❤ |
موضوعات تصادفی این انجمن:
- دوران اختفا و پنهان زيستن حضرت
- جلوه هاى پنهانى امام عصر عليه السلام
- ((<<پيغام امام زمان عليه السلام به...
- ۞۞ احادیث امامان در مورد ظهور امام زمان (عج)...
- امام زمان*عج*کی ظهور میکند؟
- چرا ایشان رامهدی می نامند؟
- امام مهدى جلوه جمال الهى
- ▌ღ ▬ ❀◄ ما صاحب داریم ... _ خاطره ای بسیار...
- ▐★♥★ ▐سرّخدا و باده فروش-- سخنان امام...
- اندوخته خداوند (چهل حدیث درباره عدالت گستر...
❤ |
پيشگفتار(اللهم عرفنى نفسک، فانک ان لم تعرفنى نفسک لم أعرف رسولک).
(اللهم عرفنى رسولک، فانک ان لم تعرفنى رسولک لم أعرف حجتک).
(اللهم عرفنى حجتک، فانک ان لم تعرفنى حجتک ضللت عن دينى).
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله الذى أدعوه فيجيبنى وان کنت بخيلاً حين يستقرضنى والحمد لله أدعوه ولا أدعو غيره ولو دعوت غيره لم يستجب لى دعائى والصلاة والسلام على أمين وحيه وخاتم رسله أبى القاسم محمد وآله الطاهرين.
سيما الذى بيمنه رزق الورى وبوجوده ثبتت الارض والسماء ناموس الدهر وولى العصر الحجة ابن الحسن المهدى أرواحنا وأرواح العالمين له الفداء.
اللهم عجل فرجه وسهل مخرجه وکثر أعوانه واجعلنا من أنصاره وشرفنا بالفوز بلقائه انک مجيب الدعاء.
قال الله تعالى: (واذا سألک عبادى عنى فانى قريب اُجيب دعوة الداع اذا دعان فليستجيبوا لى وليؤمنوا بى لعلهم يرشدون)(1) (وچون بندگانم در باره من از تو سؤال کردند، بدانند که من به آنها نزديکم ودعاى دعا کننده را اجابت ميکنم: پس بايد دعوت مرا پيذيرند وبه من ايمان بياورند، تا به رشد وهدايت راه يابند).
وقال النبى (صلى الله عليه وآله وسلم):
(الدعاء سلاح المؤمن، وعمود الدين ونور السماوات والارض(2) دعاء، سلاح مؤمن، ستون دين ونور آسمانها وزمين است).
❤ |
مقدمهبر حسب روايات بسيار در عصر غيبت حضرت صاحب الامر (عليه السلام) به واسطه فتنههاى زياد وآزمايشهاى شديدى که پيش ميآيد، حفظ دين سخت دشوار ميشود واز بوته امتحان جز افرادى که در شدائد شکيبا ودر معرفت وولايت استوار وپا بر جا باشند بى غَلّ وغش وخالص بيرون نخواهند آمد.
گمراهيها وغوائات وانحرافها از حق فراوان ميشود وحتى به اسم اسلام بدعتها ميسازد وشبهه ها منتشر ميکنند وتحيّرها وسرگردانيها ايجاد مينمايند وچنان شود که بر حسب بعضى روايات شخص صبح ميکند، در حالى که مؤمن است وشام ميکند در حالى که منافق يا کافر است وهمچنين شب ميکند در حال اسلام وايمان وصبح ميکند در حال کفر ونفاق.
خلاصه، امواج ابتلائات، امتحانات، موجبات تزلزل عقيده، شک در عقايد دينى وارتداد از هر سو افراد را احاطه مينمايد، آنچنان تميز وتخليصى پيش ميآيد که نظير آن را نه کسى ديده ونه شنيده باشد. اکثريت در منجلاب فساد وگمراهى غوطهور شوند وچنان شود که کسى عقايد اسلامى حتى اسم جلاله (الله) را نتواند بگويد مگر بطور پنهانى، وبراى کسى ايمانش سالم نماند. (الا من يفر من شاهق الى شاهق ومن جحر الى جحر).(3)
براى اينکه مؤمنان حقيقى آگاه باشند ودر حفظ دين وايمان خود موفق گردند وپاى ثبات واستقامت آنها را تندترين بادهاى فتنه نلغزاند:
اوّلا ـ از آن روزگار وعصر ودوران، در احاديث بسيارى که از طريق شيعه وسنى روايت شده است خبر دادهاند که اين آگاهى قبلى پس از پيش آمد آن حوادث موجب قوت ايمان اهل بينش ومعرفت ميگردد.
ثانياً ـ هشدارها دادهاند ومردم را از اينکه دين خود را از دست بدهند بر حذر نمودهاند. چنانکه در نهج البلاغه از حضرت مولى على (عليه السلام) روايت شده است که فرمود:
ذاک حيث تکون ضربة السيف على المؤمن أهون من الدرهم من حلّه ذاک حيث يکون المعطى أعظم أجراً من المعطى ذاک حيث تسکرون من غير شراب بل من النعمة والنعيم وتحلفون من غير اضطرار وتکذبون من غير احراج ذاک اذا عضکم البلاء. کما يعضّ القتب غارب البعير ما أطول هذا العناء وأبعد هذا الرجاء(4) اين پيش آمدها (که پيش از اين جمله بدان اشاره فرموده) وقتى خواهد شد که ضربت شمشير بر مؤمن آسانتر است از به دست آوردن يک درهم از راه حلال، اين زمانى ميشود که عطا شده اجرش از عطا کننده بزرگتر است. اين در وقتى خواهد شد که مست گرديد بدون شراب، بلکه از نعمت ونعيم، وسوگند ياد کنيد بدون اضطرار، ودروغ بگوئيد بدون اينکه در حرج مانده باشيد، اين زمانى است که بلا شما را بگزد چنانکه پالان، کوهان شتر را ميگزد. چه طولانى ودراز است مدت اين رنج وزحمت وچه دور است اين رجاء واميدوارى).
ثالثاً ـ بر حسب روايات، حضرت رسول اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) وائمه طاهرين: از کسانى که در اين عصر ثابت قدم ميمانند مدح وتقدير فراوان نموده، ايمان آنها را ستوده، به پاداشهاى بزرگ ودرجات بلند وعده دادهاند.
از جمله رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در حديثى که در آن حکايت اسلام آوردن (جندل بن جنادة بن جبير) ذکر شده است، پس از آنکه جندل از اوصياى آن حضرت پرسيد ورسول اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) به او خبر داده که دوازده نفرند واسامى آن عزيزان درگاه خدا را بيان فرمود، او را از غيبت امام دوازدهم خبر داد وفرمود:
(طوبى للصابرين فى غيبته طوبى للمتقين على محبتهم اُولئک الذين صفهم الله فى کتابه وقال هدى للمتقين الذين يؤمنون بالغيب ثم قال الله تعالى (اولئک حزب الله ألا ان حزب الله هم الغالبون)(5) خوشا به حال صبر کنندگان در غيبت او، خوشا به حال پايندگان بر دوستى ايشان، ايشانند آنانکه خدا در کتابش آنها را وصف نموده وفرموده است:
(هدى للمتقين الذين يؤمنون بالغيب) ثم قال تعالى: (اُولئک حزب الله ألا ان حزب الله هم الغالبون): (قرآن هدايت براى پرهيزکاران است آنانکه به غيب ايمان ميآورند. پس فرمود: ايشان حزب خدايند آگاه باشيد که همانا حزب خدا غالب است).
وحضرت امام زين العابدين (عليه السلام) بر حسب روايت ابو خالد کابلى از آن بزرگوار، ميفرمايد:
(ان أهل زمان غيبته القائلين بامامته المنتظرين لظهوره أفضل من أهل کل زمان لان الله تبارک وتعالى أعطاهم من العقول والافهام ما صارت به الغيبة عندهم بمنزلة المشاهدة وجعلهم فى ذلک الزمان بمنزلة المجاهدين بين يدى رسول الله بالسيف اولئک المخلصون حقاً وشيعتنا صدقاً والدعاة الى دين الله عز وجل سراً وجهراً (6) به تحقيق که اهل زمان غيبت او که قائل به امامت او هستند ومنتظر ظهور آن حضرتند از اهل هر زمان ديگر فاضلترند براى اينکه خدا آنچنان خردها وفهمهائى به آنها عطا فرموده است که غيبت، نزدشان به منزله مشاهده وديدار گرديده است وايشان را در اين زمان به منزله جهاد کنندگان با شمشير در پيش روى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) قرار داده است ايشان حقاً مخلصند وبه راستى شيعه ما هستند ودعوت کنندگان به سوى خدا در پنهان وآشکارند).
در کتاب (محاسن برقى) سند به (فيض بن مختار) رسانده که گفت: شنيدم که حضرت صادق (عليه السلام) ميفرمود:
(من مات منکم وهو منتظر لهذا الامر کمن هو مع القائم فى فسطاطه قال: ثم مکث هنيئة ثم قال: لا بل کمن قارع معه سيفه قال: لا والله الاّ کمن استشهد مع رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم)(7) هر کس از شما بميرد واو منتظر براى اين امر باشد (يعنى منتظر قيام حضرت مهدى (عليه السلام) باشد) مثل کسى است که با حضرت قائم (عليه السلام) در خيمه آن حضرت باشد. سپس درنگى کرد وفرمود: نه بلکه مثل کسى است که با او شمشير زده باشد. پس از آن فرمود: نه به خدا سوگند مثل آن کسى است که با پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به شهادت رسيده باشد).
واز طرق عامه نيز روايات واحاديث در اين معنى بسيار است از جمله از آنس بن مالک روايت شده است که رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:
(يأتى على الناس زمان الصابر على دينه له أجر خمسين منکم(8) بر مردم زمانى ميآيد که از براى صبر کننده بر دينش، اجر پنجاه نفر از شما ميباشد (خطاب پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به اصحاب است)).
ورابعاً دستور وتوصيه فرمودهاند که با دعاء ودر خواست از خداوند متعال براى ثبات قدم ومنحرف نشدن از راه راست، ايمان وعقايد خود را در حفظ وحراست الهى قرار دهند ودر اين امتحانات از لغزش قدم وتزلزل عقيده به خدا پناه ببرند وخود را به او بسپارند واز او کمک بگيرند ونيرو بخواهند چون به هنگام امتحانات وحوادثى که بسا افراد رياضت کشيده را تکان ميدهد بهترين ونيرومندترين نگهبان ايمان وعقايد حق انسان، استعانت از خدا وارتباط يافتن با عالم غيب است که روحيه صبر وشکيبائى انسان را قوى ميسازد واو را در برابر نا ملائمات ثابت قدم وپايدار مينمايد.
ولذا در قرآن مجيد دستور داده شده که به نماز وصبر (که تفسير به روزه شده است) استعانت بجوئيد. زيرا اين توجه واستعانت، روح مأيوس ونا اميد را اميدوار وشخص زجر کشيده وشکنجه ديده را بر تحمل اين امور شکيبا مينمايد.
وحاصل اينکه براى حفظ ايمان، مداومت بر توجه به خدا ودعا، به خصوص خواندن دعاهاى مأثور (مثل دعاى شريف ندبه) بسيار مؤثر بوده واثرات تربيتى وتکميلى وفوايد آن در حفظ ارتباط با حضرت صاحب وقت وسيد ومولى وپيشوا وامام عصر ـ أرواحنا فداه ـ بيش از حد تصور است. لذا در کتابهاى دعا، دعاهائى براى عصر غيبت رسيده است که شايد مختصرترين آنها اين دعا باشد که موسوم به دعاى غريق است.
(يا الله يا رحمان يا رحيم يامقلب القلوب ثبّت قلبى على دينک).
ويکى از دعاهاى معروفى که مؤمنان ومنتظران ظهور در عصر غيبت آن ولى اعظم خدا ـ عجل الله تعالى فرجه ـ بر آن مواظبت داشته ودر آن از خدا معرفت خودش ومعرفت پيامبرش ومعرفت حجتش را مسئلت مينمايند دعاى معروف (اللهم عرفنى نفسک) است.
اين دعا را ثقة الاسلام (محمد بن يعقول کلينى) که هم زمان با حضرات نواب اربعه ـ رضوان الله تعالى عليهم ـ ميزيسته ودر سال 328 يا 329 رحلت فرموده است، در جامع بزرگ وشريف کافى که اقدم جوامع اربعه شيعه است، از حضرت ابى عبد الله امام جعفر صادق (عليه السلام) به دو سند در باب غيبت از کتاب حجت روايت کرده است.
علاوه بر آن، شاگرد معروف کلينى ابو عبد الله محمد بن ابراهيم نعمانى کاتب کتاب کافى مشهور به ابن زينب يا ابن ابى زينب که از قدماى محدثين بزرگ شيعه ميباشد در کتاب نفيس ومعتبر (غيبت) اين حديث را به سند ديگر نيز روايت نموده است.
همچنين شيخ اجل محمد بن على بن الحسين معروف به صدوق که در سال 381 در گذشته است وصاحب کتاب من لا يحضره الفقيه که يکى ديگر از کتب اربعه است در کتاب ارزنده (کمال الدين وتمام النعمه) که همواره مورد استناد واعتماد علماء ومحققين بوده وهست به سه طريق ديگر در باب (ما رُوى عن الصادق جعفر بن محمد (عليهما السلام)) اين دعاى شريف را روايت کرده است که در اين سه کتاب معتبر مجموعاً به شش طريق روايت شده است.
لفظ اين دعاء شريف بر حسب روايتى که در کافى مقدم برحديث ديگر، روايت شده وبر حسب روايت غيبت نعمانى وسه روايت کمال الدين اين است:
(اللهم عرفنى نفسک فانک ان ل تعرفنى نفسک لم أعرف نبيک اللهم عرفنى رسولک فانک ان لم تعرفنى رسولک لم أعرف حجتک اللهم عرفنى حجتک فانک ان لم تعرفنى حجتک ضللت عن دينى).
ودر روايت ديگر (کافى) که روايت 29 اين باب است متن دعا اين است:
(اللهم عرفنى نفسک فانک ان لم تعرفنى نفسک لم أعرفک اللهم عرفنى نبيک فانک ان لم تعرف نبيک لم أعرفه قطّ اللهم عرفنى حجتک فانک ان لم تعرفنى حجتک ضللت عن دينى).
که معلوم است اگر چه صحت صدور هر دو متن از امام (عليه السلام) محتمل وبلکه قابل قبول است اما متن اول که به پنج سند روايت شده معتبرتر وجمله هايش زيباتر است. بديهى است در صورت وحدت روايت ووحدت مضمون واختلاف متن، به حکم (وانا لاُمراء الکلام وفينا تنشبت عروقه وعلينا تهدلت غصونه(9) وما (خاندان رسالت) اميران سخن هستيم، که ريشه هاى آن در ما فرو رفته وشاخه هايش بر ما گسترده شده است). بايد متن فصيحتر وبليغتر را صادر دانست.
لذا ما هم در اين مقاله متن اول را در بحث وتفسير ميگذاريم.
❤ |
اعتبار سند دعاءاعتبار سند اين دعا با اينکه در اين سه کتاب معتبر به سندهاى متعدد روايت شده است، وبعضى از شواهد ديگر نيز اعتبار آن را تأييد مينمايد.(10)
انصافاً اطمينان به صدور آن از امام (عليه السلام) حاصل است، علاوه بر أن بر فرض که در مثل اين مورد سند ضعيف باشد، طبق قاعده تسامح در ادّله سنن عمل ميشود. اما به نظر حقير سند دعاء واجد اعتبار کافى است وبه نيت ورود، خواندن آن جايز است.
پس از اين مقدمه با استعانت از خداوند متعال براى اينکه به مفاد اين دعا در حد بينش خود آگاهى يابيم، به شرح وتفسير آن ميپردازيم واعتراف ميکنيم که کلمات صادر از اهل بيت عصمت وطهارت: از دعا ومواعظ وحقايق عرفانى واخلاقى وتعاليم ورهنمودهاى ايشان در نواحى گوناگون برتر از آن است که بتوان شرح تفسير کامل بر آنها نگاشت واگر بعضى فرازهاى سخنان آن بزرگواران را بتوان شرح وتفسير جامع نمود، آن هم کار همه کس نيست وفقط بزرگانى ميتوانند در اين کار توفيق يابند که در غور ودقت در احاديث وسخنان ايشان روزگارى را صرف کرده وبا مکتب آن عزيزان درگاه خدا آشنا باشند.
❤ |
الله(الله) اسم است از براى ذات مستجمع جميع صفات کماليه بدون لحاظ وتعيين صفتى از صفات وابن خالويه در (اعراب ثلثين سوره) مى گويد: (اسم لا ينبغى الا لله جلّ ثناؤه: اسمى است که سزوار نيست مگر براى (الله) جل ثناؤه) ودر قول خداى تعالى (هل تعلم له سمياً)(11) گفته شده است. يعنى؛ آيا در مشرق ومغرب خشکى ودريا وکوه وهموار وهر مکان وهر جائى احدى را که اسم او الله باشد غير از او مى شناسى؟ يعنى نخواهى شناخت.
پيرامون اين اسم که به تصريح بعضى (اسم اعظم) است ودر اينکه مشتق است يا مشتق نيست ودر مطالب ديگر علماى بزرگ ادب ولغت وفلسفه وعرفان بيانات وتحقيقات مهمى در کتابهاى شرح اسماء الحسنى وکتابهاى لغت وتفسير وشرح ادعيه، فرموده اند، که آوردن آن مباحث در اين رساله خارج از ظرفيّت آن است واهل تحقيق وبررسيهاى عميق را همان کتابها کافى ووافى است. فقط در اينجا اجمالاً مى گوئيم: (الله) که از آن تعبير به اسم جلاله مى شود دلالت دارد بر ذات جامع جميع صفات کمال مثل علم وقدرت وتفرّد ووحدت که بنا بر اين يک مسمّى بيشتر نخواهد داشت ودر اين دلالت تفاوت نمى کند که اين لفظ مقدّس مشتق باشد يا غير مشتق ودلالتش بر ذات احديت به وضع تعيّنى باشد يا تعيينى ودر هر صورت اين لفظ دلالت بر آن ذات دارد ودر لسان عربى بين اسماء حسنى اسمى که به دلالت مطابقى اين دلالت را داشته باشد در نظر نيست مگر، در مثل (هو) اين ادعا بشود; راغب مى گويد: اصل (الله) (اله) است که همزه اش حذف شده وبر آن الف ولام تعريف وارد شده است وسپس مثل ابن خالويه به آيه شريفه (هل تعلم له سمياً) استشهاد نموده است وبنا بر آنکه مشتق باشد. چنانکه از بعضى روايات نيز استفاده مى شود; در اينکه اصل (الله) (اله) بوده است اختلافى نيست. هر چند در اينکه همزه آن حذف شده وبه جاى آن الف ولام آورده شده است يا اينکه الف ولام بر أن داخل شده والف اصلى آن حذف شده است. وبه عبارت ديگر، الف ولام تعويض است وقياسى است يا تعويض نيست وبه غير قياس است، اختلاف است. چنانکه در سر قرائت آن به قطع همزه ونکات ديگر، بحثهاى ادبى لطيفى بين علماى نحو وادب مطرح شده است که علاقمندان مى توانند آنها را در کتابهاى نحو وادب مطالعه فرمايند.
ودر اصل اشتقاق (اله) نيز چند وجه فرموده اند:
وجه اوّل اينکه اصل آن از (اَلَه) (به فتح فاء وعين) است که اسم جنسى است بر هر معبودى که به حق يا باطل عبادت شود. اعم از اينکه پرستنده معبود باطل فقط آن را معبود بداند وبه ربوبيّت (الله) معتقد باشد، مثل بسيارى از مشرکين يا اينکه به ربوبيت آن واتصافش به صفات کماليّه ربانى قائل باشد.
پس به عکس آنچه که فرقه گمراه وهابيه وابن تيميه وپيروانش گمان کرده اند که کلمه توحيد فقط دلالت بر توحيد الوهيّت ونفى شرک در معبوديّت دارد ونفى شرک در ربوبيّت واثبات توحيد در ربوبيّت از آن استفاده نمى شود. اين کلمه طيبه بر نفى مطلق شرک براى حضرت احديت دلالت دارد زيرا شرک در الوهيّت ومعبوديّت همچنانکه گاه به اعتقاد باطلى مثل عقيده به اينکه شيء وجود تنزيلى خدا در عبادت او است، حاصل مى شود، گاه هم به عقايد باطل ديگر مثلاً چيزى يا شخصى را در مثل امر خلق ورزق واماته واحياء شريک خدا دانستن واقع مى شود. پس وقتى گوينده اين کلمه طيبه نفى هر معبود را نمود، چنانکه نفى معبودى را که مشرک در عبادت به واسطه اعتقاد فاسدى آن را مى پرستد، مى نمايد معبودى را هم که مشرک در ربوبيّت به واسطه اعتقادى از رقم دوّم مى پرستد، نيز نفى مى نمايد ونفى اين دو معبود، نفى اصل ومنشأ عقيده به معبوديّت آنها است وچون اَنحاء شرک در عبادت وپرستش ظهور پيدا مى کند از اين جهت نفى آن شده وبا نفى لازم نفى ملزوم (يعنى عقايد فاسدى که منشأ عبادت غير خدا مى گردد) نيز مى شود.
بنا بر اين چنان نيست که کلمه توحيد فقط شرک در الوهيّت را به معنائى که وهابيها مى گويند ومجامع با توحيد ربوبيّت مى شمارند نفى نمايد وبه نفى شرک در ربوبيّت ارتباط نداشته باشد. بلکه وقتى نفى معبود غير او را کرديم، نفى هر گونه شريکى را هم براى او نموده ايم واين در صورتى است که (الله) از (اله) (به فتح فا وعين) مثل (عبد) لفظاً ومعناً باشد والاّ بر حسب اشتقاقات ديگر، اين توهم وهابيها که مى خواهند آن را مبدأ يک سلسله دعواهاى باطل ديگر خود قرار دهند به صراحت بطلانش معلوم است.
وجه دوّم اين است که (الله) مشتق از (اَلِه) بر وزن علم (به فتح فاء وکسر عين) به معناى (تحير) است. چون عقول در درک حقيقت ذات وصفات او متحير وناتوانند چنانکه در قرآن مجيد مى فرمايد:
(يعلم ما بين أيديهم وما خلفهم ولا يحيطون به علماً).(12)
واز امير المؤمنين (عليه السلام) روايت است که فرمود:
(کلّ دون صفاته تحبير الصفات وضلّ هناک تصاريف اللغات)
ونيز از آن حضرت روايت است که: (کلّت الالسن عن غاية صفته والعقول عن کنه معرفته).
ودر ديوان منسوب به حضرت مولى (عليه السلام) است:
نه ادراک بر کنه ذاتش رسد
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهمنه فکرت به غور صفاتش رسد
نه بر ذيل وصفش رسد دست فهم
(کيفية المرء ليس المرء يدرکها فکيف کيفية الجبار فى القدم
هو الذى أنشأ الاشياء مبتدعاً فکيف يدرکه مستحدث النسم)
وبنا بر اين وجه، دلالت کلمه توحيد بر نفى شرک در ربوبيّت، ظاهر وبى نياز از بيان است.
گفتم همه ملک حسن سرمايه تو است
گفتا غلطى زمانشان نتوان يافتخورشيد فلک چو ذره در سايه تو است
از ما تو هر آنچه ديده اى پايه تو است
وجه سوّم اينکه مشتق از (وله) است; وبنا بر اين، اصل (اله) هم (وله) است که واو آن به همزه بدل شده است. وخداوند متعال را به اين جهت (له) گويند که هر مخلوقى يا به تسخير ويا به اختيار، مايل به او است چنانکه مى فرمايد:
(کل قد علم صلاته وتسبيحه).(13)
ونيز مى فرمايد:
(وان من شيء الاّ يسبح بحمده ولکن لا تفقهون تسبيحهم)(14) (موجودى نيست جز آنکه ذکرش تسبيح وستايش حضرت او است وليکن شما تسبيح آنها را نمى فهميد).
ونيز مى فرمايد:
(انا لله وانا اليه راجعون)(15) (ما به فرمان خدا آمده وبه سوى او رجوع خواهيم کرد).
ودر آيه ديگر فرمود:
(وله أسلم من فى السموات والارض طوعاً وکرهاً واليه يرجعون)(16) (هر چه در زمين وآسمان است خواه نا خواه مطيع فرمان خدا است وبه سوى او رجوع خواهند کرد).
واز اين جهت است که بعضى گفته اند: (الله محبوب الاشياء کلها).
واين منافات ندارد که بعضى از افراد انسان به سبب بعض قواصر از او منصرف مى شوند وسير اختيارى خود را که بايد به سوى او باشد، به قهقرى مبدل کرده واز او دورى مى جويند، مع ذلک در سير کلى، همه به سوى او مى روند وبازگشت همه به سوى او است (فسبحان الذى بيده ملکوت کل شيء واليه ترجعون)(17) (پس منزه وپاک است خدائى که ملک وملکوت هر موجودى به دست قدرت او است وهمه شما به سوى او رجوع خواهيد کرد).
ودر لسان العرب است که: (معنى ولاه ان الخلق يولهون فى حوائجهم أى يضرعون اليه فيما يصيبهم ويفزعون اليه فى کل ماينوبهم).
وجه چهارم اين است که از (اَلَه يَلُوهُ لِياهاً) به معناى (احتجب) مشتق باشد. چون حقيقت ذات او پنهان ومحتجب از عقول وابصار بوده وديده نمى شود. ودر قرآن مجيد نيز به اين معنا اشاره شده است:
(لا تدرکه الابصار وهو يدرک الابصار وهو اللطيف الخبير)(18) (او را هيچ چشمى درک ننمايد، وحال آنکه او بينندگان را مشاهده مى کند ولطيف ونامرئى وبه همه چيز آگاه است).
واسم (الباطن) نيز بر آن دلالت دارد ودر حديث است: (ان الله احتجب عن العقول کما احتجب عن الابصار وان الملا الاعلى يطلبونه کما تطلبونه أنتم: خداوند متعال از عقل ها محجوب وپنهان است چنانکه از بصرها وچشمها محجوب وپنهان است وبه درستى که ملا اعلى وفرشتگان بالا او را طلب مى کنند همچنان که شما طلب مى نمائيد.
بنا بر اين، اين وجه ووجه سوم نيز دلالت کلمه توحيد بر نفى شرک در ربوبيّت ظاهر است.
وجه پنجم اين است که از (اله الى فلان) مشتق است يعنى به او سکون وآرام گرفت; به اين جهت که عقول به او آرامش مى يابد وجهان بينى اهل توحيد به شناخت او باور بخش وموجب اعتماد مى گردد ودلها به ياد او اطمينان پيدا مى کند چنانکه مى فرمايد:
(ألا بذکر الله تطمئن القلوب)(19) (آگاه باش که تنها با ياد خدا دلها آرام مى گردد).
ودر دعاى عرفه است:
(ماذا فقد من وجدک وماذا وجد من فقدک: چه چيزى را گم کرد کسى که تو را پيدا کرد وچه چيزى را پيدا کرد کسى که تو را گم کرد؟).
وجه ششم اينکه (اِله) مشتق از (اَلِه) (به فتح فاء وکسر عين) است که به معناى پناه جستن وپناه گرفتن باشد. وبه خدا از اين جهت (اِله) گويند که پناه حقيقى ومفزع همه است. بنا بر اين، اين وجه ووجه پنجم نيز کلمه توحيد مطلق شريک را نفى مى نمايد. اين بود عمده وجوه يا تمامى وجوهى که در مبدأ اشتقاق (اِله) فرموده اند.
واما (اللهم); در چگونگى ترکيب آن فرموده اند: معناى آن (ياالله) است وکلمه (يا) به جهت تعظيم اسم جلاله از آن حذف شده وعوض آن ميم مشدّد در آخر آن آورده شده است واين از خصايص اين اسم است; چنانکه تاء قَسَم به آن اختصاص دارد.
وفرّاء گفته است که: اصل (اللهم) (يا الله امنا بالخير) است. يعنى: اى خدا قصد کن ما را به خير. ولى قول اول ارجح واقوى است.
❤ |
پاورقى:
(1) سوره بقره، آيه186.
(2) کافى، ج2، ص468، طبع آخوندى.
(3) التحصين فى صفات العارفين مطبوع در حاشيه مکارم الاخلاق ص227.
(4) نهج البلاغه، خطبه229.
(5) منتخب الاثر، ف2، ب20، ح4، ص227.
(6) منتخب الاثر، ف2، ب4، ح1، ص244.
(7) منتخب الاثر، ف10، ب2، ح13، ص498.
(8) کنز العمال، جلد11، ص147، ح30977.
(9) نهج البلاغه، خطبه233.
(10) واز جمله مؤيد صحت حديثى که متضمن اين دعا است اين است که در (کمال الدين) ومصباح المتجهد شيخ عليه الرحمه، دعاى ديگرى که طولانى است از جناب شيخ ابى عمرو عثمان بن سعيد عمروى نايب خاص حضرت صاحب الامر (عليه السلام) روايت نموده است، ودعاى مذکور به همين دعائى که ما از آن گفتگو مينمائيم آغاز شده است فقط به جاى (لم اعرف رسولک) فرموده است واين دعاء نيز دعاى شريفى است که سيد در (جمال الاسبوع) فرموده است که اگر از انجام آنچه ذکر کرديم، از تعقيب عصر جمعه عذر براى تو بود پس به پرهيز از اينکه اين دعا را مهمل گذارى وخدا را به آن نخوانى که ما اين دعاء را شناختيم از فضل خدا ـ جل جلاله ـ که ما را به آن مخصوص گردانيد پس بر آن اعتماد کن.
(11) سوره مريم، آيه65.
(12) خدا با علم ازلى بر همه آينده وگذشته خلق آگاه هست وخلق را هيچ به او احاطه وآگاهى نيست. (سوره طه، آيه110).
(13) سوره نور، آيه41.
(14) سوره اسراء، آيه44.
(15) سوره بقره، آيه156.
(16) سوره آل عمران، آيه83.
(17) سوره يس، آيه83.
(18) سوره انعام، آيه103.
(19) سوره رعد، آيه28.
❤ |
عرفان ومعرفت
(معرفت وعرفان)، ادارک شيء است به انديشه وتدبير در اثر آن چيز، که اخصّ از علم مى باشد. زيرا علم، مطلق ادراک است وبه تفکر در خود شيء نيز حاصل مى شود. به عبارت ديگر مى توان گفت: معرفت، اعم است; زيرا علم، ادراک حقيقت شيء است ومعرفت، ادراک شيء است خواه به حقيقت باشد يا به ظاهر وآثار.
وبنا بر اينکه عرفان ومعرفت اعم از معرفت حقيقت شيء يا آثار ووجوه آن باشد، حديث شريف معروف (من عرف نفسه فقد عرف ربه) را مى توان تفسير نمود که هر کس شناخت حقيقت نفس خود را که مرکب ومحتاج وداراى سائر صفات ومشخصاتى است که بارى تعالى از آن منزه است، مى شناسد، پروردگار خود را که از اين صفات وصورت عرفان اول، عرفان حقيقت نفس است وعرفان دوم، همان عرفان شيء وبه چيزهائى است که از او سلب مى شود وخارج از حقيقت ذات او است ومى توان تفسير نمود که هر کس شناخت نفس خود را که محتاج ونيازمند به غير ومصنوع ومخلوق ومملوک غير وغير مستقل بالذات ومعلول وحادث است، خدا را که صانع وخالق ومالک وآفريننده وهستى بخش او است به بى نيازى وکمال، وساير صفات جلال وجمال مى شناسد که بنا بر اين وجه، عرفان ومعرفت در هر دو جزء حديث به معناى عرفان آثار وتفکر در آثار واوصاف نفس ورب، حاصل شده وبه معرفت به حقيقت آنها ارتباط ودلالت ندارد.
ویرایش توسط طهورا*کنیز فاطمه زهرا(س)* : 18-03-2023 در ساعت 20:19
❤ |
ومى توان تفسير نمود که هر کس نفس خود را بشناسد به اينکه حقيقت آن را نمى توان شناخت ودرک آن ميسّر نيست، پروردگار خود را نيز مى شناسد به اينکه حقيقت وجود وکنُه ذاتش از دسترس ادراک بيرون است وبنا بر اين وجه نيز معرفت، به حقيقت ذات تعلق نگرفته وبا تدبّر در آثار، حاصل شده است; ودر اين معنى شاعر مى گويد:
تو که در علم خود زبون باشى
عارف کردگار چون باشى
ومى توان تفسير نمود که هر کس نفس خود را بشناسد که در اداره تمام امورى که مربوط به او است از جسم وروح يگانه است وتمام اعضاء وقوا تحت فرماندهى واحد قرار دارند، واگر نظام اداره نفس، در فرمانده ودو مدير داشت، امور آن مختل وتباه مى گشت، مى فهمد که در کل جهان وتمام عالم امکان نيز اگر فرماندهى ومديريت متعدد باشد، نظام عالم کاينات مختل وهمه تباه مى شوند. لذا خدا را به يگانگى ووحدت وبى شريکى مى شناسد. بنا بر اين وجه نيز عرفان به غير حقيقت وکنه ذات تعلق گرفته وبه تدبّر در آثار حاصل شده است.
❤ |
وتفسير ديگر اين است که هر کس نفس خود را بشناسد به اينکه داراى توانائى وعلم وادراک است ـ هر چند محدود ـ مى شناسد که آن کسى که او را آفريده واين صفات را به او عطا کرده است خود داراى تمام صفات کماليه است زيرا بديهى است که (فاقد شيء مُعطى آن نخواهد بود) ونيازمند کسى را بى نياز نخواهد کرد.
ذات نا يافته از هستى بخش
کى تواند که شود هستى بخش
ونيز به تدبّر وانديشه مى شناسد که اين صفات را خودش به خودش نداده چنانکه خودش را خودش نيافريده است، پس مى شناسد که بخشنده، هر چه از هستى وصفات جمال وجلال دارد از خودش مى باشد که اين هستى واين صفات را به او عطا کرده است.
وبنا بر اين وجه نيز عرفان در هر دو جزء به تدبر در آثار فراهم مى شود.
ساير وجوهى که در تفسير اين حديث مى توان بيان کرد نيز از اين دو قسم خارج نيست.(1) که يا معرفت نفس به حقيقت وبه تدبّر در ذات آن حاصل شده ويا به تدبّر در انديشه آثار آن واما معرفت (ب) بنا بر تمام وجوه به تدبّر در آثار حاصل مى شود.
ولذا گفته مى شود فلان کس خدا را مى شناسد وگفته نمى شود خدا را مى داند. چون معرفت بشر به خدا به تدبّر در آثار او است نه به انديشه در ذات او.
واز سوى ديگر گفته مى شود خدا فلان چيز را مى داند وگفته نمى شود که فلان چيز را مى شناسد. زيرا معرفت بر علمى اطلاق مى شود که وصول به آن به تفکر باشد وخدا از آن منزه است. بلکه علم خدا حضورى وبدون سابقه تفکر وانديشه وغير مسبوق به جهل وعدم است. گفته نشود که اگر معرفت بايد مسبوق به تفکر وتدبّر در آثار شيء باشد پس اينکه گفته مى شود معرفت الله فطرى است ودر قرآن مجيد مى فرمايد:
(أفى الله شک فاطر السموات والارض)(2) (در وجود خدا که فاطر آسمانها وزمين است شکى نيست). (همزه در آيه براى استفهام انکارى است).
ودر آيه ديگر مى فرمايد:
(ولئن سألتهم من خلق السموات والارض ليقولن الله)(3) (واگر از ايشان سؤال کنى که چه کسى آسمانها وزمين را خلق کرده است، هر آينه مى گويند خدا).
وبالجمله در اين آيات وآيات ديگرى از قرآن مجيد مثل آيه:
(فأقم وجهک للدين حنيفاً فطرة الله التى فطر الناس عليها)(4) (روى به جانب آئين اسلام آور وپيوسته از دين خدا که فطت خلق را بر آن آفريده است پيروى کن).
واز احاديث شريفه استفاده مى شود که معرفت خدا ورسول وامام فطرى است ونياز به تدبّر ندارد.
مقصود از اينکه گفته مى شود، دين فطرى است; به يکى از دو معنى است: يکى اينکه دين بر بشر تحميل نشده بلکه با فطرت او موافق است وحرکت است در مسيرى که انسان بالطبع وبه فطرت بايد داشته باشد ووقتى آن را بر او عرضه بدارند از آن سرباز نزده وابراز تنفر نمى نمايد ودين حاجت فطرى او را بر مى آورد.
مثلاً فطرت بشر خواهان عدالت وشايق به خير واحسان است. از اين جهت هر چه پيشنهاد عدالت بخش به او بدهند واو را به خير واحسان، امانت وراستى، وفا وحفظ عهد، ورحم وانصاف دعوت نمايند، آن را طرد نمى نمايد. واگر عوامل وموانعى بين او وفطرتش حجاب نشده باشد از اينگونه پيشنهادها استقبال مى کند.
همچنين چون نياز به خدا پرستى در فطرت بشر است وانسان احساس مى کند که فقير ومحتاج است، بايد به يک نقطه اى که غناى مطلق وبى نيازى محض وقدرت نامحدود وعلم غير متناهى باشد، خود را متصل ومتکى نمايد. او کسى را مى خواهد که بتواند حوائج او را برآورد واو را در شدائد وسختيها يارى دهد وياد او آرام بخش روح وروانش باشد.
بشر بالذّات خود را گمراه مى بيند وهستى وتمام حيثيات خود را هر ساعت وهر دقيقه وثانيه در معرض انواع خطرات مى بيند ومى خواهد به مرکزى که بر تمام کاينات حکم فرما ومسلط ومحيط بوده وپناهگاه او از اين خطرات باشد اتکاء واعتماد کند. ولذا وقتى دين را به مفهوم صحيحش که برآورنده اين تمايلات فطرى است به او عرضه بنمايند، بالفطره آن را قبول مى کند، زيرا همان چيزى است که او مى خواهد. اين معنا از فطرى بودن دين با اينکه مى گوئيم معرفت خدا به انديشه در آثار بدون تفکر در ذات حاصل مى شود منافات ندارد.
معناى ديگر فطرى بودن دين، اين است که فطرت بشر آن را تأييد وتصديق مى نمايد واز قضايائى است که اگر چه محتاج به قياس وبرهان است اما قياس وبرهان آنها از خودشان جدا نيست وبا آنها همراه ودر آنها مطوى است. چنانکه گفته اند (قضايا قياساتها معها) ودر بيان مثال براى آن گفته شده است: اين قضيه که عدد چهار زوج است فطرى است; زيرا دليل آن با آن همراه است وآن اين است که عدد چهار قابل انقسام به دو عدد متساوى است وهر عدد قابل انقسام به دو عدد متساوى، زوج است، پس عدد چهار زوج است.
يا در همين مسأله (معرفت الله) مى گوئيم: اين قضيه که عالم، خدا وآفريننده دارد فطرى است زيرا دليل آن با آن همراه است وآن اين است که عالم حادث وپديده است وهر حادث وپديده، آفريننده وپديد آورنده دارد، پس عالم آفريننده دارد.
يا مى گوئيم: عالم ناظم غيبى وغير مرئى دارد، فطرى است. زيرا دليل آن از آن جدا نيست وآن مثل اين قياس وبرهان است که عالم نظم وحساب دارد وهر چيزى که نظم وحساب داشته باشد نظم دهنده دارد. يا هر نظم وحسابى ناظم دارد پس عالم ناظم دارد. يا پس نظم وحساب عالم نيز ناظم دارد.
بنا بر اين، فطرى بودن دين به حسب اصطلاحات اهل معقول ومنطق، اين است که دلائل يک قضيه اى که مورد تصديق قرار مى گيرد با خود او باشد واين اصطلاح نيز با معناى لغوى عرفان ومعرفت که به حقيقت اشياء تعلق نمى گيرد وبه شناخت امورى مربوط است که با تفکر وانديشه در آثار آنها شناخته مى شوند، منافات ندارد. زيرا قضيه فطرى هرگاه با آثارى که با موضوع آن قضيه فطرى ارتباط داشته باشد، همراه باشد وآن آثار دليل آن باشد، شناخت آن قضيه، عرفان ومعرفت خواهد بود.
وبالاخره سومين معنا براى فطرى بودن دين اين است که انسان خود به خود وناخود آگاه وبدون اينکه قصد ونيت قبلى داشته باشد به سوى خدا متوجه مى شود ودر فرصتهائى دلش به سوى خدا کشيده شده وبه ياد او مى افتد، حتى مکرر شنيده وديده شده است افرادى که در الحاد وزندقه بسيار متعصب ودر عناد ولجاج با اهل توحيد سخت استوار بودند، در طى جريانها وحوادثى که در زندگى آنها روى داد، ناخوآگاه به سوى خدا متوجه شدند يا عمليات وکارهائى از آنها سر زد که منشأ آن جز ايمان به عالم غيب وجهان ديگر، چيز ديگرى نيست.
از جمله در هنگام ابتلا وگرفتاريها وقتى که انسان اميدش از همه جا بريده وقطع شود دلش به سوى او متوجه مى شود چنانکه در قرآن مجيد مى فرمايد:
(قل أرأيتم ان أتيکم عذاب الله أو أتتکم الساعة أغير الله تدعون ان کنتم صادقين بل اياه تدعون)(5) (بگو آيا مى بينيد، اگر عذاب خدا يا روز قيامت، براى شما آمد آيا غير خدا را مى خوانيد اگر شما راستگو باشيد، بلکه او را مى خوانيد).
ودر حديثى که در تفسير منسوب به حضرت امام حسن عسکرى (عليه السلام) از حضرت صادق (عليه السلام) روايت شده، همين معنى بيان شده است.
بر حسب اين حديث شخصى از امام صادق (عليه السلام) در باره خدا سؤال نمود. حضرت در پاسخ او فرمود:
(هل رکبت سفينة قط: آيا هرگز سوار کشتى شده اى؟).
عرض کرد: بله.
فرمود: آيا کشتى تو شکسته شده است در حالى که کشتى ديگرى نباشد که تو را نجات دهد وشناگرى ندانى که تو را بى نياز کند؟
عرض کرد: بله.
فرمود: آيا دل تو متوجه شد به اينکه شى اى از اشياء هست که بتواند تو را از ورطه اى که در آن افتاده اى نجات دهد؟
عرض کرد: بله.
فرمود: (ذلک الشيء هو الله القادر على الانجاء حين لا منجى وعلى الاغاثة حيث لا مغيث: اين شيء آن خدائى است که توانا بر نجات دادن است، هنگامى که نجات دهنده اى نيست، وتوانا به فرياد رسيدن است هنگامى که فرياد رسنده اى نيست.
وچه نيکو سروده است در اين معنى مرحوم آيت الله والد در گنج دانش:
شناسائى حق امرى غريزى است
اگر افتى به دام ابتلائى در اين نکته حکم عقل طبيعى است
بجز او از که مى جوئى رهائى
بارى از جمله فرقهاى معرفت وعلم اين است که فرموده اند ضد معرفت انکار است چنانکه در قرآن مجيد مى فرمايد:
(يعرفون نعمة الله ثم ينکرونها)(6) (نعمت خدا را شناخته سپس انکار مى کنند).
ومى توان گفت اين هم إشعار دارد بر اينکه معرفت از امورى است که در فطرت انسان است جهل مطلق به آنچه که به آن تعلق مى گيرد ندارد. لذا اگر آن را نفى کرد انکار است. وجهل يا اعم از عدم معرفت وعدم علم است يا فقط ضد علم است. بديهى است که اين دو لفظ بگونه هاى ديگر استعمال مى شوند وچنان نيست که کل مطلب در اين دو لفظ (علم ومعرفت) اين باشد که ما برشمرديم بلکه با مراجعه به کتب لغت وموارد استعمالات وبررسيهاى دقيق تر به نکات بيشتر مى رسيم.
چنانکه از همين بياناتى که در اينجا نموديم معنى وتفسير بعضى از احاديث مثل حديث معروف (اعرفوا الله بالله) مکشوف مى گردد.
وهمچنين معلوم شد که عارف ـ اگر چه مقول به تشکيک است ـ به آن پيره زنى که از او پرسيدند خدا را به چه شناختى؟ گفت: به گردش کردن اين چرخ (اشاره نمود به چرخى که در پيش رو داشت) که تا او را نگردانم نمى گردد، پس چگونه چرخ گردون بدون گرداننده ومحرک، در حرکت است، نيز اطلاق مى شود. ولذا گفته اند (عليکم بدين العجائز).
بلى در طبع هر داننده اى هست
از آن چرخک که مى گرداند آن پير
اگر چه از ازل يابى درستش که با گردنده گرداننده اى هست
قياس چرخ گردون را همى گير
نگردد تا نگردانى نخستش
هم بر اين عجوزه، عارف گفته مى شود وهم بر آن فيلسوفى که همين برهان حرکت را با تفصيل وکشف حرکاتى که کل جهان واعضا واجزاى آن را به اين شکل در آورده، از حرکات اتمى تا کهکشهانى وبالاتر وحرکت جوهرى با قوى ترين تقرير علمى بيان مى نمايد وهيچ چيز وهيچ موجود را در اين عالم از حرکت بلکه حرکات گوناگون فارغ نمى بيند واز تماشاى حرکات عالم حيوان، نبات، جماد، کرات ودرک آنها سرمست معرفت وسرشار از لذت معنوى وعرفانى مى شود، همه عارفند وهمه او را مى طلبند وشوريده وشيفته وواله اويند.
هر کس به زبانى صفت حمد تو گويد
بلبل به غزلخوانى وقمرى به ترانه
آرى هم آن عارفى که مى گويد: (ما رأيت شيئاً إلاّ ورأيت الله قبله: چيزى را نديدم مگر آنکه خدا را قبل از آن ديدم).
وهم آنکه مى گويد: (ما رأيت شيئاً الاّ ورأيت الله بعده: چيزى را نديدم مگر آنکه خدا را بعد از آن ديدم).
وهم آن عارف موحد ويکتاشناسى که مصداق اين شعر مى باشد.
هرگز حديث حاضر غايب شنيده اى
من در ميان جمع ودلم جاى ديگر است
بلکه خود را هم فراموش مى کند وفرياد مى زند (ما رأيت شيئاً سوى الله: چيزى را نديدم بجز خدا).
اما در اصطلاح عرفان وعرفاى حقيقى، عارف صورتان مجازى که رياضات حقّه وشرعى را ترک کرده وبه اوراد واذکار وترتيبات مبتدع وغير وارده از مبدأ وحى وخواندن اشعار وغزليات سرگرم کننده وتعاليم افراد منحرف را به جاى تعاليم اهل بيت عصمت وطهارت: برنامه خود قرار داده وترک دنيا را به ترک امر به معروف ونهى از منکر ومداخله نداشتن در امور اجتماعى مى دانند ومى خواهند با همه در مسلک صلح کل باشند عارف نمى گويند. بلکه عارف کسى است که در معرفت خدا ومعرفت انبياء واوصيا که اولياى مسلّم اويند ومعرفت شريعت واحکام او وسلوک راه آنها بيش از حدّ متعارف به مقاماتى رسيده وبه درجاتى نايل شده باشد.
نفس
(نفس) در لسان عرب وکتاب وسنت واشعار وبيانات فارسى وعربى، در معانى متعدد استعمال شده است که از جمله به بعضى از موارد آن اشاره مى شود.
معنى اول اين است که نفس گفته مى شود واز آن، آن حيثيت وناحيه وجود انسان قصد مى شود که اگر کنترل نشود وعقل با کمک نيروى بازدارنده ايمان آن را در حد اعتدال بين افراط وتفريط نگاه ندارد، سبب شقاوت وسقوط انسان مى گردد; بايد عقل با نيروى بازدارنده وراننده ايمان، نفوسى را که سستى ووقوف وعقب ماندگى وتنبلى دارند به پيش براند ونفوس حادّ وسرکش وافراطى را از طغيان باز دارد.
اين بُعد وجود انسان، همان غرائز گوناگون او مثل غريزه شهوت، غضب، حب نفس، حب جاه وساير ميلها وغرائز است که اگر چه همه را تحت سه قوه (شهويه) و(غضبيه) و(واهمه) مى شمارند، وجود انسان ميدان عمليات اين غرائز وتنازع آنها است وبه اين ملاحظه نفس در برابر عقل گفته مى شود.
در قرآن مجيد مى فرمايد: (وأما من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى)(7) (هر کس از ايستگاهى که در برابر پروردگارش دارد (مقام رب) بترسد ونفس را از هوى وهوس باز دارد به تحقيق که بهشت جايگاه او است).
هوائى که در اين آيه ذکر شده، ظاهراً همان هواى نفس وتاثير غريزه زياده طلبى بشر در غرائز ديگر است. زياده جوئى هاى نفس در اعمال غرائز وميل او به خوشگذارنى وعيش وتن پرورى وبيکارى وافراط در هواى نفس است که بايد نفس را از آن باز داشت ودر اين راه بايد انسان تا آنجا جلو برود وترقى کند که دواعى نفسانى در اعمال اين غرائز را در خود بميراند ومعنى (موتوا قبل أن تموتوا) را در خود حاصل سازد.
با اين نفس بايد مجاهده کرد; جهاد اکبرى که پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به مردمى که از جهاد با دشمن خدا برگشته بودند فرمود:
(رجعتم من الجهاد الاصغر وبقى عليکم الجهاد الاکبر(8) از جنگ وجهاد کوچک برگشتيد وحال آنکه جهاد بزرگتر براى شما باقى است).
همين جهاد با نفس است که بسيار دشوار است وحتى بعضى از عواملى که در جهاد با کفار يا ومدد کار انسانند يا حداقل مانع نيستند، در اينجا در کنار نفس، با شخص مجاهد در ستيزند.
وچه بسا که انسان گمان کند نفس را رام کرده وبر آن مسلط شده است، در حالى که همين گمان، از تسويلات واغوائات نفس است وچنان نفس او را در معرکه هاى مختلف مغلوب مى نمايد که جبران آن شکست بسا به زودى ممکن نگردد.
دوزخ است اين نفس ودوزخ اژدهاست
نفس را هفتصد سر است وهر سرى کوبه درياها نگردد کم وکاست
از ثرى بگذشته تا تحت الثرى
اگر انسان زمام نفس را در اختيار بگيرد، نفس يار ومدد کار او در سلوک طريق کمال وسير الى الله خواهد شد واز سوى ديگر اگر آن را به حال خود واگذارد، تقاضاهاى عجيب وغريب ومهلک ووحشتناک از او مى نمايد وهر چه بيشتر به تقاضاى او توجه کند تقاضاهاى خطرناک او بيشتر مى شود.
النفس راغبة اذا رغبتها
واذا ترد الى قليل يقنع
بارى چه بسيار قهرمانان وزورمندان ميدانهاى نبرد که در ميدان نبرد با نفس مانند گنجشکى ضعيف، خوار وذليل مى باشند.
مردى گمان مبرکه به پنجه است وزور کتف
با شير مرديت سگ ابليس صيد کرد بانفس اگر برآئى دانم که شاطرى
اى بى هنر بمير که از گربه کمترى
واز بهترين اشعارى که وضع نفس وچگونگى موضع گيرى در برابر آن را تشريح مى کند اين اشعار (بوصيرى) در قصيده معروف به (بُرده) است.
النفس کالطفل ان تهمله شب
کم حسنت لذة للمرء قاتله على حب الرضاع، وان تفطمه ينفطم
من حيث لم يدر ان السم فى الدسم
وخالف النفس والشيطان واعصمها وان هما محضاک النصح فاته.(9)
در حديث است: (جاهد هواک کما تجاهد عدوک(10) با هواى نقست بجنگ کما اينکه با دشمنت جنگ مى کنى).
از اين حديث وبعضى احاديث ديگر استفاده مى شود که نفس به خودى خود مذمتى ندارد بلکه متابعت هواى او وتحت ضوابط عقلى وشرعى قرار ندادن او، مذموم وخطرناک است.
چنانکه از حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) روايت است در نهج البلاغه:
(إنّ ما أخاف عليکم اثنان اتباع الهوى وطول الامل فأما اتباع الهوى فيصد عن الحق وأما طول الامل فينسى الاخرة(11) همانا ترسناک ترين چيزى که من براى شما مى ترسم، دو چيز است: تبعيت هوى وهوس، وطولانى کردن آرزوها; که تبعيّت هوا ونفس، از حق جلوگيرى مى کند، وطولانى کردن آرزوها، آخرت را به باد فراموشى مى سپارد).
معنى دوم اين است که گاهى نفس گفته مى شود واز آن يکى از حالات وشؤون مختلف آن قصد مى شود، مانند (نفس امّاره) که صاحب خود را به بدى امر مى کند. چنانکه در قرآن مجيد مى فرمايد:
(وما اُبرء نفسى ان النفس لامارة بالسوء الاّ ما رحم ربى)(12) (تبرئه نمى کنم نفس خود را به تحقيق که نفس هر آينه بسيار امر کننده به بدى است، مگر آنچه را که خدا رحم کند).
که الف ولام در کلمه (النفس) اگر براى جنس يا استغراق باشد ظاهر آن اين است که جنس نفس يا هر نفسى اماره به سوء است. اما با توجه به آيات ديگر واحاديث وروايات واينکه فطرت بشر بر هدايت ومسير را صواب است اين احتمال مردود است.
چنانکه در حديث است که حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) در برابر اين سخن حسن بصرى که گفت: (عجبت لمن نجا کيف نجا: تعجب كردم از حال آنکه نجات يافت، چگونه نجات يافت).
فرمود:
(عجبت لمن هلک کيف هلک: تعجب كردم از کسى که هلاک گرديد چگونه (وچرا) هلاک گرديد). سخن حسن بصرى بر اين مبنى است که سير عادى هر کسى به سوى هلاکت است. لذا اگر کسى نجات يافت جاى شگفتى است. ولى رهنمود امام (عليه السلام) اين است که مسير عادى هر کسى به سوى رستگارى وکمال ورسيدن به قرب الهى ووصال معنوى است لذا اگر کسى نجات يافت جاى تعجب نيست که با فطرتى که انسان دارد وبا وسايل ونعمتهائى که در اختيار دارد ومى تواند از همه در سير الى الله تعالى يارى بگيرد وهمه را با خود همکار سازد وبا اين همه هدايتهاى فطرى وعقلى وشرعى هلاک گردد، اين هلاکت جاى تعجب است.
عليهذا ظاهر اين است که الف ولام در کلمه (النفس) براى عهد است ومقصود همان نفس امّاره است ومراد از نفس امّاره هم نفس انسان در حال سقوط وسيرهاى حيوانى او است ودر رواياتى که در مذمت نفس رسيده است مراد همين نفس است ودستوراتى که براى تهذيب وتزکيه نفس وجهاد با آن رسيده يا مستقيماً به جهاد با اين نفس نظر دارند يا پيشگيرى هائى را پيشنهاد مى نمايند که نفس انسان متمايل به اين حال نگردد ودر سير کمالى خود فعال تر شود.
مقامات چهارگانه اى که علماى اخلاق با استفاده از رهنمائيهاى قرآن مجيد واهل بيت: طى آن مقامات را توصيه نموده اند، يا خط جهاد با نفس است ويا مربوط به تکميل نفس اين مقامات عبارتند از (محاسبه) و(مشارطه) و(معاتبه) و(معاقبه) چنانکه در احاديث نيز وارد شده است:
(حاسبوا أنفسکم قبل أن تحاسبوا وزنوها قبل أن توزنوا وتجهزوا للعرض الاکبر(13) محاسبه نمائيد خود را پيش از اينکه در معرض حساب روز قيامت قرار بگيريد; وبسنجيد آن را پيش از آنکه سنجيده شويد وبراى حساب روز قيامت آماده گرديد).
ودر روايات است که شخصى از بنى اسرائيل چهل سال عبادت کرد وسپس قربانى نمود، قربانى او مقبول نشد; نفس خود را مورد عتاب وسرزنش قرار داد وگفت: (ما اُوتيت الاّ منک وما الذنب الا لک: به من وارد نشد (آنچه وارد شد) مگر از تو وگناه نيست مگر براى تو) به او خطاب شد توبيخى که به نفس خود کردى از عبادت چهل ساله ات بهتر است.
ودر (مشارطه) مى توان نذر زجر از گناه را مثال آورد. چنانکه در (معاقبه) نيز مى توان به کفارات استشهاد نمود.
بارى از نام هاى ديگرى که نفس به مناسبت شؤون وحالات ديگر دارد، يکى (نفس لوّامه) وديگرى (نفس مطمئنّه) است.
نفس لوامه
(نفس لوّامه) عبارت است از نفسى که صاحب خود را بر گناهى که از او صادر شده وبر آنچه از منافع حقيقى وکمالات انسانى ودرجات اخروى از او فوت مى شود ملامت مى نمايد.
واين از علائم ايمان است که اگر از شخص گناهى صادر شود وپشيمان نگردد، به حکم (من لم يندم على ذنب ارتکبه فليس بمؤمن(14) کسى که پشيمان نشود از گناهى که مرتکب شده مؤمن نيست). واگر پشيمان شود لازم آن، ملامت وسرزنش نفس است بر گناهى که از او صادر شده است.
ونيز در روايت است که مؤمن گناه خود را مانند صخره وسنگ بزرگى مى بيند که مى ترسد بر او فرود آيد، ومنافق گناه را مثل مگسى مى بيند که بر بينى او نشسته باشد.
(انّ المؤمن يرى ذنبه کأنما صخرة يخاف أن تقع عليه، وانّ الکافر ليرى ذنبه کأنه کذباب مرّ على أنفه).(15)
واين نفس لوّامه همان نفسى است که در قرآن مجيد مى فرمايد: (لا اُقسم بالنفس اللوّامة): (نه سوگند به نفسى که بسيار ملامت کننده است).
به هر حال از روايات وآيات، مدح نفس لوامه استفاده مى شود وصاحب چنين نفسى بايد آن را که علامت بيدارى وجدان وآگاهى باطن وضمير است، غنيمت بداند ودر نيل به مراتب بالاتر تلاش کند.
پاورقى:
(1) وجوهى را که در تفسير اين حديث فرموده اند، مى توانيد در کتاب (مصباح الفلاح) يا (نفايس العرفان) که هر دو از تأليفات مرحوم آية الله پدر نگارنده اين رساله است مطالعه فرمائيد.
(2) سوره ابراهيم، آيه10.
(3) سوره لقمان، آيه25.
(4) سوره روم، آيه30.
(5) سوره انعام، آيه40.
(6) سوره نحل، آيه83.
(7) سوره نازعات، آيه40.
(8) کافى و وسايل الشيعه، باب جهاد نفس.
(9) نفس مانند کودک است که اگر او را از شير بازگيرى، باز گرفته مى شود. چه بسا نيک جلوه مى کند براى آدم لذتى که کشنده او است، از آن جهت که نمى داند سمّ در چربى است. ومخالفت کن نفس وشيطان را ونافرمانى کن آنها را واگر تو را خالصانه خير خواهم نمايند، آنها را متهم بشمار.
(10) کافى و وسايل، باب جهاد با نفس.
(11) نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبه42.
(12) سوره يوسف، آيه53.
(13) کافى و وسايل، باب جهاد اکبر.
(14) کافى و وسايل، باب توبه.
(15) مکارم الاخلاق چاپ قديم، ص257، فصل5، وصيت پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به اباذر.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)