صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 49

موضوع: داستانهايى از مردان خدا

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    ghalb.. داستانهايى از مردان خدا



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مقدمه

    الحمد للّه ربّ العالمين و العاقبة لاهل التقوى و اليقين ، الصلوة والسّلام على اشرف الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين ابى القاسم محمد، صلى الله عليه و آله المعصومين ، الذين اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا سيما امام زماننا و ولى امرنا روحى و ارواح العالمين له الفداء.
    قال اللّه تبارك و تعالى فى القرآن الكريم : لقد كان فى قصصهم عبرة لاُولى الالباب
    تنها كسانى مى توانند از تاريخ پند بگيرند كه از اولوالالباب و صاحبان خرد باشند.
    بنابر اين اگر كسى از صاحبان عقل و خرد باشد و سيره و روش مردان خدا و علماى بزرگ شيعه را در اين كتاب با دقت بخواند و در آن تدبّر و تفكر و تعقل كند، مسلّماً عبرت خواهد گرفت .
    در حقيقت كسى كه تجربه هاى يك انسان كاملِ در مسير زندگى را مطالعه كند و راه و روش مبارزه با مشكلات و نابسامانيها را ياد بگيرد، بمانند آن است كه خودش آن تجربه ها را اندوخته و عمر آن شخصيتى كه زندگيش را مطالعه كرده بر عمر خويش افزوده است .
    آنچه در اين كتاب جمع گرديده ، سير در سينه زمان و درس آموختن از مشعلداران تاريخ بشريت است و چنان كه مى دانيم هيچ كس بدون الگو و اسوه به جايى نمى رسد و پيشرفتى نخواهد داشت . و اهميّت و لزوم اقتدا به مردان بزرگ و پيروى از آنان است .
    پيامبران و رسولان الهى و امامان معصوم عليهم السلام و پس از آنان دانشمندان راستين و با تقوا و متعهّد و دلسوز، نمونه ها و الگوهايى هستند كه هر كس در ترسيم خط خوشبختى خويش به آنان و دستورات و روش ‍ زندگيشان ، نيازمند است و ما هم به سراغ الگوهايى از مردان خدا و علما و فرزانگان رفته و سيماى پرفروغ آنان را به نمايش گذاشته ايم .
    بايد جوانان ما، بويژه طلاب كه مرزبانان حماسه اسلامند به اين بزرگمردان اقتدا كنند، احوال آنان را بخوانند و سرمشق خويش قرار دهند و خود را همان گونه تربيت كنند و ايمان ، اخلاص ، پشتكار، زهد، تقوا، گذشت ، دقت ، حوصله ، و غناى شخصيت آنان را نمونه گيرند و با جديت و كوشش ‍ اينهمه را در خويشتن پديد آورند.
    مردم آگاه شوند كه سيره و روش زندگى مردان خدا و علماى دينى چگونه بوده و هست و دانشمندان واقعىِ محبوب خدا و رسول را، از زراندوزانِ دسيسه باز و دنياطلب و نامجو، باز شناسند و متوجه باشند هر كه غير اين روش را دارد، از روحانيون نيست گر چه لباس مقدس آنان را غصب كرده باشد، و به مجرد اين كه ديدند يك روحانى نما، اهل تجملات و گرفتار هوا و هوس و خواهان پست و مقام است به اصل اسلام و حوزه و روحانيت بدبين نشوند و بدانند كه چنين فردى نه تنها روحانى نيست بلكه به فرموده قرآن كريم : همانند سگ و الاغى است كه كتاب حمل مى كنند. سوره جمعه
    داستانهايى كه در اين كتاب گرد آمده از زبان علماى اعلام و حجج اسلام و اشخاص معتبر و قابل استناد است كه صداى آنها را روى نوار ضبط كرده و به عنوان سند و يادگار نزد خود نگه داشته تا جواب كسانى باشد كه ماءخذ و منبع خواهند.
    حال ممكن است برخى افراد سست عنصر و ناآگاه ، به بعضى از اين واقعه ها و حادثه ها و داستانها به ديده شك و ترديد و احياناً انكار بنگرند در پاسخ اين گونه افراد بايد گفت :
    كار نيكان را قياس از خود مگير
    ر نيابد حال پخته هيچ خام
    تا نگردى آشنا، زين پرده رمزى نشنوى
    گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش
    اين كار اگر نزد خداوند سبحان ثوابى داشته باشد، به روح امام راحلمان و رهبر عزيز انقلاب اسلامى و تمام شهدا بالاخص برادر عزيزم شهيد شيخ احمد ميرخلف زاده هديه مى نمايم .
    السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
    ** قم المقدسه ** على ميرخلف زاده 24**/12/1377 26/ ذيقعده /******1419


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    چراغ قبر

    شاعر با اخلاص ، مدّاح با وفا، مخلص اهلبيت عصمت و طهارت عليهم السلام ((حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى )) فرمودند:
    در اصفهان يك تكيه بانى بود بنام ((ميرزا محمد)) كه ايشان حالاتى داشت . يك روز به او گفتم براى ماتعريف كن كه در اين قبرستان چه ديدى ؟
    گفت : يك روز جنازه اى را از بروجن بنام ((آسيد حسن )) آوردند اينجا دفن كردند، صاحبان آن جنازه بعد از اتمام دفن آمدند پيش من و گفتند: ما مى خواهيم هر شب سر قبر اين مرحوم چراغى روشن باشد، اين يك دله و پيت نفت و اين هم چراغ و اين هم مزد اين كارت ، مبادا يادت برود و اين چراغ راروشن نكنى .
    گفتم : چشم روى چشمانم . آنهارفتند. من هم هرشب چراغ را سر قبر اين بنده خدا روشن مى كردم ، تا اينكه يك شب زمستان هواخيلى سرد بود. گفتم ، امشب ((آسيد حسن )) چراغ نمى خواهد؛ كى حالش را دارد توى اين سرما برود سر قبر چراغ روشن كند. ولش كن ؛ او مُرده وكسى هم نمى بيند. نفت هاى دَله و پيت را هم ريختم توى چراغ خودم .
    در اين هنگام ديدم يكى باشتاب در حجره را مى زند!، هم شب است و هم هوا سرد، اعتنا نكردم ، گفتم : هركس كه هست يك مقدار در ميزند و بعد خسته مى شود مى رود، ديدم خير همينطور دارد در ميزند، بلند شدم دم در آمدم و گفتم كيست ؟
    گفت : در را باز كن .
    گفتم : توكى هستى ؟
    گفت : من سيد حسن هستم ، نفتهايم را كه توى چراغت ريختى هيچى ، چرا چراغم را روشن نكردى ...؟
    ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، گفتم : چَشم ؛ آقا ديگه روشن مى كنم .
    گفت : مبادا ديگه چراغ قبر مرا روشن نكنى ؟ گفتم : چَشم ، آمدم بيرون كسى را نديدم . آمدم سر قبر و چراغ را روشن كردم .

  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پير نورانى

    ايشان فرمودند:
    در آن زمانها يك همكارى داشتم كه يك داستانى به يكى از رفقا گفته بود من مى خواستم اين داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختى پيدايش ‍ كردم و به او گفتم : اين داستان را تعريف كن . مى خواهم از زبان خودت شنيده باشم . او هم چنين گفت :
    در زمان جوانى ، ما چهار نفر بوديم كه در زمان رضا شاه ملعون به وسيله يابو و گارى از سيلو، گندم ها را به شهر منتقل مى كرديم .
    يكى از اين شبها كه گندم بار گارى كرده بوديم و از كنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد مى شديم ، يك وقت نور چراغى توجه ما را بخودش جلب كرد.
    با خود گفتم : اين چراغ تيريك فانوس قديم را برمى دارم و به خانه مى برم چون قبرستان نياز به چراغ ندارد و مُرده ها هم كه زنده نيستند كه بخواهند از نور آن استفاده كنند.
    اين فكرى را كه ما كرديم آن سه نفر ديگر هم همين فكر را كرده بودند.
    گارى را با اسب ها رها كرديم ، گفتيم : آنها آهسته آهسته مى روند و ماهم به آنها مى رسيم .
    هر چهار نفر بطرف چراغ دويديم كه هر كس زودتر آن را بردارد مال او باشد.
    ولى وقتى كه به آن محل رسيديم ، ديديم از چراغ خبرى نيست ، ولى يك قبر خراب شده وپيرمردى كه محاسنش قرمز رنگ است ، نشسته و از قامت و هيبت اين مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغى را كه ما خيال مى كرديم ، نور همين پيرمرد بود.
    حالت بُهت و حيرت ما را گرفته بود به طورى كه اصلا توان حركت نداشتيم .
    خلاصه از ترس و تعجّب هر طورى بود فرار كرديم و گفتيم روز مى آئيم كه ببينيم اين پيرمرد نورانى كيست ؟
    فرداى آن شب آمديم ، هر چه گشتيم اثرى نديديم . ناراحت شديم بعد از اهل اطلاع پرسيديم . فرمود:
    آن پيرمرد يكى از ((مردان خدا)) بود و اسمش هم ((پير نورانى )) است . كه بر اثر ((بندگى خدا)) به اين مقام رسيده است . اگر شما در همان موقع حاجتى از او مى خواستيد به شما عنايت مى كرد.


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    درست كارى

    ايشان فرمودند:
    يكى از علماء مى خواست ببيند اين چهل حديثى كه جمع آورى كرده واقعا از دو لب دُرَربار ((پيغمبر عظيم الشاءن اسلام )) صلى اللّه عليه و آله و سلم است يا نه .
    تمام علماء و بزرگان را جمع مى كند و مى گويد: من مى خواهم كتابى بنويسم به نام ((چهل حديث )) ولى مى خواهم بدانم واقعاً اين ((چهل حديث )) از دو لب مبارك حضرت است يا نه ؟
    علماء مى گويند: شما خودتان از ما عالم تر هستيد.
    آن عالم مى فرمايد: من بايد بفهمم و يقين پيدا كنم كه اين ((چهل حديث )) درست هست يانه .
    علماء مى گويند: در فلان كوه عابدى هست كه مدتها در اين كوه رياضت مى كشد برويد خدمت او و بگوئيد من مى خواهم چنين عملى را انجام دهم و مى خواهم ببينم اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك حضرت است يانه ؟.
    اين بنده خدا با چه زحمتى خودش را به آن عابد مى رساند و قضيه را براى او تعريف ميكند؛ آن مرد عابد مى گويد: اين كار مشكل است و بايد پيش ‍ خود پيغمبر رفت و من نمى توانم .
    عالم مى گويد: من اين همه راه را پيش شما آمده ام و شما را پيدا كرده ام نشانه هاى شما رابه من داده اند يك چاره اى بينديشيد.
    عابد مى گويد: من يك استادى دارم كه در فلان كوه مشغول عبادت است برويد پيش او. آن شيخ هم بلند مى شود مى رود به آن كوهى كه عابد آدرس ‍ داده بود، مى بيند بله ايشان در آنجاست و خيلى هم زحمت كشيده .
    مى گويد: من ((چهل حديث )) جمع كرده ام و مى خواهم ببينم كه اين چهل حديثى كه جمع كرده ام صحيح است يانه ؟ آمده ام پيش شما تا راهى به من نشان دهيد.
    گفت : بايد ببرى پيش صاحبش . گفت : خُب حالا من پيغمبر را از كجا پيدا كنم ؟
    گفت : نمى دانم .
    گفت : رفتم پيش شاگردت ايشان نشانى شما را به من داده و چقدر زحمت كشيدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا كه پيدايتان كرده ام اين جواب را مى دهيد. چاره اى بينديشيد.
    مى گويد: من تنها كارى كه مى توانم براى شما انجام دهم يك دستورى بدهم كه شما پيغمبر را در خواب ببينيد.
    آن عالم دستور را عمل مى كند. حضرت را به خواب مى بيند وعرض ‍ ميكند: آقا اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك شماست ، يااينكه جعلى است ؟
    حضرت مى فرمايد: برو پيش ((كاظم سُهى )) تا به تو بگويد. از خواب بيدار ميشود.
    خلاصه مى آيد سُه نرسيده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و كدخدا هم به استقبال او مى آيند.
    با خودش مى گويد: كسى كه پيغمبر او را معرفى كند حتما يك شخصيت مهمى است . مى گويد: من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد كاظم سُهى )) را ببينم .
    مردم دِه بهم يك مقدار نگاه مى كنند!! مى گويند: شما اينطور شخصى را كه مى گوئيد با اين مشخصات ما نداريم !؟
    تعجب مى كند، خدايا اين از روياهاى صادقه بود پس چرا اين طور شد بنا مى كند به فكر كردن و توسل پيدا كردن يك وقت به فكرش مى آيد، بابا همان كه پيغمبر فرموده اند همان را بگو. شما نمى خواهد با القاب بگوئيد؛ شما بگو كاظم سُهى داريد؟! وقتى كه به مردم ده مى گويد؛ شما كاظم سُهى داريد مردم ده مى گويند: ها اين كاظمى را مى گوئيد، مى گويد: آره اين كاظمى كيست ؟
    مى گويند: اين مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم مى گيرد و در بيابان مى چراند و دوباره به صاحبانش برمى گرداند و مزد مى گيرد.
    گفت : آره همين رابه من نشان بدهيد. گفتند: بنشينيد حالا مى آيد. يك وقت مى بيند يك مردى ژوليده با لباسهاى مندرس آمد. گفتند: اين كاظم سُهى است !
    شيخ عالم ، نگاه مى كند مى بيند مردى ژنده پوش يك تركه چوب دستش ‍ است و چند تا گوسفند و بز دارد مى چراند.
    جلو مى رود و سلام مى كند و مى گويد: من با شما كارى دارم من چهل حديث نوشته ام و مى خواهم ببينم كه اين احاديث از دو لب پيغمبر است يا جعليست .
    گفت : من نمى دانم و سواد ندارم پدر آمرزيده آمده اى از من بپرسى ؟! مرد عالم مى گويد: آخه من حواله دارم . مى گويد: از كى حواله دارى ؟! مى گويد: از پيغمبر.
    مى گويد: خيلى خوب همين جا بايست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بيايم .
    مى رود و برمى گردد. و مى گويد: الآن وضو مى گيرم و مى ايستم نماز، نمازم را كه خواندم ، گفتم ((السلام عليكم و رحمة الله وبركاته )) پيش من بنشين و احاديث را يكى يكى بخوان هر كدام را كه سرم را پائين انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر كدام را كه سرم را بالا كردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار. شنيدى يانه ؟ ديگر با من حرف نزنى ها؟ چشم .
    ديد يك وضوى بى سروته گرفت و آمد وايستاد نماز. وقتى سلام نماز را داد، حديث اول و دوم و سوم .... چهارده حديث سر بالا و 26 تاى ديگر سرش را پايين انداخت .
    ديد 14 تا حديث فرق مى كند و معلوم است كه جعلى است . مرد عالم مى گويد: بايست ببينم آقا محمد كاظم شما كه گفتى من سواد ندارم پس از كجا فهميدى اين 26 حديث صحيح است و اين 14 تا صحيح نيست .
    مى گويد: من كه گفتم سواد ندارم هر كدام را كه پيغمبر مى فرمود به شما مى گفتم .
    مرد عالم مى گويد: تو از كجا فهميدى كه پيغمبر فرموده ؟! مى گويد: من حضرت را مى بينم هر كدام را كه به شما خير مى گفتم واشاره ميكردم اشاره حضرت بود.
    اين عالم با خودش مى گويد: اين مرد با اين كارش خود پيغمبر را مى بيند و با حضرت حرف مى زند، من با اين همه علم و اين هم با رياضت و دستور، خواب پيغمبر را مى بينم . مى گويد: اى مرد چطور به اين مقام رسيدى ؟!
    مى گويد: اين عمل بر اثر درست كارى و امانت داريست چون من ديده از مال مردم مى بندم و طمع به مال و ناموس مردم ندارم و چشم طمع به يكى دارم و آن هم خداست . فقط از خدا مى خواهم و خدا هم همه چيز به من مى دهد.
    پس بندگان خدا در ميان مردم مخفى هستند و به لباس نو... نيست ، تا مى توانيم در اعمال و كردار و رفتارمان درستكار و با تقوا باشيم زيرا خدا آدمهاى باتقوا را دوست دارد و به آنها كرامت عنايت مى كند و از مردان خدا بشمار مى روند.


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پيشگوئى

    ايشان فرمودند:
    خدا رحمت كند ((استاد حسين مشكل گشا)) را، ايشان يكى از مردان خدا بود. نجّار بود. واين اواخر كلبندى چينى هاى شكسته را بهم وصل مى كرد. او مرد بزرگوارى بود كه خدمت آقا ((امام زمان )) عليه السّلام رسيده بود.
    ايشان مى فرمود: آن وقتى كه در اهواز كارمى كردم آنجا خيلى كم كسى نماز مى خواند و وقتى كسى را مى ديدم نماز مى خواند خوشحال مى شدم .
    يك روز همين طور كه روى چوب بست بودم ، ديدم يك مردى يك چيزى مثل گونى پوشيده و داخل در شط شد و خودش را شست . بعد آمد جاى مسحش را خشكاند، بعد وضوگرفت و ايستاد نماز، من خيلى از اين خوشم آمد. گفتم : خدا كند اين با من رفيق شود.
    يك شب آمد گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : من يك قدرى از اين چوب ها را ببرم آتش روشن كنم گرم شوم ؟ گفتم : ببر. دوباره شب ديگر آمد، گفتم : اگر بخواهى مى توانى پيش من بيايى .
    گفت : اى استاد من كجا شما كجا. شما استاد هستى من رعيت بى چيز با هم جور در نمى آيد. گفتم : اين حرفها را نزن ((ما همه بنده خدا هستيم و با هم فرق نمى كنيم )) بيا پيش من .
    گفت : من سه تومان به اين بقاله بدهكارم . گفتم : برو به بقاله بگو بدهكارى شما را پاى مشكل گشا بنويسد. خلاصه بعد از آن آمد پهلوى من .
    نزديك ((ماه مبارك رمضان )) كه شد، گفت : استاد من روزه مى گيرم اگر شما روزه نگيرى رفاقتمان نمى شود. گفتم : نه من هم روزه مى گيرم ، يك مّدتى كه با من بود. يكى از اين شبها يك نامه از اصفهان آمد كه بچه ات گلويش درد مى كند، من وقتى خواندم ناراحت شدم . گفت : استاد ناراحت نشو بچه ات گلويش خوب شد.
    گفتم : تو از كجا مى دانى ؟ گفت : انشاءالله گلويش خوب شد. حالا اين هفته نامه مى آيد مى گويند كه گلويش خوب شد. گفت : اتفاقا يك نامه آمد و گفتند: گلويش خوب شد.
    اين بنده خدا ((سيد آقا)) مريض شد و ماه مبارك چند روز روزه گرفت ، مرضش شديدتر شد. هركارى كردم كه روزه ات رابخور روزه اش رانخورد. هى مى گفت : استاد اگر مى خواهى رفيق داشته باشى كارى بامن نداشته باش فقط افطار كه شد بنشين و براى من جگاره سيگار تا سحر بپيچ ، و اين تا سحر جگاره مى كشيد و سحر و افطار يك آب جوش مى خورد و تبش ‍ شدّت داشت و هر كارى كردم كه دكتر برايت بياورم بيا ببرمت دكتر. گفت : خير.
    يك روز از بس اين تب داشت كه آن طرف نفس مى كشيد اينجا من مى سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن كسى كه روزه را واجب كرده همان هم دستور داده وقتى مريض هستى روزه ات را بخور. و دكتر برو. گفت : خير استاد من امروز خوب مى شوم شما برو سر كارت . من با خودم گفتم ؛ اين يك ساعت ديگر مى ميرد، سر كار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبرى نشد، شب كه آمدم ديدم اينجا را جارو كرده و آب پاشيده پِرمز را روشن كرده آب جوش آورده حالش بسيار خوب است .
    گفت : استاد نگفتم من امشب خوب مى شوم .
    بعد از ماه مبارك رمضان يك روز صبح به من گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران مى آيد. گفتم : تو از كجا مى دانى فقط خدا مى داند كى باران مى آيد. گفت : باران مى آيد پالتوت را بردار. به او اعتنا نكردم و رفتم سر كارم تا عصر شد يك گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روى چوب بست پائين بيايم تمام لباسهايم خيس شد، وقتى پايين آمدم ديدم اين ((سيد آقا)) پالتوى مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردى حالا بگير بپوش وقتى آمديم توى منزل . گفتم : سيد آقا تو از كجا خبر اينها را دارى ؟!
    گفت : اى استاد من مى دانم فردا چطور مى شود.
    بعد متوجه شدم همه اينها بر اثر تقوى و اخلاص و بندگى خداست كه اين بنده خدا داشت .


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حاج آقا مجتهدى

    ايشان فرمودند:
    ((حاج آقاى هاشمى )) كه خدارحمتش كند ايشان از دوستان مرحوم ((آشيخ جعفر مجتهدى )) رضوان اللّه تعالى عليه بود ايشان تعريف كردند:
    ما يك روز مشهد با ((حاج آقا مجتهدى )) بوديم . و براى سوار شدن ماشين و تاكسى خالى سر خيابان ايستاده بوديم ،
    اتفاقا يك تاكسى خالى آمد و جلوى ما ايستاد، آقاى مجتهدى يك نگاهى كرد بعد فرمود: خير حواله نداريم توى اين تاكسى سوار شويم ، تاكسى رفت .
    دوباره يك تاكسى خالى ديگر آمد، به آن ايست دادم دوباره آقا فرمود: توى اين هم حواله نداريم سوار شويم .
    من توى دلم گفتم آخر تاكسى سوار شدن هم حواله مى خواهد؟!
    يك وقت رويش را به من كرد و فرمود: بله آقاى هاشمى توى يك بنز مشكى حواله داريم .
    من خودم را جمع كردم ، ناگهان يك بنز مشكى آمد جلوى پاى حاج آقا جعفر مجتهدى ترمز كرد و گفت : آقا بفرمائيد سوار شويد، رفتيم سوار ماشين شديم .
    راننده گفت : كجا مى رويد؟
    آقا فرمود: برو نخريسى ، مانزديك نخريسى كه رسيديم ديدم آقا يك دسته اسكناس از جيب در آورد و گذاشت پهلوى هم و يك كش هم دورش ‍ پيچيد. وقتى پياده شديم اين دسته اسكناس را به راننده داد و بعد پياده شد.
    راننده گفت : آقا اين همه پول مال كيست .؟!
    فرمود: مال شما است .
    گفت : يك تومان كرايه اش است . اين همه پول نيست . آقا فرمود: مگر شما امروز از ((حضرت على ابن موسى الرضا عليه السلام )) پول نخواستى ؟
    گفت : چرا.
    فرمود: خُب اين هم هزار تومان كه مى خواستى .
    راننده حيران مانده بود، آقا هم راهش را كشيد و رفت . راننده به من گفت : آقا ايشان امام زمان هستند. گفتم : خير.
    گفت : ايشان از كجا مى دانست ، من امروز توى حرم امام رضا (ع) گفتم آقا من هزار تومان لازم دارم ، از كجا فهميد؟
    گفتم : پولها را گرفتى ؟ گفت : آره ، گفتم : ماشينت را سوار شو و برو، كارى به اين كارها نداشته باش ايشان هم امام زمان نيست .
    مرحوم حاج آقا مجتهدى ((يكى از مردان خدا و اهل مكاشفه )) بود كه كسى او را نشناخت .


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    نيكى به مورچه

    ايشان فرمودند:
    يكى از دوستان ((حاج آقا مجتهدى )) براى ((حاج آقا محمد صافى )) و ايشان هم براى من تعريف كرد؛
    حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضربالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند، آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند مى گفت : ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد.
    ما رفتيم ايشان را آورديم . وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند، يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد.
    فرمود: اين حيوان را من از آنجا آورده ام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم . و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم .
    خُب مراعات مى كنند كه خدا اين چيزها را به ايشان مى دهد كه گوشش ‍ همه چيز را مى شنيد و چشمش همه چيز را مى ديد.


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مرد خدا

    ايشان فرمودند:
    حضرت ((آية الله ناصرى )) كه در مسجد كمر زرى اصفهان نماز مى خوانند و در اصفهان معروف هستند براى حقير تعريف كردند ((كه آقاى مرتضوى لنگرودى )) براى بنده تعريف كرده بودند
    يك روز در خانه زده شد. بلند شدم آمدم در خانه را باز كردم ، ديدم يك پيرمرد ژوليده ووليده اى است . گفتم : چه كار داريد؟!
    گفت : مى خواهم داخل خانه شما بيايم .
    من اول خيال كردم يك مرد سائل و فقير است يك چيزى مى خواهد، با اكراه او را به خانه ام راه دادم .
    وقتى كه داخل آمد، گفت : مى خواهم نماز بخوانم . گفتم : خُب اين اطاق واين آب . وقتى كه داخل اطاق شد ديدم يك شيشه از توى جيبش در آورد و از آب توى آن شيشه وضو گرفت . و فرش را برچيد و روى زمين ايستاد نماز خواند.
    متحير شدم ، يعنى چه اين كيه ديگه اين چطور فقيرى است ؟! نمازش كه تمام شد. گفتم : آقا از همان پولى كه فرش را خريدم از همان پول هم خانه را خريدم اگر اشكالى داشته باشد خانه هم اشكال دارد.
    گفت : كى گفته ؟ گفتم : آخه شما فرش را پس كرديد. گفت : تابه حال من روى قالى نماز نخوانده ام .
    من چيزى نگفتم و آمدم به خانواده ام گفتم كه يك ناهار پاكيزه اى درست كند و اين بنده خدا را نگهش داشتم و ظهر سفره را انداختم . يك نگاهى به سفره كرد و گفت : اينها بدرد من نمى خورد.
    دست توى جيبش كرد و يك پياله و يك كيسه و يك مقدار نمك درآورد، يك مقدار آب توى آن پياله ريخت و دست توى كيسه كرد يك مقدار نان در آورد و توى پياله خُرد كرد،
    هر چه به او اصرار كردم كه آقا يك مقدار از اين غذاها ميل بفرمائيد مگر شما از اين غذاها نمى خوريد؟! گفت : چرا امّا دور دست اينجاها مى خورم . خلاصه من چيزى نگفتم تا ناهارش را خورد.
    در اين هنگام يك طلبه اى كه رفيق ما بود و آمده بود يك سرى به من بزند او داخل خانه شد، تا داخل اطاق آمد، يك وقت پيرمرد گفت : يا جاى من است يا جاى اين .
    گفتم : اين طلبه آمده سرى به من بزند. گفت : نه .
    رفيق طلبه ام اين حرف را تا شنيد گفت : آقا من رفتم ولى بر مى گردم . من ناراحت شدم كه اين چرا با او اينطور برخورد كرد، خلاصه باز چيزى نگفتم .
    بعد رو به او كردم و گفتم : آقا شما تا به حال كربلا رفته ايد؟ گفت : بله . گفتم : تابه حال خدمت ((حضرت حجة عليه السلام )) رسيده ايد؟ گفت : بله . گفتم : چه طورى ؟!
    گفت : ما سه نفريم يك آيه از قرآن مى خوانيم هر جا كه مى خواهيم برويم بلند مى شويم و به آنجا پائين مى آييم .
    گفتم : مى شود من ببينم ؟! گفت : برو بيرون پشت شيشه بايست نگاه كن . من رفتم پشت شيشه ايستادم ، ديدم اين بنده خدا خوابيد و يك چيزهايى گفت كه من نمى شنيدم . يك وقت ديدم همينطورى كه خوابيده بدنش بلند شد و تا پاى پانكه رفت و بعد گفت : بروم بالا و طاق را خراب كنم يا برگردم ؟
    گفتم : نَه نَه برگرد، ما پول نداريم طاق را بسازيم تا همينجا كه رفتى فهميدم بيا پائين .
    آمد پايين و يك مقدار نشست و بعد گفت : مى خواهم بروم . گفتم : كجا ميروى ؟ گفت : من الآن به هندوستان مى روم و بعد خداحافظى كرد و رفت .
    طلبه آمد و گفت : اين بنده خداكو؟! گفتم : رفت . گفت : اى واى . گفتم : چه طور مگه ؟! گفت : من صبح بعد از نماز خوابيدم وقتى كه بيدار شدم ديدم محتلم شده ام ، گفتم : چون وقت درس دير شده اول سر درس مى روم بعد بحمام . ولى وقتى از درس بيرون آمدم يادم رفت و نماز ظهر و عصرم را هم خوانده بودم اينجا آمدم ولى تا اين بنده خدا گفت ، يادم آمد كه اى واى من غسل نكرده ام و چون او اين حرف را زد من يادم افتاد و رفتم تطهير كردم و برگشتم حالا آمده ام او را ببينم چون او يكى از مردان خدا بود.


  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مجنون دانا

    حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين داودى )) فرمودند:
    حضرت ((آية الله العظمى حاج آقا مجتبى بهشتى اصفهانى )) حفظه الله تعالى فرمودند:
    من در آن زمان كه نجف بودم هر وقت سر درس مى رفتم وضو مى گرفتم و سر درس با وضو بودم . يك روز حالش را نداشتم كه وضو بگيرم همينطور بى وضو سر درس رفتم .
    اتفاقاً شخصى كه معروف به ديوانه بود و لباسهاى مندرس و پاره مى پوشيد گاهى اوقات درس مى آمد و همه او را مجنون مى دانستند و توجهى به او نداشتند، جلوى مرا گرفت و گفت : آشيخ چرا امروز بى وضو سر درس ‍ آمدى ؟!
    من تعجب كردم كه ايشان از كجا دانست من امروز بى وضو سر درس ‍ آمده ام .
    آن وقت من فهميدم كه انسانها را نبايد به چشم حقارت نگاه كرد شايد آنها از مردان خدا باشند و ما ندانيم .
    آن وقت متوجه شدم او از مردان خداست .


صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi