صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

موضوع: تجلی ايمان در رفتار فردی و اجتماعی جوانان

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بزرگ منشي

    حضرت علي(ع) فرمود:
    الْمُبادِرَةُ الي الْعَفْوِ مِن اَخْلاقِ الْكِرامِ، الْمُبادَرَةُ اِلَي الْإِنْتِقامِ مِنْ سِيَمِ اللَّئامِ.
    (1)
    شتاب در عفو و گذشت از خوبي هاي بزرگواران است و شتاب در انتقام گيري از خصلت هاي فرومايگان است.
    هنگامي كه خلافت از بني اميه به بني عباس رسيد، گروهي از مردان بني اميه كشته شدند و عده اي نيز خود را پنهان كردند. يكي از كساني كه در نهان مي زيست، ابراهيم بن سليمان بن عبدالملك بود. بعضي از بزرگان و نزديكان دستگاه خلافت بني عباس، از عبدالله سفاح، سرسلسله خاندان عباسي، تقاضاي عفو و امان براي ابراهيم بن سليمان كردند. سفاح، اين تقاضا را پذيرفت و ابراهيم را بخشيد و او را چون مرد خوش مشرب و بااطلاعي بود، اكرام و احترام كرد.
    ابراهيم رفته رفته، در دربار سفاح، موقعيت و مقامي پيدا كرد. روزي سفاح به ابراهيم گفت: دلم مي خواهد عجيب ترين حادثه اي را كه در روزگار زندگي پنهاني برايت رخ داده است، تعريف كني! ابراهيم گفت: زماني كه در شهر حيره در منزلي كه مشرف به صحرا بود، مخفي بودم، بيشتر وقت ها به پشت بام مي رفتم و به اطراف نگاه مي كردم كه اگر در تعقيب من باشند، فرار كنم.

    1- محمد محمدي ري شهري، منتخب ميزان الحكمه، ح 5500.
    ص: 31

    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    يك روز كه در پشت بام آن خانه بودم، ديدم پرچم هاي سياهي از اطراف كوفه نمايان شد. چون اين پرچم ها نشانه سپاه عباسيان بود، وحشت زيادي به دل من راه يافت. فوري از آن منزل خارج شدم و با سرعت هر چه بيشتر راه كوفه را در پيش گرفتم.
    وقتي وارد كوفه شدم، در كوچه ها سرگردان و متحير بودم و نمي دانستم كجا بروم. همين طور كه مي رفتم، چشمم به خانه بزرگي افتاد. داخل آن شدم. در حياط آن منزل، جوان خوش لباسي ديدم كه آثار عظمت و بزرگي از چهره اش نمايان بود. تا مرا ديد، روي به من آورد و پرسيد: كيستي؟ گفتم: مردي هستم كه بر جان خود مي ترسم و به اينجا، پناه آورده ام. آن مرد با كمال مهرباني، مرا به يكي از اتاق هاي منزل راهنمايي كرد و محرمانه از من پذيرايي مي كرد. او بدون اينكه از نام و نسب و شغلم پرسش كند، تمام لوازم آسايش مرا آماده مي ساخت.
    ميزبان من، روزي يك بار هنگام طلوع آفتاب، بر اسبش سوار مي شد و از منزل بيرون مي رفت و نزديك ظهر بازمي گشت. پس از مدتي، روزي به او گفتم: شما هر روز، اول صبح از منزل خارج مي شويد و هنگام ظهر به خانه بازمي گرديد. آيا ممكن است بفرماييد كه شغل شما چيست و براي چه منظوري، مرتب بر اسب خود سوار مي شويد و از منزل بيرون مي رويد؟ گفت: ابراهيم بن سليمان، پدرم را كشته است و به من خبر رسيده كه او در شهر حيره است. من هر روز، وي را جست وجو مي كنم؛ شايد پيدايش كنم و انتقام خون پدرم را از او بگيرم!

    امضاء


  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    وقتي اين كلمات را شنيدم، بر خود لرزيدم؛ دنيا در نظرم تيره و تار شد و ترس و وحشت عجيبي به من دست داد. با خود گفتم: گويا با پاي خود، به قتلگاه خويش قدم نهاده ام! از نام و نَسَب آن جوان پرسيدم. چون نام خود و
    ص: 32
    پدرش را به من گفت، ديدم راست مي گويد؛ من پدرش را كشته ام. گفتم: اي ميزبان بزرگوار! تو حق زيادي به گردن من داري، آيا اجازه مي دهيد كه قاتل پدرتان را به شما معرفي كنم؟ پرسيد: او كجاست؟ گفتم: ابراهيم بن سليمان، قاتل پدر شما، من هستم و اكنون در حضور شما نشسته و آماده ام كه اگر بخواهيد، انتقام خون پدرتان را بگيريد! گفت: آيا در خانه من، آن قدر بر تو سخت گذشته است كه مرگ را بر زندگي ترجيح مي دهي و خود را قاتل پدر من معرفي مي كني؟ گفتم: نه، دروغ نمي گويم. حقيقت همين است كه گفتم. من، ابراهيم بن سليمان هستم. آن جوان مهمان نواز وقتي يقين پيدا كرد كه من ابراهيم بن سليمان هستم، پس از تأمل كوتاهي گفت: من چون تو را پناه داده ام و مهمان من بوده اي، ديگر دست به سوي تو دراز نمي كنم و براي انتقام خون پدرم، به روي تو شمشير نمي كشم. علاوه بر آن، هزار دينار هم به عنوان خرج مسافرت به من داد و هنگام حركت، مرا با گرمي بدرقه كرد. اين جوان، بزرگوارترين مردي بود كه در عمرم ديده ام.
    (1)
    فغاني خوارزمي مي گويد:
    مردي نَبُوَد فتاده را پاي زدن
    گر دست فتاده اي بگيري، مردي

    امضاء


  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,800
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    434
    مورد تشکر
    637 در 163
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    تحصيل علم

    پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
    اَكْثَرُ النّاسِ قِيمَةً اَكْثَرُهُم عِلْماً، وَ اَقلُّ النّاسِ قِيمَةً اقَلُّهُم عِلْماً.
    (2)
    با ارزش ترين مردم، كساني هستند كه از دانش بيشتري برخوردارند و كم ارزش ترين مردم كساني هستند كه از دانش كمتري بهره مندند.

    1- مكتب اسلام، سال ششم، ش 4، ص 67؛ قصص العرب، ج 1، ص 246.
    2- منتخب ميزان الحكمه، ح 4448.
    ص: 33
    كسايي كه از دانشمندان مشهور ادبيات عرب است و در زمان هارون الرشيد مي زيست، در خاطرات ايام تحصيل خود آورده است: «در دوران جواني، روزگار را به فقر و تنگ دستي مي گذراندم. هر بامداد، هنگام اذان صبح، لباس مي پوشيدم و به مدرسه مي رفتم. در رهگذر من، مرد بقال فضولي بود. هر روز، همين كه چشمش به من مي افتاد، مي گفت: اي جوان نادان! كجا مي روي؟! اين شغل بيهوده را رها كن و به كاري بپرداز كه يك لقمه ناني از آن به دست آيد؛ درس خواندن چه فايده اي دارد!
    روز ديگر از روي طعنه مي گفت: اي جوان! آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اين كاغذپاره ها را در چاله اي بريزي و آب بر آن ببندي تا سبز شود؟!
    من با سرزنش هاي مرد بقال، از درس خواندن دل سرد نشدم و به آ زار او صبر كردم. پس از چند سال در رشته هاي مختلف علوم، به درجه بلندي رسيدم، ولي از نظر مادي همچنان تهي دست بودم. چنان پريشان بودم كه حتي قدرت تهيه يك لباس را نداشتم.
    در همسايگي خانه ما نيز مردي بود كه او هم مرا آزار مي داد و مسخره مي كرد. روزي از خانه بيرون آمدم، ديدم بر سر كوچه، كوشكي [اتاق بلند بر روي كوچه] ساخته و راه را تنگ كرده است، به طوري كه شخص سواره از آنجا نمي توانست عبور كند. گفتم: آخر من هم در اين راه حق دارم. چرا اين كوشك را ساخته اي؟
    گفت: هر وقت كجاوه تو خواست از اينجا عبور كند، بگو تا آن را خراب كنم! و من به اين طعنه ها صبر مي كردم و با پشتكار و تلاش فراوان، به درس ادامه مي دادم.
    ص: 34
    يك روز در منزل بودم. پيش خدمت فرماندار بصره آمد و گفت: امير با شما كار دارد. گفتم: با اين لباس، از حضور در مجلس امير پوزش مي خواهم. او رفت و پس از ساعتي بازگشت. جامه اي گران بها با هزار دينار طلا آورد و گفت: اين را بپوش و زودتر به مجلس فرماندار بيا! من هم لباس را پوشيدم و به قصر فرماندار رفتم. همين كه چشم امير به من افتاد، گفت: خليفه هارون الرشيد دستور داده است براي تعليم فرزندانش، امين و مأمون، تو را به بغداد بفرستم.
    همان روز، وسايل حركت را آماده كردند و به بغداد آمدم. وقتي به بارگاه هارون وارد شدم. امين و مأمون را براي آموزش آوردند و به من سپردند. هنگام شروع تعليم، اطرافيان خليفه، طَبَق هاي زر افشاندند و در آن روز، چندان طلا جمع كردم كه هرگز تصورش را نمي كردم. ماهي، ده هزار دينار برايم حقوق مقرر داشتند.
    پس از چندي، يك روز هارون گفت: ميل دارم امين و مأمون به منبر بروند و خطبه بخوانند. گفتم: در اين فن، آنها را يگانه روزگار كرده ام. روز جمعه، امين به منبر رفت و خطبه زيبايي انشا كرد. همه مرا تحسين كردند. در آن روز، اميران لشكر و بزرگان دولت، طبق هاي زر افشاندند و ثروت زيادي نصيب من شد. هارون نيز جايزه بزرگي به من داد و گفت: حالا هر آرزويي داري، بخواه. گفتم: از توجه دولت و خليفه، ديگر آرزويي در دل ندارم، ولي اگر اجازه فرماييد مي خواهم به بصره بروم و بستگانم را زيارت كنم. هارون اجازه داد و به فرماندار بصره نوشت كه با تمام بزرگان بصره از من استقبال كنند و هفته اي دو بار، با اعيان شهر به ديدنم بيايند.
    همين كه به بصره رسيدم، گروه زيادي به استقبال آمده بودند. با همان جمعيت كه پياده بودند، به طرف خانه خود رفتم. كجاوه اي زرنگار برايم
    ص: 35
    ترتيب داده بودند. چون به كوشك آن همسايه رسيدم، كجاوه رد نشد. دستور دادم كوشك را خراب كنند. پس از اينكه به خانه وارد شدم، تمام مردم شهر به ديدنم آمدند. از جمله همان مرد بقال، با گروهي از همسايگان آمدند. هديه اي هم آورده بودند. تا چشمم به او افتاد، گفتم: ديدي آن كاغذپاره ها چه درخت سبزي شد و چه ثمره اي به بار آورد؟ بقال پوزش خواست و به ناداني خود اعتراف كرد و گفت: آري، من ارزش علم را نمي دانستم، ولي اكنون فهميدم كه هيچ گنجي به پاي دانش نمي رسد!»
    (1)
    آن را كه فضل و دانش و تقوا مسلّم است
    هر جا قدم نهد، قدمش خير مقدم است
    حافظ
    تهذيب نفس
    تهذيب نفس
    پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله فرمود:
    أفْضَلُ الْجِهادِ أن يُجاهِدَ الرَّجُلُ نَفسَهُ وَ هَواهُ.
    (2)
    بهترين جهاد آن است كه انسان با نفس و هوس خود پيكار كند.
    آورده اند كه شبي در قصر شاه عباس، نزاعي زنانه روي داد و بين يكي از زنان شاه و دخترش كدورتي پيش آمد. ازاين رو، دختر شاه قهر كرد و مخفيانه از حرم سرا بيرون رفت. چون در پشت حرم سرا، مدرسه ديني بود، وقتي از در قصر خارج شد، به مدرسه رفت و به اتاق يكي از طلاب علوم ديني كه چراغش روشن بود، وارد شد.
    صاحب اتاق، طلبه جوان فقيري بود به نام محمدباقر كه در آن موقع، شام مختصري تهيه كرده بود. همچنين رخت خواب مندرس خود را روي زيلويي

    1- ملا احمد نراقي، خزائن نراقي، ص 379 [با ويرايش و اندكي تغيير].
    2- رهنماي انسانيت، ص 627.
    ص: 36
    در كنج اتاق پهن كرده و در برابر شمعي، مشغول مطالعه بود. همين كه دختر وارد اتاق شد، در را بست و با انگشت، به محمدباقر اشاره كرد كه ساكت باشد. طلبه بيچاره چون يك مرتبه و بدون مقدمه، چنان ماه رويي با هيبت شاهزادگي وارد اتاقش شده بود، در بهت عجيبي فرو رفت و اراد ه اش سلب گرديد و نتوانست چيزي بگويد.
    دختر وارد شد و نشست و گفت: شام چه داري؟ طلبه جوان آنچه حاضر بود، آورد. دختر شام را خورد و سپس پرسيد: رخت خواب كجاست؟ محمدباقر به كنج اتاق اشاره كرد. دختر به طرف رخت خواب رفت و خوابيد و گفت: نبايد در را باز كني و به كسي، وجود مرا اطلاع بدهي، وگرنه تو را به جلاد خواهم سپرد. محمدباقر اطاعت كرد. او خفت و طلبه در بهت و حيرت مشغول مطالعه شد.
    از آن طرف، چون به شاه خبر دادند كه شاهزاده خانم از حرم سرا خارج شده است، دستور داد مأموران و خدمه و فراشان، تمام شهر را جست وجو كنند و او را بيابند. مبادا شب هنگام، شاهزاده خانم به جاي نامناسبي برود. مأموران هر چه جست وجو كردند، از آن دختر گم شده، اثري نيافتند و به فكر هيچ كس هم خطور نكرد كه ممكن است شاهزاده خانم، به اتاق طلبه اي برود.
    صبحگاهان، دختر از خواب برخاست و از اتاق خارج شد. در اين هنگام، مأموران او را ديدند. دختر و آن طلبه جوان را كه از ترس، نزديك بود قالب تهي كند، گرفتند و به حضور شاه عباس بردند و گزارش دادند كه شاهزاده خانم، شب تا صبح، در اتاق اين جوان بوده است.
    شاه عباس بسيار خشمگين شد و از جوان پرسيد: چرا شاهزاده خانم را تا صبح در اتاق نگه داشتي و به ما خبر ندادي؟ گفت: قربان! او مرا تهديد كرد كه اگر به كسي اطلاع دهم، مرا به دست جلاد خواهد سپرد!
    ص: 37
    پس از اينكه شاه عباس مطمئن شد آن طلبه به دخترش تعدي نكرده است، از آن جوان پرسيد: تو كه مرد عزب و بي زني هستي، چه طور توانستي از اين دختر ماه رويي كه بي دغدغه به اتاق تو آمد و در رخت خواب بود، چشم پوشي كني؟ مگر تو شهوت نداري؟!
    محمدباقر، در پاسخ او، ده انگشت خود را به شاه عباس نشان داد. شاه ديد تمام انگشتانش سوخته و گوشت هايش ريخته است. پرسيد: اين چيست؟ جوان گفت: چون شاهزاده خانم در رخت خواب من خوابيد، نفس اماره مرا وسوسه كرد كه خانه از اغيار خالي است و چنين فرشته زيبايي نصيب تو شده است؛ معطل چه هستي؟ چنين فرصتي، كمتر دست مي دهد. بااين حال، هر دفعه كه نفس اماره مرا وسوسه كرد و تصميم به گناه مي گرفتم، يكي از انگشتانم را روي شعله شمع مي نهادم تا عذاب جهنم را به ياد آورم و گناه نكنم! از سر شب تا صبح، با نفس خود در مبارزه بودم و به لطف خدا _ اگر چه همه انگشتانم سوخت _ ولي شيطان نفس نتوانست مرا از راه راست منحرف سازد.
    شاه عباس، از پرهيزكاري آن طلبه جوان خيلي خوشش آمد و دستور داد تا همان دختر را به عقد جوان طلبه درآوردند و او را به لقب «ميرداماد» مفتخر كرد و فوق العاده وي را گرامي داشت. آن طلبه علوم دين، به بركت مبارزه با نفس اماره، يك شبه به مقام والايي نايل آمد و معروف خاص و عام گشت.
    (1)
    از تشنگي بسوز و مريز آبروي خويش
    صائب
    گردن منه ار خصم بود رستم زال
    منت مكش ار دوست بود حاتم طي
    خاقاني

    1- محمدجواد اهري، دانستني هاي تاريخي، ص 8.
    ص: 38
    تجربه
    تجربه
    اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود:
    مَنْ اَحْكَمَ التَّجارِبَ سَلِمَ مِنَ الْمَعاطِبِ، مَن غَنِيَ عَنِ التَّجارِبِ عَمِيَ عَنِ الْعَواقِبِ.
    (1)
    هركس به درستي، تجربه آموزد، از هلاكت ها جان سالم به در برد و هركس از تجربه ها بي نيازي جويد، عواقب امور را نبيند.
    لشكر روم، به شهرهاي مرزي اسلام حمله كردند و به مال و جان مسلمانان آسيب رساندند. يكي از مسلمانان كه از نزديك ناظر حملات دشمن بود، با سرعت، خود را به بغداد، مركز خلافت رساند و به دربار معتصم آمد. اجازه شرف يابي گرفت و با ناراحتي گفت: من در قلعه عموريه بودم و ديدم يكي از سربازان رومي، زن مسلماني را به اسيري گرفت و به صورتش سيلي زد. زن مسلمان با صداي بلند فرياد زد: «وا معتصما» و خليفه وقت را به ياري طلبيد. سرباز رومي با تمسخر به وي گفت: بلي، اكنون معتصم بر اسب ابلق سوار مي شود و به ياري تو مي آيد و دوباره او را سيلي زد.
    معتصم از شنيدن اين خبر، سخت ناراحت شد و به مرد گفت: عموريه در كدام جهت واقع شده است؟ مرد به طرف عموريه اشاره كرد و جهت را نشان داد. معتصم صورت خود را به آن طرف گرداند و با صداي بلند گفت: «لبيك»، اي زن مظلوم! به خدا قسم، معتصم دعوت تو را اجابت مي كند و به ياري ات مي شتابد.
    معتصم به ارتش دستور آمادگي فوري براي حركت داد. لشكري عظيم و كم نظير، مهياي حركت شد. سلاح و مركب، خواربار و لوازم فني و ساز و

    1- ميزان الحكمه، ح 1058.
    ص: 39
    برگ كامل نظامي، براي سپاه آماده شد و در روز مقرر، معتصم به همراه سربازان و فرماندهانش، به طرف قلعه عموريه حركت كردند و پس از مدتي، به قلعه رسيدند.
    قلعه عموريه، بسيار مستحكم بود. سپاه عظيم معتصم، براي فتح قلعه مدتي كوشش كردند و نتيجه اي به دست نياوردند و مشاوره فرماندهان نيز به نتيجه نرسيد. سربازان رفته رفته روحيه خود را از دست مي دادند و آثار نااميدي و شكست، در قيافه آنان هويدا مي شد. در اين ميان، ستاره شناسان _ كه همراه معتصم آمده بودند _ پس از محاسبه نجومي، به اين نتيجه رسيدند كه قلعه عموريه موقعي فتح مي شود كه انجيرها و انگورها برسند. با اين حساب، سربازان بايد چند ماه معطل بمانند تا فصل تابستان بيايد. معتصم از اين پيش آمد بسيار ناراحت و نگران بود؛ زيرا شكست وي در اين جبهه، به قيمت از دست رفتن شخصيت و قدرت او تمام مي شد.
    در يكي از شب ها، معتصم در كمال پريشان فكري، با لباس مبدل از خيمه سلطنتي خارج شد تا بين سربازان برود و از نزديك، سخنان آ نها را بشنود و از روحيه و طرز فكر آنان آگاه شود. براي مراقبت نيز چند مأمور با لباس عادي، دورادور و با فاصله از او حركت مي كردند. ضمن گردش، عبورش به قسمت فني سپاه افتاد. آهنگري را ديد كه در آن وقت شب، مشغول كار است و نعل اسب مي سازد. شاگرد جواني دارد كه سرش طاس و صورتش بدمنظر است. با كمال تعجب ديد هر دفعه شاگرد آهنگر چكش خود را روي آهن سرخ مي كوبد، با خود مي گويد: اين چكش، به كله معتصم. چندين بار اين جمله را تكرار كرد. استاد آهنگر كه از شنيدن اين سخن ناراحت شده بود، به شاگردش گفت: پسر، تو با اين سخنانت، ما را گرفتار خواهي كرد. تو
    ص: 40
    را با معتصم چه كار است؟ براي چه اين حرف را مي زني؟ شاگرد آهنگر گفت: معتصم، مرد بي تدبيري است؛ اين همه نيرو و قدرت در اختيار دارد، ولي نمي تواند قلعه عموريه را فتح كند. اگر فرماندهي لشكر را به من بسپارد، فردا قبل از غروب، در قلعه خواهم بود.
    معتصم از شنيدن سخنان شاگرد آهنگر تعجب كرد. به خيمه خود بازگشت و چند مأمور گماشت كه تمام شب مراقب شاگرد آهنگر باشند و صبح، او را به خيمه معتصم بياورند. صبح شد و او را به حضور خليفه آوردند. معتصم پرسيد: اين چه سخناني است كه از تو به من رسيده است؟ شاگرد آهنگر گفت: تمام آنچه را كه خبر داده اند، صحيح است، ولي خارج از محيط خيمه سلطنتي. اكنون كه در محضر خليفه شرف يابم، مژده مي دهم كه به فضل خداوند، قلعه عموريه به دست مسلمانان فتح خواهد شد. معتصم فرماندهي لشكر را به او سپرد و خلعتش داد و گفت: جنگ را آغاز كن. شاگرد آهنگر آماده كار شد. ابتدا تمام تيراندازان سپاه را احضار كرد و جمعي را كه در فن تيراندازي و هدف گيري قوي تر بودند، از بين آنان برگزيد و همه آنها را در پشت ديوار يك طرف قلعه جمع كرد. ديوار اين قسمت قلعه، وضع مخصوصي داشت؛ در وسط ديوار از الوار درخت هاي ساج به طول تمام ديوار قلعه و به عرض سه وجب، چوب كشي كرده بودند. آن چوب ها به صورت نوار سياهي در سراسر ديوار نمايان بود. خاصيت چوب ساج اين است كه در مقابل آتش زود مشتعل مي شود.
    شاگرد آهنگر دستور داد تمام كوره هاي آهنگري را در سراسر اين قسمت از ديوار قلعه مستقر و نيش تيرها را در آتش سرخ كنند. به تيراندازان نيز
    ص: 41
    گفت: بايد اين خط چوب سرتاسري را نشانه تيرهاي گداخته خود قرار دهيد و هركس در اين كار سستي كند و در نتيجه تيرش به خطا برود، مجازاتش مرگ است.
    تيراندازان به دستور فرمانده نشانه رفتند و تيرهاي گداخته، پي در پي در چوب ها نشست. طولي نكشيد كه الوارهاي ساج مشتعل شد و ديوارهايي كه بر آن چوب ها ساخته شده بود، فروريخت. به اين ترتيب، راه براي ورود سربازان مسلمان به داخل قلعه باز شد. آنان تكبيرگويان وارد قلعه شدند و پيروزي به دست آوردند.
    معتصم از خوش حالي، در پوست خود نمي گنجيد. بر اسب ابلقي سوار شد. آن كسي را كه خبر سيلي خوردن زن مسلمان را به وي داده بود، با خود به داخل قلعه آورد و گفت: آن نقطه اي كه زن ستم ديده به صداي بلند فرياد زد «وا معتصما» كجاست؟ معتصم، سوار در همان نقطه توقف كرد و زن سيلي خورده را به حضور طلبيد. به او گفت: اي بانوي مسلمان! آيا معتصم نداي تو را لبيك گفت: آيا دعوت تو را اجابت كرد؟ آن گاه سربازي را كه زن مسلمان را زده بود، احضار كرد، ولي او را نكشت و به غلامي آن زن در آورد. همچنين مردي را كه زن مسلمان را به كنيزي گرفته بود، با تمام ثروتش، در اختيار آن بانوي مسلمان نهاد. لشكر اسلام پنجاه و پنج روز در آن قلعه ماندند و امور داخلي آن را منظم كردند. سپس به طرطوس و از آ نجا به پايتخت برگشتند.
    (1)
    شاگرد آهنگر جوان، سرمايه علمي نداشت، ولي از مكتب آموزنده زندگي، سرمشق هايي گرفته بود. او قسمتي از عمرش را در شغل آهنگري

    1- رنو ژوزف توسن، الفتوحات الاسلاميه، ج 1، ص 286.
    ص: 42
    گذاشته و از مشاهدات روزمره خود، درس هايي فراگرفته بود؛ كوره آهنگري، فلز گداخته، جرقه هاي آتش، سوختن چوب، اشتعال سريع چوب ساج و مطالبي نظير اينها، در ذهن آهنگر جوان، خاطره هايي باقي گذارده و در ضمير وي تجربه هايي به وجود آورده بود. زماني كه فرماندهان باتجربه درماندند در فتح قلعه عموريه و آثار نااميدي در آنها پديد آمد، شاگرد آهنگر جوان قدم به ميدان گذارد و از تجربه هاي خود در دوران كوتاه آهنگري بهره برد و مشكل آن را به آساني حل كرد.
    (1)
    توكل
    توكل
    اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود:
    مَنْ تَوَكَّلَ عَلَي الله ذَلَّتْ لَهُ الصَّعابُ وَ تَسَهَّلَتْ عَلَيْهِ الْاَسْبابُ.
    (2)
    هر كه به خدا توكل كند، دشواري ها براي او آسان شود و اسباب برايش فراهم گردد.
    جوان هيزم شكني از ايران، به قصد اقامت هميشگي، به نجف اشرف رفت و در آن جا ساكن شد. او بسيار فقير و درمانده بود و هر چه دعا مي كرد و از خدا گشايشي براي خود مي خواست، دعايش مستجاب نمي شد.
    شبي بر اثر فقر و تنگ دستي، به حرم اميرالمؤمنين علي(ع) آمد و تا صبح با خدا مشغول راز و نياز شد. مرتب دعا مي كرد و مي گفت: خدايا! تو را به حق علي(ع) قسم مي دهم كه قدري قلم تقدير را براي من كج كني و مرا از اين گرفتاري هيزم شكني و فقر نجات بدهي. در آخر دعايش، به زبان ساده ايراني مي گفت: خدايا! كجش كن؛ خدايا! كجش كن!

    1- عبدالرضا ابراهيمي، داستان ها و حكايت هاي پندآموز، ص 122.
    2- ميزان الحكمه، ح 6708.
    ص: 43
    خلاصه، شب به پايان رسيد و نماز صبح را در حرم به جا آورد و بيرون آمد. تبر هيزم شكني را به دوش گذاشت و با توكل بر خدا، با كمال خستگي به بازار نجف رفت و صدا مي زد: هيزم شكن، هيزم شكن.
    يكي از تاجران مهم نجف، در مغازه اش نشسته بود كه نامه اي به دستش رسيد. آن را باز كرد و ديد تاجر ايراني طرف حساب او، از كربلا برايش چنين نوشته بود: ما ده روز است كه به كربلا مشرف شده ايم و امروز عصر، به طرف نجف حركت مي كنيم و ده روز هم قصد داريم در خانه شما بمانيم و زيارت برويم.
    تاجر فوري مغازه اش را بست و به طرف خانه آمد كه دستور تهيه غذا را بدهد. در اين بين، به فكرش رسيد كه در منزل، هيزم شكسته نداريم. بهتر است كه اين جوان هيزم شكن را به خانه ببرم تا هيزم ها را بشكند. ازاين رو، هيزم شكن را صدا زد و او را به منزل آورد و دستور داد مشغول شكستن هيزم بشود. خودش نيز با همسر و دختر بزرگش، در آشپزخانه مشغول آماده كردن غذا شدند.
    وقتي كارها مرتب شد، همسرش گفت: ما وقتي در ايران به منزل اين بازرگان رفته بوديم، ديدم كه خودش پيش تو نشسته بود و پسرش براي ما غذا و چايي مي آورد؛ خوب نيست كه صاحب خانه، خودش از مهمان پذيرايي كند و ما چون پسر نداريم، بايد در اين چند روز، يك نفر را به عنوان داماد داشته باشيم تا در اين مدت از مهمانان خوب پذيرايي كند.
    شوهر گفت: اين فكر بسيار خوبي است، اما چه بايد كرد؟ زن گفت: وقت، تنگ است. به نظر من، همين هيزم شكن، جوان برازنده اي است. ما كه در منزل حمام داريم؛ او را به حمام بفرست تا خود را بشويد. يك دست
    ص: 44
    لباس تميز هم به او مي دهيم كه بپوشد تا در اين چند روزه مشغول خدمت گزاري به مهمان ها باشد.
    تاجر گفت: مانعي ندارد. همان وقت، نزد هيزم شكن آمد و براي مدت ده روز با او قرار گذاشت كه در آن جا كار كند. سپس او را به حمام فرستاد و لباس تميزي به او داد. وقتي مهمان ها از راه رسيدند، جوان با ظاهري تميز و آراسته، مشغول پذيرايي شد. در اين موقع، بازرگان ايراني از ميزبان پرسيد: اين جوان زيبا، پسر شماست كه در اينجا خدمت مي كند؟
    صاحب خانه شرم داشت كه بگويد كه او هيزم شكن است؛ گفت: خير، من پسر ندارم؛ اين جوان، داماد ماست!
    _ آيا عروسي كرده است؟
    _ خير، تازه نامزد شده اند. پس من از شما خواهش مي كنم در اين ده روز كه اينجا هستيم، بساط عروسي را برپا كنيد تا ما نيز در جشن شما شركت كنيم.
    _ چشم اطاعت مي كنم.
    ميزبان در اين هنگام از جا برخاست و نزد زنش آمد و گفت: تو مرا وادار كردي كه دروغ بگويم و اكنون، تاجر ايراني اصرار مي كند كه همين چند روزه براي اين جوان، جشن عروسي راه بيندازيم. اگر به او بگويم كه دروغ گفته ام، آبرويم مي رود و روابط تجاري ما بر هم مي خورد؛ نمي دانم چه كنم؟
    زن گفت: فعلاً كاري است كه شده و ما هم كه ثروت زيادي داريم و داماد پول دار نمي خواهيم چه بهتر كه دختر خود را به همين جوان بدهيم كه در خانه خودمان زندگي كند و دخترمان را از ما جدا نسازد. تازه اين جوان، هيچ عيبي هم ندارد، جز آنكه فقير است. آن هم چاره اش آسان است،
    ص: 45
    مقداري از ثروت خود را به او مي دهيم تا به تجارت و كسب و كار بپردازد و با دختر ما زندگي كند.
    شوهر نيز پذيرفت. روز بعد، تاجر ايراني دوباره پرسيد: قضيه عروسي چه شد؟
    ميزبان گفت: در اين چند روز _ ان شاء الله _ مراسم عروسي را برپا مي كنيم.
    فوري بنّا و نقاش آورد و يكي از اتاق هاي منزل را مزين و مرتب كرد و تمام لوازم عروسي را خريد. سه شب بعد، جشن باشكوهي ترتيب دادند و دختر را به عقد جوان درآوردند و او را به حجله عروسي فرستادند. جوان هيزم شكن وقتي خواست وارد حجله شود، از خوش حالي رو به آسمان كرد و گفت: خدايا! كجش كردي، خوب هم كجش كردي! و سپس قدم به حجله عروسي گذاشت.
    (1)
    تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
    كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكند
    حافظ



    امضاء


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi