صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

موضوع: صياد دل : خاطراتی از زندگی امير سپهبد علی صياد شيرازی

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll صياد دل : خاطراتی از زندگی امير سپهبد علی صياد شيرازی


    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    اشاره
    «پیک افتخار» عنوانی است برای خاطراتی آموزنده از بزرگ مردان و شیر زنان این مرز و بوم در زمانه ای که تاریکی و ظلمت می رفت تا یک بار دیگر آسمان آبی اش را دلگیر کند؛ مردان و زنانی که شرف و غیرت ایرانی مسلمان را برای همیشه معنی کردند. بی شک آنان کسانی هستند که فرزندان این آب و خاک همواره به بالای بلندشان خواهند بالید!
    کیست که نام آنان را با افتخار و غرور بر زبان نراند!
    «پیک افتخار» تجدید خاطره ای است برای آنان که بودند و دیدند؛ و آیینه ای است برای آنان که نبودند اما تشنه ی رؤیت خورشید وجودشان هستند.
    ستاد آیه های ایثار و تلاش


    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    خاطرات: به روایت دیگران
    1
    داشتم لباس می شستم که آمد خانه. گفت: ناهار چی داریم عزیز؟
    گفتم: آب گوشت!
    چیزی نگفت. رفت کتری را آب کرد و گذاشت روی چراغ. آب که جوش آمد، چایی دم کرد و چای شیرین خورد. آب گوشت دوست نداشت، اما هیچ وقت هم اعتراض نمی کرد.
    2
    تازه خانه ساخته بودیم و حسابی رفته بودیم زیر قرض. سالی بود که علی می خواست دیپلم بگیرد. یک روز آمد و گفت: می خواهم تدریس خصوصی کنم تا لااقل خرج مدرسه ام
    ص: 5
    را خودم دربیاورم.خانه مان بزرگ بود. یک اتاق بهش دادیم و قرار شد کلاس هایش را همان جا دایر کند. کم کم کارش بالا گرفت و خرج خودش را درآورد.
    3
    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    دوره ی تکاوری، دانش جوها را برده بودیم راهپیمایی استقامت. هوا بشدت گرم بود و همه خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب می شود. چون شنیده بودم قدرت بدنی بالایی دارد، پیش خودم گفتم: این هم دارد می برِِّد!
    رفتم نزدیکش و بهش گفتم: اگر برایت مقدور نیست، می توانی آرام تر ادامه بدهی!
    قبل از این که خود صیاد به حرف بیاید، یکی از دانشجوها خودش را رساند به من و گفت: ببخشید استاد ایشان روزه است؛ شانزده هفده روزه!
    ص: 6
    _ روزه است؟
    _ خب، الآن ماه رمضان است و ایشان هم روزه می گیرد.
    ایستادم و صیاد بی این که چیزی بگوید، ازم فاصله گرفت و دور شد.
    4
    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    اوایل انقلاب ماشینش ژیان بود. بهش می گفتم: بابا بیا از این همه ماشینی که توی موتوری است، یکی را بردار و سوار شو!
    می گفت: همین هم از سرم زیادیه!
    5
    از استانداری دو تا حواله ی پیکان فرستادند؛ یکی برای صیاد، یکی برای من. بی این که چیزی به صیاد بگویم، نود هزار تومان جور کردم و ریختم به حساب ناسیونال.
    ص: 7
    چند وقت بعد که خبر را بهش دادم، تلخ شد. گفت: کی پیکان خواسته بود؟
    ماجرا را گفتم. گفت: پول ندارم.
    ژیانش را گرفتم و فروختم بیست هزار تومان. بیست و پنج هزار تومان هم برایش وام گرفتم. پیکان را گرفت.
    چند سال بعد، ستاد مشترک ارتش بهش حواله ی حج داد. چون نمی خواست با پول ستاد به مکه برود، پیکان را فروخت و خرج سفرش کرد.
    6
    روزهای اولی بود که آمده بود سنندج. جلوی ستون حرکت می کرد و می رفت طرف مریوان. خیلی شجاع، خیلی جسور! بهش گفته بودند: بهتر نیست شما جلوی ستون حرکت نکنید و دیگران را بفرستید جلو؟
    ص: 8
    جواب داده بود: من باید با چندتا از این ستون ها بروم و بیایم تا برای بقیه جا بیفتد که این جوری هم می شود کار کرد.
    خیلی طول نکشید تا همان طور که گفته بود برای بقیه هم کم کم جا افتاد.
    7
    امضاء


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    هر وقت می خواست برود مأموریت، اول صدقه می داد. بعد قرآن را باز می کرد و یک سوره می خواند؛ با ترجمه اش. بعد برنامه ها را مرور می کرد و راهی می شدیم.
    وارد هر شهری هم که می شدیم، اول می رفت گلزار شهدا؛ فاتحه می خواند. بعد می رفت سراغ خانواده ی شهدا. با آ نان صحبت می کرد و به درد دل هایشان گوش می داد. مشکلات را می پرسید و یادداشت برمی داشت تا اگر از دستش برآمد، کمکی کند.
    مأموریت تازه بعد از این مقدمات شروع می شد!
    ص: 9
    8
    گفتم: قوم و خویش ها گله دارند که جناب صیاد هم ماشین دارد هم راننده؛ آن وقت ما باید با تاکسی از ترمینال بیاییم خانه تان!
    گفت: مسئله ای نیست؛ فوقش دلخور می شوند. اما آن ها که نمی خواهند در آن دنیا به جای من جواب بدهند. راننده و ماشین که اموال شخصی من نیست!
    9
    شش صبح راه افتاد؛ درجه هم با خودش برد.
    - باید فرمانده گردان صدوبیست و پنج تشویق بشه! باید بهش درجه بدهم؛ همین امروز!
    گفتیم: درجه را باید ستاد تصویب کنه، بعد. الآن هم دارند پل را می کوبند. نمی توانی رد شوی؟
    ص: 10
    - می دانم. اما باید همین امروز این کار را بکنم. الآن بدهم حسابش فرق می کند؛ تاثیرش بیشتر است!
    راه افتاد. همین طور گلوله می آمد. قدم به قدم خمپاره می خورد زمین.
    10
    امضاء


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پیغام داده بود: بیا قرارگاه!
    رفتم. پیغام گذاشته بود: کاری پیش آمده، صبر کن تا برگردم!
    صبر کردم؛ آن قدر که ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور دیدمش؛ با لباس خاکی، خاک خالی، خرد و خمیر؛ عین سربازهای صفر، رسید. خوش و بش کرد و گفت: شام خوردی؟
    گفتم: پس فکر کردی تا این وقت شب گرسنه می مانم؟
    گفت: خب، پس بنشین. هم حرف هایمان را می زنیم، هم یک بار دیگر شام بخور!
    ص: 11
    - باشد. کی از شام بدش می آید؟
    صدا زد: پرچم ما را بیاورید!
    پرچمش را آوردند؛ خیار و گوجه و پنیر!
    11
    جلسه که تمام شد، صدام زد و گفت: جلسه ی امروز همه اش اداری نبود؛ حرف و کار شخصی هم بود. هر چه قدر بابت پذیرایی هزینه کرده اید، بنویسید به حساب من!
    12
    امضاء


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در عملیات والفجر 2، سرهنگ صیاد شیرازی به عنوان دیده بان در قمطره مستقر بود و من نیز در مرکز هدایت آتش گردان 306 توپخانه. مسئولیت هدایت آتش را برعهده داشتم. ایشان از من درخواست آتش می کرد و من تیراندازی می کردم. تیمسار از من خواست که قبضه را دقیق تر بر روی هدف
    ص: 12
    تنظیم کنم. بعد از چند گلوله، هواپیماهای عراق، خودشان آن هدف را اشتباهی بمباران کردند و باعث آتش گرفتن حجم وسیعی از مهمات شدند. سرهنگ گفت: الحمدلله، عراق خودش هدف را از بین برد.
    13
    مواقعی که روزه بود، همراه با مهمان هایش، خودش هم چای و میوه برمی داشت. نمی گفت: من روزه ام!
    خدمتکار دفتر هم می دانست که صیاد، چه روزه باشد چه نباشد، باید ظرف پذیرایی را بگذارد جلویش. دیگران هم هیچ وقت اجازه نداشتند پیش مهمان ها از روزه بودن ایشان چیزی بگویند.
    14
    ص: 13
    امضاء


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شبی یک ماموریت ویژه به من و جناب سرهنگ افرایی داد. هنگامی که در بندرعباس ساعت 2:30 نیمه شب برای عرض گزارش خدمتشان رسیدیم، امیر کوششی از فرط خستگی روی صندلی خوابش برده بود و شهید صیاد در حالت سجده پایان نماز شب راز و نیاز می کرد و اشک می ریخت. ایستادیم تا او برخیزد و این حال خوشش به هم نخورد. لختی گذشت و گزارش ماموریت انجام شد ولی شهادت ما بر اشک های نیمه شب او هنوز جاری و ساری است.
    15
    پانرده سال بود که اسم نوشته بودم بروم حج. گفتم: مادر، اگر می توانی، اسمم را بیندار جلو!
    گفت: عزیز جان، به حق خودت قانع باش. چرا می خواهی حق مردم را بگیری؟ این جوری که حجِّت درست نیست؛ هست؟
    ص: 14
    16
    ناراحت شدم. گفتم: این چه کاری است که شما می کنید؟ چرا می روید آن ور خط وسط عراقی ها؟ کجای دنیا فرمانده ی نیروی زمینی می رود وسط دشمن؟
    خیلی آرام گفت: من باید خودم به یقین برسم، بعد نیروهایم را بفرستم آن ور!
    بیشتر لجم گرفت. گفتم: اصلاً بیا برویم پیش این حاج آقا ببینیم شما شرعاً حق دارید بروید توی مهلکه یا نه؟
    گفت: حالا بنشین، بعد. خیلی هم حرص نخور. نیروی زمینی ارتش، بدون فرمانده نمی ماند. اگر من نباشم، یکی دیگر!
    17
    ص: 15
    امضاء


  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    589 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عیالم بیمارستان بود. به پول نیاز داشتم. درخواستم را نوشتم و دادم بهش. پی نوشت کرد به رئیس ستاد. آجودانش بودم و توقع این کار را نداشتم. گفتم: تیمسار، چرا مستقیم دستور نمی دهید؟
    گفت: شاید نتوانم برای دیگران هم مستقیم دستور بدهم. نباید بقیه فکر کنند صیاد فقط به نیروهای خودش اهمیت می دهد و بین شان با دیگران فرق می گذارد.
    18
    بهش زمین داده بودند. نامه نوشت که: نمی خواهم. می ترسم آخرتم را با گرفتن این زمین معامله کنم!
    گفتیم: این خانه را بگیر و بساز؛ یعنی یک خانه هم سهم تو نمی شود؟
    طلاهای خانمش را فروخت و و با قرض از این طرف و آن طرف، پول جور کرد و اسکلت خانه را بست. نمی دانم چه فکری کرد که
    ص: 16
    دوباره نامه نوشت که: نمی خواهم آخرتم را با دنیا معامله کنم.
    19
    امضاء


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi