اينك چند نمونه :
1) روزى مـعـاويـه از او خـواسـت كـه مـنـبـر بـرود و بـا مـردم سـخن گويد، شايد در ضمن سـخنرانى ضعف بيان او بر مردم آشكار شود و ارزش او را بكاهد. امام به منبر رفت و داد سـخـن بداد. و به معرفى شخصيت معنوى و الهى خود پرداخت ، تا آنكه معاويه سراسيمه شد و گفت : ابا محمد، دست از اين سخنان بدار، براى ما از خرما بگو! امام با حضور ذهن و عـلم وسـيـعـى كـه داشـت ، سخن را بريد و فرمود: ((باد در آن مى دمد و بزرگش مى كند، گـرما آن را مى پزد، و هواى خنك شب آن را سرد و خوش طعم مى سازد.)) سپس بلافاصله به سخن گذشته خود ادامه داد و به معرفى خويش پرداخت .
2) مـردى از ابوبكر سؤ الى كرد كه وى در پاسخ آن درماند. او را به عمر حواله كرد و او بـه عـبـدالرحـمـن ، و چـون هر سه عاجز شدند او را نزد على عليه السلام فرستادند و حـضـرتـش او را بـه امـام حـسـن عـليـه السـلام راهـنـمـايـى كـرد. سـؤ ال ايـن بـود: مـن در حـال احـرام چـنـد عـدد تخم شتر مرغ را پخته و خورده ام ، كفاره من چيست ((27)) ؟ امـام فـرمود: آيا تو را شتر هست ؟ گفت : آرى . فرمود: به تعداد تخمهايى كه مصرف كرده اى شتران نر و ماده را به جفت گيرى وادار، آنچه از آنها زاده شـد بـه خـانـه خدا اهدا كن . اميرمؤ منان عليه السلام براى آزمايش پرسيد: برخى از شـتـران مـاده فـرزنـدان خـود را نـاتـمـام مـى انـدازنـد و بـرخـى از اول نـطـفـه آنـهـا بـسـتـه نـمـى شـود! امـام حـسـن عـليـه السـلام فـرمـود: ايـن احـتـمال درباره تخم هاى شتر مرغ هم مى رود، زيرا ممكن است برخى از آنها فاسد بوده و داراى نـطـفـه اى نـباشد! در اينجا صدايى برخاست كه : اى مردم ، آن كسى كه اين حكم را به اين نوجوان فهماند همان خدايى است كه در آن داورى كه براى سليمان و داود پيش آمد حكم را به سليمان فهماند((28))
3) روزى امـام حـسن عليه السلام با عبداللّه بن عباس بر سر سفره اى غذا مى خوردند كه مـلخى در سفره افتاد. ابن عباس گفت : بر بال اين ملخ چه نوشته ؟ فرمود: نوشته است : منم خداى يكتا كه جز من خدايى نيست . گاهى ملخ را سراغ مردمانى گرسنه مى فرستم تا خود را سير كنند، گاهى ملخ را سراغ مردمانى گرسنه مى فرستم تا خود را سير كنند، و گاه آن را به نشانه عذاب بر سفره كسانى مى فرستم تا غذاى آنها را بخورد (يا زراعت آنـها را از بين ببرد). ابن عباس برخاست و سر امام را بوسيد و گفت : اين از اسرار علوم است .((29))
4) روزى آن حـضـرت سـوار بـر مـركـب ، بـا شـكـوه و جـلالى خـاص از راهى مى گذشت . پـيـرمردى يهودى با سر و وضعى نامناسب و چهره اى سوخته و حالى فلك زده راه را بر او گـرفـت و گـفـت : مـرا انـصـاف ده . فـرمود: در چه چيزى ؟ گفت : مگر جد شما نفرموده : ((دنـيـا زنـدان مؤ من و بهشت كافر است ))؟ پس چرا درباره من و شما چنين نيست ؟! فرمود: چـرا، چـنـيـن است . زيرا اين حال و وضع من نسبت به نعمتهايى كه خداوند در آخرت برايم مـهـيـا كـرده دوزخـى بـيـش نـيست . و اين حال و وضع تو نسبت به عذابهايى كه خداوند در آخرت براى و فراهم ديده براى تو بهشت است .
ايـنـهـا چـنـد نـمونه بود تا اين كتاب از اين فصل خالى نباشد، و گرنه درياى علم او را چگونه درياى علم او را چگونه مى توان با پيمانه پيمود؟!