صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 42

موضوع: داستانهايى از فقرايى كه عالم شدند

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شيخ شمس الدين

    عالم ربانى (شيخ شمس الدين بن جمال الدّين بهبهانى ) يكى از علماء زاهدى كه در فردوس التّواريخ (فاضل بسطامى ) فرموده كه :
    من پيوسته در خدمت آن بزرگوار مشغول تعلّم بودم و زهدشان باندازه اى بود كه جميع لباسهايش پنج قران ارزش نداشت و اكثر ايام به گرسنگى بسر مى برد و گاهى كه گرسنگى شان شدّت مى كرد بطرف گنبد مطهّر سر بلند مى كرد و مى گفت : للّه للّه امّن يجيب المضطرّ اذا دعاه و يكشف السوءللّه للّه للّه واشكش جارى مى شد.
    در اين حال كسى هم يافت مى شد استخاره مى كرد بعد يك پول يا دو پول مى داد همان را نان خالى خريده ميل مى فرمود و شكر الهى را بجاى مى آورد و باز مشغول تحرير مى شد.(8)
    ملاّ محمد صالح مازندرانى
    پدر ملا محمد صالح مازندرانى گرفتار فقر و فاقه بود روزى به ملاّ صالح فرمود كه من ديگر نمى توانم مخارج تو را تحمّل نمايم تو خودت براى معاش فكرى كن ، ملا صالح ناچار به شهر (اصفهان ) مهاجرت كرد و در يكى از مدرسه هاى آن شهر ساكن شد، آن مدرسه موقوفه اى داشت كه به هر نفر در روز دوغاز (9) مى رسيد كه كفايت زندگى روزانه نمى كرد مدتى مديد در روشنائى چراغ بيت الخلاء مطالعه مى كرد با اين گرفتارى و سختى استقامت كرد و به تحصيل خود ادامه داد تا به حدّى از فضل و علم رسيد كه توانست به درس ملا محمد تقى مجلسى شركت كند كه پس از مدتى يكى از شاگردان مبرّز و فوق العاده فاضل گرديد و در جرح و تعديل مسائل چنان مهارت پيدا كرد كه در نزد استاد مورد اعتماد گشته و مرتبت و منزلت بزرگى بدست آورد.(10)


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    هديه استاد براى شاگرد

    مرحوم (آخوند خراسانى ) صاحب كفايه كه تشنه درس استادش (شيخ مرتضى انصارى ) بود، روزى يگانه پيراهنش را شسته بود و منتظر بود تا خشك شود، چون موقع درس فرا رسيد و پيراهن هنوز خشك نشده بود براى آنكه از درس استاد محروم نگردد قباى خود را در بر كرد و مچهاى آستين را بست و در حاليكه عبا را به دور خود پيچيده بود وارد مجلس درس شيخ شد و در گوشه اى نشست و به سخنان استاد گوش فرا داد و پس از خاتمه درس به سرعت بسوى محلّ سكونت خود شتافت زيرا نمى خواست كسى متوجه آن وضع گردد.
    ظهر آن روز كسى درب حجره را كوفت . وقتى آخوند محمد كاظم در را باز كرد، شيخ مرتضى را دم دريافت ، استاد به شاگرد خود سلام كرد وبقچه اى از زير عباى خود بيرون آورد و آن را به دست او داد و با قيافه ولحنى كه سرشار از محبّت بود گفت :
    (از اينكه در اين وقت مزاحم شده ام معذرت مى خواهم من مى توانستم پيراهن نوى تهيّه كنم ، امّا دلم مى خواهد پيراهن خود را به شما بدهم و اميدوارم با قبول آن مرا خوشحال كنيد.)
    شيخ آنگاه به سرعت از حجره شاگرد خود دور شد بطورى كه آخوند نتوانست از لطف استاد خود سپاسگزارى كند، وقتى باز كر ديد كه شيخ دو دست از پيراهن هاى خود را براى او آورده است (11)


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهيد مدرّس ، الگوى وارستگى

    روزى يكى از زمين داران معروف قمشه نزد مدرس آمد و خواست قطعه زمينى باو بدهد، مدرّس با آنكه در نهايت فقر و تنگدستى به سر مى برد به شخص زمين دار گفت : مگر شما در خانواده و فاميل خود فقير و محتاج نداريد؟
    آن شخص گفت : چرا داريم اما مى خواهم اين قطعه زمين را به شما ببخشم .
    مدرّس فرمود: بهتر است كه اين زمينها را به خويشاوندان فقير و تهى دست خودت ببخشى .(12)




  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مراتب فقر و زهد حجة الاسلامى شفتى

    (ميرزا محمد تنكابنى ) صاحب (قصص العلماء) نقل مى كند:
    فقر وفاقه (حجة الاسلام شفتى ) در ابتداى كار به نحوى بود كه بتصوّر در نيايد. زمانى كه در (نجف اشرف ) در خدمت (بحرالعلوم ) تلمّذ مى نمود، ميان او و(حاجى محمد ابراهيم كلباسى ) علاقه و مصادقه و مراورده بسيار بود.
    روزى حاجى كلباسى به ديدن سيّد رفت ديد كه سيّد افتاده معلوم شد كه از گرسنگى غش كرده ، پس حاجى فوراً به بازار رفته و غذاى مناسبى براى او تهيه كرد و به او خورانيد، پس به حال آمد.
    و در اوايل حال در طهارت و نجاست زياد احتياط داشت و حوض آبى در بيرونى بحر العلوم بود و سيد اغلب اوقات به خانه استادش بحر العلوم مى رفت و از آب حوض تطهير مى كرد. پس استادش بحر العلوم از فقرو فاقه سيّد اطلاع يافته به سيّد فرمود كه :
    تو بايد در اوقات غذا به نزد من حاضر شوى و در اين باب اصرار زياد نمود و سيد در مقام انكار بود، آخر الامر سيّد عرض ‍ كرد كه اگر در اين باب بار ديگر مرا تكليف فرمائى از نجف بيرون خواهم رفت و اگر مى خواهيد كه در نجف باشم و در خدمت شما تحصيل نمايم از اين قبيل تكليف ديگر نفرمائيد. پس بحر العلوم سكوت كرد واز آن تكليف در گذشت .
    و در زمانى كه حجّة الاسلام در نزد (آقا سيد على ) (صاحب رياض ) در كربلاى معلاّ درس ميخواند، حجة الاسلام بنحوى فقر داشته كه نعلين پايش پاشنه نداشته و براى معاش يوميّه يكسر معطّل وفاقد وعادم بوده .
    آقا سيد على شخصى را قرار داده بود كه هر روز دو گرده نان ، يكى در وقت نهار و يكى در وقت شام جهت حجة الاسلام مى برد و زمانى كه در اصفهان وارد شد جز يك دستمال كه سفره نان خورى او بوده و كتاب مدارك چيزى ديگر نداشت و ميان مرحوم والد ماجد آن جناب مصادقه و مؤ اخات بوده و والد نيز در آن زمين در نهايت فقر وفاقه بود.
    والد مى فرمود كه حجة الاسلام از من وعده خواست به منزل او رفتم . بعد از اين كه مدتى از شب رفته بود سفره نان خود را حاضر ساخت و در آن از پاره هاى نان خشك چند روز مانده بود پس من و او از قطعات نان خشك ، آن شب را تغذيه كرديم . در آخر اوقات فقر وفاقه اش روزى اندك تنخواهى گيرش آمد ببازار رفت كه براى خود و عيال قوتى تهيّه نمايد. چون به بازار داخل شد با خود خيال كرد كه جنس ارزان ترى بخرد تا خود و عيال سدّ جوع نمايند، لذا از قصّاب جگر بند گوسفند گرفت و روانه خانه شد، در بين راه خرابه اى ديد كه سگى گرگين ضعيف و نحيف ولاغر در آن خوابيده بود و بچه هايش دور او جمع و همه در نهايت نقاهت و ضعف بودند و در پستان مادرشان شيرى نمانده بود، وآنها همه از مادر شير مى خواستند وهمه در حال فرياد بودند.
    حجة الاسلام را بر آن سگ و بچه هاى او رحم آمد و گرسنگى آنها را بر گرسنگى خود و عيال مقدّم داشته ، آن جگر بند را نزد آنها انداخت . آن حيوانات يكباره هجوم آوردند و آن جگر بند را خوردند و سيد ايستاده و نگاه مى كرد پس بعد از انجام كار، آن سگ گرگين روى به آسمان كرده گويا دعا مى كرد.
    بلى آن جناب از سلاله همان كس بود كه اسير و فقير و صغير را برخود و عيال خود ترجيح مى داد و به گرسنگى شب را به روز آوردند تا اينكه خلاق منّان سوره هل اتى در حق ايشان نازل كرد و در مدح ايشان للّه للّه ويُؤْثُرونَ عَلى اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصة للّه للّه للّه فرو فرستاد.(13)




  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    توسّل قاسم بن عباد عزّالدين كاظمى

    شيخ بزرگوار، عالم جليل القدر و صاحب كرامات با هرات صاحب شرح استبصار واقوال الفقهاء، (قاسم بن عباد عزّالدين الكاظمى ) مجاور نجف اشرف بود.
    سبب مجاورتش را فرزند بزرگوارش جناب (شيخ ابراهيم ) در پشت كتاب (مزار) پدر مرحوم خويش نقل كرده كه گفت :
    پدرم فرمود كه كيفيت مجاورت من در اين مكان مقدّس چنين بود كه من به بدهكارى زيادى مبتلا شدم كه از اداى آنها عاجز مانده و هيچگونه وسيله زندگى و اعاشه نداشتم . ناچار قصد كردم كه به ديار عجم كوچ كنم شب آخر، عازم نجف اشرف شدم كه (حضرت امير المؤ منين ) عليه السلام را زيارت نموده و هم از آن بزرگوار وداع نمايم .
    پس حركت كردم به حرم محترم مشرّف شده زيارت وداع نمودم و با قلب حزين در كنارى ايستادم . آنگاه به امام عليه السلام خطاب نموده عرض كردم : اى مولاى من ، من از فشار زندگى مجبور شده ام كه به ديار عجم مسافرت كنم در اين سفر من ناچارم كه با بعضى از خوانين ووزراء ملاقات كنم و اگر زبان مقال من از ايشان سوال نكند زبان حال من سؤ ال مى كند و اگر زبان مقال آنها با من حرف نزند زبان حالشان با من سخن مى گويد كه تو اى شيخ دست از دامن مولاى خود برداشتى و دست به دامان ديگران انداختى ، در صورتى كه همه اهل عالم محتاج آن در مى باشند. پس از زيارت ، آن حضرت را وداع كرده رفتم خوابيدم .
    در خواب ديدم مردى را كه نامش حاج على بود وهميشه نسبت به من لطف داشته و احترام مى كرد نزد من ولى با حالت عصبانيّت و غبظ و پرخاش . گفتم : اى حاجى تو كه با من چنين نبودى چرا اين همه كم لطفى مى كنى ، چه گناهى از من صادر شده ؟ در اين حال شنيدم از منار صحن حضرت امير عليه السلام صدائى مى آيد كه مى گويد: (اى غافل اين جا جائى است كه پادشاهان آستانه او را مى بوسند و تو قصد دارى اينجا را ترك كنى ).
    پس از خواب بيدار شده تصميم گرفتم كه مجاورت اين مكان مقدّس را ترك نكنم توكل به خدا نموده ، فرستادم اهل و عيالم را به نجف اشرف آوردند يك سال نگذشت كه تمامى بدهكاريهايم ادا و زندگيم رو به رفاه گذاشت .
    صاحب رياض العلماء گفته در نجف اشرف به خدمت اين عالم رسيده ام ، از رخسارش نور ايمان نمايان بود كه مصداق آيه شريفه :للّه للّه سيماهُمْ في وُجُوهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُودِللّه للّه للّه را مشاهده كردم (14).

  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    امير كبير و شيخ عبدالحسين تهرانى
    مرحوم (شيخ عبدالحسين تهرانى ) كه مردى فقيه و دانشمند بود از عتبات عاليات به (تهران ) بازگشت ، وضع او از نظر مالى هيچ خوب نبود و لذا مجبور شد در محله فقير نشين خانه اى اجاره كند؛ چون مدتى از ماندنش در آنجا گذشت فقيرتر گشت و مبلغى به بقال و عطار و ديگر پيشه وران بدهكار شد.
    آقاى للّه للّه اقبال يغمائى للّه للّه للّه در مورد وضع خانه شيخ عبدالحسين تهرانى مى نويسد: (شيخ عبدالحسين كه در عتبات عاليات علم دين آموخته بود به تهران بازگشت و چون تنگمايه و درويش بود در محلى مناسب حال خود اتاقى به اجاره گرفت و ميان آن پرده اى كشيد، در قسمت جلو حصيرى گسترد و به خود اختصاص داد و قسمت ديگر را در اختيار عيالش نهاد(15).
    يك روز شيخ عبدالحسين به راهنمايى يكى از دوستان به مجلس روضه خوانى يكى از علماى بزرگ رفت و در صف نعال نشست .
    پس از پايان روضه ميان علماى حاضر در مجلس بحث علمى و دينى در گرفت و چون در مساءله اى اختلاف نظر پديد آمد، شيخ فرصت را غنيمت شمرده و با بيانى مستدل آن مساءله را چنان شرح داد كه همه به دانش و قدرت بيانش اعتراف كردند، و حجتش را پذيرفتند و در صدر مجلس جايش دادند.
    چند ساعت بعد شيخ به خانه بازگشت دقايقى از ورود او به خانه نگذشته بود كه به وى خبر دادند شخصى بر در منزل او را مى طلبد؛ چون بر در خانه آمد يكى را در لباس خدمتكاران خاص ديد، آن شخص پس از اداى احترام به او گفت : صدر اعظم فردا به ديدار شما مى آيند شيخ از شنيدن اين سخن تعجب كرد و گفت :
    به گمان اشتباه كرده ايد؛ زيرا من با امير سابقه آشنايى ندارم ، فراش گفت : مگر شما شيخ عبدالحسين تهرانى نيستيد؟
    شيخ پاسخ داد: نام من همين است كه مى فرماييد، اما احتمال مى دهم كه شما به دنبال شخص ديگرى با همين نام باشيد. خدمتكار خاص پرسيد: مگر شما همان كسى نيستيد كه امروز در مجلس روضه خوانى درباره مساءله اى سخن گفتيد و همه به دليل و حجت شمااعتراف كردند، شيخ جواب داد: چرا، فراش گفت : پس من اشتباه نكرده ام و درست آمده ام آرى فردا صدر اعظم (امير كبير) به ديدار شما خواهد آمد.
    شيخ با نگرانى گفت : مرا خانه اى نيست كه مناسب ورود امير باشد، منزلم اتاقى محقر و تاريك است كه نيمى براى من است و نيمى براى عيالم ، خدمتكار گفت : امير به همين جا خواهد آمد. مرد خداحافظى كرد و رفت بعد از رفتن او شيخ به فكر فرو رفت و سعى كرد مختصرى اسباب پذيرايى آماده كند.
    روز بعد (امير كبير) به خانه شيخ آمد. امير پس از احوال پرسى از شيخ ، گفت : از بحث و استدلال در آن مجلس آگاهى يافتم ، اين مكان شايسته مقام علمى و اخلاقى شما نيست و خانه اى با اثاث در يوسف آباد براى شما آماده كرده ام تا به آنجا نقل مكان فرماييد.
    امير كبير پس از آن مقدارى پول در اختيار شيخ عبدالحسين قرار داد تا بتواند وامهاى خود را به طلبكاران بپردازد. از آن روز به بعد شيخ عبدالحسين به سبب درست كارى و پارسايى مورد احترام خاص امير كبير و عالمان و بزرگان قرار گرفت ، اعتقاد و اعتماد امير نسبت به او چنان بود كه او را به رسيدگى امور شرعى گماشت و حتى او را وصى خود كرد، پس از شهادت امير كبير شيخ مدرسه و مسجدى را از محل ثلث اموال امير بنا كرد اين مسجد و مدرسه بعدها به نام خود شيخ معروف شدند.(16)

  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عملگى كردن مرحوم نجفى قوچانى

    مرحوم (آقا نجفى قوچانى ) مى فرمايد: (در ايامى كه در مشهد مقدس تحصل مى كردم ) يك شب نان نداشتم و از كسى هم قرض فراهم نشد با خود گفتم : با يك شب بى غذا ماندن آدمى نمى ميرد و بلكه بيش از اين را هم بايد طلبه منتظر باشد رفتم به آسودگى كه (و في الياءس راحة ) كتابها را باز كردم و مشغول مطالعه شدم .
    ساعت سه نصف شب آخوندى با يك نفر سرباز وارد حجره شدند آن آخوند گفت : اين شخص مى خواهد متعه كند و من از طرف زن وكيلم و تو هم از طرف اين مرد وكيل باش كه صيغه را اجرا كنيم بعد از اجراى صيغه آن مرد يك قران و نيم نزد آخوند گذاشت و ايشان هم نيم قران را به ما دادند و رفتند من هم نيم قران را بردم نان و خورش گرفتم و آوردم ، به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم كه قربان غيرتت گردم كه يك شب را هم نگذاشتى كه در جوار تو گرسنه باشيم .
    صبح رفيقم آمد و از بى پولى شكايت كرد. گفتم : اگر طلبه اى وكلاش نيستى بيا كار طلاب قديم را بكنيم . گفت : چه كار بكنيم ؟ گفتم : برويم به عملگى و ترياك زنى و من خوب ياد دارم . گفت من ياد ندارم . گفتم : بيا برويم من با تو مى سازم هر كدام سه قران قرض ‍ كرديم و كارد و تيغى گرفتيم به يك دهى در طرف (خواجه ربيع ) رفتيم و با صاحبان ترياك آنچه كرديم كه راضى شوند و شش يك و هفت يك از ترياك را براى ما مزد قرار بدهند راضى نشدند گفتند: فقط ما روزى به هر كدام يك قران و نيم با مخارج مى دهيم ما خواه ناخواه راضى شديم غروب روز دوم ديديم يكى از طلاب هم ولايتى از صبح در جستجوى مابوده حسب الامر يكى از پيشنمازهاى قوچانى كه خسته و هلاك شده بعد از خطاب و عتاب زياد، گفت : من ماءمورم كه شما را ببرم . اين ننگ و عار است كه طلبه فلگى كند. گفتم : نخير ننگ نيست ، بلكه بهتر از گرفتن پول مردم با تدليس و حيله است . واين كار پيغمبران و پيشوايان و مايه سرفرازى و افتخار است .
    (شهيد) در (آداب المتعلمين ) مى گويد: (اگر ممكن است طلبه نصف روز را درس بخواند و نصف روز معاش يوميه خود را تحصيل كند و از زكات نگيرد.)
    بالاخره شب را نزد ما ماند وصبح رفت ما هم به او قول داديم كه بعد از ظهر برويم . ما هر كدام سه قرآن داشتيم آمديم به شهر و آن آقاى پيشنماز ما را خواست و چهار قرآن به ما داد و گفت : بعد از اين هر وقت بى پول شديد به من بگوييد و به مزدورى نرويد. الحمد للّه آن طور بى پول نشديم كه كارد به استخوان برسد و بيرون رويم و يا به آقا اظهار كنيم .(17)


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    سلطان محمود با يك طلبه فقير

    در تاريخ آمده است كه : هميشه (سلطان محمود) (سبكتكين ) مردد بود در حديث نبوى (العلماء ورثة الانبياء) و در حقيقت قيامت و صحت نطفه خود كه آيا از سبكتكين است يا نه ؟
    شبى از بازار مى گذشت غلامش شمعدان طلايى در دست داشت جلو سلطان مى برد، سلطان ديد طلبه اى درب مدرسه كتابى در دست دارد، در وقت اشكال عبارتى مى رفت در دكان بقالى و كتاب را باز مى كرد و اشكالش را حل مى كرد و بر ميگشت به درب مدرسه ، سلطان دلش به حال وى سوخت ، شمع و شمعدان طلا را به وى بخشيد، همان شب جمال مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله را در خواب ديد كه فرمود: للّه للّه يابن سبكتكين اعزك الله في الدارين كما اعززت وارثى للّه للّه للّه .
    (اى پسر سبكتكين ! خداوند تو را در دنيا و عقبى عزيز گرداند چنان كه وارث مرا عزيز گردانيدى .(18))
    هر سه مشكل سلطان با اين فرمايش پيغمبر حل شد.


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم

    مرحوم استاد (شهيد مطهرى ) درباره عالم وارسته (ميرزا عسكرى شهيدى ) معروف به (آقا بزرگ ) مى نويسد:
    مرحوم آقا بزرگ با آنكه در نهايت فقر مى زيست از كسى چيزى قبول نمى كرد، يكى از علماى مركز كه با او سابقه دوستى داشته است پس از اطلاع از فقر وى در تهران با مقامات بالا تماس مى گيرد و ابلاغ مقررى قابل توجهى براى او صادر مى شود، آن ابلاغ همراه نامه آن عالم مركزى به آقا بزرگ داده مى شود، مرحوم آقا بزرگ پس از اطلاع از محتواى نامه ضمن ناراحتى فراوان از اين عمل دوست تهرانى اش در پشت پاكت مى نويسد: (ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم ...) و پاكت را با محتوايش پس ‍ مى فرستد(19).




  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    علت شدت علاقه به يك قلمتراش

    مرحوم (آيت الله آقاميرزا زين العابدين ) را قلمتراشى بود چهار سره كه علاقه زيادى به آن داشت روزى فرزندش علت شدت علاقه را سؤ ال كرد؟ فرمود: اين قلمتراش قصه اى دارد: در ايام طلبگى و تشرفم در نجف اشرف من و آقاى (شيخ العراقين ) آقا (شيخ عبدالحسين تهرانى ) و (آخوند ملا على كنى ) در مدرسه در يك حجره زندگى مى كرديم و همگى در نهايت فقر و فاقه بوديم و افقر از همه مرحوم آخوند ملا على كنى بود او هر هفته يك شب به مسجد سهله مى رفت از گوشه و كنار مسجد بدون اينكه كسى بداند نان خشك جمع مى كرد و به مدرسه مى آورد و گذران هفته را از آنها مى كرد.
    در ميان ما سه نفر، يك قلمتراش يك تيغه ، مشترك بود كه هر سه قلم هاى خود را با آن مى تراشيديم تا درس شيخ صاحب جواهر را بنويسيم ، شبى خواستم قلم نى خود را بتراشم ناگاه تيغه چاقو شكست و كارم معطل ماند و چون ساير امور زندگى هم لنگ بود شكستن قلمتراش بهانه اى شد ديوانگيم گل كرد و كاسه صبرم لبريز گرديد از دريچه اى گوشه آسمان را نگاه مى كردم با يك حالتى كه مخصوص همان ساعت و دقيقه بود گفتم : خدايا اين چه زندگانى است ، مردن بهتر از اين وضع است .
    در درياى فكر فرو رفتم و هر آن منتظر آمدن سحر بودم ، مى خواستم سحر شود برخيزم و به حرم مشرف شوم و هر چه خواهم و توانم با حضرت بگويم تا اينكه سحر شد با عجله و شتاب بى اذن دخول وارد رواق شدم قبل از اينكه وارد درب حرم محترم شوم و دهان به سخن باز كنم شخصى به من رسيد و اين قلم تراش چهار سره را به من داد و در ميان دستم گذاشت . به مجرد مشاهده چاقوى آن انقلاب خاطر و تغيير حال از من زائل شد گوئى كاسه آب سردى بود كه بر آتش سينه من ريخته شد و مرا از خيال عرض حال منصرف كرد.
    آقا سيد رضا گويد: به جناب والد گفتم : اگر به همان حال عرض احوال كرده بوديد انجام همه امور دنيا و عقبى را داده بوديد.(20)




صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi