريم و همهجا كتاب جاويد على از ناسازگارى دنيا و ناپايدارى آن سخن ميگويد و در اين باره بايد كتابها نوشت و روش على خود بزرگترين درسى است براى ما تا به زر و زيور و جاه و مقام آن فريفته نشويم و سير فرعون و هامان و قارون را نپيمائيم بلكه علىوار باشيم و بگوئيم :
( اى دنيا ، ديگرى را فريب ده كه من سهبار ترا رها كردهام و ديگر راه بازگشتى برايت نيست ) (44)