نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: فکر می کردم بابایی دلال ماشین است: ستوان احمدرحمان قلهکی

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    moikgool فکر می کردم بابایی دلال ماشین است: ستوان احمدرحمان قلهکی

    🌷((خاطره از ستوان احمدرحمان قلهکی))🌷

    🍀((قسمت اول))🍀

    ابتدا باید این نکته را یاداوری کنم که در زمان حیات این شهید بزرگوار به او قول داده بودم تا این موضوع را برای کسی نگویم ..

    حال بنابر حسب وظیفه جهت نشان دادن یکی از زوایای پنهانی شخصیت ان شهید عزیز،این خاطره را نقل میکنم..

    من شهید بابایی را برای نخستین بار در منزل شوهر خواهرشان در دزفول دیده بودم وفقط با او یک اشنایی مختصر داشتم..تا اینکه در سال ۱۳۵۶به پایگاه اصفهان منتقل ودر کارگزینی ستاد پایگاه مشغول به کار شدم...

    یک سال از پیروزی انقلاب می گذشت ومن در قسمت اداری گردان ۸۲شکاری مشغول انجام وظیفه بودم..شهید بابایی هم با درجه سروانی عضو خلبانان شکاری گردان بود..

    او هروقت مرا می دید احوال خود وخانواده ام را جویا می شد...

    دریکی از روزها که وقت اداری به پایان رسیده بود در دفتر کار با همکارانم پیرامون مسایل مختلف روز،از جمله مشکل رفت وامد ونداشتن ماشین صحبت می کردیم..

    ان روزها برای رفت وامد به شهر که تا پایگاه فاصله ی زیادی داشت می باید از اتوبوس های شرکت واحد استفاده می کردیم...

    تمام دارایی نقدی من با داشتن چند سر عایله پانزده هزار تومان بود که این مبلغ برای خرید یک ماشین پول کمی بود ولی در هر حال به همکارانم سفارش کرده بودم که اگر ماشینی به صورت اقساط سراغ داشتند به من اطلاع دهند...

    چند روزی از این ماجرا می گذشت..

    یک روز که جناب سروان بابایی تازه از پرواز امده بوددر حالی که چک لیست پروازش را به نفر مسول پروازی می داد مرا دید و پس از احوال پرسی گفت:

    _اگر کاری نداری برویم یک چایی بخوریم.

    در حین صحبتها گفت:

    _اقای قلهکی شنیده ام که تصمیم داری ماشین بخری..

    گفتم:

    _جناب سروان به قول قدیمی ها((دست ما کوتاه وخرما بر نخیل))با این حقوق و داشتن چند سر عایله فکر خریدن ماشین رویایی بیش نیست...

    گفت:
    _ان شا الله مشکل شما رفع می شود..
    انگاه رو به من کرد وگفت:

    _شما ماشینی را که می پسندید پیدا کنید بقیه کارها با من...

    البته من گفته های او را در حد یک تعارف پنداشتم وجدی نگرفتم..تا اینکه پس از یک هفته ،یک روز بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درامد..

    در را که باز کردم سروان بابایی پشن در ایستاده بود...گفت:

    _اقای قلهکی بیا ببین این ماشین را می پسندی؟؟

    رفتم بیرون یک دستگاه پژو۵۰۴خیلی نوبه نظر می امد در مقابل ساختمان بود...

    قبل از اینکه حرفی بزنم او گفت:

    _ماشین سالمی است ولی قیمتش شصت وپنج هزار تومان است وبه نظر من ده هزار تومان گرانتر از قیمت روز است...

    گفتم:
    _جناب سروان!ماشین سالم وخوبی است ولی من توان خریدش را ندارم...

    او چیزی نگفت.بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و رفت...هفته بعد با یک اتومبیل پیکان جوانان به منزل ما امد وگفت:

    _این ماشین شش ماه بیشتر کار نکرده و در حد ((صفر)) است...قیمتش چهل و دو هزار تومان وخیلی مناسب است...
    متعلق به یکی از دوستان خلبان است..اگر می پسندی فردا برویم محضر ....

    من به دقت ماشین را بررسی کردم وضع ماشین با توجه به قیمت ان بسیار مناسب بود...

    در حالی که سوییچ ماشین را به من می داد وگفت:

    _برای اطمینان خاطر سوار شو وتصمیم بگیر...

    پس از اینکه از سلامت ماشین مطمین شدم گفتم:

    _از هر نظر خوب است فقط........حرفم را قطع کرد وگفت:

    _می دانم می خواهی چه بگویی...اصلا فکر پولش را نکن...سپس ادامه داد:

    _چقدر پول داری؟؟
    _گفتم:پانزده هزار تومان.
    ده هزار تومان از من گرفت وگفت:

    _فردا حاضر باش می ایم تا به محضر برویم..

    شب در خانه نشسته بودم وبا خودم فکر می کردم که نکند بابایی دلال ماشین است و قصد دارد تا با پرداخت کامل پول ماشین بهره ی ان را از من بگیرد...
    اما دوباره فکر کردم که شاید مشتری بهتری پیدا نکرده و می خواهد مرا طعمه خود کند...

    ان شب گذشت وفردا صبح به همراه سروان بابایی وصاحب اتومبیل به یکی از دفتر های ثبت اسناد واقع در خیابان شیخ بهایی اصفهان رفتیم...

    منشی محضر کارهای مقدماتی را انجام داد ..منتظر شدیم تا سر پرست دفتر خانه نام فروشنده وخریدار را بخواند،در این لحظه شهید بابایی گفت:

    _من جایی کار دارم می روم تا شما کارهایتان را انجام دهید برمی گردم...

    انگاه نزدیک من امد وارام گفت:

    _شما حق الثبت را بپردازید ودیگر کاری نداشته باشید..
    تردید داشتم که ایا دوباره راجع به پول ماشین از او سوال کنم یا نه؟؟

    حدود ده دقیقه از رفتن او می گذشت که سر پرست دفترخانه مارا صدا کرد،از صاحب اتومبیل پرسید:

    👈ادامه در قسمت دوم
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‌‍ ((فکر می کردم بابایی دلال ماشین است...))

    ((خاطره از ستوان احمدرحمان قلهکی))

    ((قسمت دوم))

    _ایا تمام مبلغ پول اتومبیل را دریافت کرده اید؟؟
    او پاسخ داد: _بله.
    وقتی جواب را شنیدم .....

    وقتی جواب را شنیدم خیالم راحت شد...

    رفتم ومقابل جمله ی((ثبت با سند برابر است))را امضا کردم...داشتم از دفتر خانه خارج می شدم که بابایی امد وپرسید:

    _کارها تمام شد؟؟ گفتم:_بله.

    فروشنده سوییچ را به من داد وخداحافظی کرد ورفت...
    من پشت فرمان نشستم وبا شهید بابایی به سمت پایگاه حرکت کردیم...

    در این فکر بودم که پول ماشین را چگونه بپردازم؟؟که صدای شهید بابایی مرا به خود اورد:

    _اقای قلهکی فکر پول ماشین را نکن..باقیمانده پول ماشین را هر وقت از حقوقت اضافه امد و هر مقدار بودبه من بده..((فقط خواهش دارم این ماجرا را به کسی نگویید))..

    پس از شنیدن حرفای شهید بابایی از شرم ان تصورات که در مورد او داشتم همه وجودم اتش گرفته بود...احساس می کردمدر برابر عظمت،بزرگواری وسخاوت او حرفی برای گفتن ندارم...

    بعد از اینکه به مقابل بلوکی که منزل شهید بابایی در ان بود رسیدیم گفتم:

    _اگر اجازه دهیدمن یک سفته ویا چک به شما بدهم...
    او خندید وگفت:

    _مدرکی مورد نیاز نیست واین مبلغ را هر وقت که چیزی از حقوقت باقی ماند برای من بیاور...ضمنا هروقت پول لازم داشتی حساب وقت را نکن ،به منزل ما بیا من در خدمتت هستم..

    انگاه خداحافظی کرد و رفت..از این همه جوان مردی او شگفت زده بودم..

    برایم باور کردنی نبود که با ده هزار تومان صاحب یک ماشین مدل بالا شده ام...نمی دانستم چگونه از او تشکر کنم ..فقط اورا دعا می کردم..

    سر انجام پس از گذشت دوسال تمام بدهی ام را به ایشان پرداخت کردم.
    *********************************
    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi