در همسايگي جوان، فرمانده ارشد عبدالملك مي زيست كه چندي بعد مأموريت يافت همراه سربازان مسلمان، به جبهه جنگ روم برود. وي پيش از حركت، آن جوان را طلبيد و تمام سرمايه نقد خود را كه ده هزار دينار طلا بود، به او سپرد و گفت: اين طلاها نزد تو امانت باشد. من به جبهه جنگ مي روم. اگر زنده بازگشتم، خودم آنها را دريافت مي كنم و پاداش امانت داري تو را مي پردازم و اگر كشته شدم، مراقب آنها باش. هرگاه ديدي زن و فرزندان من در فشار زندگي قرار گرفتند، يك دهم آن را براي خود بردار و بقيه را در اختيار آنها بگذار كه آ برومندانه زندگي كنند.
آن فرمانده در جنگ كشته شد. پدر آن جوان، يعني همان تاجر شكست خورده، وقتي از كشته شدن همسايه خود آگاه شد، به پسر خود گفت: هيچ كس از طلاهايي كه پيش تو امانت است، خبر ندارد. من اكنون در فشار و تنگ دستي هستم. از تو مي خواهم كه مقداري از آن را به من بدهي. هر وقت در زندگي ام گشايشي پيدا شد، به تو برمي گردانم. جوان امانت دار گفت: پدر! تو از خيانت و نادرستي به اين روزگار سياه گرفتار شده اي. به خدا سوگند، اگر اعضاي بدنم را تكه تكه كنند، من در امانت، خيانت نخواهم كرد و زمينه بدبختي خود را فراهم نمي آورم.
ص: 20