صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 58

موضوع: عجب حكايتى ...!

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    گواهى بر ايمان

    حاجى نورى در كتاب دار السلام آورده است كه در نجف اشرف يك نفر بنام سيد محمد فقيهى از اخيار علماء شبى به من فرمود: ممكن است كتاب مصباح الفقيه شيخ طوسى را به من امانت دهى ، گفتم آرى فردا شب برايتان مى آورم . كتاب مصباح ، كه در دعا است ، آوردم و به او دادم ، فردا شب آمد گفت : حاجتى به شما دارم بايد آن را انجام دهى ، نورى فرمود: حاضرم ، گفت : فردا صبح خودت با آخوند مرجع بزرگ بيائيد، ناشتائى را منزل ما بخوريد، به مرحوم آخوند گفتم ، پذيرفت ، فردا صبح كه آمديم ، ديديم دو نفر ديگر از بزرگان علما و مرحوم شيخ جواد نجفى و سيد محمد حسين كاظمى و دو نفر از شاگردانشان نشسته اند شش نفر شديم ، پس از صرف ناشتائى صاحب خانه رفت همان كتاب مصباح طوسى را آورد و گفت : آقايان خواهش مى كنم اين عقائد مرا بشنويد، آن وقت تصديق بفرماييد.



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مرحوم حاجى نورى فرمود:
    من مصباح را از او گرفتم و خواندم ، گفتم امام فرموده كسى كه مى خواهد بميرد اين كار را بكند، اما ايشان صحيح و سالم است مورد روايت نيست . اما سيد محمد فقيهى با انكسار گفت : چرا مانع خير شوى ، شايد مورد روايت باشم ، گفتم بسيار خوب خودت مى دانى عقائدش را يكى يكى با نهايت عجز و انكسار با حالتى گفت كه همه را به گريه انداخت سپس گفت :
    حالا نوبت گواهى دادن شماست ، حاضرين مجلس هم گواهى دادند شب كه شد كتاب مصباح شيخ ، را در نماز جماعت به من داد و گفت اين نامه را هم به شما مى دهم به آقاى آخوند و ديگران بدهند آن مهر كنند، نامه را گرفتم و توسط آقايان مهر شد و فردا شب يك نفر آمد گفت : سيد محمد رفيق شما امشب نتوانست نماز بيايد، از او عيادتى كنيد فردا به اتفاق آخوند به عيادتش رفتم ، روز هفتم آن ماجرا سيد دار فانى را وداع گفت .
    حاجى مى فرمايد: من حيران هستم كه چگونه فهميد مردنش نزديك است (9) .




  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عمر را غنيمت شمار

    آورده اند كه روزگاران پيشين ، جوانى به سفرى دريايى رفت از قضا طوفانى در گرفت و كشتى را شكست و مسافرانش را غرق كرد اما او به تخته پاره اى چسبيد و خود را به خشكى رسانيد و نجات يافت چون قدرى رفت ناگهان به شهرى رسيد گروهى از اميران و وزيران را ديد كه سواره ايستاده اند چون او را ديدند همه پياده شدند و خلعت پادشاهى بر او پوشانيدند و بر تخت سلطنتش نشانيدند اركان دولت نيز كمر به خدمتش بستند و خزاين كشور را در اختيارش نهادند. جوان با خود انديشيد كه چه رازى در اين كار است . چند روزى به كشور دارى پرداخت شبى به فكر فرو رفت كه خداى بزرگ مرا از غرق شدن نجات داده و بى هيچ سختى و رنجى به چنين مملكتى رسانيده است ، اما به هر حال نبايد از فرجام كار خويش غافل گردم . از اين رو، مردى خردمند و دانا از ميان وزيران برگزيد و او را محرم اسرار خود كرد هر رازى كه داشت با او در ميان مى گذاشت روزى در خلوت از او پرسيد اى وزير دانا احوال اين مملكت و سلطنت را به من بگو كه چه سرى در آن نهفته است . وزير پاسخ داد اى جوان خوشبخت راز اين را از من نپرس ، كه اگر اين راز بر تو آشكار شود، عيش و نوش بر تو تباه مى گردد. پادشاه گفت من تو را دست خود مى دانم و از ميان همگان تو را برگزيده ام البته بايد سر اين مطلب را به من بگوئى تا تدبيرى بينديشم كه علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد.

  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    چون وزير دانست كه او جوانى خردمند و هشيار است و به فرجام مى انديشد گفت : بايد رازى مهم را بگويم بدان كه اين مردم را عادت چنان است كه هر سال در روزى معين ، پادشاه خود را از تخت فرود مى آورند و به دريا مى اندازند و روز ديگر غريبى را كه از راه مى رسد و از اين راز آگاه نيست مى آورند و بر تخت پادشاهى مى نشانند چنان كه تو را آوردند جوان عاقبت انديش گفت اى وزير كاردان اكنون كه اختيار قدرت در دست ماست ، چاره آن روز را بايد كرد، در نظر تو چاره در چيست وزير پاسخ داد اى شاه در آن سوى دريا جزيره اى است هميشه سبز و خرم مصلحت آن است كه معماران و كارگران بفرستيم تا در آن ، شهرى بنا كنند و خانه هاى عالى و قصرهاى بلند پايه بسازند و آنچه لازم باشد به آن محل بفرستيم شمارى قايق و افراد شناگر را نيز آماده نگه داريم تا آن روز فرا رسد من پيش تر مى روم و خدمتكاران را با قايق ها بر روى آب پراكنده مى سازم تا چون تو را به دريا مى اندازند، برگيرند و به آن جا برسانند و با خاطر آسوده ، روزگار را به خوشى و آسايش بگذرانى .
    سپس به كار مشغول شدند و در اندك زمانى آن شهر را ساختند و از كالاهاى گرانبها آنچه بود پيش فرستادند روزى كه مردم شهر خواستند پادشاه را به دريا اندازند، وزير دانا شاه را آگاه ساخت و خود پيش تر رفت و در زمان مقرر قايق ها را آماده ساخت و با غواصان و شناگران ماهر به انتظار نشست ، چون مردم بر سر پادشاه ريختند و او را از شهر بيرون بردند و در دريا انداختند آنان از سوى ديگر وى را گرفتند و در قايق نشاندند و به شهرى رسانيدند كه پيش تر ساخته بود، پادشاه و وزير به شهر رسيدند در حالى كه همه چيز در آن جا آماده بود (10) .


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    خودم شاهد تشييع جنازه ام بودم

    يكى از بزرگان كاشان داستانى را به شرح ذيل تعريف مى كند:
    در يك شب جمعه اى ، پدر اينجانب قصد مسافرت به كاشان را داشت ، بنده كه حدود هشت سال بيشتر نداشتم به همراه ايشان ، براى رفتن به كاشان حركت كرديم . شب جمعه در منزل دوست پدرم وارد شديم ، پس از صرف شام ، آن دو با همديگر مقدارى صحبت نمودند و سپس استراحت كرديم فردا صبح سر سفره صبحانه ، دوست پدرم ، خوابى را براى او تعريف كرد كه من هم بدقت گوش مى كردم . ميزبان خوابش را اين گونه تعريف نمود: خواب ديدم كه از مناره هاى مساجد شهر كاشان صداى الصلاه الصلاه بلند است .
    در كاشان هميشه سنت بر اين بود كه اگر كسى دار فانى را وداع مى كرد، براى اينكه مردم را بر تجهيز ميت دعوت كنند، صداى الصلاه ، از بلندگوهاى مسجد بلند مى شد تا مردم از اين طريق متوجه اين امر بشوند، در هر حال ، من هم از خانه خارج شدم تا در مراسم تغسيل و تكفين و تدفين ميت شركت كنم ، ولى نمى دانستم چه كسى فوت كرده است . براى آنكه مطلع شوم كه چه كسى در شهر كاشان فوت نموده است ، در كوچه و بازار از مردم سؤ ال كردم به اينكه چه كسى مرده است ؟ از يكى از بازاريها سؤ ال كردم ، چه كسى فوت كرده ؟





  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    در جواب گفت : فلان عالم شهر كاشان فوت كرده است ؟ در حالى كه نام بنده را برد من در جواب گفتم : من كه زنده ام ، چه طور مى گوئيد فوت نموده ام رفتم جلوتر از شخص ديگرى سؤ ال كردم كه آقا مى بخشيد، چه كسى مرده است كه صداى الصلاه از مساجد كاشان بلند است ؟ ايشان هم در جواب نام مرا عنوان كرده از شخص سوم هم سؤ ال كردم ، او هم در جواب گفت : فلان عالم شهر ما فوت كرده است كه وى هم نام بنده را منظور داشت . من با تعجب به ايشان گفتم من زنده ام چه طور مى گوئيد، فوت نموده ام ! آن شخص گفت : اگر باور نمى كنى برو در مسجد جامع شهر كه مشغول غسل دادن او هستند، من هم سريع به مسجد جامع رفتم ، از لابه لاى جمعيت عبور كردم ، تا به كنار ميت رسيدم ، شاهد غسل ميت خودم بودم وقتى مرا غسل دادند، مشغول به پوشاندن كفن شدند و بعد از حنوط، داخل تابوت قرار دادند و مردم همه براى نماز ميت آماده شدند و شما بر من نماز ميت خوانديد و سپس مرا روى دوش هاى خودتان به قبرستان شهر برديد، قبرى را براى من آماده كرديد و مرا در داخل قبر قرار داديد. صورتم را روى خاك گذاشتيد و بندهاى كفنم را باز نموديد و لحدها را چيديد، من كنار قبر شاهد اين صحنه بودم ، در آخرين لحظات تدفين وارد قبر شدم ، و خود را در كنار جسدم تنها يافتم ، از قبرم يك پنجره اى باز شد كه از دور دو ملك (بشير و مبشر و يا نكير و منكر) را ديدم از چشمان آنها مثل اينكه آتش مى باريد، كمى جلوتر آمدند، متوجه شدم كه اين دو براى پرسش قبر مى آيند، از من در رابطه با خدا، كتاب و پيامبر خود سؤ ال كردند و من هم بدرستى جواب دادم كه پرودگار من خدايى است يگانه كه خالق همه عالميان است و كتابم قرآن كريم است كه بر حضرت محمد (صلى الله عليه و آله ) نازل شده و پيامبر من حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله ) كه به عنوان آخرين پيامبر است سپس از امام من سؤ ال كردند كه در اين حال قدرت هر گونه سخن گفتن از من سلب شد و از بالاى سرم اشاره شد كه برگرديد، من در اينجا احساس كردم كسى در بالاى سرم نشسته و آن شخص بزرگوار، امام على (عليه السلام ) بود خواستم سرم را بلند كنم تا چهره امام را زيارت كنم ولى قدرت حركت سر را نداشتم و در اين لحظه امام (عليه السلام ) به آن دو ملك اشاره كرد كه بر گرديد آنها به احترام حضرت در حالى كه به امام (عليه السلام ) نگاه مى كردند و كم كم دور شدند اينجا بود كه به اين حقيقت مطمئن شدم كه در شب اول قبر حضرت امير المومنين (عليه السلام ) بر سر بالين شيعيان حاضر مى شود و آنها را كمك مى كند، بعد از اين صحنه قبرم گشايش پيدا كرد و تبديل به يك باغ بسيار زيبا شد كه از همه نوع درختان و ميوه جات و آنچه را كه قرآن و روايات ائمه وعده داده بودند، در آن باغ پيدا بود و من از نعمت آن بهشت برزخى ، متنعم شدم خوابم در همين جا به اتمام رسيد پدرم پس از شنيدن خواب شيرين ميزبان فرمود: انشاء الله كه عاقبتت خير است .
    در اينجا پدرم از دوستش خداحافظى نمود و دستم را گرفت و از منزل خارج شديم و از كاشان به تهران برگشتيم هفته آينده ، صبح جمعه بود كه زنگ تلفن منزل ما به صدا در آمد، از كاشان به پدرم اطلاع دادند كه فلانى (يعنى همان ميزبان و دوست ابوى من ) فوت كرده است .
    پدرم براى شهر كاشان حركت كرد و من هم در معيت او بودم وقتى به كاشان رسيديم به همان منزل دوست پدرم رفتيم ، گفتند: جنازه را به مسجد جامع بردند تا آن را تجهيز كنند، ما هم به مسجد جامع رفتيم و در گوشه اى از حياط مسجد ميت را مى شستند.
    بعد از غسل ميت ، او را حنوط و كفن كردند و پدرم بر ميت ، نماز ميت خواند سپس او را تشييع كرديم ، و به همان قبرستانى كه خودش در هفته گذشته در عالم خواب مشاهده كرده بود برديم .
    در آنجا قبرى را آماده كردند و او را در داخل قبر نهادند لحدها را چيدند و با خاك ، قبر را پوشاندند تا اينجا همه آنچه را كه خودش در خواب شب جمعه در هفته گذشته مشاهده كرده بود و براى پدرم تعريف نموده بود، با واقعيت بيرون مطابقت داشت و انشاء الله در داخل قبر نيز همان گذشت كه خودش تعريف كرده بود. آرى او بهشت برزخى خودش را در عالم خواب ديده بود
    (11) .


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    غبار كربلا
    اين قضيه را مرحرم قاضى نورالله ، در آخر كتاب مجالس المؤ منين در ذيل حالات شعرا مى نويسد: پدر جمال الدين خليعى موصلى كه حاكم موصل بود، ناصبى و دشمن اهلبيت (عليه السلام ) بود و مادرش هم ناصبيه بود چون پسر برايش متولد نمى شود به مقتضاى عقيده فاسد خودش نذر كرد كه اگر خداى تعالى پسرى به او عطا كند به شكرانه او را بفرستد سد راه زوار سيد الشهدا (عليه السلام ) كه از شام و جبل عامل مى آيند و عبور آنها از موصل بود آنها را به قتل برساند بعد از مدتى جمال الدين متولد شد. چون به حد جوانى رسيد، مادرش او را نزد خود خبر داد.
    لاجرم با مادرش عقب زوارى كه از موصل عبور مى كردند رفت . تا به محلى به نام مسيب رسيد. ديد زوار از جسر (ديواره شهر) عبور كرده اند. همان جا توقف كرد كه هنگام مراجعت ، آنها را به قتل برساند. در كنارى كمين كرده بود خوابش برد.
    در خواب ديد قيامت شده است ملائكه آمدند او را گرفتند بردند در جهنم انداختند. آتش او را نسوزاند و به او اثر نكرد. مالك جهنم خطاب به آتش گفت : چرا او را نمى سوزانى ؟ آتش پاسخ داد غبار كربلا بر او نشسته است او را بيرون آوردند شستشويش دادند دوباره او را در آتش انداختند باز آتش او را نسوزانيد مالك گفت : چرا او را نمى سوزانى ؟
    آتش گفت شما ظاهر او را شستيد اما غبار داخل جوف او شده از خواب بيدار شد و از آن عقيده فاسد برگشت و مذهب تشييع اختيار كرد و مشغول مداحى حضرت امير المومنين (عليه السلام ) و مرثيه خوان سيد الشهدا (عليه السلام ) شد
    (12) .



  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بهلول دزد خود را در قبرستان مى جويد

    آورده اند كه شبى دزدى به خانه بهلول زد و هستى او را به سرقت برد ناگاه ديدند بهلول عصاى خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست از او پرسيدند اينجا چرا نشسته اى ؟ گفت : خانه ام را دزد زده است . دنبال او مى گردم و منتظرم تا بيايد چون مى دانم كه آخرش دزد خانه مرا اينجا مى آورند.
    نشسته ام جلو او را بگيرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه كنم گفتند آخر او چيزى همراه خود به قبرستان نمى آورد كه تو از او بگيرى پرسيد پس اموالى كه دزديده چه مى كند؟ گفتند زنده ها تمامى آنها را از او مى گيرند بهلول گفت آه مردم شهرى كه دزدها را لخت مى كنند من چگونه در ميان آنها بيايم و زندگى نمايم در اين اثنا جنازه اى را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخواست و با عصا جلو آمده و گفت دزد خود را پيدا كردم به او گفتند آهسته كه اين جنازه حاج آقاى متولى است كه مى آورند گفت مى دانم دزد روز من همين شخص است و همين جا مى نشينم تا اينكه دزد شبم را نيز بياورند زيرا قبرستان بهترين دروازه هاى دزد بگير است پرسيدند چه طور اين شخص ثروتمند دزد روز تو است براى اينكه زكات مال ما فقرا است و اين شخص چون زكات مال خود را نداده است پس يك عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزديده است
    (13) .
    شيطان چه مى كند؟
    گويند در زمان دانيال نبى يك روز مردى پيش او آمد و گفت : اى دانيال امان از دست شيطان ، دانيال پرسيد: مگر شيطان چه كرده ؟ مرد گفت : هيچى ، از يك طرف شما انبياء و اولياء به ما درس دين و اخلاق مى دهيد و از طرف ديگر شيطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنيم و از بديها دورى نماييم . دانيال پرسيد: چطور نمى گذارد؟ آيا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنيد. مرد گفت : نه ، اين طور كه نه ، ولى دايم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فريب مى دهد و نمى گذارد ديندار و درست كردار باشيم .
    دانيال گفت : بايد توضيح بدهى كه شيطان چه مى كند، ببينم ، آيا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شيطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آيا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شيطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آيا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شيطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شيطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شيطان مى آيد و زوركى از مردم پول زياد مى گيرد و در جيب تو مى ريزد؟ آيا اين كارها را مى كند؟
    مرد گفت نه : اين كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگويم كه شيطان در همه كارى دخالت مى كند، يك جورى دخالت مى كند كه تا مى آييم سرمان را بچرخانيم ما را فريب مى دهد، من از دست شيطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شيطان است . دانيال گفت : تعجب مى كنم كه تو اينقدر از دست شيطان شكايت دارى ، پس چرا شيطان هيچ وقت نمى تواند مرا فريب بدهد، من هم مثل توام ، شايد تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شيطان مى گذارى .
    مرد گفت : نه من خيلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شيطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانيال گفت : خيلى عجيب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ مرد گفت : همين نزديكى ، توى آن محله ، و از دست شيطان مردم هم خيال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم ، دانيال پرسيد: اسم شما چيست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
    دانيال گفت عجب ، عجب پس اين عم اوغلى تويى .
    مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چيزى مى دانيد؟ دانيال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا ديروز شيطان آمد اينجا پيش من و از تو شكايت داشت و گفت : امان از دست اين عم اوغلى .
    مرد گفت : شيطان از من شكايت داشت چه شكايتى ؟
    دانيال گفت : شيطان مى گفت : من از دست اين عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خيلى مرا اذيت مى كند، عم اوغلى در حق من خيلى ظلم مى كند... آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پيدا كنم و قدرى نصيحتت كنم كه دست از سر شيطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسيديد كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ دانيال گفت : همين را پرسيدم كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ شيطان جواب داد كه هيچى ، آخر من شيطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در اين دنيا بمانم براى كارهايم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختيار من باشد و تمام خوبيها در اختيار دينداران ، ولى اين عم اوغلى مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پايش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزايش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگيرد ولى نمى گيرد، پولش را مى تواند در كار خير خرج كند ولى نمى كند. صد تا كار زشت و بد هم هست كه مى تواند از آن پرهيز كند ولى پرهيز نمى كند و آن وقت گناه همه اينها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حيله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در كارهايش حقه بازى مى كند، مسجد خانه خداست و ميخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض اين كه به مسجد برود دايم جايش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اينها هم ناخنك مى زند. چه بگويم اى دانيال كه اين عم اوغلى مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باريك مى كشد مى گويد بر شيطان لعنت . وقتى معامله مى كند و مردم را در خريد و فروش فريب مى دهد پولش را در جيبش مى ريزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من كى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل كرده ام . آخر اى دانيال من چه هيزم ترى به اين عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به اين مرد كرده ام كه دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى كنم شما كه هميشه مرا نصيحت مى كنيد اين عم اوغلى را احضار كنيد و بگوييد دست از سر من بردارد و... شيطان اين چيزها را گفت و خيلى شكايت داشت و من هم در صدد بودم كه تو را پيدا كنم و بگوييم پايت را از كفش شيطان در بياورى . خوب ، وقتى تو در كارهاى شيطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سياه كند. اما تو مى گويى كه شيطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در اين صورت تو بايد به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نيك پايبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانيال ، و نه تو از شيطان گله دارى و نه او از تو شكايت دارد. وقتى تو خودت بد مى كنى و بر شيطان لعنت مى كنى شيطان هم حق دارد كه از تو شكايت كند. تو بايد آن قدر خوب باشى كه شيطان نتواند تو را لعنت كند. عم اوغلى با شنيدن اين حرفها خيلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصير از خودم بود كه دست به كارهاى شيطان مى زدم ، بايد خودم خوب باشم و گرنه شيطان گناه مرا به گردن نمى گيرد، اى لعنت بر شيطان
    (14) .




  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مرا عموعيد خوانند

    آورده اند كه شيخى با جمعى از مريدان از دهى بيرون آمده ، به دهى ديگر مى رفت . در اثناى راه ديد كه مردى از باغ بيرون آمده و سبدى بر سر دارد و مى رود، شيخ با خود گفت : كه در اينجا مى توان كرامتى ظاهر نمود. زيرا كه اكثر مردم اين ده ، رئيس حسين و رئيس عز الدين و خالو قاسم ، نام دارند و اين مرد را صدا زنى و بگويى كه سبد ميوه را بياورد تا خورده شود كه اگر اين كار به وقوع پيوست ، عجب كرامتى ظاهر گردد و نان تو در ميان مردم نادان از اول پخته گردد و در اين باب شهرت تمام مى كنى !
    پس روى به آن مرد نموده ، گفت : اى رئيس عز الدين ! رئيس حسين خالو قاسم شهريار!
    آن مرد چون اسم رئيس را شنيد، جواب داد و رو به عقب نمود. ديد شيخ ، با جمعى از مريدان مى رود شيخ گفت : سبد ميوه را بياور تا بخوريم . آن مرد پيش آمد و گفت : اى شيخ ، مرا عموعيد مى خوانند و سبد من هم از ميوه نيست . شيخ با خود گفت كه اين دروغ مى گويد، اگر اين اسم را نداشت ، جواب نمى داد گويا در دادن ميوه مضايقه دارد با اينكه مرا بى كرامت تصور مى كند. پس از اين خيال گفت :
    اى مرد مرا خبر داده اند كه آنچه در سبد است نصيب من و مريدان است و تو به علت ميوه ندادن نام خود را عموعيد گذاشته اى و دروغ مى گويى و انكار ميوه هم مى كنى .
    آن مرد قسم ياد كرد كه يا شيخ از شما عجب دارم ، اگر اين سبد ميوه داشت البته به شما مى دادم .
    شيخ گفت : اى مرد اگر راست مى گويى سبد بگذار تا ما خود نگاه كنيم ، اگر ميوه نداشته باشد، سبد برداشته و برو، آن مرد نمى خواست كه سبد را بر زمين بگذارد، زيرا سبب خجالت مى گرديد، از اين جهت در زمين گذاشتن سبد مضايقه مى نمود.
    شيخ اين دفعه خاطر جمع گرديد و گفت : در رموز و عالم خفا به من گفته اند كه اين سبد نصيب من و مريدان من است و تو اى مرد شك در قول ما مكن و سبد را بگذار.
    آن مرد لا علاج شده ، سبد را بر زمين بگذاشت .
    چون شيخ نگاه كرد، ديد آن سبد پر از سرگين الاغ است . زيرا مدتها در باغ چريده بود و آن مرد سرگين ها را جمع نموده و در سبد گذارده بود و به خانه مى آورد.
    چون شيخ آن سرگين را بديد، از روى خجالت به مريدان خود گفت : هر كس به سوز عشق فروزان است ، شروع در خوردن كند، مى داند كه اين چه لذت دارد!
    پس مريدان هر يك به تقليد يكديگر تعريف مى كردند، يكى مى گفت :
    كه بوى مشك به مشام من مى رسد، ديگرى مى گفت :
    اگر عنبر به اين خوشبويى بود البته به چند برابر طلا نمى دادند. ديگرى مى گفت : هرگز شكر را به چاشنى نديده ام ، بارى تا آن از سگ كمتران ، يك سبد سرگين را بخوردند و تعريف كردند، شيخ با خود مى گفت : كه هر كس از اين بچشد و دل خود را بد كند، باطن او البته صاف گردد، قوت در گرسنگى و تشنگى به هم مى رساند
    (15)



  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    فضيلت عيد غدير

    علامه مجلسى در بحار الانوار از محمد بن ابى نصير روايت كرده است كه ، مشرف بودم خدمت حضرت امام رضا (عليه السلام ) و جمعى در مجلس آن حضرت بودند. فضيلت روز عيد غدير ذكر شد بعضى از حاضران انكار كردند، حضرت امام رضا (عليه السلام ) فرمودند: حديث كرد مرا پدرم از پدرش كه فرمود: روز عيد غدير در آسمان از زمين مشهورتر است بدرستى كه از براى خدا در فردوس اعلى قصرى است كه يك خشت آن از طلا و يك خشت از نقره است و در آن قصر صد هزار قبه از ياقوت قرمز است . صد هزار خيمه از ياقوت سبز است و خاكش از مشك و عنبر است و در آن چهار نهر جاريست نهرى از شير و نهرى از شراب و نهرى از آب و نهرى از عسل و در اطراف آن نهرها، درختهايى از انواع ميوه ها است و در بالاى آن درختها، مرغان خوش الحان مى باشند، كه به انواع نغمه ها خوانندگى مى كنند، چون روز عيد غدير مى شود جميع اهل آسمانها در آن قصر حاضر مى شوند و تسبيح و تقديس و تهليل خداوند را مى گويند. و آن مرغها از بالاى آن درختها پرواز مى كنند و در آن نهر آب فرو مى روند و در آن مشك و عنبرها مى غلطند و پرواز مى كنند و مى آيند بالاى سر آن ملائكه مشك و عنبر بر سر آنها نثار مى كنند، و در اين روز نثار عروسى فاطمه (عليها السلام ) را كه از درخت طوبى و سدره المنتهى فرو ريخته و ملائكه جمع كرده در روز عيد غدير آن نثارها را براى يكديگر هديه مى فرستند
    (16) .



صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi