داستان عريضه شيخ طالقانى به خدا
(آيت الله سيد هادى حسينى خراسانى ) در كتاب (معجزات و كرامات ) نوشته است : خبر داد مرا سيد سند آقا (سيد عبد الله كد خداى قزوينى )، گفت : خواندم در پشت كتاب مطبوع از مؤ لفات عالم ربانى (شيخ طالقانى ) صاحب تاءليفات . همان شيخ مذكور در طهران مدرسه خان مروى سكنى داشت امر معيشت بر وى سخت مى گذشت كارش به جائى رسيده بود كه پوست خربزه خشك مى كرد و مى كوبيد و مى خورد.
شبى فكر كرد كه عريضه اى به شاه بنويسد و حال خود را بيان كند از طرفى فكر كرد كه وسيله اى ندارد كه عريضه را به شاه برساند دوباره به اين فكر افتاد كه عريضه به حضرت امير المؤ منين عليه السلام بنويسد ولى ديد آن هم بايد كسى را پيدا كند و به وسيله او به نجف اشرف : فرستد و زحمت دارد وطول مى كشد بالاخره فكرش به اينجا رسيد كه عريضه را مستقيم به خود خدا بنويسد، پس عريضه اى نوشت و خواسته هاى خود را در آن بيان كرد، خانه عالى ، زن خوب و زيبا و يك قطعه ملك كه در آمد آن بقدر كافى باشد و همه لوازم زندگى دنيا را خواسته بود. در آخر نامه امضا و آدرس مدرسه خان مروى حجره چندمى را نوشت و در پاكت گذاشت و روى پاكت نوشت : (حق سبحانه و تعالى ).
صبح زود نامه را به مسجد شاه برد ولاى ديوارى گذاشت و رفت . اتفاقاً همان روز (ناصر الدين ) شاه بقصد شكار بيرون رفت در وسط بيابان گرد بادى سخت از سمت طهران رو به جانب شاه آمد و پاكتى را بر روى زانوى شاه انداخت شاه فهميد كه در اين سرّى هست ، فوراً امر به نزول كرد، چون قرار گرفتند شاه سر پاكت را باز كرد و ديد عريضه اى است كه به خدا نوشته اند، شاه برخاست و دستور مراجعت داد و در بين راه به ماءمورين دستور داد: به اين نام و نشانى آن شيخ را پيدا كرده بنزد شاه بياورند شاه به منزل امين الدوله وارد شد و دستور داد اركان دولت همه حاضر شدند و كاغذ را به همه نشان داد.
از آن طرف ماءمورين شيخ را پيدا كرده و با احترام به نزد شاه آوردند، شاه از نام و نشان وى پرسيد و جواب را مطابق آدرس پاكت شنيد و چون شيخ را كاملا شناخت كه نويسنده عريضه است و خواسته هاى او را فهميد و از حقيقت حال او مطلع شد و رو به حاضرين كرده گفت : خواسته هاى شيخ را تهيه نمائيد.
(امين الدوله ) يك باغچه و سر طويله واسب داد و اعضاء دولت هر كدام چيزى دادند و يك قطعه ملك براى معاش او تهيه كردند و بالاخره دختر يكى از رجال دولتى كه در نهايت حسن و جمال بود به وى تزويج كردند و چيزى نگذشت كه صاحب زن و بچه و مال وخدم و حشم و جلال و جمال گرديد.(21)