صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25

موضوع: صياد دل : خاطراتی از زندگی امير سپهبد علی صياد شيرازی

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    آخر شب بود. یک دفعه متوجه سروصدا شدم. چند نفر می آمدند طرفم. ایست دادم. کسی داد زد: از نو! فرمانده نیروی زمینی تشریف می آورند!
    شک کردم. یک درصد هم احتمال نمی دادم آن وقت شب، فرمانده نیرو بیاید از خط بازدید کند. همین طور جلو می آمدند. نمی شد صبر کرد. باید کاری می کردم. ضامن نارنجک را کشیدم و پرت کردم طرفشان.
    توی بازداشتگاه فهمیدم که فرمانده نیروی زمینی ارتش و همراهانش مجروح شده اند. صیاد گفته بود: آن سرباز باید تشویق شود. چون سر پست حواسش بوده، هوشیار بوده. مقصر فرمانده گردان است که بی موقع داد کشید از نو!
    ص: 17
    20
    از منطقه تماس می گرفت که: 3دقیقه با مشهد صحبت کرده ام!
    ما باید این تماس ها را یادداشت می کردیم؛ در پایان ماه جمع بندی می کردیم و از حقوقش کسر می کردیم.
    21
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بهترین فرصت بود؛ حدس زدم خواب است. پوتینش را از جلوی سنگر برداشتم و دویدم توی آشپزخانه. فرچه و قوطی واکس را از توی کشو برداشتم و شروع کردم به واکس زدن. هنوز یک لنگه اش مانده بود که سر و کله ی یکی از افسرها پیدا شد. حدس زدم که آمده دنبال پوتین تیمسار. به روی خودم نیاوردم. حتی از جایم بلند نشدم. تند و تند فرچه می کشیدم. یک دفعه، سر و کله ی
    ص: 18
    خودش پیدا شد. به آن افسر گفت: شما گفتید پوتین های من را واکس بزند؟
    - نه خیر، به هیچ وجه!
    آمد طرفم. نزدیکم که رسید، گفت: پسرم، شما خودت باید دو سال خدمت سربازیت را انجام بدهی، من هم باید خودم پوتین هایم را واکس بزنم.
    نشست روی زمین. پوتین ها را ازم گرفت و شروع کرد به فرچه کشیدن.
    دست خودم نبود؛ دوستش داشتم.
    22
    در زدند. پیک بود. نامه آورده بود. قلبم ریخت. فکر کردم شهید شده وصیت نامه اش را آورده اند. نامه را گرفتم. باز کردم. یک انگشتر عقیق برایم فرستاده بود، از جبهه! نوشته بود: این انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل های تو. به پاس زحمت هایی که کشیده ای. این را به تو هدیه کردم.
    ص: 19
    23
    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    تلفنی تماس گرفتم و گفتم: "برنامه ما این است که امشب حرکت کنیم و برویم به کرمانشاه برای رسیدگی به واحدهای سپاه در برابر این تجاوز. آیا ما را همراهی می کنید؟
    شهید صیاد بدون یک لحظه درنگ، در حالی که هیچ مسئولیتی در ارتش و نیروهای مسلح نداشت و تنها نماینده حضرت امام خمینی(ره) در شورای عالی دفاع بود، پاسخ مثبت داد و قول داد یک ساعت بعد در فرودگاه باشد. سر ساعت، با همان چهرة بشاش و با لباس نظامی حاضر شد و به اتفاق حرکت کردیم تا به کرمانشاه رسیدیم. شب نشست روی نقشه کار کرد و طرح و نقشه کوبیدن منافقین را از هوا با واحدهای هلی کوپتری هوانیروز تهیه کرد و صبح زود، بعد از نماز، به پایگاه هوانیروز کرمانشاه رفت. خلبانان را بسیج کرد و خود نیز در هلی کوپتر
    ص: 20
    نشست و منافقین را در تنگه ی چارزبر زمین گیر کرد.
    24
    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    روزهای جمعه می گفت: امروز می خواهم یک کار خیر برایت انجام بدهم؛ هم برای شما هم برای خدا !وضو می گرفت و می رفت توی آشپزخانه. هر چه می گفتم: نکیند این کار را، من ناراحت می شوم، باعث شرمندگیم است ! گوش نمی کرد. در را می بست و آشپزخانه را می شست.
    25
    تیمسار صیاد و تیمسار دستمزد تمرین تیراندازی می کنند. با کلت. می پرسم :« هدف کجاست؟
    صیاد می گوید: هدف،همان جایی است که می خورد ! کمی فکر می کنم و بعد متوجه می شوم که به خاطر دقتش در نشانه گیری؛
    ص: 21
    هدف، همان جایی است که تیر به آن می خورد!
    26
    حالش خوب نبود. فشار کار مریضش کرده بود. اصرار می کردم که: مرخصی بگیر و استراحت کن. بیا برویم مسافرت، برای سلامتیت خوب است.
    اولش قبول نمی کرد. اما بالأخره راضی شد، مرخصی گرفت و راهی شدیم.
    هرجا می رفتیم فکر و ذکرش جبهه و جنگ بود. آن قدر که دیگر زده شدم. گفتم: جنگ که تمام شده، چرا ولش نمی کنی؟
    گفت: ما هر چه داریم از جنگ داریم!
    بعد نمی دانم چطور شد که پایش را کرد توی یک کفش که برویم شلمچه. گفت: وقتی می روم شلمچه، یاد دوست هایم می افتم. خیلی خاطره دارم.
    قبول کردم؛ خانوادگی رفتیم شلمچ
    ص: 22
    27
    از ایشان درخواست دست خط یادگاری کردم و خواستم در صفحه ای از کتاب شهید چمران باشد که نام هر دو را یک جا داشته باشم. نوشتند: من کان لله، کان الله له (هر که با خدا باشد، خدا با اوست!)
    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    رفته بودم ملاقاتش. روی ویلچر نشسته بود و داشت ورزش می کرد. گفتم: می خواهم وضعیتت را گزارش کنم و اسمت برود توی لیست جانبازها!
    همان طور که بدنش را کش و قوس می داد، گفت: که چی بشه؟ نمی خواد! خدا ثبت می کنه کافیه!
    29
    ص: 23
    جلساتمان تا یک ساعت پس از نیمه شب طول کشید. اجازه گرفتم و به چادر مجاور رفتم تا استراحتی بکنم. به نگهبان سفارش کردم که بیست دقیقه قبل از اذان بیدارم کند تا مقدمات نماز جماعت را فراهم کنم. بیدار که شدم، دیدم ایشان مشغول نماز و عبادتند. از نگهبان پرسیدم: بعد از رفتن من ایشان استراحت نکردند؟
    گفت: بعد از شما، در جلسه ی دیگری هم شرکت کردند و الآن هم مدتی است که بیدار شده و مشغول عبادت است!
    30
    حرف افتاد به خانواده ها؛ صیاد یک دفعه بغض کرد. نگاهش کردم؛ چشمش پر از اشک شده بود. پرسیدم: چی شد جناب سرهنگ؟
    ص: 24
    گفت: از خانواده ام خجالت می کشم. در حق شان خیلی کوتاهی کرده ام؛ کم تر بهشان رسیده ام؛ کم تر در حق شان پدری کرده ام. البته نه این که فرصتش بوده و من نکرده ام. نه؛ فرصت نبوده.
    31
    مادرش شده بود واسطه و تلفن زده بود به فرمانده نیروی انتظامی خراسان که: پسرخاله ی صیاد سرباز شماست، توی نهبندان. اگر می شود جایش را عوض کنید. داغ دار است؛ تازه برادرش را از دست داده!
    صیاد فهمیده بود؛ ناراحت شده بود. اما مادرش دست بردار نبود؛ من را واسطه کرد: حرف من که بی تأثیر بود، تو یک کاری بکن. تو که دوستشی، رفیقشی؛ شاید به حرفت گوش داد!
    هنوز حرفم را نزده بودم که گفت: می دانم چی می خواهی بگویی. اما خودت بگو، قوم و
    ص: 25
    خویش من با بچه های مردم چه فرقی دارند؟ او اگر بیاید، یکی دیگر را می فرستند جایش. این درست است؟ خدا را خوش می آید؟
    32
    یکی از آشنایانش از پرواز جا مانده بود. بهش گفتم: چرا دستور نمی دهید با هواپیمای نظامی ببرندش؟
    خیره بهم. خیلی صریح گفت: شما دیگر چرا؟ شما که غریبه نیستید! اصلاً امکان ندارد من مجوز استفاده ی شخصی از هواپیمای نظامی را بدهم. نه برای خودم، نه برای دیگران.
    33

    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مسئول فرهنگی هیئت زمانی که به طرف فرودگاه می رفتیم از من پرسید: نام این سفر را چه بگذاریم؟
    ص: 26
    می گویم: نمی دانم.
    - سفر به ماوراء.
    - چرا ؟
    - به خاطر این که در این سفرها، تیمسار صیاد چنان محیطی معنوی و متراکم از کارها و مأموریتهای پی در پی ایجاد می کند که تا چند روزی ما از دنیا و هرچه دنیایی است بریده و ماورایی می شویم.
    34
    وقتی طلبه های شیراز خدمت آیت الله مرحوم بهاءالدینی رسیدند، از ایشان درخواست کردند که: درسی به ما بدهید!
    حضرت آیت الله فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر تیمسار
    ص: 27
    صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید، هم آخرت را!
    35
    سفارش کرده بود: هوای این بنده ی خدا را داشته باشید؛ به وضعیتش رسیدگی کنید و زندگی اش را سر و سامان بدهید.
    گفته بودم: چشم!
    رفتم پیشش. گفتم: شما چه سر و سری با این رفته گرها دارید؟
    گفت: درد دل هایشان را گوش می کنم. اگر هم بتوانم قدمی برمی دارم.
    36
    پس از دریافت درجه ی سرلشکری از دست مقام معظم رهبری، توی راه بهش تبریک گفتم. پرسید: تبریک برای چه؟
    گفتم: درجه ی سرلشکری تان!
    ص: 28
    گفت: تو که می دانی من بیست سال است که به دنبال شهادت می دوم. درجه برایم مهم نیست، دعا کن شهید شوم.
    37

    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پس از بازگشت از بیت آقا، به هر کی از ما یک اسکناس دویست تومانی دادند گفتند که این عیدی آقاست. از ایشان تشکر کردیم و بعد متوجه شدیم که درجه سرلشگری ایشان همان روز توسط مقام معظم رهبری تأیید شده. من خندیدم و گفتم: حاج آقا، با این حساب به عنوان شیرینی ارتقا درجه، یک هتل استقلال میهمان شما هستیم.
    ایشان خندیدند و گفتند که: ما خیلی به دنبال این نیستیم که سرتیپ شویم، سرلشگر بشویم و ستوان بشویم.
    حتی ایشان تعبیر ستوان را هم عنوان نمودند و فرمودند که می خواهیم خدمت کنیم فرقی نمی کند که چه درجه ای داشته باشیم. و من
    ص: 29
    به شوخی گفتم البته برای ما فرق می کند و یک شیرینی درست و حسابی هم داره … بعد ایشان لبخندی زدند و همه صلوات فرستادیم.
    38
    لباس آبی تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو می کرد. تعجب کردم؛ رفته گرها که لباسشون نارنجیه!
    در حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه ی در را بستم. چفت را بالا انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جای این که شیشه را بکشد پائین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولا شدم چفت پائین را ببندم. صدای تیر بلند شد. دیدم یکی دارد می دود به طرف پائین خیابان؛ هم او بود که لباس آبی به تن داشت. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جایم تکان بخورم. پس از مدتی که از زمین کنده شدم، دویدم طرف
    ص: 30
    بابا. رسیدم بالای سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنی اش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پائین؛ انگار خوابیده باشد، اما غرق خون.
    39
    سه ماه قبل از شهادتش، در ایام ماه مبارک رمضان خواب دیدم آمدند به منطقة عمومی طلائیه؛ جائی که ما مشغول ساخت یک حسینیه در جوار مرقد شهدای گمنام بودیم. هدیه ای برایمان آورده بود؛ یک پارچه ی سفید که با خط سرخ بسیار زیبایی در آن زیارت عاشورا نوشته شده بود.
    وقتی بیدار شدم، این طور به خاطرم رسید که ایشان قصد دارند کمکی به ساخت این حسینیه برسانند. سه روز بعد در مسیر نماز دیدمش. خواب را خدمتشان عرض کردم و بعد گفتم: نمی دانم شما برای حسینیه چه کمکی می خواهید بکنید؟
    ص: 31
    با خنده گفتند: مگر اینکه از این خواب ها برای من ببینید ولی انشاءا... خیر است.
    سه ماه بعد، درست در مراسم افتتاحییه ی حسینیه، خبر شهادت این شهید بزرگوار را با ماجرای پارچه ی سفید منقش به زیارت عاشورا، به حاضرین اعلام کردیم!
    40
    چهل _ پنجاه روز بعد از شهادتش، چند نفری که از ظاهرشان پیدا بود انسان های مستحقی هستند، آمدند در خانه مان. می گفتند: ما نمی دانستیم ایشان فرمانده بوده. نمی شناختیمش. تازه وقتی تلویزیون نشانش داد، فهمیدیم چه کسی بوده. او فقط می آمد به ما کمک می کرد و می رفت!
    ص: 32
    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    خاطرات: به روایت خود
    1
    به خانه سروان خ رفتم. بحث سر این بود که انسان چگونه باید تسلیم خدا شود و بر
    ص: 33
    مبنای این تسلیم عمل صالح انجام بدهد و اجرش را هم از خدا بخواهد. ساعتی گذشت. متوجه شدم که حالت او جور دیگری است. ظاهراً داشت به حرف هایم گوش می داد، ولی چشمانش را به زمین دوخته بود و سعی می کرد از نگاه من دوری کند. در حال و هوای دیگری بود.
    پرسیدم: مثل این که تو حال خودت نیستی، چیزی شده؟
    گفت: حقیقتش حالم زیاد خوش نیست، یعنی روحیه ام بد است. نمی خواستم بگویم، از صبح حکم بازداشت تو را به من داده اند و من مانده ام چه کار کنم.
    موضوع برایم جالب بود ولی باعث ترس و هراسم نشد. گفتم: این که مسئله ای نیست، همان اول می گفتی. هیچ عیبی ندارد. هر وظیفه ای که به گردنت گذاشته اند، انجام بده.
    2
    ص: 34
    شب به کرمانشاه رسیدم و رفتم قرارگاه. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم بنی صدر و شهید رجایی که نخست وزیر بود، با تعدادی از مشاورانشان در آنجایند. خیلی خوشحال بودم چون می خواستم خبر رسیدن ستون به سردشت را بدهم. با شوق به طرف بنی صدر رفتم و او را گرم در آغوش گرفتم ولی دست او مانند دست مرده سرد بود. اهمیتی ندادم و با او روبوسی کردم. بلافاصله پرسید: ستون چه شد؟
    با خنده گفتم: هیچی، الحمدلله نجات پیدا کرد و رسید.
    یک دفعه تکان خورد. انتظار شنیدن این خبر را نداشت؛ چون آمده بود مرا به دلیل به کشتن دادن نیروها و به اسارت دادنشان، از فرماندهی برکنار کند. پرسید: چقدر تلفات داده اید؟
    گفتم: تا آنجا که اطلاع دارم، حدود هفتاد هشتاد تا شهید داده ایم و 150 نفر مجروح.
    دیگر ساکت شد و هیچ چیز نپرسید.
    ص: 35
    3
    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بیست و پنج روز در بیمارستان بودم. حالم خوب نبود. شب ها بیشتر از یک ساعت خوابم نمی برد. سه عمل جراحی رویم انجام دادند تا این که توانستند وضع آشفته ام را سامان بدهند. یک روز خبرنگاران تلویزیون آمدند مصاحبه کنند. با این که حالم خوب نبود، روی دیوار اتاق نقشه ای از کردستان را چسباندم. لباس پلنگی پوشیدم و بر روی یک چهار پایه معمولی نشستم و به صورت کامل اوضاع و احوال آنجا را شرح دادم. مردم که تا آن زمان کردستان را از دست رفته می پنداشتند، با شنیدن حرف های من، روحیه گرفتند.
    ص: 36
    4
    به دفتر شهید رجایی احضار شدم و مسئله بوکان و اشنویه و آزاد سازی آن مطرح شد. گفتم: اجازه بدهید همین روال کار در سپاه ادامه یابد؛ شیوه ی کار ما در اینجا خوب است. حدود 5/1 ساعت صحبت و بحث می کردیم.

    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    در جلسه بعد شهید باهنر هم بودند. ایشان در مقدمه گفتند: ما مطلب را به حضرت امام (ره) گفته ایم و ایشان این مطلب را تأیید کرده اند!
    پا شدم و گفتم خب این را از اول می گفتید. چهل و هشت ساعت وقت داشتیم.
    5
    به سه کیلومتری شهر که رسیدیم، به شب خوردیم. گفتم عملیات متوقف شود. شبانه به قرارگاه برگشتم. دیدم همه دارند به من تبریک می گویند. تعجب کردم و گفتم: هنوز
    ص: 37
    کار تمام نشده است که شما تبریک می گویید ان شاالله شهر بوکان فردا آزاد می شود.
    گفتند: موضوع این نیست. رادیو اعلام کرد به پیشنهاد شورای عالی دفاع و به حکم امام، شما فرمانده نیروی زمینی شده اید!
    6
    امضاء


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi