آفتاب
روی دوش موجها آرام می رفت آفتاب
از فرار قله اسلام می رفت آفتاب
خون به جای اشك از چشم شفق فواره زد
گرچه با دنیایی از اكرام می رفت آفتاب
رنجها رنجیده بودند از بسیط صبر او
شكوه ای ناكرده از آلام می رفت آفتاب
دست نامیرد زمانه جام زهرش داده بود
زخم خورده، شوكران در كام، می رفت آفتاب
روزهای بعد او با شب چه فرقی داشتند
وقتی از اندیش? ایام می رفت آفتاب