🌷((خاطره از ستوان احمدرحمان قلهکی))🌷
🍀((قسمت اول))🍀
ابتدا باید این نکته را یاداوری کنم که در زمان حیات این شهید بزرگوار به او قول داده بودم تا این موضوع را برای کسی نگویم ..
حال بنابر حسب وظیفه جهت نشان دادن یکی از زوایای پنهانی شخصیت ان شهید عزیز،این خاطره را نقل میکنم..
من شهید بابایی را برای نخستین بار در منزل شوهر خواهرشان در دزفول دیده بودم وفقط با او یک اشنایی مختصر داشتم..تا اینکه در سال ۱۳۵۶به پایگاه اصفهان منتقل ودر کارگزینی ستاد پایگاه مشغول به کار شدم...
یک سال از پیروزی انقلاب می گذشت ومن در قسمت اداری گردان ۸۲شکاری مشغول انجام وظیفه بودم..شهید بابایی هم با درجه سروانی عضو خلبانان شکاری گردان بود..
او هروقت مرا می دید احوال خود وخانواده ام را جویا می شد...
دریکی از روزها که وقت اداری به پایان رسیده بود در دفتر کار با همکارانم پیرامون مسایل مختلف روز،از جمله مشکل رفت وامد ونداشتن ماشین صحبت می کردیم..
ان روزها برای رفت وامد به شهر که تا پایگاه فاصله ی زیادی داشت می باید از اتوبوس های شرکت واحد استفاده می کردیم...
تمام دارایی نقدی من با داشتن چند سر عایله پانزده هزار تومان بود که این مبلغ برای خرید یک ماشین پول کمی بود ولی در هر حال به همکارانم سفارش کرده بودم که اگر ماشینی به صورت اقساط سراغ داشتند به من اطلاع دهند...
چند روزی از این ماجرا می گذشت..
یک روز که جناب سروان بابایی تازه از پرواز امده بوددر حالی که چک لیست پروازش را به نفر مسول پروازی می داد مرا دید و پس از احوال پرسی گفت:
_اگر کاری نداری برویم یک چایی بخوریم.
در حین صحبتها گفت:
_اقای قلهکی شنیده ام که تصمیم داری ماشین بخری..
گفتم:
_جناب سروان به قول قدیمی ها((دست ما کوتاه وخرما بر نخیل))با این حقوق و داشتن چند سر عایله فکر خریدن ماشین رویایی بیش نیست...
گفت:
_ان شا الله مشکل شما رفع می شود..
انگاه رو به من کرد وگفت:
_شما ماشینی را که می پسندید پیدا کنید بقیه کارها با من...
البته من گفته های او را در حد یک تعارف پنداشتم وجدی نگرفتم..تا اینکه پس از یک هفته ،یک روز بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درامد..
در را که باز کردم سروان بابایی پشن در ایستاده بود...گفت:
_اقای قلهکی بیا ببین این ماشین را می پسندی؟؟
رفتم بیرون یک دستگاه پژو۵۰۴خیلی نوبه نظر می امد در مقابل ساختمان بود...
قبل از اینکه حرفی بزنم او گفت:
_ماشین سالمی است ولی قیمتش شصت وپنج هزار تومان است وبه نظر من ده هزار تومان گرانتر از قیمت روز است...
گفتم:
_جناب سروان!ماشین سالم وخوبی است ولی من توان خریدش را ندارم...
او چیزی نگفت.بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و رفت...هفته بعد با یک اتومبیل پیکان جوانان به منزل ما امد وگفت:
_این ماشین شش ماه بیشتر کار نکرده و در حد ((صفر)) است...قیمتش چهل و دو هزار تومان وخیلی مناسب است...
متعلق به یکی از دوستان خلبان است..اگر می پسندی فردا برویم محضر ....
من به دقت ماشین را بررسی کردم وضع ماشین با توجه به قیمت ان بسیار مناسب بود...
در حالی که سوییچ ماشین را به من می داد وگفت:
_برای اطمینان خاطر سوار شو وتصمیم بگیر...
پس از اینکه از سلامت ماشین مطمین شدم گفتم:
_از هر نظر خوب است فقط........حرفم را قطع کرد وگفت:
_می دانم می خواهی چه بگویی...اصلا فکر پولش را نکن...سپس ادامه داد:
_چقدر پول داری؟؟
_گفتم:پانزده هزار تومان.
ده هزار تومان از من گرفت وگفت:
_فردا حاضر باش می ایم تا به محضر برویم..
شب در خانه نشسته بودم وبا خودم فکر می کردم که نکند بابایی دلال ماشین است و قصد دارد تا با پرداخت کامل پول ماشین بهره ی ان را از من بگیرد...
اما دوباره فکر کردم که شاید مشتری بهتری پیدا نکرده و می خواهد مرا طعمه خود کند...
ان شب گذشت وفردا صبح به همراه سروان بابایی وصاحب اتومبیل به یکی از دفتر های ثبت اسناد واقع در خیابان شیخ بهایی اصفهان رفتیم...
منشی محضر کارهای مقدماتی را انجام داد ..منتظر شدیم تا سر پرست دفتر خانه نام فروشنده وخریدار را بخواند،در این لحظه شهید بابایی گفت:
_من جایی کار دارم می روم تا شما کارهایتان را انجام دهید برمی گردم...
انگاه نزدیک من امد وارام گفت:
_شما حق الثبت را بپردازید ودیگر کاری نداشته باشید..
تردید داشتم که ایا دوباره راجع به پول ماشین از او سوال کنم یا نه؟؟
حدود ده دقیقه از رفتن او می گذشت که سر پرست دفترخانه مارا صدا کرد،از صاحب اتومبیل پرسید:
👈ادامه در قسمت دوم