يك روز كه در پشت بام آن خانه بودم، ديدم پرچم هاي سياهي از اطراف كوفه نمايان شد. چون اين پرچم ها نشانه سپاه عباسيان بود، وحشت زيادي به دل من راه يافت. فوري از آن منزل خارج شدم و با سرعت هر چه بيشتر راه كوفه را در پيش گرفتم.
وقتي وارد كوفه شدم، در كوچه ها سرگردان و متحير بودم و نمي دانستم كجا بروم. همين طور كه مي رفتم، چشمم به خانه بزرگي افتاد. داخل آن شدم. در حياط آن منزل، جوان خوش لباسي ديدم كه آثار عظمت و بزرگي از چهره اش نمايان بود. تا مرا ديد، روي به من آورد و پرسيد: كيستي؟ گفتم: مردي هستم كه بر جان خود مي ترسم و به اينجا، پناه آورده ام. آن مرد با كمال مهرباني، مرا به يكي از اتاق هاي منزل راهنمايي كرد و محرمانه از من پذيرايي مي كرد. او بدون اينكه از نام و نسب و شغلم پرسش كند، تمام لوازم آسايش مرا آماده مي ساخت.
ميزبان من، روزي يك بار هنگام طلوع آفتاب، بر اسبش سوار مي شد و از منزل بيرون مي رفت و نزديك ظهر بازمي گشت. پس از مدتي، روزي به او گفتم: شما هر روز، اول صبح از منزل خارج مي شويد و هنگام ظهر به خانه بازمي گرديد. آيا ممكن است بفرماييد كه شغل شما چيست و براي چه منظوري، مرتب بر اسب خود سوار مي شويد و از منزل بيرون مي رويد؟ گفت: ابراهيم بن سليمان، پدرم را كشته است و به من خبر رسيده كه او در شهر حيره است. من هر روز، وي را جست وجو مي كنم؛ شايد پيدايش كنم و انتقام خون پدرم را از او بگيرم!