نماز بى نظير
حسن محمديان
ماه رمضان سال 1365 بود. گردان ما را كه همگى بسيجى بوديم از منطقه اهواز جهت انجام ماءموريتى به نزديكى شهر مهران انتقال داده بودند. در آن جا فرمانده گردان بعد از توجيه نيروها فرمان حركت به سمت نيروهاى دشمن را صادر كرد. ساعت 10 شب بود كه ناگهان اطلاع دادند مسير را اشتباه آمده ايم و بايد برگرديم . در برگشت ، ناگهان منورها روشن شد. در يك دشت باز همه بر روى زمين دراز كشيدند، ولى عراقى ها متوجه شدند و تيربارها شروع به كار كردند و باران گلوله از هر سو باريدن گرفت .
فرمانده گردان ، نيروها را به پشت خاكريز هدايت كرد و وقتى همگى جمع شديم رو به فرمانده دسته ما كرد و گفت بچه ها را حاضر كن و به خط بزن . هر كس هم حاضر نيست ، نيرويى را جايگزين او كن . دسته ما به سمت تيربارها و ضد هوايى ها هجوم بردند. ساعتى بعد در خاكريز عراقى ها بوديم و تعداد زيادى هم شهيد شده بودند. تلفات دشمن هم زياد بود.بعد از حدود يك ساعت پاتك سنگين عراق شروع شد و در يك جنگ نا برابر تعداد كمى از بسيجى ها - كه تعدادشان به صد نفر هم نمى رسيد- در برابر لشكرى مجهز، مردانه ايستادند. پيكر مطهر عزيزان يكى پس از ديگرى به زمين مى افتاد و چه شب زيبايى بود.
چندين گلوله هم به بدن من اصابت كرد و با بدنى مجروح و خسته بر روى زمين افتادم . خون زيادى از بدنم رفته بود. ناگهان متوجه شدم كه چند سرباز بعثى بالاى سرم هستند. بعد از شليك چند گلوله به اطرافم كه يكى از آن ها هم به پايم خورد، مرا سوار تويوتايى كردند و به عقب خط خودشان انتقال دادند. در آن جا دست ها و پاهايم را با سيم تلف بستند و در كنار خاكريزى رهايم كردند و خودشان به داخل سنگر رفتند.
صدايى به گوش نمى رسيد. فقط گاهى صداى غرش توپخانه سكوت را مى شكست . آن قدر تشنگى و جراحت فشار آورده بود كه گاهى شهادتين را مى گفتم و چنان دچار دلهره و فكرهاى جور وا جور شده بودم كه گاه فكر مى كردم تمام كوه هاى عالم را به دوش دارم .
ناگهان از دور صدايى به گوشم رسيد. صدايى آشنا كه از آن سوى خاكريزها از بلندگوى ارتش اسلام پخش مى شد. الله اكبر... الله اكبر... آرى صداى اذان صبح بود كه رزمندگان را به اقامه نماز دعوت مى كرد.
با خود انديشيدم خدايا قبله كدام طرف است و با اين وضع چگونه بايد نماز بخوانم ، به ستاره ها نگاهى كردم و به سمتى كه احتمال مى دادم قبله باشد چرخيدم و با اشاره چشم تيممى كردم و شروع كردم به اذان و اقامه گفتن . بعد هم نماز خواندم .احساس عجيبى داشتم . احساس مى كردم كه واقعا دارم خدايى مى شوم و قربة الله را با تمام وجود درك مى كردم و تازه متوجه معنى اين دو آيه شريفه شده بودم كه مى فرمايد: اقم الصلوة لذكرى و الا بذكر الله تطمئن القلوب . آن چنان اطمينانى در قلبم به وجود آمده بود كه با وجود اطلاع از اين كه دارم به سياه چال هاى بعثى مى روم خوشحال بودم . اكنون از آن صبح دلپذير 15 سال و اندى مى گذرد؛ ولى هنوز نتوانسته ام نمازى به شيرينى آن نماز به پاى دارم .