صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 57 , از مجموع 57

موضوع: هزار و یک حکایت اخلاقی

  1. Top | #51

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    July 2014
    شماره عضویت
    6991
    نوشته
    7,947
    صلوات
    1300
    دلنوشته
    4
    ادرکنا یا سادتنا و مولاتنا یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
    تشکر
    632
    مورد تشکر
    1,260 در 814
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حکایت 40: دوری از شبهات
    روزگاری که آیت الله العظمی سید محمد رضا گلپایگانی به مکتب میرفتند و پدرشان را هم از دست داده بودند رسم چنان بود که وقت ناهار، کودکان غذایشان را روی هم ریخته، با هم می خوردند؛ اما آیت الله گلپایگانی به کناری می رفتند و جداگانه غذای شان را می خوردند و هر چه دیگران اصرار می کردند که با آنان غذا بخوردند، نمی پذیرفتند و می گفتند: شاید پدران شما راضی نباشند که من از غذایتان استفاده کنم. روزی بچه ها غذای او را برداشتند و روی غذای خود ریختند تا مجبور شود با آنها ناهار بخورد، ایشان آن روز ناهار نخوردند. آری! رعایت تقوا و حلال و حرام و پرهیز از لقمه ی شبهه ناک پله ی اول کمال و ترقی انسان است
    .(2)

    امضاء

    دلتنگم..

    برای دخترکی که رویا میبافت.. فارق از وضوح نبودن ها..
    سردی نبایدها.. سختی گسستن ها..



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #52

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    July 2014
    شماره عضویت
    6991
    نوشته
    7,947
    صلوات
    1300
    دلنوشته
    4
    ادرکنا یا سادتنا و مولاتنا یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
    تشکر
    632
    مورد تشکر
    1,260 در 814
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حکایت 41: شبهه ی احتکار

    مرحوم جلال الدین همائی در باره ی استادش آقا سید مهدی درچه ای برادر آیت الله سید محمد باقر درچه ای می گوید: «این مرد در علم، تقوا، امانت و صداقت نسخه ی دوم برادرش بود. یکی از جلوه های تقوا و زهد آن بزرگوار آن بود که ایشان در اوائل ایام قحطی که با جنگ جهانی اول مصادف بود، ده - بیست من آرد در خانه داشت و با این که عائله سنگینی داشت به محض این که آثار گرانی نمودار شد، آردها را فروخت. به او گفتند: لازم بود که شما احتیاط می کردید و حتی مقدار دیگری هم میخریدید، ایشان جواب داد: ترسیدم شبهه ی احتکار داشته باشد. خدا بزرگ است
    (3)

    امضاء

    دلتنگم..

    برای دخترکی که رویا میبافت.. فارق از وضوح نبودن ها..
    سردی نبایدها.. سختی گسستن ها..


  4. Top | #53

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    July 2014
    شماره عضویت
    6991
    نوشته
    7,947
    صلوات
    1300
    دلنوشته
    4
    ادرکنا یا سادتنا و مولاتنا یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
    تشکر
    632
    مورد تشکر
    1,260 در 814
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    حکایت 42: غذای حرام

    هنگامی که حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) هفت ساله بود، یهودیان که نشانه هایی از پیامبری را در او دیدند، در صدد بعضی امتحانات برآمدند و با خود گفتند: ما در کتاب هایمان خوانده ایم که پیامبر اسلام از غذای حرام و شبهه، دوری می کند، خوب است او را امتحان کنیم. بنابراین مرغی را دزدیدند و برای حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هدیه بخورند؛ اما همه خوردند غیر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) علت این کار را پرسیدند، حضرت در پاسخ فرمودند: این مرغ، حرام است و خداوند من را از حرام نگه می دارد. پس از این ماجرا، یهود مرغ همسایه را گرفته، نزد ابوطالب فرستادند، به خیال این که بعد پولش را به صاحبش بدهند؛ ولی آن حضرت باز هم میل نکردند و فرمودند: این غذا شبهه ناک است. وقتی یهود از این جریان اطلاع یافتند، گفتند: این کودک دارای مقام و منزلت بزرگی خواهد بود
    !(4)6.
    ص: 56

    1- یکصد موضوع، پانصد داستان 214.213/1 ؛ به نقل از: حکایت های شنیدنی 12/1 .
    2- آیت الله گلپایگانی فروغ فقاهت / 19.
    3- سیمای فرزانگان / 369؛ به نقل از: همایی نامه 21.
    4- یکصد موضوع، پانصد داستان 212/1 ؛ به نقل از: بحار الانوار 15 / 336.
    بخش چهارم: عدالت و ستمگری
    اشاره
    «وَلَا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَی أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَی»
    ص: 57

    امضاء

    دلتنگم..

    برای دخترکی که رویا میبافت.. فارق از وضوح نبودن ها..
    سردی نبایدها.. سختی گسستن ها..


  5. Top | #54

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    July 2014
    شماره عضویت
    6991
    نوشته
    7,947
    صلوات
    1300
    دلنوشته
    4
    ادرکنا یا سادتنا و مولاتنا یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
    تشکر
    632
    مورد تشکر
    1,260 در 814
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حکایت 43: نجاتم دهید!

    مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد انصاری همدانی می گوید: از یکی از خیابان های همدان عبور می کردم ، دیدم جنازه ای را به سوی قبرستان می برند و جمعی او را تشییع می کنند، ولی از جنبه ی ملکوتیه او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیقی می بردند و روح مثالی مرد متوفی، بالای جنازه می رفت و پیوسته می خواست فریاد
    کند که ای خدا! من را نجات بده؛ ولی زبانش به نام خدا جاری نمی شد. آن وقت رو میکرد به مردم و می گفت:
    ای مردم! من را نجات دهید. نگذارید مرا ببرند؛ ولی صدایش به گوش کسی نمی رسید.
    من صاحب جنازه را می شناختم، او حاکم ستمگری بود
    !(1)
    آیین ظلم، پیشه هر آن ناصواب کرد
    برداشت تیشه، ریشه ی خود را خراب کرد
    بنیاد پایه ای چو بر آیین ظلم شد
    چون آن کسی بود که عمارت بر آب کرد
    با قوم عاد باد فنا بین، چها نمود
    خاکی به فرق مردم آتش مآب کرد
    چون ز آستین عدل برون رفت دست قهر
    با مردم ثمود چه سوط
    (2) عذاب کرد
    ایمن مباش از عمل خود که ناگهان
    دیدی حساب، صاحب یوم الحساب کرد
    بر مهلت جهان نبود هیچ اعتماد
    دیدیم بس که مدت فرصت شتاب کرد
    رفتی به خواب مست و نترسی که داورت
    ناگه دعای نیمه شبی مستجاب کرد
    بسیار دیده ایم که شب خفت مقبلی
    (3)
    بیدار گشت و بخت وی، آغاز خواب کرد
    (4)


    امضاء

    دلتنگم..

    برای دخترکی که رویا میبافت.. فارق از وضوح نبودن ها..
    سردی نبایدها.. سختی گسستن ها..


  6. Top | #55

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    July 2014
    شماره عضویت
    6991
    نوشته
    7,947
    صلوات
    1300
    دلنوشته
    4
    ادرکنا یا سادتنا و مولاتنا یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
    تشکر
    632
    مورد تشکر
    1,260 در 814
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حکایت 44: نتیجه ی حکم به ناحق

    دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگس های زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد. دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگس ها است. هر کجا که مگس ها را ببینی حق داری آنها را بکشی؟
    دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید.
    قاضی حکم قتل مگس ها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد. دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید. دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید
    .(5).
    ص: 58

    1- کرامات علماء / 177.
    2- تازیانه، شلاق.
    3- مُقبل : کسی که دنیا به او اقبال کرده و رو آورده است.
    4- آیتی بیرجندی.
    5- هزار و یک حکایت خواندنی 1 / 198؛ به نقل از: هزار و یک حکایت / 356.


    امضاء

    دلتنگم..

    برای دخترکی که رویا میبافت.. فارق از وضوح نبودن ها..
    سردی نبایدها.. سختی گسستن ها..


  7. Top | #56

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    July 2014
    شماره عضویت
    6991
    نوشته
    7,947
    صلوات
    1300
    دلنوشته
    4
    ادرکنا یا سادتنا و مولاتنا یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
    تشکر
    632
    مورد تشکر
    1,260 در 814
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    حکایت 45: قاضی القضات و حضور در دادگاه

    در زمان خلافت حضرت علی ((علیه السلام))در کوفه، زره آن حضرت گم شد و پس از چند روز نزد یک مسیحی پیدا شد. حضرت علی ((علیه السلام))او را نزد قاضی برد و اقامه ی دعوی کرد که این زره از آن من است؛ نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را نزد این مرد یافته ام.
    قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می گویی؟ مسیحی گفت: این زره مال من است، در عین حال گفته ی مقام خلافت را نیز تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضی رو کرد به حضرت علی ((علیه السلام)) و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است؛ بنابراین بر تو است که بر مدعای خود شاهد بیاوری
    .(1)
    حضرت علی ((علیه السلام))خندید و گفت: قاضی راست می گوید؛ ولی من شاهدی ندارم. قاضی روی این اصل که مدعی، شاهدی ندارد به نفع مسیحی حکم داد و او هم زره را برداشت و رفت؛ ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست زره مال چه کسی است، پس از آن که چند گامی برداشت وجدانش برآشفت شد و برگشت و گفت: این روش حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیاء است و اقرار کرد که زره از آن امام علی ((علیه السلام))است. طولی نکشید که او را دیدند در حالی که مسلمان شده بود و با شوق و ایمان زیر پرچم علی ((علیه السلام))در جنگ نهروان می جنگید
    .(2)
    سایه، پیغمبر ندارد هیچ میدانی چرا؟
    آفتابی چون علی در سایه ی پیغمبر است


    امضاء

    دلتنگم..

    برای دخترکی که رویا میبافت.. فارق از وضوح نبودن ها..
    سردی نبایدها.. سختی گسستن ها..


  8. Top | #57

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    July 2014
    شماره عضویت
    6991
    نوشته
    7,947
    صلوات
    1300
    دلنوشته
    4
    ادرکنا یا سادتنا و مولاتنا یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
    تشکر
    632
    مورد تشکر
    1,260 در 814
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حکایت 46: افتخار بوسه

    روزی رسول خدا به مسجد رفتند و فرمودند: ای مردم! کدام یک از شما بر گردن من حقی دارید؟ میل دارم در این دنیا تلافی کنید.
    شخصی به نام «سواد» از میان مردم بلند شد و گفت: ای رسول خدا ! روزی شما از سفر طائف برمیگشتید و من برای استقبال از شما آمده بودم. شما بر شتری سوار بودید، خواستید شتر را برانید که چوب دستی تان به بدن من خورد. حالا می خواهم تلافی کنم.
    رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بلال فرمودند: همین حالا به خانه ی زهرا سلام الله علیها برو و آن چوب دستی را بیاور.
    بلال رفت و چوب دستی را از دست دختر گرامی پیامبر گرفت و به مسجد برگشت. «سواد» پیش آمد و چوب را گرفت. پیامبر فرمودند: بیا تلافی کن.
    همه منتظر بودند ببینند «سواد» با پیامبر (صلی الله علیه و آله) چه می کند. «سواد» جلو آمد و مؤدبانه عرض کرد: به خدا پناه می برم از این که بر بدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چوب بزنم و تلافی کنم. می خواستم به این بهانه بوسه ای بر بدن.
    ص: 59

    1- اشتباه قاضی این است که طبق علمش که علی ((علیه السلام))را خلیفه ی رسول خدا ((صلی الله علیه و آله)) و معصوم از گناه و اشتباه می داند (یا باید بداند)، عمل نکرده و از آن حضرت نیز مانند دیگران شاهد می طلبد. (شاید علت لبخند آن حضرت که در ادامه می خوانید همین بوده است.)
    2- داستان راستان / 22 - 21: به نقل از: بحار الأنوار 598/9 : الامام علی صوت العدالة الانسانیة / 63.
    مبارک رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بزنم، آن گاه با اجازه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله) شانه ی ایشان را بوسید
    .(1)
    حکایت 47: دود دل مظلومان!
    شیخ اجل سعدی می گوید: ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف [قیمت اندک] و توانگران را دادی، به طرح
    (2) صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:
    ماری تو، که هر که را ببینی بزنی
    یا بوم
    (3) ، که هر کجا نشینی، بکنی
    زورت از پیش می رود با ما
    با خداوند غیب دان نرود
    زورمندی مکن بر اهل زمین
    تا دعایی بر آسمان نرود
    حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او در هم کشید و بر او التفات نکرد، تا شبی که آتش مطبخ آشپزخانه در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش، به خاکستر گرم نشاند. اتفاقأ همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همی گفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد! گفت: از [دود] دل درویشان.
    حذر کن ز درد درون های ریش
    که ریش درون، عاقبت سر کند
    به هم برمکن تا توانی دلی
    که آهی، جهانی به هم برکند
    بر تاج کیخسرو نوشته بود:
    چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
    که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
    چنان که دست به دست آمدست ملک به ما
    به دست های دگر همچنین بخواهد رفت
    (4)
    حکایت 48: عدالت و تعدد زوجات
    روزی، ابن ابی العوجاء (یکی از دانشمندان مخالف اسلام) پرسشی در باره ی تعدد زوجات، مطرح کرد و گفت: «قرآن از سویی می گوید: « فَانْکِحُوا مَا طَابَ لَکُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَی وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً
    (5)» و از سویی دیگر در همین سوره می گوید: «وَلَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ النِّسَاءِ وَلَوْ حَرَصْتُمْ (6)»
    اکنون با ضمیمه کردن آیه ی دوم به آیه ی اول نتیجه می گیریم که تعدد زوجات در اسلام، ممنوع است؛ زیرا تعدد زوجات مشروط به عدالت است و عدالت هم ممکن نیست. پس تعدد زوجات در اسلام ممنوع و حرام است». هشام بن حکم که در آن مجلس حاضر بود، نتوانست پرسش و اشکال ابن ابی العوجاء را پاسخ دهد، از این رو از او فرصت خواست تا پس از چند روز، پاسخی مناسب بیاید. هشام به این منظور، [از شهر خود که
    ص: 60

    1- هزار و یک حکایت خواندنی 1/ 128.
    2- طرح انداختن: به زور به گردن دیگران انداختن .
    3- بوم: جغد.
    4- گلستان / باب اول، حکایت 26
    5- نساء 3، ترجمه: و با زنان پاک (دیگر) ازدواج کنید دو یا سه یا چهار همسر و اگر می ترسید عدالت را رعایت نکنید، تنها یک همسر بگیرید.
    6- نساء / 129، ترجمه: شما هرگز نمی توانید میان زنان، عدالت برقرار کنید؛ هر چند کوشش کنید..
    ظاهر کوفه بود] به سوی مدینه شتافت و به محضر مبارک حضرت امام صادق ((علیه السلام))رسید
    (1) و اشکال ابن ابی العوجاء را برای آن حضرت باز گفت. امام فرمود: منظور از عدالت در آیه ی اول عدالت در نفقه و خرجی، رعایت حقوق همسری و طرز رفتار است؛ اما مراد از عدالت در آیه دوم که امری محال شمرده شده، عدالت در تمایلات قلبی و محبت است؛ بنابراین، تعدد زوجات در اسلام ممنوع و حرام نیست و با داشتن شرایطی جایز است. هشام از سفر، بازگشت و پاسخ امام را به ابن ابی العوجاء گفت. ابن ابی العوجاء پس از شنیدن پاسخ، سوگند یاد کرد که این پاسخ از تو (هشام) نیست!(2)
    حکایت 49: غایت ظلم
    شیخ اجل سعدی می گوید: آورده اند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود، غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان، تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند: از این قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان، اول اندکی بوده است. هر که آمد، بر او مزیدی کرد، تا بدین غایت رسید!
    اگر ز باغ رعیت، ملک خورد سیبی
    برآورند غلامان او، درخت از بیخ
    به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
    زنند لشکریانش، هزار مرغ به سیخ
    (3)
    حکایت 50: حق تقدم
    امیرالمؤمنین علی ((علیه السلام))می فرماید: روزی پیامبر در حال استراحت بود که فرزندم حسن آب خواست، ایشان نیز قدری شیر دوشیدند و کاسه ی شیر را به دست وی دادند. در این حال حسین از جای خود بلند شد تا شیر را بگیرد؛ اما رسول خدا شیر را به حسن دادند. حضرت فاطمه که این منظره را تماشا میکرد، عرض کرد: یا رسول الله گویا حسن را بیشتر دوست دارید؟ پیامبر فرمودند: چنین نیست، علت دفاع من از حسن، حق تقدم او است؛ زیرا زودتر آب خواسته بود. باید نوبت را مراعات کرد
    .(4)
    حکایت 51: نتیجه ی عدالت!
    ابن ابی الحدید
    (5) در شرح نهج البلاغه اش می نویسد: ابوجعفر منصور دوانیقی روزی از عمرو(6) بن عبید تقاضای پند و اندرز کرد. عمرو گفت: از آنچه شنیده ام، بگویم یا از چیزهایی که دیده ام؟ منصور گفت: شنیدن
    ص: 61

    1- آورده: امام صادق (ع) از امدن هشام به مدینه در غیر وقت حج و عمره ، تعجب کرد؛ از این رو هشام علت امدن خود را عرض ان حضرت رسانید
    2- جلوه هایی از نور قرآن در مناظره ها، نکته ها و قصه ها ! 18-19؛ به نقل از : هشام بن الحکم / 85: الکافی 5/ 362، کتاب النکاح، باب 37 ح 1؛ تفسیر نمونه 4/ 155؛ به نقل از: تفسیر برهان 420/1
    3- . گلستان باب اول، حکایت 19
    4- داستان های بحار الأنوار 21/1 ؛ به نقل از: بحار الأنوار 43/ 283
    5- ابو حامد عز الدین عبد الحمید بن هبه الله کعروف به این ابی الحدید (م 655-586 ه.ق)
    6- واو در کلمه «عمرو» همیشه ناخوانا است ، برخی به اشتباه واو را تلفظ می کنند (به عنوان مثال ان را بر وزن «مهرو» می خوانند)
    کی بود مانند دیدن؟! عمرو گفت: عمر بن عبد العزیز یکی از حکام بنی امیه بود و به واسطه ی عدالت گسترده اش، مردم زمان او در امن و امان و آسایش زندگی می کردند. هنگامی که از دنیا رفت، ورثه ی او یازده نفر بودند. آنچه از اموال به ارث گذاشت، معادل هفتصد مثقال طلا بود که هر پسری را صد و پنجاه قیراط رسید؛ اما وقتی هشام بن عبد الملک از دنیا رفت، ورثه ی او نیز یازده نفر بودند که سهم هر کدام هزار، هزار دینار
    (1) شد.
    پس از مدتی یکی از فرزندان عمر بن عبد العزیز را دیدم که صد اسب در راه خدا داد تا هر کس می خواهد پیاده به حج یا به جنگ کار رود، از آن اسب ها استفاده کند. در همان ایام یکی از فرزندان هشام را دیدم که گدایی می کرد و از مردم صدقه می گرفت
    !(2)
    حکایت 52: سلطان دادگر
    سلطان محمود غزنوی شبی برای استراحت به بستر رفت، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومی دادخواهی میکند و کسی به دادش نمی رسد، به غلامی دستور داد جست و جو کند اگر ستمدیده ای را مشاهده کرد به حضور آورد. غلام پس از کمی جست و جو برگشت و گفت: پادشاها! کسی نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد، دانست که غلام کوتاهی کرده است، پس خودش برخاست و از قصر بیرون رفت.
    کنار حرمسرای سلطان مسجدی بود، زمزمه ی ناله ای از میان مسجد شنید، جلو رفت، دید مردی سر بر زمین نهاده می گوید: خدایا! محمود در به روی مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است.
    سلطان گفت: چه می گویی! من در پی تو آمده ام، بگو چه شده؟ آن مرد گفت: یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم پیوسته به خانه ی من می آید و با زنم هم بستر می شود و دامن ناموسم را به بدترین وجه ی آلوده می کند. سلطان گفت: اکنون کجا است؟ جواب داد: شاید رفته باشد. شاه گفت: هر وقت آمد مرا خبر کن، آن گاه او را به پاسبان قصر معرفی کرد و دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید.
    شب بعد باز همان سرهنگ به خانه ی آن بینوا رفت، مرد مظلوم به سرای سلطان رفت و سلطان محمود با شمشیر شرربار به خانه ی او آمد، دید شخصی در بستر همسرش خوابیده، دستور داد چراغ را خاموش کند، آن گاه شمشیر کشید و او را کشت، پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند. در این هنگام با دقت نگاهی کرد، بلافاصله سر به سجده نهاد. به صاحبخانه گفت: هر غذایی در خانه ی شما پیدا می شود بیاورید که گرسنه ام، عرض کرد: سلطانی چون شما به نان درویش چگونه قناعت می کند؟ سلطان گفت: هر چه هست بیاور، آن مرد تکه ای نان برای او آورد و پرسید: خاموش و روشن کردن چراغ و سجده کردن شما از چه بود و غذا خوردن شما در خانه ی مثل ما چه علت داشت؟
    سلطان محمود گفت: همین که از جریان تو مطلع شدم با خودم اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسی جرئت این کار را ندارد مگر فرزندانم، گفتم: چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدری مانع از اجرای عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است، به شکرانه ی این که دامن خانواده ام از
    ص: 62

    1- منظور یک میلیون مثقال طلا است.
    2- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 101/2 ، جوامع الحکایات / 136.
    این جنایت پاک بود، سجده کردم؛ اما خوردن غذا از این رو بود که چون از چنین ظلمی اطلاع پیدا کردم با خود عهد کردم چیزی نخورم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. اکنون از ساعتی که تو را در شب گذشته دیدم تاکنون چیزی نخورده ام
    !(1)
    حکایت 53: علت ظلم
    روزی شعبی، حجاج را از ظلم و ستم تحذیر و به عدل و داد ترغیب میکرد. حجاج نیز دیناری طلا برداشت، وزن و عیار آن را سنجیده و به دست شعبی داد و گفت: پیش صرافها ببر و از وزن و عیار این دینار سؤال کن. شعبی نزد چندین صراف رفت. هر یک به طمع این که دینار را می خواهد به او بفروشد چیزی گفت. یکی می گفت: کم عیار است، دیگری می گفت: کم وزن است و هر کدام نقصی برای آن قائل می شدند.
    شعبی نزد حجاج آمد و جریان را شرح داد. حجاج گفت: در فلان محله و فلان کوچه خانه ای به این نشان هست، آن جا برو و در بزن. از صاحب خانه وزن و عیار دینار را جویا شو. شعبی رفت و دینار را به صاحب خانه داد، آن مرد نگاه کرد و گفت: از نظر وزن و عیار تمام است چنانچه بخواهی به جایش درهم نقره می دهم.
    پرسید: از حجاج به تو ظلمی رسیده است؟ پاسخ داد: نه، بلکه در زمان او راحت هستم و ظلم دیگران را نیز از من دفع می کند. شعبی در شگفت شد، نزد حجاج آمد و گفتار آن مرد را برایش بازگو کرد.
    حجاج گفت: چون مردم بر یکدیگر ستم روا دارند خداوند کسی را بر آنها مسلط میکند که بر آنها ستم کند.کسی که به احدی ظلم نکند هیچ کس بر او ستم نخواهد کرد. اگر این طایفه با خدای خود راست بودند و شرط بندگی را به جا می آوردند هرگز به رنجانیدن آنها موفق نمی شوم
    .(2)
    ای دریده پوستین یوسفان
    گرگ برخیزی از آن خواب گران
    (3)



    امضاء

    دلتنگم..

    برای دخترکی که رویا میبافت.. فارق از وضوح نبودن ها..
    سردی نبایدها.. سختی گسستن ها..


صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi