نماز
چه چيز است؟ گفت: کنيزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال نديدهايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مىفروشم به شرط آن که يکى از شما برود و او را ببيند و براى شما خبر بياورد و شما آن را بخريد که آن کنيز نداند. و زر به من بدهيد تا من بروم. آخر او را تصرف کنيد. ايشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنين کنيزى هرگز نديدهام.
پس آن زن را به دههزار درهم به ايشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپيدا شد، ايشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخيز و بيا به کشتى. گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خريديم. گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمىآيى، تو را به زور مىبريم.آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى ديگر در آمدند و کشتي ها را روان کردند.
چون به ميان دريا رسيدند خدا بادى فرستاد و کشتى ايشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات يافت و باد او را به جزيرهاى برد. از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزيره برآمد، ديد مکان خوشى است و آبها و درختان ميوهدار دارد. با خود گفت که: در اين جزيره مىباشم و از اين آب و ميوه ها مىخورم و عبادت الهى مىکنم تا مرگ در رسد.
هر گاه بنده اي با جديت ميخواهد به سمت کمال برود شيطان و نيروهايش بسيج ميشوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفريبد اطرافيان او را ميفريبد تا او را ابه گناه بيندازند.
پس خدا وحى فرمود به پيغمبرى از پيغمبران بنىاسرائيل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزيره بندهاى از بندگان من هست. بايد که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او برويد و به گناهان خود نزد او اقرار کنيد و از او سؤال کنيد که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بيامرزم. چون پيغمبر آن پيغام را به آن پادشاه رسانيد پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزيره رفتند و در آنجا همان زن را ديدند.
پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: اين قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کردهام که او را سنگسار کنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود.
مىترسم که به سبب آن، حرامى کرده باشم. مىخواهم که براى من استغفار نمايى. زن گفت که: خدا تو را بيامرزد. بنشين.
پس شوهرش آمد و او را نمىشناخت و گفت: من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح. و از شهر بيرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم. چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کرديم. و مىترسم که در حق آن زن تقصير کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بيامرزد. زن گفت که: خدا تو را بيامرزد. بنشين. و او را در پهلوى پادشاه نشاند.
پس قاضى پيش آمد و گفت که: برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکليف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از براى من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بيامرزد.
پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت: در شب آن زن را بيرون کردم و مىترسم که درندهاى او را دريده باشد و کشته شده باشد به تقصير من. گفت: خدا تو را بيامرزد. بنشين.پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به راهب گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بيامرزد.پس آن مرد دار کشيده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نيامرزد. چون او بىسبب در برابر نيکى بدى کرده بود.
پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنيدى همه قصه من بود. و مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست. مىخواهم که اين کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در اين جزيره بگذارى که عبادت خدا کنم. مىبينى که از دست مردان چه کشيدهام.
پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.
منبع : عينالحيات مؤلف : علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله
تنظيم : محمدي_گروه دين و انديشه تبيان