نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: شهید سرلشکر اسماعیل زارعیان

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,541
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham شهید سرلشکر اسماعیل زارعیان

    قسمت 1⃣

    🌹شهید سرلشکر اسماعیل زارعیان🌹

    آفتاب رفت و پرتو زردش ماند
    ایل رفت و گردش ماند
    من آن چشم سیاه را نبوسیدم
    و در دلم دردش ماند.......

    🌹از خاطرات سرهنگ جانباز قمری از کارکنان و فرماندهان دژ خرمشهر :

    از اولین ساعات روز 31 شهریور 59 عراق به طور علنی فعالیت می کرد. سیم خاردار مرزی را که سه ردیف بود برداشته بود و تانک هایش از سنگرها بیرون آمده،200 متر پشت مرز آمادۀ حرکت بودند.
    ساعت 2 بعدظهر بود که در یک لحظه آسمان سیاه شد. ابتدا فکر کردیم کلاغ های منطقه آسمان را پر کرده اند، ولی لحظاتی بعد دیدیم که هواپیماهای سیاه رنگ عراقی از قسمت های مختلف از بالای سر ما رد شدند و به طرف خرمشهر و آبادان رفتند. در آن لحظه ما نتوانستیم حتی یک گلوله ضد هوایی به سمت آنها شلیک کنیم و فقط تماشا می کردیم. آن ها آن قدر پایین پرواز می کردند که چهرۀ خلبان مشخص بود. هواپیماها به طرف ایران پرواز کردند. دقایقی بعد از صدای انفجارهای مهیب فضای منطقه را گرفت و پشت سر آن، هواپیماها مجددا به بالای سرما آمدند و این بار تعداد زیادی از بمب های خود را به طرف دژها ریختند.
    خبر رسید تعداد زیادی از نیروهای ایران در گمرک مجروح و کشته شده اند. می دانستم در اثر شدت بمباران تعدادی از نیروهای ما هم مجروح خواهند شد. به همین خاطر گشتی در یگان زدم. در همان لحظات چهره کثیف جنگ را دیدم که چگونه جوانان ما را بی گناه در خاک و خون می کشد. تنها خودروی آمادۀ یگان را که همان جیپ میول بود تحویل مسئوول بهداری دادم که مجروحان را به بیمارستان ببرد. حالا دیگر خودرویی هم برای جابه جایی نداشتم.
    وقتی به پل نو رسیدم، زارعیان و نیروهایش را دیدم که با سر و وضعی آشفته در پشت خاکریزی مستقر شده اند. به سرعت خودم را به او رساندم. با دیدن او بی اختیار گریه ام گرفت. زارعیان هم در حالی که می خواست اشک هایش را پنهان کند مرا در آغوش کشید. به هرجان کندنی بود بغضم را فرو خوردم و گفتم : دیدی چه بر سر ما آمد؟
    گفت : " مسلماً این جور نمی ماند. باید یه فکری بکنیم."

    توپخانه عراقی ها با حجم زیاد و بی هدف کار می کرد و ما موفق تر بودیم و مجبور کردیم عقب نشینی کنند. ما شلمچۀ ایران و سپس شلمچۀ عراق را گرفتیم و یکی از پرسنل گروه زارعیان پرچم ایران را در بالای پاسگاه عراق برافراشت.
    زارعیان هنوز مشغول نبرد بود و رادیو عراق برنامه اش را به موضوع زارعیان تغییر داد و اعلام کرد :
    سرکار ستوان زارعیان شما نمی توانید با چند دستگاه تفنگ 106 با ارتش مجهز عراق مقابله کنید. پیشنهاد می کنیم خودتان را تسلیم کنید. مسلماً کشور عراق متعهد می شود شما را به هر کشوری که مایل باشید اعزام نماید و اگر بخواهید در کنار ما با نیروهای ایرانی بجنگید، بالاترین درجه ها را ارتش عراق به شما اعطا خواهد کرد.
    زارعیان که خودش این خبر را شنیده بود، در بی سیم گفت :
    " برای آن که به دهان این یاوه گویان بزنم همین الان به آن ها حمله می کنم" و دقایقی بعد با رخنه به داخل عراق و از نقطه ای که عراقی ها اصلاً فکرش را نمی کردند، به انهدام ماشین جنگی عراق پرداخت و آن قدر این نبرد را ادامه داد که گلوله هایش تمام شد. عراقی ها وقتی احساس کردند که اسماعیل گلوله ندارد، به سمت او و یارانش یورش بردند، ولی اسماعیل با زرنگی از دام عراقی ها خارج شد و به ما پیوست.
    ادامه دارد....
    ا--------------ا
    امضاء



  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi