صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 24

موضوع: تجلی ايمان در رفتار فردی و اجتماعی جوانان

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در همسايگي جوان، فرمانده ارشد عبدالملك مي زيست كه چندي بعد مأموريت يافت همراه سربازان مسلمان، به جبهه جنگ روم برود. وي پيش از حركت، آن جوان را طلبيد و تمام سرمايه نقد خود را كه ده هزار دينار طلا بود، به او سپرد و گفت: اين طلاها نزد تو امانت باشد. من به جبهه جنگ مي روم. اگر زنده بازگشتم، خودم آنها را دريافت مي كنم و پاداش امانت داري تو را مي پردازم و اگر كشته شدم، مراقب آنها باش. هرگاه ديدي زن و فرزندان من در فشار زندگي قرار گرفتند، يك دهم آن را براي خود بردار و بقيه را در اختيار آنها بگذار كه آ برومندانه زندگي كنند.
    آن فرمانده در جنگ كشته شد. پدر آن جوان، يعني همان تاجر شكست خورده، وقتي از كشته شدن همسايه خود آگاه شد، به پسر خود گفت: هيچ كس از طلاهايي كه پيش تو امانت است، خبر ندارد. من اكنون در فشار و تنگ دستي هستم. از تو مي خواهم كه مقداري از آن را به من بدهي. هر وقت در زندگي ام گشايشي پيدا شد، به تو برمي گردانم. جوان امانت دار گفت: پدر! تو از خيانت و نادرستي به اين روزگار سياه گرفتار شده اي. به خدا سوگند، اگر اعضاي بدنم را تكه تكه كنند، من در امانت، خيانت نخواهم كرد و زمينه بدبختي خود را فراهم نمي آورم.
    ص: 20

    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مدتي گذشت و بازماندگان فرمانده مقتول، پريشان و تنگ دست شدند. پيش اين جوان آمدند و از وي خواستند كه نامه اي از جانب آنان براي عبدالملك بنويسد و فقر و تهي دستي آنها را به اطلاع خليفه برساند تا شايد كمكي به آنها بشود. جوان نامه را نوشت و تسليم آنان كرد. اين كار نتيجه اي نداشت؛ زيرا عبدالملك پاسخ داده بود كه هركس كشته شود، نامش از ديوان بيت المال حذف مي شود.
    وقتي جوان امانت دار از جواب عبدالملك و نااميدي و بيچارگي بازماندگان فرمانده مقتول آگاه شد، با خود گفت: اكنون زمان آن رسيده است كه طلاها را در اختيار آنان بگذارم و از فقر و تنگ دستي رهايشان سازم.
    از اين رو، فرزندان آن فرمانده را به منزل خود فراخواند و گفت: پدر شما نزد من مقداري پول و طلا به امانت گذارده و سفارش كرده است كه در روز تنگ دستي آن را در اختيارتان بگذارم و يك دهمش را براي خودم بردارم. فرزندان از شنيدن اين خبر، بسيار خوش حال شدند و گفتند: ما دو برابر وصيت پدر را به شما خواهيم داد.
    جوان، پول ها را آورد. آنها دو هزار دينار به وي دادند و هشت هزار دينار را با خود بردند. چند روزي از اين قضيه گذشت. عبدالملك، در تعقيب نامه اي كه بازماندگان نوشته بودند، بازماندگان فرمانده مقتول را به دربار خود احضار كرد و از وضع زندگي آنان پرسيد. آنان جريان امانت داري جوان را به آگاهي خليفه رساندند.
    عبدالملك خيلي تعجب كرد. پس بي درنگ، جوان را فراخواند و از مراتب درست كاري و امانت داري وي بسيار قدرداني كرد. آنگاه پست
    ص: 21
    خزانه داري كشور را به او سپرد و گفت: من هيچ كس را نمي شناسم كه مانند تو شرط درستي و امانت را به جاي آ ورده باشد.
    (1)
    مولوي مي گويد:
    گفت پيغمبر كه دستت هرچه بود
    بايدش در عاقبت واپس سپرد


    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    استجابت دعا

    رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
    افضَلُ العِبادَةِ الدُّعاءُ، فإذا أذِنَ اللهُ لِلْعَبدِ في الدُّعاءِ فَتَحَ لَهُ بابَ الرَّحمَةِ انَّهُ لَنْ يَهلِكَ مع الدعاء احَدٌ.
    (2)
    برترين عبادت دعاست. هرگاه خداوند به بنده اذن [و توفيق] دعا دهد، در رحمت را به روي او بگشايد. بي گمان، هيچ كس با دعا كردن هلاك نمي شود.
    در يكي از جنگ ها، لشكريان اسلام قلعه اي را محاصره كردند تا با نيروي نظامي آن را بگشايند و بر دشمن پيروز شوند. قلعه، بسيار مستحكم بود و ايام محاصره به درازا كشيد و سربازان مسلمان با وجود تلاش زياد موفق نشدند قلعه را فتح كنند. روحيه سربازان، رفته رفته ضعيف تر مي شد و به سستي مي گراييد. فرمانده لشكر كه در شرايط موجود، پيروزي سربازان خود را بعيد مي دانست، به خدا پناه برد. چند روزي روزه گرفت و از صميم قلب درباره سپاهيان اسلام دعا كرد و از خداوند غلبه آنان را درخواست كرد. دعاي فرمانده، زود به اجابت رسيد.
    روزي در نقطه اي نشسته بود كه مشاهده كرد سگ سياهي در لشكرگاه مي دود. توجه فرمانده به آن حيوان جلب شد و در خصوصياتش دقت كرد.

    1- محمد عوفي، جوامع الحكايات، ص 242.
    2- منتخب ميزان الحكمه، ص 2092.
    ص: 22

    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    چند ساعت بعد ديد همان سگ بالاي ديوار قلعه است. دانست كه قلعه راهي به خارج دارد و اين سگ براي آنكه طعمه اي به دست آورد، از آن راه به قلعه مي رود و دوباره برمي گردد. محرمانه به افرادي مأموريت داد جست وجو كنند و آن راه را بيابند. با اين حال، آنان موفق نشدند. پس دستور داد انباني را با روغن چرب كنند تا طعمه مطبوعي براي سگ باشد. مقداري ارزن نيز در آن بريزند و انبان را سوراخ سوراخ كنند تا وقتي سگ آن را با خود مي برد، با حركت حيوان، به تدريج، ارزن ها به زمين بريزد. مأموران چنين كردند. انبان را در لشكرگاه انداختند. فرداي آن روز، سگ از قلعه بيرون آمد و در جست وجوي غذا به انبان رسيد. آن را به دندان گرفت و راهي قلعه شد. دانه هاي ارزن كم كم روي زمين مي ريخت. ساعتي بعد، مأموران با علامت گذاري ارزن، خط حركت سگ را دنبال كردند. در پايان، به نقب بزرگي رسيدند كه به داخل قلعه راه داشت. به دستور فرمانده، سربازان مسلمان در ساعت مقرر، از آن راه زيرزميني گذشتند و وارد قلعه شدند. دشمن نيز ناچار تسليم شد و جنگ با پيروزي مسلمانان پايان يافت.
    (1)

    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    آن سگ، همه روزه به لشكرگاه مسلمان ها رفت وآمد مي كرد و افسران و سربازان توجهي نداشتند. اگر به فرض، كسي هم متوجه سگ مي شد، هرگز تصور نمي كرد اين حيوان، رمز پيروزي لشكر اسلام و كليد گشودن آن قلعه مستحكم باشد. با اين حال، خداوند براي آ نكه دعاي فرمانده مسلمان را مستجاب كند، توجه او را به سگ معطوف كرد و با سبب سازي، راه پيروزي را به روي مسلمانان گشود و از خطر ذلت و شكست محافظت فرمود.
    حافظ مي فرمايد:
    دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
    نياز نيمه شبي، دفع صد بلا بكند

    1- جوامع الحكايات، ص 157.
    ص: 23

    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ايمان

    امام علي(ع) فرمود:
    اَلْاِيمانُ صَبْرٌ فِي الْبَلاءِ، وَ شُكْرٌ فِي الرَّخاءِ.
    (1)
    ايمان، صبوري در سختي و گرفتاري است و شكرگزاري در آسايش و نعمت.
    روزي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله رو به جواني فقير و كوتاه قد و سياه پوست كرد و فرمود: جُوَيبر! چقدر خوب بود زن مي گرفتي و خانواده تشكيل مي دادي و به اين زندگي انفرادي خاتمه مي دادي؛ تا هم حاجتت به زن برآورده شود و و هم آن زن، در كار دنيا و آخرت كمك تو باشد.
    _ جويبر گفت: يا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حَسَب دارم و نه نَسَب. چه كسي به من زن مي دهد و كدام زن رغبت مي كند كه همسر فردي مانند من بشود؟
    _ اي جويبر! خداوند به وسيله اسلام، ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد. بسياري از اشخاص، در دوره جاهليت، محترم بودند و اسلام، آنها را پايين آورد و بسياري، خوار و بي مقدار بودند و اسلام، قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسيله اسلام، افتخار به نسب و فاميل جاهليت را منسوخ كرد و اكنون همه مردم از سفيد و سياه، عرب و عجم، در يك درجه اند. هيچ كس بر ديگري برتري ندارد، مگر با تقوا و طاعت. من در ميان مسلمانان، فقط كسي را از تو بالاتر مي دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد. اكنون به آنچه دستور مي دهم، عمل كن.
    جويبر اهل يمامه بود. در همان جا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور پيامبر خاتم صلي الله عليه و آله را شنيد. او تنگ دست و سياه و كوتاه قد بود، ولي باهوش و

    1- منتخب ميزان الحكمه، ح 592.
    ص: 24
    حق طلب و بااراده بود. بعد از شنيدن آوازه اسلام، به مدينه آمد تا از نزديك، جريان را ببيند.
    طولي نكشيد كه اسلام آورد، ولي چون نه پولي داشت و نه منزلي و نه آ شنايي، به دستور رسول اكرم صلي الله عليه و آله ، در مسجد به سر مي برد. به تدريج، در ميان كسان ديگري كه مسلمان مي شدند و در مدينه مي ماندند، افرادي هم يافت شدند كه آنها نيز مانند جويبر، فقير و تنگ دست بودند و به دستور پيامبر در مسجد زندگي مي كردند.

    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پس از چندي به پيامبر وحي شد كه مسجد، جاي سكونت نيست. مردم بايد در خارج از مسجد منزل كنند. رسول خدا صلي الله عليه و آله نقطه اي در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايه باني در آنجا ساخت و آن عده را به آنجا منتقل كرد. آنجا را «صفه» مي ناميدند و ساكنان آنجا كه هم فقير بودند و هم غريب، «اصحاب صفه» خوانده مي شدند. رسول خدا صلي الله عليه و آله و اصحابش، به احوال و زندگي آنها رسيدگي مي كردند.
    يك روز رسول خدا صلي الله عليه و آله به سراغ اين دسته آمده بود. در آن ميان، چشمش به جويبر افتاد. فكر كرد كه جويبر را از اين وضع خارج كند و به زندگي او سر و ساماني بدهد. هرگز به خاطر جويبر نمي گذشت كه روزي سر و سامان بگيرد و صاحب زن و خانه بشود. اين بود كه تا رسول خدا صلي الله عليه و آله به او پيشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسي به ازدواج با من تن بدهد؟ رسول خدا صلي الله عليه و آله ، تغيير وضع اجتماعي اش را با ظهور اسلام به او گوشزد فرمود.

    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگي، مطمئن و اميدوار ساخت، دستور داد به خانه زياد بن لبيد انصاري برود و دخترش، ذلفا را براي خود خواستگاري كند.
    ص: 25
    زياد بن لبيد، يكي از ثروتمندان و بزرگان اهل مدينه بود. افراد قبيله وي، احترام زيادي برايش قائل بودند. هنگامي كه جويبر وارد خانه زياد شد، گروهي از بستگان و افراد قبيله لبيد، در آنجا جمع بودند.
    جويبر پس از نشستن، مكثي كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت: من از طرف پيامبر پيامي براي تو دارم؛ محرمانه بگويم يا علني؟
    _ پيام پيغمبر براي من افتخار است؛ البته علني بگو.
    _ پيامبر مرا فرستاده است كه دخترت، ذلفا را براي خودم خواستگاري كنم.
    _ پيامبر خودش اين موضوع را به تو فرمود؟!
    _ من كه از پيش خود حرفي نمي زنم؛ همه مرا مي شناسند، اهل دروغ نيستم.
    _ عجيب است! رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأن هاي خود، از قبيله خودمان بدهيم. تو برو، من خودم به حضور پيامبر خواهم آمد و در اين موضوع، با خود ايشان مذاكره خواهم كرد.
    جويبر از خانه بيرون رفت، ولي همان طور كه مي رفت، با خودش مي گفت: به خدا قسم، آنچه قرآن تعليم داده و نبوت محمد صلي الله عليه و آله براي آن است، غير از اين چيزي است كه زياد مي گويد.
    هركس نزديك جويبر بود، سخنان زير لب او را مي شنيد. ذلفا، دختر زيباي لبيد _ كه به جمال و زيبايي معروف بود _ سخنان جويبر را شنيد. پيش پدر آمد تا از ماجرا آگاه شود.
    _ بابا! اين مرد كه همين الان از خانه بيرون رفت، با خودش چه زمزمه مي كرد و مقصودش چه بود؟
    _ اين مرد، به خواستگاري تو آمده بود و ادعا مي كرد پيامبر او را فرستاده است.
    _ نكند به حقيقت، پيامبر، او را فرستاده باشد و رد كردن تو، سرپيچي از امر پيامبر محسوب گردد!
    ص: 26
    _ به عقيده تو، من چه كنم؟
    _ به عقيده من، او را قبل از آنكه به حضور پيامبر برسد، به خانه برگردان و خودت به حضور پيغمبر صلي الله عليه و آله برو و تحقيق كن قضيه چه بوده است.
    _ زياد، جويبر را با احترام به خانه برگردانيد و خودش به حضور پيامبر شتافت. همين كه آ ن حضرت را ديد، عرض كرد: يارسول الله! جويبر به خانه ما آمد و چنين پيغامي از طرف شما آورد. مي خواهم عرض كنم، رسم و عادت جاري ما اين است كه دختران خود را فقط به هم شأن هاي خودمان از اهل قبيله _ كه همه انصار و ياران شما هستند _ بدهيم.
    پيامبر فرمود: اي زياد! جويبر، مؤمن است. آن شأنيت ها كه تو گمان مي كني، امروز از ميان رفته است. مرد مؤمن، هم شأن زن مؤمنه است.
    زياد به خانه برگشت و يك سره به سراغ دخترش، ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.
    _ به عقيده من، پيشنهاد رسول خدا را رد نكن.
    مطلب، مربوط به من است؛ جويبر هر چه هست، من بايد راضي باشم. چون رسول خدا صلي الله عليه و آله به اين امر راضي است، من هم راضي هستم.
    زياد، ذلفا را به عقد جويبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعيين كرد. جهاز خوبي نيز براي عروس تهيه كرد. از جويبر پرسيدند: آيا خانه اي در نظر گرفته اي كه عروس را به آن خانه ببري؟
    من چيزي كه فكر نمي كردم اين بود كه روزي داراي زن و زندگي بشوم. پيامبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانه زياد فرستاد.
    زياد، از مال خود، خانه و اثاث كامل فراهم و دو جامه مناسب نيز براي داماد آماده كرد. آن گاه عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل، به آن خانه منتقل كردند.
    شب فرا رسيد. جويبر نمي دانست خانه اي كه براي او در نظر گرفته
    ص: 27
    شده، كجاست. جويبر به آن خانه و حجله راهنمايي شد. همين كه چشمش به آن خانه و آن همه لوازم و عروس آن چنان زيبا افتاد، گذشته به يادش آمد. با خود انديشيد كه من مردي فقير و غريب، وارد اين شهر شدم. هيچ چيز نداشتم؛ نه مال و نه جمال، نه نسب و نه فاميل. خداوند به وسيله اسلام، اين همه نعمت برايم فراهم كرد. اين اسلام است كه اين چنين تحولي در مردم به وجود مي آورد كه فكرش را هم نمي توان كرد؛ من چقدر بايد خدا را شكر كنم!
    همان وقت، حالت رضايت و شكرگزاري به درگاه ايزد متعال در وي پيدا شد. به گوشه اي از اتاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. زماني به خود آمد كه نداي اذان صبح به گوشش رسيد. آن روز را به شكرانه آن نعمت، نيت روزه كرد.
    زنان، دوري جويبر از ذلفا را از زياد پنهان نگاه داشتند. دو شبانه روز ديگر، به همين منوال گذشت. جويبر، روزها روزه مي گرفت و شب ها به عبادت و تلاوت مي پرداخت. كم كم اين فكر براي خانواده عروس پيدا شد كه شايد جويبر، ناتواني جنسي دارد و تمايل به زن در او نيست. ناچار، مطلب را با زياد در ميان گذاشتند. زياد، قضيه را به اطلاع پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله رسانيد. آن حضرت، جويبر را طلبيد و به او فرمود:
    _ مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟!
    _ از قضا اين ميل، در من شديد است.
    _ پس چرا تاكنون نزد عروس نرفته اي؟
    _ يا رسول الله! وقتي كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آن همه نعمت ديدم، در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بنده ناقابل، چقدر
    ص: 28
    عنايت فرموده است. پس حالت شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزي به شكرانه نعمت، خداي خود را عبادت كنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت. رسول خدا صلي الله عليه و آله عين جريان را به اطلاع زياد بن لبيد رسانيد.
    جويبر و ذلفا با هم عروسي كردند و با هم به خوشي به سر مي بردند تا اينكه جنگي پيش آمد و جويبر، با همان نشاطي كه مخصوص مردان باايمان است، در آن جنگ شركت كرد و شهيد شد. بعد از شهادت جويبر، هيچ زني به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و مردان براي هيچ زني به اندازه ذلفا، حاضر نبودند هزينه كنند.
    (1)


    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بلندهمتي

    امام محمد باقر(ع) فرمود:
    لا شَرَفَ كَبُعِد الْهِمَّةِ.
    (2)
    هيچ شرافت و افتخاري، چون بلندهمتي نيست.
    در يكي از قبايل عرب، جواني، عاشق دختر يكي از بزرگان قبيله شد. پس كسي را براي خواستگاري فرستاد. پدر دختر كه به اين وصلت راضي نبود، گفت: مهريه دختر من، اسب گران بهاي يكي از بزرگان و شيوخ مهم عرب است. اگر آن اسب را آوردي، دخترم را به ازدواج تو درمي آورم وگرنه، ازدواج ممكن نيست. او فكر مي كرد كه محال است جوان، به آن اسب دست يابد. جوان عاشق وقتي اين قضيه را شنيد، براي به دست آوردن آن اسب، حيله اي انديشيد. رفت و سر راه آن شيخ ايستاد. هنگامي كه شيخ با اسبش عبور مي كرد، جوان اظهار درماندگي كرد و از او كمك خواست.

    1- محمد بن يعقوب كليني، كافي، گردآورنده: محمد محمدي اشتهاردي، ج 5، ص 34.
    2- بحارالانوار، ج 78، ص 65، ح 1.
    ص: 29
    شيخ، از روي ترحم و شفقت خواست او را بر پشت اسب خود سوار كند. جوان گفت: اي بزرگوار! پايم درد مي كند و با اين حال نمي توانم سوار اسب شوم.
    شيخ، از اسبش پياده شد كه اول او را سوار كند، بعد خودش سوار شود. وقتي جوان روي اسب قرار گرفت، پا به شكم اسب زد و فرار كرد. مرد عرب صدا زد: اي جوان! اسب را بردي، ولي باعث سدّ راه خير شدي! جوان عاشق با خود انديشيد كه اين كار، ارزش سدّ راه خير را ندارد و از كار خود پشيمان شد. بازگشت و اسب را تسليم كرد. شيخ تعجب كرد و سبب آن كار را پرسيد. گفت: من به اين اسب طمعي نداشتم، ولي موضوع ازدواج، مرا مجبور كرد و قضيه پدر دختر و شرط او را گفت.

    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    آن بزرگ مرد، دست جوان را گرفت و با همان اسب، به در خانه پدر عروس آمدند و در زدند. پدر دختر آمد. به او گفت: شنيده ام كه اسب مرا، كابين دختر خود قرار داده اي. اكنون اسب را تقديم مي كنم!
    پدر دختر تعجب كرد. علت را پرسيد. شيخ هم تمام قضيه را شرح داد و افزود: من به پاس مردانگي و همت بلند اين جوان، از اسب خود گذشتم. پدر عروس گفت: اين جوان، يك مردانگي از خود نشان داده كه بعد از دست يافتن به مقصود، براي آنكه «راه خير» بسته نشود، از هدف خود چشم پوشي كرده است؛ شما هم يك همت بزرگ انجام داده اي كه از چنين اسب باارزشي با همه علاقه اي كه به آن داري، صرف نظر كرده اي. يك همت هم لازم است من انجام بدهم. پس اسب را به تو و دختر را به اين جوان بخشيدم!
    (1)

    1- احمد زنجاني، الكلام يجر الكلام، ج 1، ص 41.
    ص: 30
    عطار مي گويد:
    همت بلند دار كه مردان روزگار
    از همت بلند به جايي رسيد ه اند





    امضاء


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi