نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: تجلی ايمان در رفتار فردی و اجتماعی جوانان

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    kodakan تجلی ايمان در رفتار فردی و اجتماعی جوانان


    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ديباچه

    يَا أَيُّهَا الَّذِينَ امَنُواْ آمِنُواْ بِاللّهِ وَرَسُولِهِ... . (نساء: 136)
    اي كساني كه ايمان آورده ايد، به خدا و پيامبر او بگرويد... .
    ايمان به عنوان هدف تمامي اديان آسماني، ركن اساسي در رساندن انسان به سعادت است. بنابراين، يكي از مهم ترين مسائل در آموزه هاي ديني مسئله ايمان است. گرچه نهال ايمان به زندگي رنگ و رويي زيبا مي بخشد، آفت هاي روزگار مانع رشد آن مي شود و تنها، حقيقت ايمان است كه مي تواند آن را از آسيب ها دور نگه دارد و زمينه شكوفايي آن را فراهم آورد، آري، حقيقت ايمان گوهري است كه هر مؤمني بايد قدر و منزلت آن را بداند و همواره ايمان را با عمل همراه كند، چنان كه ايمان بي عمل، مثل درخت بي ثمر است.
    در آيات فراواني خداوند از آدمي خواسته كه خود را به زيور ايمان بيارايد تا به وادي نور و سرور درآيد. در راستاي تقويت ايمان بود كه مقام معظم رهبري يكي از وظايف رسانه ملي صدا و سيما را «ايمان روشن بينانه» مطرح كرد. ايمان، تنها وسيله نجات بشر و مايه زندگي معنوي است كه محور مسائل سياسي، اجتماعي و فرهنگي نيز قرار مي گيرد و امروزه جامعه
    ص: 6
    بشري، بسيار نيازمند آن است. در كنار كتاب ها و مقاله هاي فراواني كه درباره ايمان نظري نگاشته شده، جناب آقاي پورفلاحتي پژوهشگر ارجمند مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما نيز داستان هايي از تجلي ايمان در رفتار جوانان، در اين اثر ارائه مي كند كه اميد است براي برنامه سازان و تهيه كنندگان و پژوهشگران صدا و سيما سودمند باشد.
    انه ولي التوفيق
    مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما
    اداره كل پژوهش
    ص: 7
    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پيش گفتار

    ايمان، نهالي است كه در زمين دل آدمي مي رويد و اگر از چشمه اعمال صالح آبياري شود، درختي تنومند خواهد شد كه بر تمام زواياي جان آدمي سايه مي گسترد.
    انسان دغدغه اي ديرپاتر از دست يابي به سعادت ندارد و ايمان، راه دست يابي به آن است. ازاين رو، در حيات انسان نقشي تعيين كننده دارد. ترديدي نيست كه تاريخ انسان، با ايمان گره مي خورد. هرچند وجود كساني را كه جانشان، بستر رويش نهال ايمان نيست، نمي توان ناديده گرفت، انسان ها به طور كلي، حرمت ايمان را پاس داشته اند. پيمودن مسير سعادت، در گرو تجربه ايمان و حيات ايماني است، نه سخن گفتن طرف و گفت وگو از ايمان. بحث و گفت وگو از مقولاتي همچون ايمان، گشودن راهي براي آناني است كه از تجربه ايمان محرومند و نيز تعالي دادن تجربه ايماني كساني است كه واجد آنند.
    شناسايي بيشتر و دقيق تر حقيقت ايمان، ما را در پرورش و شكوفا كردن بهتر آن و نيز پيش گيري از آسيب هاي ويرانگري كه ممكن است به آن وارد شود، ياري مي دهد.
    ص: 8
    ايمان، گوهري است كه نفس وجود آن در دستان آدمي، مايه مباهات و ارزشمند است. با اين حال، اگر صاحب گوهر، بيشتر آن را بشناسد، ارج و منزلت آن و نيز احساس تعلق آدمي به آن افزون تر خواهد شد.
    از همين روست كه اندكي از شيريني و بخشي از جاذبه حيات ايماني را در آهنگ كلمات يا نقش داستان ها و حكاياتي درباره ايمان مي توان يافت.
    اين داستان ها علاوه بر آنكه مي تواند راهنماي عملي اخلاقي و اجتماعي سودمندي باشد، معرفي كننده روح آموزه هاي اسلامي نيز هست. خواننده از اين رهگذر با حقيقت و روح آموزه هاي اسلامي آشنا مي شود و مي تواند خود يا محيط و جامعه اش را با اين مقياس ها اندازه بگيرد و ببيند در جامعه اي كه او در آن زندگي مي كند و همه طبقات، خود را مسلمان مي دانند و احياناً بعضي از آن طبقات، سنگ اسلام را نيز به سينه مي زنند، چه اندازه از معني و حقيقت اسلام دورند.
    ص: 9
    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    بخش اول: تجلي ايمان در رفتارهاي فردي
    اشاره
    آزادگي
    امام صادق(ع) فرمود:
    اِنَّ الحُرَّ حُرٌّ علي جميع أحْوالِهِ: اِنْ نابَتْهُ نائبَةٌ صَبَر لَها، و اِنْ تَداكَّتْ عَلَيْهِ الْمَصائِبُ لَم تَكْسِرْهُ وَ إِنْ اُسِرَ و قُهِرَ و استُبدِلَ بِاليُسْرِ عُسراً.(1)
    آزاده، در همه حال آزاده است. اگر بلا و سختي به او رسد، شكيبايي ورزد و اگر مصيبت ها بر سرش فرو ريزند، او را نشكنند، هرچند به اسيري افتد و مقهور شود و آسايش را از دست نهد و به سختي و تنگ دستي افتد.
    سيد رضي، مؤلف كتاب عظيم نهج البلاغه و از اديبان بي نظير تاريخ اسلام است. او و برادرش، سيد مرتضي، از شاگردان برازنده شيخ مفيد رحمه الله بودند. سيد رضي در سال 359 ه_ .ق در بغداد متولد شد و در ششم محرم الحرام 406 ه_ .ق، در 47 سالگي، در بغداد از دنيا رفت. پيكر شريفش در كاظمين دفن شد. سپس همراه جسد پاك برادرش، سيد مرتضي، به كربلا انتقال يافت و در آنجا دفن گرديد.(2)
    ________________________________________
    1- محمد محمدي ري شهري، منتخب ميزان الحكمه، ح 1487.
    2- دكتر محمود دامغاني، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 31.
    ص: 12
    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    گفته اند وقتي خداوند فرزندي به سيد رضي عطا كرد، وزير آل بويه، هزار دينار در طبقي گذاشت و به عنوان چشم روشني تولد پسرش، براي او فرستاد. سيد رضي آن پول را رد كرد و پيغام داد: «وزير مي داند كه من از هيچ كس هديه نمي پذيرم.» وزير، بار ديگر آن طبَق را نزد سيد رضي فرستاد و پيغام داد: «اين وجه براي نوزاد شماست، نه براي خود شما.» سيد باز پول را رد كرد و پيغام داد: «كودكان ما نيز چيزي از كسي نمي پذيرند.» وزير، بار سوم طبق را فرستاد و گفت: «اين پول را به قابله اين خانواده بدهيد.» سيد رضي باز آن را پس فرستاد و گفت: «وزير مي داند كه زنان ما، از زنان بيگانه قابله نمي آورند، بلكه قابله ايشان، از همان زنان خودي هستند».
    وزير براي بار چهارم، آن پول را فرستاد و پيغام داد: «اين پول را به طلابي بدهيد كه در محضر شما درس مي خوانند.» سيد رضي، طلاب را حاضر كرد و طبق پول را جلوي آنها گذاشت و فرمود: «هركس هرچه مي خواهد، از اين پول بردارد».
    در ميان آن همه طلبه، تنها يكي از آنها، يك دينار از آن پول ها را برداشت. وقتي سيد رضي از او علت اين كار را پرسيد، او در پاسخ گفت: «ديشب به روغن چراغ احتياج پيدا كردم و كليد در خزانه شما كه وقف بر طلاب است، نبود. ازاين رو، از بقال، مقداري روغن چراغ نسيه گرفتم. اكنون اين مقدار پول را براي اداي قرض خود برداشتم.» پس از اين ماجرا، طلاب طَبَق دينارها را نپذيرفتند و به وزير برگرداندند.(1)
    به گفته حافظ:
    عاشقان را گر در آتش مي پسندد لطف دوست
    تنگ چشمم، گر نظر بر چشمه كوثر كنم
    ________________________________________
    1- محمدرضا حكيمي، بيدارگران اقاليم قبله، ص 85 .
    ص: 13





    امضاء


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    احسان

    پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود:
    اِنَّ اللهَ تَعالي جَعَلَ لِلْمَعْروُفِ وُجُوهاً مِنْ خَلقِهِ حَبَّبَ اِلَيهِمُ الْمَعْرُوفَ و حَبَّبَ اِلَيْهِمْ فِعالَهُ وَ وَجَّهُ طُلّابَ الْمَعْرُوفِ اِلَيْهِمْ و يسَّرَ عَلَيْهِمْ اِعْطاءَهُ.
    (1)
    خداوند، كساني از خلق خود را براي نيكوكاري قرار داده و نيكي را محبوب آنها ساخته است و ميل انجام آن را در دلشان انداخته و طالبان نيكي را به سويشان روان كرده و انجام نيكي را براي آنها آسان كرده است.
    يكي از تاجران تهران، به نام آقا سيد حسين ورشوچي، در بازار تهران، ورشوفروشي
    (2) داشت. زماني سرمايه اش را از دست مي دهد و مقدار زيادي بدهكار مي شود. روزي دختري وارد مغازه اش مي شود و مي گويد: «من يهودي ام و پدر ندارم. مبلغ 120 تومان پول دارم و مي خواهم شوهر كنم. شنيده ام تو شخص درست كاري هستي. اين مبلغ را بگير و معادل آن، اجناسي كه در اين ورقه نوشته شده است، براي جهيزيه من آماده كن».
    ايشان مي گويد: «من قبول كردم و آنچه در مغازه داشتم دادم و بقيه را از مغازه هاي ديگر تدارك كردم. قيمت همه اجناس 150 تومان شد. دختر يهودي گفت: جز آنچه دادم، ندارم. گفتم: من هم نمي خواهم. دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت. سپس اجناس را در گاري گذاردم و چون كرايه نداشت كه پرداخت كند، من خودم پرداخت كردم و به خانه اش رفت.

    1- مرتضي فريد تنكابني، رهنماي انسانيت، ص 641.
    2- نوعي فلز.
    ص: 14

    امضاء


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    روزي با خود گفتم كه به رفيقم، حاج علي آقا علاقه بند _ كه از ثروتمندان تهران است _ حالم را بگويم و مقداري پول بگيرم. صبح زود به شميران رفتم و مقداري سيب به عنوان هديه خريدم. در نزديكي امام زاده قاسم، به در باغ او رسيده و در زدم. باغبان آمد، هديه ها را به او دادم و گفتم: به حاجي بگوييد حسين ورشوچي آمده است.
    زماني كه باغبان آنها را گرفت و به داخل باغ رفت، به خود آمدم و خود را ملامت كردم كه چرا رو به خانه مخلوقي آوردي و به اميد غير او حركت كردي؟ فوري پشيمان شدم و فرار كردم. به صحرا رفتم و در خاك ها به سجده و گريه مشغول شدم و از كار خود توبه كردم و از پروردگار خود، آمرزش خواستم.
    چون خواستم به شهر برگردم، از راهي كه احتمال نمي رفت گماشتگان حاجي مرا ببينند، برگشتم و چون مي دانستم دنبال من خواهد فرستاد، تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم. وقتي كه مطمئن شدم ديگر كسي از گماشتگان حاجي را نمي بينم، به مغازه آمدم.
    شاگردان گفتند: تاكنون چند مرتبه، گماشتگان حاجي علي آقا آمدند و دنبال شما مي گشتند. بلافاصله نوكر او آمد و گفت: شما كه صبح آمديد، چرا برگشتيد؟ از آن زمان تا به حال، حاجي منتظر شماست. گفتم: اشتباه شده است. سپس او رفت و پس از مدتي، پسر حاجي آمد و گفت: پدرم منتظر شماست. گفتم: من با ايشان كاري ندارم. بالاخره رفت. پس از ساعتي ديدم خود حاجي با عصا، بيمارگونه آمد و گفت: چرا صبح برگشتي؟ حتماً كاري داشتي. بگو ببينم حاجت تو چيست؟ من سخت منكر شدم و گفتم: اشتباه شده است. خلاصه، حاجي با قهر و ناراحتي برگشت. چند روز بعد، هنگام ظهر در خانه نان و انگور مي خوردم. يكي از تاجران كه با من رفاقت داشت،
    ص: 15
    وارد خانه شد و گفت: جنسي دارم كه به كار تو مي خورد و مدتي است انبار منزل را اشغال كرده و آن، خشت لعاب ورشو است. گفتم: نمي خواهم. بالاخره به همان مبلغي كه خريده بود _ از قرار خشتي، هفده تومان _ به صورت نسيه به من فروخت. همان روز آنها را كه بيش از هزار تا بود، آورد و در انبار مغازه ام گذاشت. فرداي آن روز، يك خشت را براي نمونه به كارخانه ورشوسازي بردم. گفتند: مدتي است اين جنس ناياب شده و هر كدام را 50 تومان خريدند و من تمامي بدهي خود را پرداختم و سرمايه را نو كردم و شكر خداي را به جا آوردم».
    (1)
    كار خود گر به خدا باز گذاري حافظ
    اي بسا عيش كه با بخت خدا داده كني
    امضاء


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    احسان به حيوانات

    رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
    ألْمَعْرُوفُ بابُ من أَبْوابِ الجَنَّةِ و هُوَ يدْفَعُ مَصارعَ السُّوءِ.
    (2)
    نيكي، دري از درهاي بهشت است و از مرگ بد، جلوگيري مي كند.
    آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم _ هرچند حيواني مانند سگ باشد _ در روايات بسيار است و گاه آن احسان سبب عاقبت به خيري مي شود.
    در روزگار ناصرالدين شاه، در سالي كه نان در تهران به سختي به دست مي آمد، روزي ميرغضب باشيِ ناصرالدين شاه، به طاق آب انباري مي رسد و صداي ناله سگ هايي را مي شنود. پس از تحقيق، مي بيند سگي زاييده است و بچه هايش به او چسبيده اند و چون به دليل گرسنگي، پستان هايش شير ندارند، بچه هايش ناله و فرياد مي كنند.

    1- برگرفته از: آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب، داستان هاي شگفت، ص 124.
    2- رهنماي انسانيت، ص 640.
    ص: 16
    ميرغضب باشي سخت متأثر مي شود. از دكان نانوايي كه در نزديكي آن محل بود، مقداري نان مي خرد و جلو سگ مي اندازد. همان جا مي ايستد تا سگ نان را مي خورد و پستان هايش شير مي آورد و بچه هايش آرام مي گيرند و سرگرم خوردن شير از پستان هاي مادر مي شوند.
    آن جوان، مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايي مي خرد و پولش را نقدي مي پردازد و مي گويد: هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان را به اين سگ برساند و اگر يك روز مسامحه شود، از تو انتقام مي گيرم.
    در آن اوقات، وي با جمعي از رفقايش مهماني دوره اي داشتند؛ به اين صورت كه هر روز عصر به گردش مي رفتند و تفريح مي كردند و براي شام در منزل يكي، با هم شام مي خوردند. شبي نوبت ميرغضب باشي شد. او زني داشت كه در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايي در خانه اش موجود بود. زني هم تازه گرفته بود و نزديك دروازه شهر، منزلش بود.
    به زن اول خود پول مي دهد و مي گويد: امشب فلان عدد ميهمان دارم و براي صرف شام مي آييم و بايد كاملاً تدارك كني. زن قبول مي كند. وي نزديكي هاي عصر، با رفقايش بيرون شهر مي رود و تفريح مي كنند.
    از روي اتفاق، تفريح آن روز طول مي كشد و مقدار زيادي از شب مي گذرد. هنگام مراجعت، رفقايش مي گويند: دير شده است و سخت خسته شده ايم. همين نزديك دروازه كه منزل ديگر توست برويم، بهتر است.
    ميرغضب باشي مي گويد كه اينجا چيزي نيست و در خانه وسط شهر كاملاً تدارك ديده اند. پس بايد آنجا برويم. رفقا راضي نمي شوند و مي گويند: ما امشب در اينجا مي مانيم و به مختصري غذا قناعت مي كنيم و آنچه در آن
    ص: 17
    خانه تدارك كرده اي، براي فردا باشد. ميرغضب باشي ناچار قبول مي كند و مقداري نان و كباب مي خرد و آنها مي خورند و همان جا مي خوابند.
    هنگام سحر، از صداي ناله و گريه بي اختيار ميرغضب باشي، همه بيدار مي شوند و از او سبب گريه اش را مي پرسند. مي گويد: در خواب، امام چهارم حضرت سجاد(ع) را ديدم. به من فرمود: «احساني كه به آن سگ كردي، مورد قبول خداوند عالم قرار گرفت و خداوند در مقابل آ ن احسان، امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ كرد؛ زيرا زن اول تو از ناراحتي و خشمي كه به تو داشت، سمي تدارك ديده بود و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند. فردا مي روي و آن سم را برمي داري. مبادا آن زن را اذيت كني. اگر خواست، او را به خوشي رها كن. ديگر آنكه خداوند تو را توفيق توبه خواهد داد و چهل روز ديگر به كربلا، سر قبر پدرم، حسين(ع) مشرف مي شوي.» پس صبح به رفقا مي گويد: براي تحقيق صدق خوابم، بياييد به خانه وسط شهر برويم. همه با هم مي آيند. چون وارد مي شوند، زن اعتراض مي كند كه چرا ديشب نيامدي؟ به او اعتنايي نمي كند و با رفقايش به آشپزخانه مي روند و به همان نشانه اي كه امام فرموده بود، سم را برمي دارد و به زن مي گويد: ديشب چه خيالي درباره ما داشتي؟ اگر امر امام نبود، تلافي مي كردم، ولي به امر مولايم، با تو احسان خواهم كرد. اگر مايلي در همين خانه باش و من با تو، مثل اينكه چنين كاري نكرده بودي، رفتار خواهم كرد و اگر مايل هستي، تو را طلاق مي دهم و هرچه بخواهي، به تو مي دهم.
    زن كه مي بيند رسوا شده است و ديگر نمي تواند با او زندگي كند، طلاق مي خواهد. او هم با كمال خوشي، او را طلاق مي دهد و خشنودش مي سازد و رهايش مي كند.
    ص: 18
    ميرغضب باشي، از شغل خود هم استعفا مي دهد و استعفايش قبول مي شود. آن گاه مشغول توبه و اداي حقوق و مظالم مي گردد و پس از چهل روز، به كربلا مي رود و همان جا مي ماند تا به رحمت حق واصل گردد.
    (1)
    تو نيكي مي كن و در دجله انداز
    كه ايزد در بيابانت دهد باز

    امضاء


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,584
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    307
    مورد تشکر
    521 در 133
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    امانت داري
    امانت داري
    خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد:
    إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤدُّواْ الأَمَانَاتِ إِلَي أَهْلِهَا. (نساء: 58)
    خداوند به شما فرمان مي دهد كه امانت ها را به صاحبانش بدهيد.
    همچنين پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله مي فرمايد:
    الأمانَةُ تَجْلِبُ الرِّزْقَ و الْخيانَةُ تَجْلِبُ الْفَقْرَ.
    (2)
    امانت موجب رزق است و خيانت مايه فقر.
    در زمان حكومت عبدالملك مروان، مرد بازرگاني بود كه همگان وي را به امانت داري و درست كاري مي شناختند. او در بازار دمشق به قدري حُسن شهرت داشت و مورد اعتماد مردم بود كه تاجران، متاع خود را نزد وي به امانت مي گذاردند تا به هر قيمتي صلاح مي داند، بفروشد.
    از روي اتفاق، در يكي از معاملات خود، از مسير درستي و امانت منحرف شد و خيانت كرد. اين خبر به گوش مردم رسيد و از آن روز اعتبار و شخصيت تاجر متزلزل گشت و اعتماد مردم از وي سلب شد. از آن به بعد، به او جنس امانت ندادند و اوضاع كسب و كارش رو به خرابي نهاد.

    1- داستان هاي شگفت، ص 78.
    2- رهنماي انسانيت، ص 48.
    ص: 19
    فرزند آن بازرگان كه جوان باايمان و فهميده اي بود، از سرگذشت تلخ پدر درس عبرت گرفت و از آن واقعه دردناك، تجربه آموخت. او دريافت كه تنها يك خيانت ممكن است همه آبرو و شرف آدمي را بر باد دهد و زندگي باعزت را به بدنامي و ذلت تبديل كند. ازاين رو، تصميم گرفت هرگز پيرامون خيانت و گناه نگردد و همواره پاكي و تقوا را پيشه خود سازد.
    همين رفتار پسنديده جوان، موجب شهرت و عزتش گرديد.
    در همسايگي جوان، فرمانده ارشد عبدالملك مي زيست كه چندي بعد مأموريت يافت همراه سربازان مسلمان، به جبهه جنگ روم برود. وي پيش از حركت، آن جوان را طلبيد و تمام سرمايه نقد خود را كه ده هزار دينار طلا بود، به او سپرد و گفت: اين طلاها نزد تو امانت باشد. من به جبهه جنگ مي روم. اگر زنده بازگشتم، خودم آنها را دريافت مي كنم و پاداش امانت داري تو را مي پردازم و اگر كشته شدم، مراقب آنها باش. هرگاه ديدي زن و فرزندان من در فشار زندگي قرار گرفتند، يك دهم آن را براي خود بردار و بقيه را در اختيار آنها بگذار كه آ برومندانه زندگي كنند.
    آن فرمانده در جنگ كشته شد. پدر آن جوان، يعني همان تاجر شكست خورده، وقتي از كشته شدن همسايه خود آگاه شد، به پسر خود گفت: هيچ كس از طلاهايي كه پيش تو امانت است، خبر ندارد. من اكنون در فشار و تنگ دستي هستم. از تو مي خواهم كه مقداري از آن را به من بدهي. هر وقت در زندگي ام گشايشي پيدا شد، به تو برمي گردانم. جوان امانت دار گفت: پدر! تو از خيانت و نادرستي به اين روزگار سياه گرفتار شده اي. به خدا سوگند، اگر اعضاي بدنم را تكه تكه كنند، من در امانت، خيانت نخواهم كرد و زمينه بدبختي خود را فراهم نمي آورم.
    ص: 20
    مدتي گذشت و بازماندگان فرمانده مقتول، پريشان و تنگ دست شدند. پيش اين جوان آمدند و از وي خواستند كه نامه اي از جانب آنان براي عبدالملك بنويسد و فقر و تهي دستي آنها را به اطلاع خليفه برساند تا شايد كمكي به آنها بشود. جوان نامه را نوشت و تسليم آنان كرد. اين كار نتيجه اي نداشت؛ زيرا عبدالملك پاسخ داده بود كه هركس كشته شود، نامش از ديوان بيت المال حذف مي شود.
    وقتي جوان امانت دار از جواب عبدالملك و نااميدي و بيچارگي بازماندگان فرمانده مقتول آگاه شد، با خود گفت: اكنون زمان آن رسيده است كه طلاها را در اختيار آنان بگذارم و از فقر و تنگ دستي رهايشان سازم.
    از اين رو، فرزندان آن فرمانده را به منزل خود فراخواند و گفت: پدر شما نزد من مقداري پول و طلا به امانت گذارده و سفارش كرده است كه در روز تنگ دستي آن را در اختيارتان بگذارم و يك دهمش را براي خودم بردارم. فرزندان از شنيدن اين خبر، بسيار خوش حال شدند و گفتند: ما دو برابر وصيت پدر را به شما خواهيم داد.
    جوان، پول ها را آورد. آنها دو هزار دينار به وي دادند و هشت هزار دينار را با خود بردند. چند روزي از اين قضيه گذشت. عبدالملك، در تعقيب نامه اي كه بازماندگان نوشته بودند، بازماندگان فرمانده مقتول را به دربار خود احضار كرد و از وضع زندگي آنان پرسيد. آنان جريان امانت داري جوان را به آگاهي خليفه رساندند.
    عبدالملك خيلي تعجب كرد. پس بي درنگ، جوان را فراخواند و از مراتب درست كاري و امانت داري وي بسيار قدرداني كرد. آنگاه پست
    ص: 21
    خزانه داري كشور را به او سپرد و گفت: من هيچ كس را نمي شناسم كه مانند تو شرط درستي و امانت را به جاي آ ورده باشد.
    (1)
    مولوي مي گويد:
    گفت پيغمبر كه دستت هرچه بود
    بايدش در عاقبت واپس سپرد
    استجابت دعا
    استجابت دعا
    رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
    افضَلُ العِبادَةِ الدُّعاءُ، فإذا أذِنَ اللهُ لِلْعَبدِ في الدُّعاءِ فَتَحَ لَهُ بابَ الرَّحمَةِ انَّهُ لَنْ يَهلِكَ مع الدعاء احَدٌ.
    (2)
    برترين عبادت دعاست. هرگاه خداوند به بنده اذن [و توفيق] دعا دهد، در رحمت را به روي او بگشايد. بي گمان، هيچ كس با دعا كردن هلاك نمي شود.
    در يكي از جنگ ها، لشكريان اسلام قلعه اي را محاصره كردند تا با نيروي نظامي آن را بگشايند و بر دشمن پيروز شوند. قلعه، بسيار مستحكم بود و ايام محاصره به درازا كشيد و سربازان مسلمان با وجود تلاش زياد موفق نشدند قلعه را فتح كنند. روحيه سربازان، رفته رفته ضعيف تر مي شد و به سستي مي گراييد. فرمانده لشكر كه در شرايط موجود، پيروزي سربازان خود را بعيد مي دانست، به خدا پناه برد. چند روزي روزه گرفت و از صميم قلب درباره سپاهيان اسلام دعا كرد و از خداوند غلبه آنان را درخواست كرد. دعاي فرمانده، زود به اجابت رسيد.
    روزي در نقطه اي نشسته بود كه مشاهده كرد سگ سياهي در لشكرگاه مي دود. توجه فرمانده به آن حيوان جلب شد و در خصوصياتش دقت كرد.

    1- محمد عوفي، جوامع الحكايات، ص 242.
    2- منتخب ميزان الحكمه، ص 2092.
    ص: 22
    چند ساعت بعد ديد همان سگ بالاي ديوار قلعه است. دانست كه قلعه راهي به خارج دارد و اين سگ براي آنكه طعمه اي به دست آورد، از آن راه به قلعه مي رود و دوباره برمي گردد. محرمانه به افرادي مأموريت داد جست وجو كنند و آن راه را بيابند. با اين حال، آنان موفق نشدند. پس دستور داد انباني را با روغن چرب كنند تا طعمه مطبوعي براي سگ باشد. مقداري ارزن نيز در آن بريزند و انبان را سوراخ سوراخ كنند تا وقتي سگ آن را با خود مي برد، با حركت حيوان، به تدريج، ارزن ها به زمين بريزد. مأموران چنين كردند. انبان را در لشكرگاه انداختند. فرداي آن روز، سگ از قلعه بيرون آمد و در جست وجوي غذا به انبان رسيد. آن را به دندان گرفت و راهي قلعه شد. دانه هاي ارزن كم كم روي زمين مي ريخت. ساعتي بعد، مأموران با علامت گذاري ارزن، خط حركت سگ را دنبال كردند. در پايان، به نقب بزرگي رسيدند كه به داخل قلعه راه داشت. به دستور فرمانده، سربازان مسلمان در ساعت مقرر، از آن راه زيرزميني گذشتند و وارد قلعه شدند. دشمن نيز ناچار تسليم شد و جنگ با پيروزي مسلمانان پايان يافت.
    (1)
    آن سگ، همه روزه به لشكرگاه مسلمان ها رفت وآمد مي كرد و افسران و سربازان توجهي نداشتند. اگر به فرض، كسي هم متوجه سگ مي شد، هرگز تصور نمي كرد اين حيوان، رمز پيروزي لشكر اسلام و كليد گشودن آن قلعه مستحكم باشد. با اين حال، خداوند براي آ نكه دعاي فرمانده مسلمان را مستجاب كند، توجه او را به سگ معطوف كرد و با سبب سازي، راه پيروزي را به روي مسلمانان گشود و از خطر ذلت و شكست محافظت فرمود.
    حافظ مي فرمايد:
    دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
    نياز نيمه شبي، دفع صد بلا بكند

    1- جوامع الحكايات، ص 157.
    ص: 23
    ايمان
    ايمان
    امام علي(ع) فرمود:
    اَلْاِيمانُ صَبْرٌ فِي الْبَلاءِ، وَ شُكْرٌ فِي الرَّخاءِ.
    (1)
    ايمان، صبوري در سختي و گرفتاري است و شكرگزاري در آسايش و نعمت.
    روزي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله رو به جواني فقير و كوتاه قد و سياه پوست كرد و فرمود: جُوَيبر! چقدر خوب بود زن مي گرفتي و خانواده تشكيل مي دادي و به اين زندگي انفرادي خاتمه مي دادي؛ تا هم حاجتت به زن برآورده شود و و هم آن زن، در كار دنيا و آخرت كمك تو باشد.
    _ جويبر گفت: يا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حَسَب دارم و نه نَسَب. چه كسي به من زن مي دهد و كدام زن رغبت مي كند كه همسر فردي مانند من بشود؟
    _ اي جويبر! خداوند به وسيله اسلام، ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد. بسياري از اشخاص، در دوره جاهليت، محترم بودند و اسلام، آنها را پايين آورد و بسياري، خوار و بي مقدار بودند و اسلام، قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسيله اسلام، افتخار به نسب و فاميل جاهليت را منسوخ كرد و اكنون همه مردم از سفيد و سياه، عرب و عجم، در يك درجه اند. هيچ كس بر ديگري برتري ندارد، مگر با تقوا و طاعت. من در ميان مسلمانان، فقط كسي را از تو بالاتر مي دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد. اكنون به آنچه دستور مي دهم، عمل كن.
    جويبر اهل يمامه بود. در همان جا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور پيامبر خاتم صلي الله عليه و آله را شنيد. او تنگ دست و سياه و كوتاه قد بود، ولي باهوش و

    1- منتخب ميزان الحكمه، ح 592.
    ص: 24
    حق طلب و بااراده بود. بعد از شنيدن آوازه اسلام، به مدينه آمد تا از نزديك، جريان را ببيند.
    طولي نكشيد كه اسلام آورد، ولي چون نه پولي داشت و نه منزلي و نه آ شنايي، به دستور رسول اكرم صلي الله عليه و آله ، در مسجد به سر مي برد. به تدريج، در ميان كسان ديگري كه مسلمان مي شدند و در مدينه مي ماندند، افرادي هم يافت شدند كه آنها نيز مانند جويبر، فقير و تنگ دست بودند و به دستور پيامبر در مسجد زندگي مي كردند.
    پس از چندي به پيامبر وحي شد كه مسجد، جاي سكونت نيست. مردم بايد در خارج از مسجد منزل كنند. رسول خدا صلي الله عليه و آله نقطه اي در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايه باني در آنجا ساخت و آن عده را به آنجا منتقل كرد. آنجا را «صفه» مي ناميدند و ساكنان آنجا كه هم فقير بودند و هم غريب، «اصحاب صفه» خوانده مي شدند. رسول خدا صلي الله عليه و آله و اصحابش، به احوال و زندگي آنها رسيدگي مي كردند.
    يك روز رسول خدا صلي الله عليه و آله به سراغ اين دسته آمده بود. در آن ميان، چشمش به جويبر افتاد. فكر كرد كه جويبر را از اين وضع خارج كند و به زندگي او سر و ساماني بدهد. هرگز به خاطر جويبر نمي گذشت كه روزي سر و سامان بگيرد و صاحب زن و خانه بشود. اين بود كه تا رسول خدا صلي الله عليه و آله به او پيشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسي به ازدواج با من تن بدهد؟ رسول خدا صلي الله عليه و آله ، تغيير وضع اجتماعي اش را با ظهور اسلام به او گوشزد فرمود.
    پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگي، مطمئن و اميدوار ساخت، دستور داد به خانه زياد بن لبيد انصاري برود و دخترش، ذلفا را براي خود خواستگاري كند.
    ص: 25
    زياد بن لبيد، يكي از ثروتمندان و بزرگان اهل مدينه بود. افراد قبيله وي، احترام زيادي برايش قائل بودند. هنگامي كه جويبر وارد خانه زياد شد، گروهي از بستگان و افراد قبيله لبيد، در آنجا جمع بودند.
    جويبر پس از نشستن، مكثي كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت: من از طرف پيامبر پيامي براي تو دارم؛ محرمانه بگويم يا علني؟
    _ پيام پيغمبر براي من افتخار است؛ البته علني بگو.
    _ پيامبر مرا فرستاده است كه دخترت، ذلفا را براي خودم خواستگاري كنم.
    _ پيامبر خودش اين موضوع را به تو فرمود؟!
    _ من كه از پيش خود حرفي نمي زنم؛ همه مرا مي شناسند، اهل دروغ نيستم.
    _ عجيب است! رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأن هاي خود، از قبيله خودمان بدهيم. تو برو، من خودم به حضور پيامبر خواهم آمد و در اين موضوع، با خود ايشان مذاكره خواهم كرد.
    جويبر از خانه بيرون رفت، ولي همان طور كه مي رفت، با خودش مي گفت: به خدا قسم، آنچه قرآن تعليم داده و نبوت محمد صلي الله عليه و آله براي آن است، غير از اين چيزي است كه زياد مي گويد.
    هركس نزديك جويبر بود، سخنان زير لب او را مي شنيد. ذلفا، دختر زيباي لبيد _ كه به جمال و زيبايي معروف بود _ سخنان جويبر را شنيد. پيش پدر آمد تا از ماجرا آگاه شود.
    _ بابا! اين مرد كه همين الان از خانه بيرون رفت، با خودش چه زمزمه مي كرد و مقصودش چه بود؟
    _ اين مرد، به خواستگاري تو آمده بود و ادعا مي كرد پيامبر او را فرستاده است.
    _ نكند به حقيقت، پيامبر، او را فرستاده باشد و رد كردن تو، سرپيچي از امر پيامبر محسوب گردد!
    ص: 26
    _ به عقيده تو، من چه كنم؟
    _ به عقيده من، او را قبل از آنكه به حضور پيامبر برسد، به خانه برگردان و خودت به حضور پيغمبر صلي الله عليه و آله برو و تحقيق كن قضيه چه بوده است.
    _ زياد، جويبر را با احترام به خانه برگردانيد و خودش به حضور پيامبر شتافت. همين كه آ ن حضرت را ديد، عرض كرد: يارسول الله! جويبر به خانه ما آمد و چنين پيغامي از طرف شما آورد. مي خواهم عرض كنم، رسم و عادت جاري ما اين است كه دختران خود را فقط به هم شأن هاي خودمان از اهل قبيله _ كه همه انصار و ياران شما هستند _ بدهيم.
    پيامبر فرمود: اي زياد! جويبر، مؤمن است. آن شأنيت ها كه تو گمان مي كني، امروز از ميان رفته است. مرد مؤمن، هم شأن زن مؤمنه است.
    زياد به خانه برگشت و يك سره به سراغ دخترش، ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.
    _ به عقيده من، پيشنهاد رسول خدا را رد نكن.
    مطلب، مربوط به من است؛ جويبر هر چه هست، من بايد راضي باشم. چون رسول خدا صلي الله عليه و آله به اين امر راضي است، من هم راضي هستم.
    زياد، ذلفا را به عقد جويبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعيين كرد. جهاز خوبي نيز براي عروس تهيه كرد. از جويبر پرسيدند: آيا خانه اي در نظر گرفته اي كه عروس را به آن خانه ببري؟
    من چيزي كه فكر نمي كردم اين بود كه روزي داراي زن و زندگي بشوم. پيامبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانه زياد فرستاد.
    زياد، از مال خود، خانه و اثاث كامل فراهم و دو جامه مناسب نيز براي داماد آماده كرد. آن گاه عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل، به آن خانه منتقل كردند.
    شب فرا رسيد. جويبر نمي دانست خانه اي كه براي او در نظر گرفته
    ص: 27
    شده، كجاست. جويبر به آن خانه و حجله راهنمايي شد. همين كه چشمش به آن خانه و آن همه لوازم و عروس آن چنان زيبا افتاد، گذشته به يادش آمد. با خود انديشيد كه من مردي فقير و غريب، وارد اين شهر شدم. هيچ چيز نداشتم؛ نه مال و نه جمال، نه نسب و نه فاميل. خداوند به وسيله اسلام، اين همه نعمت برايم فراهم كرد. اين اسلام است كه اين چنين تحولي در مردم به وجود مي آورد كه فكرش را هم نمي توان كرد؛ من چقدر بايد خدا را شكر كنم!
    همان وقت، حالت رضايت و شكرگزاري به درگاه ايزد متعال در وي پيدا شد. به گوشه اي از اتاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. زماني به خود آمد كه نداي اذان صبح به گوشش رسيد. آن روز را به شكرانه آن نعمت، نيت روزه كرد.
    زنان، دوري جويبر از ذلفا را از زياد پنهان نگاه داشتند. دو شبانه روز ديگر، به همين منوال گذشت. جويبر، روزها روزه مي گرفت و شب ها به عبادت و تلاوت مي پرداخت. كم كم اين فكر براي خانواده عروس پيدا شد كه شايد جويبر، ناتواني جنسي دارد و تمايل به زن در او نيست. ناچار، مطلب را با زياد در ميان گذاشتند. زياد، قضيه را به اطلاع پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله رسانيد. آن حضرت، جويبر را طلبيد و به او فرمود:
    _ مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟!
    _ از قضا اين ميل، در من شديد است.
    _ پس چرا تاكنون نزد عروس نرفته اي؟
    _ يا رسول الله! وقتي كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آن همه نعمت ديدم، در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بنده ناقابل، چقدر
    ص: 28
    عنايت فرموده است. پس حالت شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزي به شكرانه نعمت، خداي خود را عبادت كنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت. رسول خدا صلي الله عليه و آله عين جريان را به اطلاع زياد بن لبيد رسانيد.
    جويبر و ذلفا با هم عروسي كردند و با هم به خوشي به سر مي بردند تا اينكه جنگي پيش آمد و جويبر، با همان نشاطي كه مخصوص مردان باايمان است، در آن جنگ شركت كرد و شهيد شد. بعد از شهادت جويبر، هيچ زني به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و مردان براي هيچ زني به اندازه ذلفا، حاضر نبودند هزينه كنند.
    (1)
    بلندهمتي
    بلندهمتي
    امام محمد باقر(ع) فرمود:
    لا شَرَفَ كَبُعِد الْهِمَّةِ.
    (2)
    هيچ شرافت و افتخاري، چون بلندهمتي نيست.
    در يكي از قبايل عرب، جواني، عاشق دختر يكي از بزرگان قبيله شد. پس كسي را براي خواستگاري فرستاد. پدر دختر كه به اين وصلت راضي نبود، گفت: مهريه دختر من، اسب گران بهاي يكي از بزرگان و شيوخ مهم عرب است. اگر آن اسب را آوردي، دخترم را به ازدواج تو درمي آورم وگرنه، ازدواج ممكن نيست. او فكر مي كرد كه محال است جوان، به آن اسب دست يابد. جوان عاشق وقتي اين قضيه را شنيد، براي به دست آوردن آن اسب، حيله اي انديشيد. رفت و سر راه آن شيخ ايستاد. هنگامي كه شيخ با اسبش عبور مي كرد، جوان اظهار درماندگي كرد و از او كمك خواست.

    1- محمد بن يعقوب كليني، كافي، گردآورنده: محمد محمدي اشتهاردي، ج 5، ص 34.
    2- بحارالانوار، ج 78، ص 65، ح 1.
    ص: 29
    شيخ، از روي ترحم و شفقت خواست او را بر پشت اسب خود سوار كند. جوان گفت: اي بزرگوار! پايم درد مي كند و با اين حال نمي توانم سوار اسب شوم.
    شيخ، از اسبش پياده شد كه اول او را سوار كند، بعد خودش سوار شود. وقتي جوان روي اسب قرار گرفت، پا به شكم اسب زد و فرار كرد. مرد عرب صدا زد: اي جوان! اسب را بردي، ولي باعث سدّ راه خير شدي! جوان عاشق با خود انديشيد كه اين كار، ارزش سدّ راه خير را ندارد و از كار خود پشيمان شد. بازگشت و اسب را تسليم كرد. شيخ تعجب كرد و سبب آن كار را پرسيد. گفت: من به اين اسب طمعي نداشتم، ولي موضوع ازدواج، مرا مجبور كرد و قضيه پدر دختر و شرط او را گفت.
    آن بزرگ مرد، دست جوان را گرفت و با همان اسب، به در خانه پدر عروس آمدند و در زدند. پدر دختر آمد. به او گفت: شنيده ام كه اسب مرا، كابين دختر خود قرار داده اي. اكنون اسب را تقديم مي كنم!
    پدر دختر تعجب كرد. علت را پرسيد. شيخ هم تمام قضيه را شرح داد و افزود: من به پاس مردانگي و همت بلند اين جوان، از اسب خود گذشتم. پدر عروس گفت: اين جوان، يك مردانگي از خود نشان داده كه بعد از دست يافتن به مقصود، براي آنكه «راه خير» بسته نشود، از هدف خود چشم پوشي كرده است؛ شما هم يك همت بزرگ انجام داده اي كه از چنين اسب باارزشي با همه علاقه اي كه به آن داري، صرف نظر كرده اي. يك همت هم لازم است من انجام بدهم. پس اسب را به تو و دختر را به اين جوان بخشيدم!
    (1)

    1- احمد زنجاني، الكلام يجر الكلام، ج 1، ص 41.
    ص: 30
    عطار مي گويد:
    همت بلند دار كه مردان روزگار
    از همت بلند به جايي رسيد ه اند



    امضاء


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi