صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 49

موضوع: داستانهايى از مردان خدا

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ملخ

    ايشان فرمودند:
    يك شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شيخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
    آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زكات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زكات نمى دهى آنها بر مى دارند، آيا قول مى دهى زكات بدهى ؟
    گفت : بله آقا.
    آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى دهم .
    من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سير مى شوند.
    كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم .



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    سركوبى نفس

    ايشان فرمودند:
    يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
    فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
    گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
    گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
    شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
    دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
    خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
    حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
    گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
    آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است
    خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.



  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    برادر حاج شيخ

    ((حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:
    ((آقاى جلالى )) پيرمردى است كه الا ن 102 سال سن دارد ايشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
    ((آقاى شيخ حسن على )) يك برادرى داشت كه به او ((ملاحسين )) مى گفتيم . ايشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اينها مى فروخت و در قديم يكى از كاسب هاى متدين بود.
    مى گفت : يك روز بچه بودم ، تقريباً 10 13 ساله بودم ، يك مرتبه ديدم سر و صدا مى آيد، و گفتند: كه مار ((ملاحسين )) را زده است و مى خواهد فوت كند.
    پدرم چون كدخداى معروف محل بود، دويد آمد، ديد يك مار از زير چوبهاى انبارى مغازه بيرون آمده و پاى برادر آشيخ را زده .
    پدرم به يكى از كارگرها گفت : برويد يك گوسفند بِكُشيد و غذا كنيد، حالا كه دفنش مى كنيم مردم بر مى گردند غذا بخورند.
    يك عده رفتند براى ((ملاحسين )) قبر بكنند، ما هم نگاه مى كرديم كه اين چطور فوت مى كند. يك مرتبه شنيديم كه گفتند: حاج شيخ آمد. حاج شيخ آمد. من ديد، بله حاج شيخ آمد و مردم خيلى خوشحال شدند.
    حاج شيخ تا رسيدند، پرسيدند كه برادرم در چه حالى است ؟
    گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
    گفت : مار مرا زده . فرمودند: كجاى پايت را. او نشان داد.
    با قلم تراش كه توى جيبش بود، در آورد و يك خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همين طور دست كشيد تا به آن زخم رسيد، يك قدرى آب زرد از اين پا بيرون زد. و با آب دهانش تر كرد و به ماهيچه پايى كه مار زده بود ماليد، و فرمود: بلند شو خوب شدى .
    بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، ديدم كه مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم بايد بكنم و تو هم هنوز عمرت به دنيا هست و اين مار تو را زد ناراحت شدم آمدم كه تو را نجات دهم .
    برادر حاج شيخ خيلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار كجا بود؟ گفت : كه از اين انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بريزيد اين طرف ، چوبها را ريختند اين طرف ، يك سوراخ مار پيدا شد.
    فرمودند: اين سوراخ مار است ، بعد اعصايش را زد به سوراخ و فرمود: بيا بيرون ، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مى كرديم ديديم سر مار بيرون آمد.
    فرمودند: كارت ندارم بيا بيرون ، اين مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا اين را زدى برو اينجا ديگه پيدايت نشود. مار مى خواست برود، اماترسيده بود، چون مردم ايستاده بودند. فرمودند: برويد كنار، مردم رفتند كنار، مار شروع كرد همين طور پرت شدن و خودش ‍ را حركت دادن .
    مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمديم اين زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپديد شد.
    پدرم به آقا اصرار كرد كه برويم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى كشتيم و ناهارى درست كرده ايم كه اگر برادرتان فوت بكند مردم غذايى بخورند.
    آقا فرمودند: نه من بايد بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و بايد بروم ، يك چاى خورد و يك ساعتى نشست و با ما صحبت كرد و من بچه بودم روى زانويش نشستم . و دست آقا را بوسيدم و يك وقت ديدم آمد توى بيابان و ناگهان ناپديد شد.
    همان آقا مى گفت : در همان روزهايى كه آشيخ به زفره آمده بود به من دعايى آموخت و اين قضيه گذشت و من ديگر ايشان نديدم تا اينكه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
    من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با كاروان بايد مشهد مى رفتيم ، گوسفندهاى زيادى داشتم مى ترسيدم بروم .
    از اين قضيه چند سالى گذشت يك مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شيخ حسن على )) فرمودند: زيارت ((امام رضا)) كه نيامدى ، آيا نمى آيى قبر پدرت را زيارت كنى كه كجا دفن شده ؟
    من خيلى ناراحت شدم سال بعد با كاروانى كه به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى كه نزديك قدم گاه رسيديم آمديم پايين وضو بگيريم دو ركعت نماز بخوانيم ، همين كه لباسم را در آوردم و وضو بگيرم باران گرفت و لباسهاى مرا خيس كرد.
    من وضو گرفتم و نماز خواندم و كُتَم را پوشيدم متوجّه شدم كه سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بيرون بيايم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببريد.
    من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم كه نتوانستم طاقت بياورم ، رفقايم فقط مرا كنارى گذاشتند و مشغول زيارت شدند و من ، قدرت اين كه زيارت كنم نداشتم ، همين طور افتاده بودم .
    به دوستان گفتم مى گويند ((آقاى شيخ حسنعلى )) اين جا هستند، برويد از اين خادمها خانه شان را بپرسيد اين خادم ها مى دانند خانه اش ‍ كجاست .
    سؤ ال كردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ايشان ببريد. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى كه به درِ خانه رسيديم ، ديديم مردم دسته دسته مى روند و مى آيند، خيلى شلوغ است ما هم سلام كرديم و رفتيم دَم در اتاق نشستيم .
    جواب سلام ما را داد، همينطور كه نشسته بوديم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بيماريشان را مى گفتند و ايشان هم با ذكرى كه داشتند به هر كس 3 تا انجير مى داد و مى فرمودند: كه بهتر مى شوى و شفا پيدا مى كنى .
    نوبت من رسيد سلام كردم و گفتم آقا مرا نمى شناسيد؟!
    تا اين را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پيغام من به شما نرسيد؟ گفتم : شما نمى خواهيد ((امام رضا)) را زيارت كنيد، قبر پدرتان را هم نمى خواهيد ببينيد؟
    من خيلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العليم را نياموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پيغام شما به من رسيد.
    اما از بس سرفه مى كردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت كنم فرمودند: چيه ؟ گفتم : سخت مريضم يك چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زيارت ((امام رضا عليه السلام )) هم نتوانستم بروم .
    سه تا انجير برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت كردند و به من دادند، و فرمودند: يكى اش را بگذار دهانت و يكى اش را فردا بخور و يكى را نگه دار براى مواقعى كه بيمار مى شوى .
    همين كه اين انجير را خوردم ديدم خيلى گرمم شد، عبا را درآوردم اين يكى و اون يكى خيلى گرمم شد، تا آمدم از در بيرون بروم ديگه كاملاً حالم خوب شد.
    و از آن روز به بعد هر وقت سخت مريض مى شدم يك ذره از آن انجير را مى كندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتيم برطرف مى شد و تا مدتها من انجير را داشتم و من الان عمرم را به واسطه اين مرد دارم ، چون آشيخ دعا كرد كه خدا به من عمر طولانى بدهد و الان 10 20 تا نوه بيشتر دارم .


  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    رطيل زدگى

    ((جناب حاج آقا محمد تولايى )) صاحب كتاب شمه اى از كرامات ((حاج شيخ حسنعلى اصفهانى )) فرمودند:
    شبى در جلسه شبهاى پنجشنبه كه اين جانب سخنرانى ميكنم به مناسبتى اين را نقل كردم : مرحوم ((حاج عبدالحميد مولوى )) كه از مردان سرشناس ‍ مشهد و صاحب منصبان آستان قدس رضوى بود و با اكثر علماء و فضلاء ارتباط داشت و از مريدان ((مرحوم حاج شيخ )) بود در مجلس حضور داشت بلافاصله گفت : اجازه دهيد من هم نظير آن را حكايت كنم .
    گفت : من و مرحوم حاج شيخ شب جمعه اى با درشكه رفتيم خادَرْ از ييلاقات مشهد است وقتى از درشكه پياده شديم داخل كوچه باغ پسر بچه اى 10 ساله فرياد مى زد ((بيائيد پدرم را رطيل زده است .)) روستائيان مى دانند كه رطيلزده صدى نود پايانش هلاكت است حاج شيخ فرمودند: اين بچه چرا داد و فرياد مى كند؟ عرض كردم مى گويد: بيائيد پدرم را رطيل زده است .
    فرمودند: بچه بيا جلو،
    او مى گفت : كار دارم پدرم را رطيل زده . حاج شيخ يك خرما و انجير به او دادند و فرمودند، بخور.
    بچه چون ديد خرما و انجير است خورد.
    فرمودند: برگرد برو پدرت خوب شده . بچه برگشت در بين راه ديد پدرش ‍ مى آيد قضيه را نقل كرد. آنگاه اهل ده فهميدند حاج شيخ به اين سرزمين تشريف آورده اند. ارباب حوائج ريختند و دعا و دوا از ايشان مى گرفتند.


  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    حاج شيخ در ماه رمضان

    ايشان فرمودند:
    ماه رمضان در فصل زمستان بود و هواى مشهد آن زمان بسيار سرد بود بطورى كه حوض آب منزل با آنكه سطحش بوسيله قاب پوشيده بود، اغلب نصف شب مى تركيد. مرحوم حاج شيخ در ماه رمضان پنج شب در شهر منزل ما بودند.
    شب اول پس از افطار و نماز مغرب و عشاء من و برادر بزرگتر و كوچكترم رفتيم مسجد گوهر شاد پاى منابر و چون شبها بلند بود حدود 5 ساعت در مسجد و حرم بوديم .
    وقت مراجعت برادر بزرگترم درب حياط را باز كرد تا داخل حياط شديم . گفت : آى كى هستى ! بلافاصله مادرم دويد و گفت آهسته آقاى حاج شيخ هستند و معلوم شد اول شب حاج شيخ آمده اند وسط حياط زير آسمان مقدارى برف روى قاب حوض را كنار زده و يك تكه گونى پهن كرده و آنجا نشسته اند به دعا خواندن ؛ گويا شرط لازم آن دعا اين بوده كه حتماً زير آسمان ، بايد خوانده شود و حدود شش ساعت در هواى 20 درجه زير صفر در وسط حياط زير آسمان نشسته اند و اين برنامه همه شب عملى مى شد در صورتيكه كاسه آب در طاقچه اطاق يخ مى بست .
    مرحوم حاج شيخ فرموده بودند كه در زمان كودكى من ، استادم در ((تخت فولاد اصفهان )) در شب بسيار سرد زمستان در فضاى تخت فولاد مشغول خواندن دعا بوده . يارانش كه من جمله پدر من از آنها بود در داخل اطاق كنار منقل آتش از سرما مى لرزيدند.
    پدر حاج شيخ نزد استاد رفته و گفته بود اگر صلاح مى دانيد امشب چون خيلى هوا سرد است داخل اطاق مشغول ذكر باشيد.
    استاد دست پدر حاج شيخ را گرفته و به داخل عبا كشيده و گفته بود آخر اسم خدا بقدر پنج سير زغال حرارت نداره ؟!
    پدر حاج شيخ گفته بود خدا شاهد است كه وقتى دست مرا به داخل عبا كشيد خيال كردم دست من داخل تنور نانوائى شده است .


  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    قضيه پاسبان و مرحوم حاج شيخ

    ايشان فرمودند:
    در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانيون جواز عمامه داشتند و لاغير. من خود ((مرحوم آية اللّه آقاى ميرزا مهدى اصفهانى )) رضوان اللّه تعالى عليه را ديده بودم كه سربرهنه كلاه را بدست خودشان مى گرفتند و شخص ‍ مرحوم حاج شيخ هم جواز عمامه نداشتند، ولى از طرف شهربانى سفارش ‍ شده بود كه مزاحم ايشان نشوند، مضافاً باينكه ماءمورين هم آن بزرگوار را مى شناختند.
    يك پاسبان رذلى در كلانترى بازار بزرگ بود كه خليى مزاحم زنان مى شد و روسرى آنها را پاره مى كرد. ((آقاى حاج على آقا ضياء)) كه از مردان متدين مشهد بود و با اكثر علماء رابطه دوستى داشت و نسبت به مرحوم حاج شيخ بسيار ارادت مى ورزيد، اين داستان را ايشان يا ناظر بوده اند و يا ناقل و قدر مسلم وقوعش آن روزها جزء وقايع مسلم بود.
    روزى مرحوم حاج شيخ با همان عمامه و عباى كرباسين سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور مى كرده اند. آن پاسبان نانجيب بدنبال حاج شيخ براه افتاد و فرياد مى زده است كه بايست ، با تو هستم بايست ؛ تا رسيده است به حاج شيخ و مهار الاغ را گرفته .
    مرحوم حاج شيخ فرموده بودند با كه هستى ؟ چه مى گوئى ؟
    دفعةً لرزشى بر اندام او مستولى شده ، بسوى قهوه خانه اى كه اول بازار بود فرار كرده و با اندامى لرزان و زبانى از ترس الكن ، از اشخاصى كه در قهوه خانه مشغول چائى خوردن بوده اند مى پرسد او كيه ؟ او چكاره ست ؟
    اشخاص مى گويند: چطور شده ؟ آيا چيزى به او گفتى ؟
    مى گويد: مى خواستم بگويم اين عمامه چيست به سرت ، يك نگاه به من كرد و گفت : چه مى گوئى ؟ تمام بدنم به لرزه آمده است ، مى ترسم بميرم .
    مردم به او مى گويند: بدبخت او به تو رحم كرده است وَالاّ ممكن بود تو را سوسكى بسازد. ((العزة لله ولّرسول وللمؤ منين )).


  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    هيچ چيز مانع ديدار او نيست

    ايشان فرمودند:
    مرحوم حاج شيخ در مرض فوتشان در مشهد و خانه ((حاج عبدالحميد مولوى )) بسترى بودند ولى روزهاى آخر كه مرضشان شدت كرد در بيمارستان منتصريه خيابان جنت بسترى شدند.
    اطاقى كه حاج شيخ بسترى بودند تخت نداشت ، مفروش بود و تشك و متكى گذاشته بودند. درب اطاق به داخل ايوان بود و هر كس داخل ايوان مى شد داخل اطاق را مى ديد.
    اژدرى مى گفت : من رفتم به عيادت حاج شيخ ديدم رو به ديوار عبا بر سر كشيده و سر بر بالشت گذاشته پشت به در اطاق مثل اينكه در حالت خواب است . لذا آهسته در را باز كردم و در گوشه اى ساكت نشستم . بعد از من شخص ديگرى وارد شد او هم مثل من آهسته در كنارى نشست .
    حاج شيخ پشتش به ما بود و كاملاً عبا بر سر كشيده بود كه حتى صورت مباركش هم معلوم نبود. در اين بين ((حاج عبدالحميد مولوى )) رحمة الله عليه وارد شد. او حاج شيخ را صدا زد و راجع به موضوعى كه حاج شيخ به او ماءموريت داده بودند گزارش داده .
    ضمناً گفت : كسانى هم اين جا به عيادت حضرتعالى آمده اند.
    سبحان الله ! حاج شيخ فرمود: مى دانم حبيب است و فلان كس ، اسم او را هم فرمود.
    به خدا قسم من و آن شخص ديگر مات و مبهوت شديم زيرا معلوم شد كه اين مرد خدا از همه سو مى بيند و هيچ چيز مانع ديد او نيست .


  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    معالجه مجنون به وسيله دعا

    ايشان فرمودند:
    ((آقاى كورس )) كه ليسانسيه رياضيات و از فرهنگيان با سابقه و سالها مدير دبيرستان بزرگ نياى مشهد بود شبى در باشگاه فرهنگيان كنار هم قرار گرفتيم و به مناسبتى سخن از مرحوم حاج شيخ به ميان آمد. ((آقاى كورس )) گفت : زمانى كه من دوره دوم دبيرستان رشته رياضى را مى گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بى دينى بود. من هم تحت تاءثير محيط به چيزى جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبى را خرافات مى دانستم .
    مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه كردند و نتيجه حاصل نشد. دعانويس و رمّال نبود كه به خانه ما آمد و شد نداشت . اما روز به روز وضع مريض بدتر مى شد تا آنجا كه در زيرزمين خانه او را به ستونى به وسيله طناب بسته بودند.
    در آن زمان پدر شاهى بود و ما جراءت آنكه دستور پدر را اطاعت نكنيم نداشتيم .
    روزى پدرم دو نفر كارگر و يك مال سوارى حاضر كرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهايش را زير شكم الاغ بستند و دو نفر كارگر از دو طرف دستهاى او را گرفتند.
    پدرم به من گفت : مريض را ببريد نخودك نام قريه ايست كه اول حاج شيخ آنجا سكنى داشتند منزل ((حاج شيخ حسنعلى )) را سراغ بگيريد و بگوئيد اين مريضه مدتهاست كه مبتلا به جنون حادى است .
    من كه به هيچ چيز عقيده نداشتم با خود گفتم كه آخوندها و دعانويسهاى شهر چكار كردند كه آخوند ده بكند ولى چون چاره اى جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتاديم در حاليكه در دل با خود مى گفتم وقتى آنجا رسيدم آن آخوند را دست مى اندازم و مسخره مى كنم .
    بالاخره رسيديم به مقصد و درب خانه را كوبيدم . پيرمردى سربرهنه كه عينك به چشم داشت در خانه را باز كرد. سلام كردم او جواب سلام مرا داد ولى عجيب بود، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله كبوتر را اصفهانيها چلغوز مى گويند تو آمده اى مرا دست بياندازى ؟)) چنان اُبهت اين مرد مرا گرفت كه خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ايشان گفتم .
    حاج شيخ دست به جيب كردند و يك خرما و يك انجير در آوردند و فرمودند: اين مريض چيزى مى تواند بخورد؟ عرض كردم بلى . فرمودند: برگردانيد شهر، خرما را در دهان او بگذاريد وقتى كه خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستيد)) و بعد انجير را به او بخورانيد وقتى كه مى جود سه ((قل هو الله )) بخوانيد و ضمناً دست و پايش را باز كنيد چون حالش خوب مى شود اگر دست و پايش بسته باشد ناراحت مى شود، ولى يك هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود مى كند، آنوقت يك كاسه چينى بياوريد تا دعا در آن بنويسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدريج حالش خوب مى شود و براى هميشه سلامت خود را باز مى يابد.
    ((آقاى كورس )) مى گويد: از اين ساعت من ديوانه شدم ؛ اين چه دستور و معالجه است كه علم از درك آن عاجز است ! دقيقه شمارى مى كردم تا بخانه رسيديم . به پدر جريان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجير را كه خورد آثار بهبودى در او پيدا شد. بلافاصله طنابها را باز كرديم يك دفعه گفت : چرا لباسهاى من پاره است ، چرا من خاك آلودم ؟!
    يك هفته كاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش ‍ برگشت دست و پاى او را بستيم و خدمت حاج شيخ رسيديم كاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات ديگرى مقرر داشت .
    طى حدود بيست روز بتدريج خوب شد و تا پايان عمر سالم بود، هم جسمش و هم عقلش و در اين شهر همين الان كسانى هستند كه ديوانه شدند و حاج شيخ با دعا شفاشان داده و بعضى از تجار و كسبه معتبر بازارند شايد راضى نباشند وَالاّ نامشان را مى گفتم .


  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حاج ميرزا جواد آقا تهرانى

    ايشان فرمودند:
    با جمعى از دوستان گاه و بيگاه به عيادت مريضها و تفقد از بيماران مى رفتيم و اغلب مرحوم ((حاج ميرزا جواد آقا)) با ما همراهى مى فرمود.
    روزى به جذاميخانه به ديدار مجذومين رفته بوديم و رفقا مشغول تقسيم هدايا به بيماران بودند. من و مرحوم ميرزا كنار جوى زير درختى ايستاده بوديم . آن مرحوم تعريف ((آقاى فيروزآبادى )) مؤ سس بيمارستان فيروزآبادى تهران را مى كرد و از خصوصيات و فضائل او سخن مى گفت . من از باب تشبيه گفتم به مانند مرحوم ((حاج شيخ حسنعلى )).
    مرحوم ميرزا فرمودند: اسم حاج شيخ به ميان آمد همين ديروز واقعه اى رخ داده كه شما بايد بدانيد ولى شرطش آن است كه از اشخاص مذكور و نامشان سوال نكنيد. سپس فرمود:
    شخصى است كه گاهى با يك روح تماس مى گيرد و از اوضاع عالم برزخ از او سؤ الاتى مى كند.
    البته بايد دانست كه اين تماس از قبيل احضار ارواح معمول نبوده بلكه اين شخص با خلع و لبس رسماً با آن روح صحبت مى كرده است مرحوم ميرزا به من فرمودند: شما هم آن شخص را مى شناسيد و هم آن روح را.
    ولى چون قرار بر اين بود كه من از نامشان سوال نكنم من حدس زدم كه آن شخص خود مرحوم ميرزا و آن روح روح ((مرحوم شيخ زين العابدين تنكابنى )) بوده باشد؛ واللّه اعلم .
    سپس گفتند همين ديروز با آن روح تماس گرفت و گفت آيا ممكن است كه همراه روح مرحوم حاج شيخ حسنعلى بيائيد تا با ايشان هم مصاحبه اى داشته باشيم . آن روح گفت : امكان اين مطلب نيست ، زيرا مرحوم حاج شيخ آنقدر مقامش بالا است كه امثال ما دسترسى به ايشان نداريم .
    از او سؤ ال كردم شما نمى دانيد چه عملى باعث علو مقام و ارتفاع درجه آن مرحوم شده است ؟
    در جواب گفت : آنچه در عالم برزخ بين ارواح مؤ منين معروف است اين است كه مى گويند: ((حاج شيخ در دنيا به حوائج مردم رسيدگى مى كرده است تا آنجا كه در هر شب بارها او را براى رفع حوائجشان از خواب بيدار مى كرده اند و او بدون ناراحتى با روى گشاده بكار مردم رسيدگى مى كرده است )).
    اتفاقاً همينطور هم بود و درب خانه حاج شيخ در 24 ساعت شبانه روز به روى مردم باز بود. ضمناً بايد دانست آنها كه با ((مرحوم ميرزا جواد آقا)) ارتباط داشتند ميدانند كه آن بزرگوار يك كلمه سخن نسنجيده بر اساس ظن و گمان نمى گفت و اين سخن را از آن جهت به من فرمود كه موجب استحكام عقيده من به عالم برزخ و ثواب و عقاب بشود زيرا ميدانست كه معلم هستم و كار من زيرساز اعتقاد نوجوانان مسلمان است . خدايش ‍ رحمت كند.


  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    آثار حاج شيخ پس از مرگ

    ايشان فرمودند:
    نوادگان مرحوم حاج شيخ كه فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنكه هيچ كدام زمان حاج شيخ را درك نكرده اند، چنان به پدربزرگ خود معتقدند كه با توسّل به او بيشتر بوسيله خواب او را زيارت مى كنند و از او كمك مى گيرند و در اين باره قضاياى بسيارى است كه براى نمونه يك داستان را نقل مى كنم :
    برادرم يعنى داماد مرحوم حاج شيخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگى هم بر دوش او سنگينى مى كرد عصبانى مزاج شده بود. شبى از سفر رسيده بود و همسرش يعنى صبيه مرحوم حاج شيخ غذا براى او آورده بود در حاليكه رنگ غذا كه آبگوشت بوده خيلى تيره و بد رؤ يت بوده ، مى پرسد كه چرا رنگ اين كاسه اين جور است ، مثل اينكه چيزى از خارج به داخل آن ريخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسيدگى نمى كنيد؟
    بر اثر اين پيش آمد عصبانى شده و كاسه آبگوشت را به داخل حياط مى اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت مى شود. صبح قبل از آفتاب كه براى نماز صبح از خواب بر مى خيزد شوهرش را صدا مى زند و مى گويد: ملاحظه كنيد! فورى زردچوبه را در استكان آب جوش مى ريزد، همان رنگ نامطبوع غذا پيدا مى شود و مى گويد ديديد تقصير من نبوده .
    همسرش مى گويد: شما كه مى دانستيد چرا از اين زردچوبه استعمال كرديد؟
    مى گويد: ديشب حاج آقا مرحوم حاج شيخ را به خواب ديدم فرمودند كه چرا نگرانى ؟ قضيه آبگوشت و عصبانيت شما را گفتم .
    فرمودند: آن رنگ بد و تيره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مكن !
    واقعاً عجيب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محيط و مسلط و آزاد است كه از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در اين پيش آمد كوچك به او كمك مى نمايد.


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi