نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: ماجراي زن پاک دامن و مردان هوس باز

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض ماجراي زن پاک دامن و مردان هوس باز

    ماجراي زن پاک دامن و مردان هوس باز
    شيطان

    کلينى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات‏الله عليه روايت کرده است که:
    پادشاهى در ميان بنى‏اسرائيل بود، و آن پادشاه قاضيى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحه‏اى داشت که از اولاد پيغمبران بود.
    و پادشاه شخصى را مى‏خواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که: مرد قابل اعتمادي را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
    پس برادر خود را طلبيد و تکليف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت: من زن خود را تنها نمى‏توانم گذاشت. قاضى بسيار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذيرفت و گفت:

    اى برادر! من به هيچ چيز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسيار به او متعلق است. پس تو به جاي من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم. قاضى قبول کرد و برادرش بيرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.

    پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر، مکرر به نزد آن زن مى‏آمد و از حوايج آن سؤال مى‏نمود و به کارهاى او اقدام مى‏نمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکليف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. قاضى سوگند خورد که: اگر قبول نمى‏کنى من به پادشاه مى‏گويم که اين زن زنا کرده است. گفت: آنچه مى‏خواهى بکن؛ من اين کار را قبول نخواهم کرد.

    قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت: پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مى‏کنى مى‏گذرانم، و الا تو را سنگسار مى‏کنم. گفت: من اجابت تو نمى‏کنم؛ آنچه خواهى بکن.

    قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد. تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود.
    چون شب شد حرکت کرد و از گود بيرون آمد و بر روى خود راه مى‏رفت و خود را مى‏کشيد تا به ديرى رسيد که در آنجا راهبي مى‏بود. بر در آن دير خوابيد تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را ديد و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
    ديرانى بر او رحم کرد و او را به دير خود برد. و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آن فرزند نداشت، و مالى زياد داشت. پس ديرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التيام يافت و فرزند خود را به او داد که تربيت کند. و آن ديرانى غلامى داشت که او را خدمت مى‏کرد. آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى‏شوى جهد در کشتن تو مى‏کنم. گفت: آنچه خواهى بکن. اين امر ممکن نيست که از من صادر شود.
    گاه خداوند بندگانش را به سخت ترين آزمونها مي آزمايد و خوشا به حال کسي که
    صبر پيشه ميکند و خشم خدا را به رضايت مردم نميفروشد.
    پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: اين زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. ديرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنين کردى؟ مى‏دانى که من به تو چه نيکي ها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. ديرانى گفت که: ديگر نفس من راضى نمى‏شود که تو در اين دير باشى. بيرون رو. و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دير بيرون کرد و گفت: اين زر را توشه کن، و خدا کارساز توست.
    آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد. ديد مردى را بر دار کشيده‏اند و هنوز زنده است. از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بيست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بيست درهم قرض دارد او را بر دار مى‏کشند و تا ادا نکند او را فرو نمى‏آرند. پس زن آن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هيچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مى‏روى در خدمت تو مى‏آيم.
    پس همراه بيامدند تا به کنار دريا رسيدند. در کنار دريا کشتي ها بود و جمعى بودند که مى‏خواستند بر آن کشتي ها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اينجا توقف نما تا من بروم و براى اهل اين کشتي ها به مزد کار کنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم. پس آن مرد به نزد اهل آن کشتي ها آمد و گفت: در اين کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند: انواع متاع ها و جواهر. و اين کشتى ديگر خالى است که ما خود سوار مى‏شويم. گفت: قيمت اين متاع هاى شما چند مى‏شود؟ گفتند: بسيار مى‏شود؛ حسابش را نمى‏دانيم. گفت: من يک چيزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند:

    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    ghalbha پاسخ : ماجراي زن پاک دامن و مردان هوس باز

    نماز

    چه چيز است؟ گفت: کنيزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال نديده‏ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مى‏فروشم به شرط آن که يکى از شما برود و او را ببيند و براى شما خبر بياورد و شما آن را بخريد که آن کنيز نداند. و زر به من بدهيد تا من بروم. آخر او را تصرف کنيد. ايشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنين کنيزى هرگز نديده‏ام.
    پس آن زن را به ده‏هزار درهم به ايشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپيدا شد، ايشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخيز و بيا به کشتى. گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خريديم. گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمى‏آيى، تو را به زور مى‏بريم.آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى ديگر در آمدند و کشتي ها را روان کردند.
    چون به ميان دريا رسيدند خدا بادى فرستاد و کشتى ايشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات يافت و باد او را به جزيره‏اى برد. از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزيره برآمد، ديد مکان خوشى است و آبها و درختان ميوه‏دار دارد. با خود گفت که: در اين جزيره مى‏باشم و از اين آب و ميوه‏ ها مى‏خورم و عبادت الهى مى‏کنم تا مرگ در رسد.
    هر گاه بنده اي با جديت ميخواهد به سمت کمال برود شيطان و نيروهايش بسيج ميشوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفريبد اطرافيان او را ميفريبد تا او را ابه گناه بيندازند.
    پس خدا وحى فرمود به پيغمبرى از پيغمبران بنى‏اسرائيل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزيره بنده‏اى از بندگان من هست. بايد که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او برويد و به گناهان خود نزد او اقرار کنيد و از او سؤال کنيد که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بيامرزم. چون پيغمبر آن پيغام را به آن پادشاه رسانيد پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزيره رفتند و در آنجا همان زن را ديدند.
    پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: اين قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کرده‏ام که او را سنگسار کنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود.
    مى‏ترسم که به سبب آن، حرامى کرده باشم. مى‏خواهم که براى من استغفار نمايى. زن گفت که: خدا تو را بيامرزد. بنشين.
    پس شوهرش آمد و او را نمى‏شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح. و از شهر بيرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم. چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کرديم. و مى‏ترسم که در حق آن زن تقصير کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بيامرزد. زن گفت که: خدا تو را بيامرزد. بنشين. و او را در پهلوى پادشاه نشاند.

    پس قاضى پيش آمد و گفت که: برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکليف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از براى من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بيامرزد.

    پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت: در شب آن زن را بيرون کردم و مى‏ترسم که درنده‏اى او را دريده باشد و کشته شده باشد به تقصير من. گفت: خدا تو را بيامرزد. بنشين.پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به راهب گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بيامرزد.پس آن مرد دار کشيده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نيامرزد. چون او بى‏سبب در برابر نيکى بدى کرده بود.

    پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنيدى همه قصه من بود. و مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست. مى‏خواهم که اين کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در اين جزيره بگذارى که عبادت خدا کنم. مى‏بينى که از دست مردان چه کشيده‏ام.

    پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.


    منبع : عين‏الحيات مؤلف : علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله

    تنظيم : محمدي_گروه دين و انديشه تبيان
    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi