صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 32 , از مجموع 32

موضوع: تجلی ايمان در رفتار فردی و اجتماعی جوانان

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,958
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    485
    مورد تشکر
    671 در 176
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شاگرد آهنگر دستور داد تمام كوره هاي آهنگري را در سراسر اين قسمت از ديوار قلعه مستقر و نيش تيرها را در آتش سرخ كنند. به تيراندازان نيز
    ص: 41
    گفت: بايد اين خط چوب سرتاسري را نشانه تيرهاي گداخته خود قرار دهيد و هركس در اين كار سستي كند و در نتيجه تيرش به خطا برود، مجازاتش مرگ است.
    تيراندازان به دستور فرمانده نشانه رفتند و تيرهاي گداخته، پي در پي در چوب ها نشست. طولي نكشيد كه الوارهاي ساج مشتعل شد و ديوارهايي كه بر آن چوب ها ساخته شده بود، فروريخت. به اين ترتيب، راه براي ورود سربازان مسلمان به داخل قلعه باز شد. آنان تكبيرگويان وارد قلعه شدند و پيروزي به دست آوردند.
    معتصم از خوش حالي، در پوست خود نمي گنجيد. بر اسب ابلقي سوار شد. آن كسي را كه خبر سيلي خوردن زن مسلمان را به وي داده بود، با خود به داخل قلعه آورد و گفت: آن نقطه اي كه زن ستم ديده به صداي بلند فرياد زد «وا معتصما» كجاست؟ معتصم، سوار در همان نقطه توقف كرد و زن سيلي خورده را به حضور طلبيد. به او گفت: اي بانوي مسلمان! آيا معتصم نداي تو را لبيك گفت: آيا دعوت تو را اجابت كرد؟ آن گاه سربازي را كه زن مسلمان را زده بود، احضار كرد، ولي او را نكشت و به غلامي آن زن در آورد. همچنين مردي را كه زن مسلمان را به كنيزي گرفته بود، با تمام ثروتش، در اختيار آن بانوي مسلمان نهاد. لشكر اسلام پنجاه و پنج روز در آن قلعه ماندند و امور داخلي آن را منظم كردند. سپس به طرطوس و از آ نجا به پايتخت برگشتند.
    (1)
    شاگرد آهنگر جوان، سرمايه علمي نداشت، ولي از مكتب آموزنده زندگي، سرمشق هايي گرفته بود. او قسمتي از عمرش را در شغل آهنگري

    1- رنو ژوزف توسن، الفتوحات الاسلاميه، ج 1، ص 286.
    ص: 42
    گذاشته و از مشاهدات روزمره خود، درس هايي فراگرفته بود؛ كوره آهنگري، فلز گداخته، جرقه هاي آتش، سوختن چوب، اشتعال سريع چوب ساج و مطالبي نظير اينها، در ذهن آهنگر جوان، خاطره هايي باقي گذارده و در ضمير وي تجربه هايي به وجود آورده بود. زماني كه فرماندهان باتجربه درماندند در فتح قلعه عموريه و آثار نااميدي در آنها پديد آمد، شاگرد آهنگر جوان قدم به ميدان گذارد و از تجربه هاي خود در دوران كوتاه آهنگري بهره برد و مشكل آن را به آساني حل كرد.
    (1)


    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    October 2020
    شماره عضویت
    13875
    نوشته
    1,958
    صلوات
    1228
    دلنوشته
    4
    صلی الله علیک یا سید الشهدا
    تشکر
    485
    مورد تشکر
    671 در 176
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    توكل

    اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود:
    مَنْ تَوَكَّلَ عَلَي الله ذَلَّتْ لَهُ الصَّعابُ وَ تَسَهَّلَتْ عَلَيْهِ الْاَسْبابُ.
    (2)
    هر كه به خدا توكل كند، دشواري ها براي او آسان شود و اسباب برايش فراهم گردد.
    جوان هيزم شكني از ايران، به قصد اقامت هميشگي، به نجف اشرف رفت و در آن جا ساكن شد. او بسيار فقير و درمانده بود و هر چه دعا مي كرد و از خدا گشايشي براي خود مي خواست، دعايش مستجاب نمي شد.
    شبي بر اثر فقر و تنگ دستي، به حرم اميرالمؤمنين علي(ع) آمد و تا صبح با خدا مشغول راز و نياز شد. مرتب دعا مي كرد و مي گفت: خدايا! تو را به حق علي(ع) قسم مي دهم كه قدري قلم تقدير را براي من كج كني و مرا از اين گرفتاري هيزم شكني و فقر نجات بدهي. در آخر دعايش، به زبان ساده ايراني مي گفت: خدايا! كجش كن؛ خدايا! كجش كن!

    1- عبدالرضا ابراهيمي، داستان ها و حكايت هاي پندآموز، ص 122.
    2- ميزان الحكمه، ح 6708.
    ص: 43
    خلاصه، شب به پايان رسيد و نماز صبح را در حرم به جا آورد و بيرون آمد. تبر هيزم شكني را به دوش گذاشت و با توكل بر خدا، با كمال خستگي به بازار نجف رفت و صدا مي زد: هيزم شكن، هيزم شكن.
    يكي از تاجران مهم نجف، در مغازه اش نشسته بود كه نامه اي به دستش رسيد. آن را باز كرد و ديد تاجر ايراني طرف حساب او، از كربلا برايش چنين نوشته بود: ما ده روز است كه به كربلا مشرف شده ايم و امروز عصر، به طرف نجف حركت مي كنيم و ده روز هم قصد داريم در خانه شما بمانيم و زيارت برويم.
    تاجر فوري مغازه اش را بست و به طرف خانه آمد كه دستور تهيه غذا را بدهد. در اين بين، به فكرش رسيد كه در منزل، هيزم شكسته نداريم. بهتر است كه اين جوان هيزم شكن را به خانه ببرم تا هيزم ها را بشكند. ازاين رو، هيزم شكن را صدا زد و او را به منزل آورد و دستور داد مشغول شكستن هيزم بشود. خودش نيز با همسر و دختر بزرگش، در آشپزخانه مشغول آماده كردن غذا شدند.
    وقتي كارها مرتب شد، همسرش گفت: ما وقتي در ايران به منزل اين بازرگان رفته بوديم، ديدم كه خودش پيش تو نشسته بود و پسرش براي ما غذا و چايي مي آورد؛ خوب نيست كه صاحب خانه، خودش از مهمان پذيرايي كند و ما چون پسر نداريم، بايد در اين چند روز، يك نفر را به عنوان داماد داشته باشيم تا در اين مدت از مهمانان خوب پذيرايي كند.
    شوهر گفت: اين فكر بسيار خوبي است، اما چه بايد كرد؟ زن گفت: وقت، تنگ است. به نظر من، همين هيزم شكن، جوان برازنده اي است. ما كه در منزل حمام داريم؛ او را به حمام بفرست تا خود را بشويد. يك دست
    ص: 44
    لباس تميز هم به او مي دهيم كه بپوشد تا در اين چند روزه مشغول خدمت گزاري به مهمان ها باشد.
    تاجر گفت: مانعي ندارد. همان وقت، نزد هيزم شكن آمد و براي مدت ده روز با او قرار گذاشت كه در آن جا كار كند. سپس او را به حمام فرستاد و لباس تميزي به او داد. وقتي مهمان ها از راه رسيدند، جوان با ظاهري تميز و آراسته، مشغول پذيرايي شد. در اين موقع، بازرگان ايراني از ميزبان پرسيد: اين جوان زيبا، پسر شماست كه در اينجا خدمت مي كند؟
    صاحب خانه شرم داشت كه بگويد كه او هيزم شكن است؛ گفت: خير، من پسر ندارم؛ اين جوان، داماد ماست!
    _ آيا عروسي كرده است؟
    _ خير، تازه نامزد شده اند. پس من از شما خواهش مي كنم در اين ده روز كه اينجا هستيم، بساط عروسي را برپا كنيد تا ما نيز در جشن شما شركت كنيم.
    _ چشم اطاعت مي كنم.
    ميزبان در اين هنگام از جا برخاست و نزد زنش آمد و گفت: تو مرا وادار كردي كه دروغ بگويم و اكنون، تاجر ايراني اصرار مي كند كه همين چند روزه براي اين جوان، جشن عروسي راه بيندازيم. اگر به او بگويم كه دروغ گفته ام، آبرويم مي رود و روابط تجاري ما بر هم مي خورد؛ نمي دانم چه كنم؟
    زن گفت: فعلاً كاري است كه شده و ما هم كه ثروت زيادي داريم و داماد پول دار نمي خواهيم چه بهتر كه دختر خود را به همين جوان بدهيم كه در خانه خودمان زندگي كند و دخترمان را از ما جدا نسازد. تازه اين جوان، هيچ عيبي هم ندارد، جز آنكه فقير است. آن هم چاره اش آسان است،
    ص: 45
    مقداري از ثروت خود را به او مي دهيم تا به تجارت و كسب و كار بپردازد و با دختر ما زندگي كند.
    شوهر نيز پذيرفت. روز بعد، تاجر ايراني دوباره پرسيد: قضيه عروسي چه شد؟
    ميزبان گفت: در اين چند روز _ ان شاء الله _ مراسم عروسي را برپا مي كنيم.
    فوري بنّا و نقاش آورد و يكي از اتاق هاي منزل را مزين و مرتب كرد و تمام لوازم عروسي را خريد. سه شب بعد، جشن باشكوهي ترتيب دادند و دختر را به عقد جوان درآوردند و او را به حجله عروسي فرستادند. جوان هيزم شكن وقتي خواست وارد حجله شود، از خوش حالي رو به آسمان كرد و گفت: خدايا! كجش كردي، خوب هم كجش كردي! و سپس قدم به حجله عروسي گذاشت.
    (1)
    تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
    كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكند
    حافظ


    امضاء


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi