صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 58

موضوع: عجب حكايتى ...!

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    خربزه فروش

    آورده اند كه در شهر كاشان دو شخص دكان خربزه فروشى داشتند، مى خريدند و مى فروختند.
    يكى هميشه در دكان بود و يكى ديگر در تردد و گردش ، و آن شريك كه در تردد بود، از شريك ديگر پرسيد كه امروز چيزى فروخته اى ؟ گفت : نه : گفت : چيزى خورده اى .
    گفت : نه . گفت : پس خربزه بزرگى كه ديروز نشان كرده ام ، كجا رفته كه حالا معلوم و پيدا نيست ؟ و من در فكر آنم كه در وقت خوردن آن خربزه رفيق داشته اى يا نه ؟ و اين گفتگو را كه مى كنم مى خواهم بدانم كه رفيق تو كه بوده است ؟
    شريك گفت : اى مرد بوالله العظيم سوگند كه رفيقى نداشته و من نخورده ام .
    آن مرد به شريكش گفت : من كسى را به اين كج خلقى و تند خوئى نديده ام كه به هر حرفى از جاى در آيد و قسم خورد، من كى مضايقه در خوردن خربزه با تو كرده ام ؟ مطلب و غرض آن است كه مى ترسم خربزه را اگر تنها خورده باشى ، آسيبى به تو رسد، چرا كه آن خربزه بسيار بزرگ بوده .
    آن رفيق به شريك خود گفت : به خدا و رسول و به قرآن و دين و مذهب و ملت قسم كه من نخورده ام .
    بعد آن مرد گفت : حالا اينها كه تو مى گويى اگر كسى بشنود، گمان مى كند كه من در خوردن خربزه با تو مضايقه داشته ام ، زينهار اى برادر از براى اين چنين چيزى جزئى از جاى بر آيى ، اين قدر مى خواهم كه بگوئى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى .
    آن مرد از شنيدن اين گفتگو بى تاب شد و به دنيا و آخرت و به مشرق و به مغرب و به عيسى و موسى قسم خورد كه من ابدا نخورده ام .
    آن مرد گفت : اين قسم ها را براى كسى بخور كه تو را نشناخته باشد، با وجود اين من قول تو را قبول و باور دارم كه تو نخورده اى ، اما كج خلقى تا به اين حد خوب نمى باشد.
    الحاصل پس از گفتگوى زياد آن شريك بيچاره گفت : اى برادر به من نگاه كن ببين ! تو چرا اين قدر بى اعتقادى ؟ قسمى و سوگندى ديگر نمانده كه ياد نمايم ، پس از اين از من چه مى خواهى اين خربزه را به هر قسم كه مى دانى به فروش مى رسد از حصه من كم نموده و حساب كن .
    آن مرد گفت : اى يار، من از آن گذشتم و قيمت هم نمى خواهم ، بد كردم ، اگر من بعد از اين ، از اين مقوله حرف زنم ، مرد نباشم ، مى خواهم حالا بدانم كه پوست آن خربزه را به اسب دادى و يا به يابو و يا به دور انداختى ؟
    آن فقير تاب نياورد، گريبان خود را پاره پاره كرد و رو به صحرا نمود
    (17) .
    بزرگان چنين گفته اند
    گويند روزى مامون با گروهى از نديمان بر ايوان قصرش نشسته بود و با آنان از هر درى سخن مى راند. در اين ميان گفت : ريش دراز و سر كوچك نشان حماقت و نادانى است نديمان گفتند كسانى بسيار ديده ايم كه ريش هائى دراز دارند اما آنان مردمانى زيرك و كاردانند. مامون گفت امكان ندارد در اين بين مردى از راه رسيد با ريشى دراز كه جامه اى داشت كه آستينش فراخ و بر اسبى نشسته بود مامون فرمان داد او را پيش آورند، چون به حضور رسيد از او پرسيد نامت چيست ؟
    پاسخ داد ابو خمدويه ! باز پرسيد كنيه ات چيست ؟ گفت : علويه . مامون كه اين پاسخ شنيد رو به اطرافيان كرد و گفت مردى كه نام را از كنيه تميز ندهد در ديگر كارهايش نيز چنين است سپس از او پرسيد چه كار مى كنى و شغلت چيست گفت مردى فقيه و دانشمندم و در كسب علوم تلاشى بسيار كرده ام اگر مى خواهى سؤ ال كن تا جوابت را بدهم مامون به شوخى پرسيد: مردى گوسفندى فروخت و مشترى گوسفند را تحويل گرفت و هنوز بهايش را نداده بود ناگهان حيوان پشكلى انداخت و بر چشم رهگذرى خورد و كور شد، ديه چشم بر چه كسى واجب است ، مرد چون اين مسئله را شنيد سر فرود آورد و بسيار فكر كرد بعد سر بلند كرد و گفت ديه چشم بر فروشنده است نه مشترى . گفتند چرا؟
    گفت زيرا او به خريدار نگفته كه در مقعد گوسفندش تفنگى و منجنيقى نهاده است كه مردم را كور مى سازد تا رهگذران بپرهيزند و در پى گوسفند نروند، همه از اين سخن خنديدند و مامون به او جايزه اى داد و او را مرخص نمود آنگاه مامون به حاضران گفت : اكنون درستى سخن من بر شما آشكار شد كه بزرگان چنين گفته اند
    (18) ...



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    تقاضاى سلمان فارسى

    آورده اند هنگامى كه سلمان در مسير پر رنج و سفر پر خطر خود به مدينه رسيد، او را بانويى از طايفه (( جهنيه )) ، از كاروان به عنوان برده و غلام خريد، و چوپان خود كرد.
    سلمان گوسفندان آن زن را براى چراندن به صحراى اطراف مدينه مى برد، در عين حال همواره جوياى حال پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) بود، و از افرادى كه مى ديد مى پرسيد:
    (( آيا شخصى كه خود را پيامبر خدا معرفى كند به مدينه نيامده است ؟ )) تا روزى كه در كنار گوسفندانش بود، مردى نزد او آمد و گفت : (( در مدينه شخصى آمده ، و ادعاى پيامبرى مى كند )) ، سلمان كه براى شنيدن چنين خبرى لحظه شمارى مى كرد از آن مرد خواهش كرد كه آن روز چراندن گوسفندان را به عهده بگيرد، آن مرد تقاضاى سلمان را پذيرفت ، و سلمان به مدينه رهسپار شد، تا از نزديك آن شخص را كه ادعاى پيامبرى مى كند، بنگرد.
    سلمان با نيم دينار، مقدارى گوشت تهيه كرد، و با نيم دينار ديگر نان خريد، و يك دست غذاى مطبوع تهيه كرد و آن را با خود بر داشت و نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آورد، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) پرسيد (( اين چيست ؟ ))
    سلمان : صدقه است . پيامبر: من از آن نمى خورم ، ولى يارانش از آن خوردند. سپس سلمان رفت و يك دينار داد و مقدارى گوشت و نان خريد و آن را نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آورد و گفت : اين هديه است .
    پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: بنشين و بخور، سلمان نشست و پيامبر (صلى الله عليه و آله ) با او، آن غذا را خورد. (قبلا راهبان به سلمان گفته بودند كه پيامبر آخر زمان ، صدقه نمى خورد، ولى هديه مى خورد، و در قسمتى از شانه چپش ، مهر نبوت قرار دارد.)
    سلمان كه به دو علامت (نخوردن صدقه و خوردن هديه ) رسيده بود، در جستجوى علامت سوم بود و آن مهر نبوت بود، كه همانند خال در جانب شانه چپ پيامبر (صلى الله عليه و آله ) وجود داشت ، آن را ديد، و همان دم پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را تصديق كرد و در محضر آن حضرت نشست و گفت : (( گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و تو رسول خدا هستى )) و از آن پس چون پروانه اى در اطراف شمع ، همواره در كنار شمع وجود پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بود و از نور معنوى آن حضرت بهره مند مى شد
    (19) .




  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در قبر چه خبر است ؟!

    گويند روزى ملانصر الدين از قبرستان عبور مى كرد، پايش به سنگ قبر مى خورد و به رو افتاده ، تمام سر و صورتش پر از گرد و غبار مى شود، در اين حال به خاطرش رسيد كه خوب است خود را مرده قلمداد كند، بلكه نكير و منكر بيايند و او آنها ببيند كه چه شكلى هستند! در اين فكر بود كه از دور صداى پاى قاطرى به گوشش رسيد، تصور كرد صداى پاى نكير و منكر است كه مى آيند، پس از ترس رو به فرار گذاشت ، در ميان قبرى مخفى شد و قاطرها كه نزديك شده بودند و بار آنها هم چينى و شكستنى بود، ناگاه ملا از ميان قبر بلند شد، قاطرها رم كرده و بارها را به زمين انداختند و فرار كردند قاطرچى ها بسيار ناراحت شده ، ملا را گرفتند و محكم زدند و بدنش را مجروح نمودند، ملا با صورتى خون آلود، به خانه برگشت ، زنش پيش آمده از او پرسيد كجا بودى كه به اين روزگار افتاده اى ؟ گفت رفته بودم به آن دنيا ببينم چه خبر است ، زنش پرسيد چه خبر بود؟ گفت : (( اگر قاطرهاى كسى را رم ندهند خبرى نيست و كسى به كسى كارى ندارد
    (20) . ))




  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    آيا از ما پذيرايى نمى كنى

    مرحوم نراقى در خزائن نقل مى كند كه گفت : من در سن جوانى با پدرم و جمعى از رفقا هنگام عيد نوروز در اصفهان ديد و بازديد مى كرديم و روز سه شنبه اى براى بازديد يكى از رفقا كه منزلش نزديك قبرستان بود رفتيم گفتند منزل نيست راه درازى آمده بوديم براى رفع خستگى و زيارت اهل قبور به قبرستان رفتيم و آنجا نشستيم .
    يكى از رفقا به مزاح رو بقبر نزديكمان كرد و گفت : اى صاحب قبر ايام عيد است آيا از ما پذيرائى نمى كنى ؟
    ناگهان صدايى از قبر بلند شد كه هفته ديگر روز سه شنبه همين جا همه مهمان من هستيد. همه ما وحشت كرديم و گمان كرديم تا روز سه شنبه ديگر بيشتر زنده نيستيم . مشغول اصلاح كارهايمان و وصيت و غيره شديم اما از مرگ خبرى نشد روز سه شنبه مقدارى كه از روز گذشت با هم جمع شديم و گفتيم بر سر همان قبر برويم شايد منظور مردن نبود. وقتيكه سر قبر حاضر شديم يكى از ما گفت : اى صاحب قبر به وعده خود وفا كن صدائى بلند شد كه بفرمائيد (اينجا متوجه باشيد كه پرده حاجب و مانع چشم برزخى را خداى متعال گاهى عقب مى زند تا عبرتى باشد)
    جلو چشممان عوض شد چشم ملكوتى باز شد ديديم باغى در نهايت طراوت و صفا ظاهر شد و در آن نهرهاى آب صاف جارى و درختان مشتمل بر انواع ميوه هاى جميع فصول و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحان و در ميان آن به عمارتى رسيديم و ساخته و پرداخته در نهايت زينت و اطراف آن باغ گشوده پس داخل آن عمارت شديم .
    شخصى در نهايت جمال و صفا نشسته و جمعى ماهرو كمر به خدمت او بسته بودند.
    چون ما را ديد از جا برخواست عذر خواهى كرد بعد دستور داد انواع و اقسام شيرينى ها و ميوه ها و آنچه را كه در دنيا نديده بوديم و تصورش را هم نمى كرديم مشاهده كرديم . مى فرمايد: وقتيكه خورديم چنان لذيذ بود كه هيچ وقت چنين لذتى را نچشيده بوديم و هر چه هم كه مى خورديم سير نمى شديم يعنى باز اشتها داشتيم انواع ديگر از ميوه ها و شيرينى ها آوردند غذاهاى گوناگون با طعمهاى مختلف پس از ساعتى برخاستيم كه ببينيم چه روى خواهد داد آن شخص ما را مشايعت كرد تا به بيرون باغ آمديم .



    از او سؤ ال كردم كه شما كيستيد كه خداى متعال چنين دستگاه وسيعى به شما عنايت فرموده كه اگر تمام عالم را بخواهيد مهمانى كنيد مى توانيد و اينجا كجاست ؟
    فرمود من هموطن شمايم . من همان قصاب فلان محل هستم . گفتند علت اين درجات و مقامات چيست ؟
    فرمود: دو سبب داشت يكى اينكه هرگز در كسبم كم فروشى نكردم و ديگر اينكه در عمرم نماز اول وقت را ترك نكردم ، گوشت را در ترازو گذارده بودم صداى الله اكبر موذن كه بلند مى شد وزن نمى كردم و براى نماز به مسجد مى رفتم و بعد از مردن اين موضع را به من دادند و در هفته گذشته كه شما اين سخن را به من گفتيد ماذون براه دادن نبودم و اذن اين هفته را گرفتم .
    بعد هر يك از ما از مدت عمر خود سؤ ال كرديم و او جواب مى گفت . از آن جمله شخصى مكتب دارى را گفت تو بيش از نود سال عمر خواهى كرد و او هنوز زنده است و مرا گفت تو فلان قدر و حال ده پانزده سال ديگر باقيست خداحافظى كرديم ما را مشايعت كرد خواستيم برگرديم ناگهان ديديم در همان جاى اولى سر قبر نشسته ايم
    (21) .
    لباس خاركنى
    اهل معرفت ، داستانى را از اياز و سلطان محمود نقل كرده اند كه شنيدنى است ؛ وقتى سلطان محمود اياز را به غلام خصوصى خود پذيرفت ، داستانهايى دارد. علاقه مخصوصى از اين غلام نسبت به خود دريافته بود كه او را مقرب و دربان ويژه و همه كاره خودش گردانيد.
    حسودها و دشمنها نيز ناراحت بودند كه چرا غلامى اين قدر مقرب سلطان باشد لذا مرتب در مقام سعايت بودند. روزى به سلطان گزارش دادند كه اياز ذخاير و گنجينه هاى تو را دزديده و در محلى ذخيره كرده و خيالهايى دارد، حجره اى را معين كرده و در آن هميشه قفل است و هيچ كس را هم به آن راه نمى دهد، فقط خودش هر از چندى تنها مى آيد، وارد مى شود و آنچه را دزديده ذخيره مى كند و سپس خارج شده و دوباره در را قفل مى كند، او مى خواهد خزينه را خالى كند!!
    سلطان باور نمى كرد ولى براى اينكه به آنان هم بفهماند، دستور داد تا مامورين بروند، در را بشكنند و هر چه يافتند بياورند. وقتى كه مامورين وارد اطاق شدند ديدند هيچ چيز جز چاروقى ، لباس و كفش خاركنى (كه سابق مى پوشيده ) و پوستين كهنه اى در آنجا نيست .
    حفار آورند و كندند و هر چه حفر كردند چيزى نيافتند، به سلطان گفتند سلطان ، اياز را احضار كرد و پرسيد علت اين كار چيست ؟ چرا يك حجره را اختصاص به چاروق و پوستين داده اى و در آن را قفل كرده اى ، متهم مى گردى ، اينها چيزى نيست كه خودت را مورد سوءظن قرار مى دهى .
    اياز پاسخ داد: من حقيقتش را به سلطان گزارش مى دهم ، من اول يك خاركن بيشتر نبودم ، حالا كارم رسيده به جايى كه وزير سلطان شده ام ، براى اينكه حال دومم يادم نرود، لباس ‍ زمان خاركنى را در اين حجره قرار داده ام و هر روز نگاهى به آن مى كنم و ياد خود مى آورم و به خودم مى گويم ! اى اياز! تو همان خاركن هستى و اين لباست هست ، حالا كه لباس ‍ حضور مى پوشى وضع دولت را فراموش نكنى و غرور تو را نگيرد، مبادا خيانت و تجاوز كنى و... سلطان شاد شد و اياز مقربتر گرديد.
    اين داستان براى فرد فرد ما آموزنده است (( فلينظر الانسان مم خلق )) هر كسى هستى ، دلت را نگاه كن ، تو همان آب گنديده هستى ، آخرت را نيز ياد كن ، قبرت را در نظر داشته باش كه حيف مى شوى
    (22) .


  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    دل بدست آور كه حج اكبر است

    آورده اند كه روزى يكى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دينار طلا در كمر داشت . چون به كوفه رسيد، قافله دو سه روزى از حركت باز ايستاد. عبد الجبار براى تفرج و سياحت ، گرد محله هاى كوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسيد. زنى را ديد كه در خرابه مى گردد و چيزى مى جويد. در گوشه مرغك مردارى افتاده بود، آن را به زير لباس كشيد و رفت .
    عبد الجبار با خود گفت : بى گمان اين زن نيازمند است و نياز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسيد، كودكان دور او را گرفتند كه اى مادر! براى ما چه آورده اى كه از گرسنگى هلاك شديم ! مادر گفت : عزيزان من ! غم مخوريد كه برايتان مرغكى آورده ام و هم اكنون آن را بريان مى كنم .
    عبد الجبار كه اين را شنيد، گريست و از همسايگان احوال وى را باز پرسيد. گفتند: سيده اى است زن عبدالله بن زياد علوى ، كه شوهرش را حجاج ملعون كشته است . او كودكان يتيم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد كه از كسى چيزى طلب كند.
    عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، اين جاست . بى درنگ آن هزار دينار را از ميان باز و به زن داد و آن سال در كوفه ماند و به سقايى مشغول شد.
    هنگامى كه حاجيان از مكه باز گشتند، وى به پيشواز آنها رفت . مردى در پيش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زير انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى كه در سرزمين عرفات ، ده هزار دينار به من وام داده اى ، تو را مى جويم . اكنون بيا و ده هزار دينارت را بستان !
    عبد الجبار، دينارها را گرفت و حيران ماند و خواست كه از آن شخص حقيقت حال را بپرسد كه وى به ميان جمعيت رفت و از نظرش ناپديد شد. در اين هنگام آوازى شنيد كه : اى عبد الجبار! هزار دينارت را ده هزار داديم و فرشته اى به صورت تو آفريديم كه برايت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نويسيم ، تا بدانى كه هيچ نيكوكارى بر درگاه ما تباه نمى گردد كه :
    (( انا لا نضيع اجر من احسن عملا ))

    اى قوم به حج رفته ، كجاييد كجاييد معشوقه همين جاست ، بياييد بياييد
    معشوقه ، همسايه ديوار به ديوار در باديه سرگشته شما، در چه هواييد
    صد بار از آن راه ، بدان خانه برفتيد يكبار از اين راه ، بدين خانه در آييد




  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    سپاسگذار

    گويند روزى داود (عليه السلام ) از خدا خواست رفيق خودش را در بهشت نشانش دهند. از اهل ايمان كه خدا او را دوست مى دارد، ندا رسيد فردا بيرون دروازه برو او را مى بينى . فردا كه جناب داود از دروازه خارج شد با متى پدر يونس پيغمبر برخورد كرد، مقدارى هيزم به دوش گرفته است دنبال مشترى مى گردد، يك نفر آمد و خريد او جلو رفت با او مصافحه و معانقه كرد، گفت :
    امروز ممكن است ميهمان شما باشم ، متى گفت زهى سعادت بفرماييد برويم جناب متى از همان پول هيزم آرد و نمك خريد به مقدار سه نفر خودش و داود و سليمان ، بالاخره نان تهيه كرد، پيش از خوردن متى سر به آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا هيزمى كه من كندم ، درختش را تو رويانده بودى ، نيرو و قدرت بازو تو به من عنايت كرده بودى ، توانايى حمل آن را تو دادى ، مشترى را تو فرستادى ، آردى كه جلوى ما هست گندمش را تو آفريدى ، دستگاهى براه انداختى كه حالا ما بتوانيم نعمت تو را مصرف كنيم ، مى گفت و اشك در گوشه هاى چشمانش مى ريخت داود رو به سليمان كرد و گفت همين شكر است كه انسان را به مقامات عالى مى رساند. و اين طور بود كه داود (عليه السلام ) همنشين خود را در بهشت يافت
    (23) .


  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    سبب گريه

    آورده اند كه مرد ساده دلى از محله شهرى مى گذشت ، ناگاه گذرش به مسجدى افتاد، ديد كه واعظى موعظه مى كند و بعد از آنكه خلق بسيارى جمع شدند، آن شخص در ميان مردم نشست و آن واعظ موعظه مى كرد كه طالبان علم از معنى آن عاجز بودند، معهذا آن شخص شروع كرد هاى هاى گريه كردن . پرسيدند گريه تو از چه چيز است و از چه جهت است ؟ گفت : اى برادران ، بنده در سر حد گله اى دارم و در ميان آن گله بزى دارم و آن بز را بسيار دوست مى دارم و مدتى مى شود كه من در اين شهرم و آن بز را نديده ام . الحال به اين واعظ نگاه كردم ، ديدم ريش واعظ به ريش بز من مى ماند و آن بز به ياد من آمده از آن سبب است كه گريه بر من مستولى شده است
    (24) .
    حضرت نگاهى به صورت حسين كرد
    علامه مجلسى در بحار الانوار از ابن عباس روايت كرده كه مى گويد: يك روز خدمت پيغمبر خدا مشرف بودم و آن حضرت ، ابراهيم پسر خود را بر زانوى چپ و حسين (عليه السلام ) را بر زانوى راست خود نشانيده بود. گاهى حسين را مى بوسيد و گاهى ابراهيم را، ناگاه آثار وحى بر آن حضرت ظاهر شد. بعد از آن فرمود: جبرئيل از جانب پرودگار بر من نازل شد، كه خدا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: ما اين دو فرزند را براى تو با هم نمى گذاريم يكى از آنها را فداى ديگرى گردان پس حضرت نگاهى به صورت حسين (عليه السلام ) كرد و نگاهى به صورت ابراهيم ، و گريه كرد، پس فرمود: اما ابراهيم مادرش كنيز است هرگاه بميرد كسى غير از من براى او محزون نمى شود اما حسين مادرش فاطمه و پدرش على است كه به منزله گوشت و خون من است هر گاه حسين بميرد دخترم فاطمه محزن و غصه دار مى شود، پسر عمم على هم محزون مى شود و خودم هم محزون مى شوم و من اختيار كردم حزن خود را بر حزن آنها، (( يا جبرئيل يقبض ابراهيم فديته للحسين )) فرمود: اى جبرئيل ابراهيم بميرد او را فداى حسين كردم . پس ابراهيم بعد از سه روز از دنيا رفت . بعد از مردن ابراهيم پيغمبر هر وقت حسين را مى ديد او را به سينه خود مى چسبانيد و صورت و لبهاى او را مى بوسيد مى فرمود: (( فديت من فديته بنى ابراهيم )) يعنى من به فداى كسى شوم كه پسرم ابراهيم را فداى او گردانيدم . از بس كه پيغمبر در فوت ابراهيم محزون و غصه دار شد خداوند سوره كوثر را در تسلى قلب آن حضرت نازل كرد. چنانچه در مجمع البيان و تفسير صافى و در مجمع البحرين در لغت كوثر روايت كرده اند از حضرت صادق (عليه السلام ) كه مى فرمايد: (( الكوثر نهر فى الجنه اعطى الله محمدا عوضا من ابنه ابراهيم )) در بعضى از اخبار دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) گريه مى كرد، كسى عرض كرد ما را منع كردى از گريه و خودت گريه مى كنى ، فرمود: نهى از گريه نكردم اين گريه رحم است (( من لا يرحم و لا يرحم )) كسى كه رحم ندارد رحم به او نمى شود به روايتى فرمود: تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسغط الرب و انابك يا ابراهيم لمحزونون يعنى چشم گريه مى كند و دل هم محزون است و نمى گوييم چيزى كه پروردگار را به غضب در بياورد و من اى ابراهيم از فراق تو محزون مى باشم
    (25) .



  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    وسوسه شيطان

    آورده اند كه شخص مقدسى : شبى براى عبادت به مسجد رفت در مسجد كسى نبود شروع به نماز خواندن كرد دو ركعت نماز كه خواند ناگاه صداى خش خشى از گوشه مسجد به گوشش رسيد با خود گفت پس من در مسجد تنها نيستم كس ديگرى هم بايد در مسجد باشد شيطان او را وسوسه كرد و با حالت ريا صداى خود را بلند نمود و در خواندن حمد نماز (ولا الضالين ) را با مد كشيده خواند به خيال اينكه اين شخص فردا در محل اعلام مى كند كه ديشب فلانى را در مسجد ديدم در حالى كه تا صبح مشغول عبادت و راز و نياز بود با همين فكر و خيال عبادت كرد و نماز خواند تا اينكه صبح شد و هوا روشن گرديد وقتى خواست از مسجد خارج شود ناگاه ديد سگى ضعيف از گوشه مسجد حركت كرد و به بيرون رفت يكباره به خود آمد و فهميد كه همه آن خش خش ها از آن سگ بوده كه از سرماى شب به مسجد پناه آورده بود و با خود گفت همه عبادات شب گذشته ام به جاى تقرب به خدا تقرب به سوى سگ بوده است
    (26) .




  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شش خصلت زشت

    آورده اند كه روزى حضرت يحيى در ميان راه ، ابليس را با پنج الاغ ديد كه به دنبالش حركت مى كنند. حضرت پرسيد: بر پشت الاغها چه بار زده اى ؟
    ابليس گفت : مال التجاره اى است كه به دنبال مشترى آن مى گردم ، حضرت گفت : بار الاغها چيست ؟ و مشترى آنها كيست ؟ ابليس گفت : يكى از بارها ستم است و مشترى آن سلاطين و پادشاهان هستند، ديگرى خود بزرگ بينى است و مشترى آن اربابان و دهقانان هستند. سومى حسد است و مشترى آن علما و دانشمندان هستند، چهارمى خيانت است و مشترى آن تجار هستند و آخرين فريب و حيله است و مشترى آن زنان هستند. رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) و امير المومنين (عليه السلام ) در روايتى مى فرمايند:
    خداوند شش گروه از مردم را بدون محاسبه و بازپرسى به خاطر شش خصلت عذاب مى كند و در آتش دوزخ مى افكند:
    1- امراء، فرمانروايان و پادشاهان به خاطر جور و ستم .
    2- عرب به خاطر تعصب جاهلى .
    3- تجار به خاطر خيانت (و دروغ ).
    4- دهقانان و اشراف به خاطر تكبر و خود بزرگ بينى .
    5- روستاييان به خاطر جهل و نادانى .
    6- دانشمندان (و فقهاء) به خاطر حسد
    (27) .


  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    زهد سلمان

    ابو وائل مى گويد: با دوستم به ملاقات سلمان رفتيم و مهمان او شديم ، گفت : (( اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از تكلف (به زحمت انداختن ) نهى نكرده بود خود را به زحمت انداخته و غذاى خوبى براى شما آماده مى كرد )) . سپس نان و نمك حاضر كرد، دوستم گفت : (( اگر سبزى هم مى بود بهتر بود ))
    سلمان برخاست و آفتابه خود را برد و آن را نزد سبزى فروش گرو گذاشت ، و مقدارى سبزى از او گرفت و آورد، در پايان دوستم گفت : (( خدا را شكر كه ما را به اين غذاى ساده قانع كرد )) .
    سلمان گفت : لو قنعت رزقك لم تكن مطهرتى مرهونه :
    (( اگر تو اهل قناعت بودى ، آفتابه من به گرو نمى رفت
    (28) . ))


صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi